eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68.8هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼یک روز ملا الاغش رابه بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, 😔ملا با خودش گفت: این الاغ رابا ان دم کثیف نخواهند خرید بهمین جهت دم را برید. 🌟اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد. 😄اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟ ✾📚 @Dastan 📚✾
🌟🌟يک ساعت ويژه 🌷مردي ديروقت، خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود. سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم؟ ✨✨- بله حتمآ. چه سئوالي؟ ✨✨- بابا! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟ 😔مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سئوالي ميكني؟ ✨✨- فقط ميخواهم بدانم. ✨✨- اگر بايد بداني، بسيار خوب مي گويم: 20 دلار 😞پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : ميشود 10 دلار به من قرض بدهيد ؟ 😡مرد عصباني شد و گفت: .... اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال، فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي، سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم. 😒 پسر كوچك، آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصباني تر شد: چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول از من چنين سئوالاتي كند؟ 🤔 بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند و خشن رفتار كرده است. شايد واقعآ چيزي بوده كه او براي خريدنش به 10 دلار نياز داشته است. به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد. ✨✨- خوابي پسرم ؟ ✨✨- نه پدر، بيدارم. ✨✨- من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام. 😕امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي. 😀پسر كوچولو نشست‚ خنديد و فرياد زد: متشكرم بابا ! ✨✨بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد. 😡مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت: 🧐با اين كه خودت پول داشتي، چرا دوباره درخواست پول كردي؟ 😉پسر كوچولو پاسخ داد: براي اينكه پولم كافي نبود، ولي من حالا 20 دلار دارم. 🤗آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ 💫💫من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم ... ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆دنيا، چندان هم بد نيست 🌱آورده‏اند كه مدتى شيخ ابوسعيد و يارانش، سخت فقير شدند و وام بسيار بر گردن داشتند . شيخ به اصحاب گفت: آماده شويد كه به نيشابور رويم تا در آن جا ابوالفضل فراتى، وام ما را بگزارد . 🌱چون خبر به ابوالفضل رسيد، به استقبال شيخ و يارانش شتافت و سه روز تمام در خانه خود، از آنان پذيرايى كرد . 🌱روز چهارم، پيش از آن كه ابوسعيد، چيزى بگويد يا اشاره‏اى كند، پانصد دينار به وى داد تا قرض خود بدهد. دويست دينار ديگر نيز افزود تا در راه، زاد و توشه داشته باشند. 🌱ابوسعيد به ابوالفضل فراتى گفت: تو را چه دعايى كنم؟ 🌱 گفت: خود دانى . شيخ گفت: خواهى كه از خدا بخواهم كه دنيا را از تو بگيرد تا بدان مشغول نشوى؟ 🌱فراتى گفت: نه يا شيخ؛ زيرا اگر من را مال نبود، تو بدين جا نمى‏آمدى و نمى‏آسودى و وام خود نمى‏گزاردى . 🤲 شيخ گفت: خدايا!او را به دنيا باز مگذار و دنيا را زاد راه او گردان نه وبال او . ✾📚 @Dastan 📚✾
✍فضیل بن یسار می گوید: از حضرت امام صادق علیه السلام شنیدم که فرمودند: هنگامی که حضرت قائم (عجل الله تعالی فرجه) قیام می‌کند با جهلی بدتر از جهل مردم جاهلیت زمان بعثت رسول خدا صلی الله علیه و آله مواجه می‌شود. 🌱عرض کردم: این چگونه ممکن است؟ 🌴آن حضرت علیه السلام فرمودند: زیرا رسول خدا صلی الله علیه و آله مبعوث شد در حالی که مردم سنگ و کلوخ و چوب‌های تراش‌یافته و مجسمه‌ها را پرستش می‌کردند، در حالی که قائم ما زمانی به سوی مردم می‌آید که همه مردم علیه او قرآن تاویل می‌کنند و در مقابل ایشان از قرآن دلیل می‌آورند و احتجاج می‌کنند. ☘ سپس فرمودند: بدانید به خدا سوگند که موج دادگستری او بدان گونه که گرما و سرما نفوذ می‌کند، تا درون خانه‏‌های آنان راه خواهد یافت. 📖الغیبة نعمانی،ب17 ،ح1 ،ص296-297 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆نتيجه اعمال 💫پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت. پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هر بار كه عصباني مي شوي بايد يك ميخ به ديوار بكوبي. روز اول پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد. 💫 طي چند هفته، همانطور كه ياد مي گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند، تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي شد. او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسان تر از كوبيدن ميخها بر ديوار است... 💫بالاخره روزي رسيد كه پسر بچه ديگر عصباني نمي شد. او اين مسئله را به پدرش گفت و پدر نيز پيشنهاد داد هر بار كه مي تواند عصبانيتش را كنترل كند، يكي از ميخها را از ديوار درآورد. 💫روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخها را از ديوار بيرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت: 💫 «پسرم! تو كار خوبي انجام دادي و توانستي بر خشم پيروز شوي. اما به سوراخهاي ديوار نگاه كن. ديوار ديگر مثل گذشته اش نمي شود. وقتي تو در هنگام عصبانيت حرفهايي مي زني، آن حرفها هم چنين آثاري به جاي مي گذارد.  💫تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري. اما هزاران بار عذرخواهي هم فايده ندارد؛ آن زخم سر جايش است. 👈 زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است.»   ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆کوهنورد 🌟داستان در مورد یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید همه چیز سیاه بود همان طور که از کوه بالا میرفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. 💫در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است نا گهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه سکوت برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد ✨✨خدایا کمکم کن نا گهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد ✨✨جواب داد: از من چه می خواهی؟ ✨✨ای خدا نجاتم بده!  🤔واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم؟ ✨✨البته که باور دارم 🌟اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد. 💫گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود.... و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.... و شما؟ 🤔چقدر به طنابتان وابسته ايد؟ آيا حاضريد آن را رها كنيد؟ 👌👌در مورد خداوند يك چيز را نبايد فراموش كرد: هرگز نگوئيد كه او شما را فراموش كرده و يا تنها گذاشته. 👌👌هرگز فكر نكنيد كه او مراقب شما نيست. ✨✨به ياد داشته باشيد كه او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.  ✾📚 @Dastan 📚✾
🍃من در عملیات والفجر مقدماتی مسئولیت داشتم و قرار بود سه تا یگان، یعنی تیپ سیدالشهداء(ع)، لشکر27 و لشکر نصر از یک جناح به دشمن حمله کنند و به علت تنگی مکان منطقه خیلی شلوغ شده بود. قراربود ما هم از جناح راست عملیات با تعداد زیادی دستگاه مهندسی خاکریزی رو بعداز رفتن گردان‌ها شروع کنیم. 🍃وقت رفتن رزمنده‌ها دیدم شهید آقا ابراهیم هادی هم همراهشون هست، با دیدن ایشان خوشحال شدم؛ گفتم: آقا ابراهیم بیا امشب با ما همراه‌شو و به ما کمک کن. 🍃گفت: حاج حسین من با تو بیام نمی‌گذاری من توی عملیات جلو برم. هرچه اصرار کردم، نپذیرفت. در آخرین دیدار ساعتش رو که شاید آخرین تعلق دنیایی‌اش بود، از دستش باز کرد و به من داد و گفت: «حاج حسین، خیلی دوست دارم شهید بشم و یا اگر شهادت قسمتم نشد لااقل اسیر بشم و در اسارت ذره‌ای از آن چه حضرت زینب سلام الله علیها کشید من هم احساس کنم.» 🍃ابراهیم این رو گفت رفت و دیگه برنگشت. ابراهیم هادی آسمانی بود و در روز زمین جایی نداشت. او بی‌نام رفت و گمنام شهید شد، اما امروز نام شهید ابراهیم هادی شهره در همه جاست. 📚راوی: حاج حسین الله‌کرم ✾📚 @Dastan 📚✾
🔶 پرسش درست 🌼پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب كند. چهار اندیشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند. 🌼آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یك جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی كه آن جدول را حل نكنید نخواهید توانست قفل را باز كنید. اگر بتوانید پرسش را درست حل كنید می توانید در را باز كنید و بیرون بیایید». 🌼پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند. 🌼نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فكر كردند كه او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و كاری نمی كرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول كار بودند. آنان حتی ندیدند كه چه اتفاقی افتاد! كه نفر چهارم از اتاق بیرون رفته. 🌼وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنید. آزمون پایان یافته. من نخست وزیرم را انتخاب كردم». آنان نتوانستند باور كنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او كاری نمی كرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل كند؟» 🌼مرد گفت: «مسئله ای در كار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نكته ی اساسی این بود كه آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای كه این احساس را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملا ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟ 🌼نخستین چیزی كه هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است كه آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل كرد؟ اگر سعی كنی آن را حل كنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت و هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم كه ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است». 🌼پادشاه گفت: «آری، كلك در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم كه یكی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن كردید؛ در همین جا نكته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن كار می كردید نمی توانستید آن را حل كنید. 👌این مرد، می داند كه چگونه در یك موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد». 🔆🔆نکته! 👈این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است! خدا همیشه منتظر شماست. انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است… و سوال این هست: “من که هستم…؟” ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 علت غرور حضرت موسی(ع)!!! 🎙استاد مسعود عـــالی ✾📚 @Dastan 📚✾
🔴شیخ و ریزش کوه بر ریل قطار ⚡️آورده اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی. 🚞و ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد. شیخ فریاد برآورد که جامه ها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلن بدجوری شنیده ام. ✨و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را آتش زده و فریاد می زدند ، به سمت قطار حرکت کردندی. 🤔مریدی گفت:” یا شیخ ! نباید انگشت مان را در سوراخی فرو ببریم؟” شیخ گفت:” نه! حیف نان! آن یک ‏داستان دیگر است.” 😦راننده ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه ی سرنشینان جان به جان آفرین مردند. 🤔شیخ و مریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت:” قاعدتن نباید این طور می شد!” سپس رو به پخمه کردی و گفت:”تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟” 😁پخمه گفت:”آخر الان سر ظهر است! گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔴رفع استرس 🔺 یک تکنیک در رفع استرس وجود داره تحت عنوان “جعبه نگرانی” شما یک جعبه مقوایی مثل یک جعبه کفش بیارید و دربش رو محکم چسب نواری بزنید. و بالای آن شکافی کوچک مثل صندوق رای گیری ایجاد کنید. 📋 حالا هر نگرانی که نسبت به یک موضوع دارید رو روی یک تکه کاغذ بنویسید و داخل جعبه بیاندازید. 💫هر روز نگرانی ها و استرس های روزانه تان را نوشته و توی جعبه بیاندازید. بعد از گذشت 6 ماه جعبه را باز کنید و تمام نگرانی ها و استرس های گذشته خود را مجددا بخوانید. 👈 باور بفرمایید که کلی می خندید و از طرفی ملاحظه خواهید کرد که 90 درصد آنظظ استرس ها هیچ وقت اتفاق نیفتادند. 👈اینطوری مغزتان تعلیم میبینه که به سادگی بابت مسائل کوچک مضطرب نشه و برای این مدارات عصبی میسازه و این شیوه رو به عادت خوب تبدیل میکنه و دیگه در آینده به ساخت جعبه نگرانی دیگر نیازی نخواهید داشت ✾📚 @Dastan 📚✾
❇️از گرگ ترسيدى؟ ✨✨خداى تعالى وحى فرستاد به داوود (ع) كه مرا در دل بندگانم، دوست گردان. 🌟گفت: چگونه دوست گردانم؟ ✨✨گفت: فضل و نعمت من به ياد ايشان آر كه از من جز نيكويى نديده‏اند . و وحى فرستاد به يعقوب كه دانى چرا يوسف را چندين سال از تو جدا كردم؟ 🌟 گفت: نمى‏دانم. ✨✨وحى آمد: از آن كه گفتى ترسم كه گرگ، وى را بخورد 🤔اى يعقوب!چرا از گرگ ترسيدى و به من اميد نداشتى، و از غفلت برادران وى بينديشيدى و از حفظ من نينديشيدى . ✨✨و يكى از پيامبران به قوم خود گفت: اگر شما آنچه من مى‏دانم، بدانيد، بسيار بگوييد و اندك بخنديد و به صحرا شويد و دست بر سينه زنيد و زارى كنيد . 🤔پس جبرئيل بيامد و گفت: خداى تعالى مى‏گويد: چرا بندگان مرا نوميد مى‏كنى از رحمت من؟ 👈پس آن پيغمبر، بيرون آمد و مردم را اميدهاى نيكو داد از فضل خداى تعالى . ✾📚 @Dastan 📚✾