🔅 #پندانه
✍ او به حال شما آگاهتر است
حدود ۷۰ سال پیش، جوان ساده و جاهلی در مسجد حاجیبابا در بازار شهر خوی به مکتب علوم دینی میرفت.
او هنگام اذان ظهر به وسط بازار میآمد و با صدای بلند اذان میگفت و نماز میخواند.
این کار او باعث شده بود در وسط بازار ایجاد سدمعبر کرده و مردم را معذب کند.
پیرمردی که در بازار مغازه داشت، روزی به وی اعتراض کرد که این کار او درست نیست و باعث مزاحمت برای مردم و نفرت آنها از نماز میشود، ولی جوان اصرار داشت که این کار او تبلیغ و یادآوری نماز و خدا برای مردم است.
روزها گذشت تا بعد از مدتی آن جوان ازدواج کرد و با نامزدش به بازار آمد.
پیرمرد چون آن جوان را با نامزدش در بازار دید، از دور او را به اسم صدا کرد و گفت:
ای جوان! نامزدیات مبارک! به مغازه من بیا، میخواهم هدیهای به شما بدهم.
اهل بازار سرهایشان بهسوی آن جوان و همسر جوانش برگشت و جوان وقتی نگاه مردم را روی خود و نامزد جوان خویش دید، نامزد خود را گفت تا از گذر بازار، به خانه برود.
جوان نزد پیرمرد با حالت طلبکار و عصبانیت آمد و گفت:
ای پیرمرد وسط بازار چرا داد میزنی و آبروی مرا میبری؟ به نزد من بیا و در خلوت بگو.
پیرمرد گفت:
میخواستم در وسط بازار یادت کنم تا همه ببینند چقدر دوستت دارم!
ای جوان! یادکردنِ بلند من، تو را در وسط بازار باعث شد همسر خویش، از خود دور کنی. پس بدان! یادکردنِ تو هم، خدا را در وسط بازار، جز دورکردن مردم از خدا، هیچ ثمری ندارد.
هُوَ أَعْلَمُ بِكُمْ إِذْ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَإِذْ أَنْتُمْ أَجِنَّةٌ فِي بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ ۖ فَلَا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ ۖ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقَی؛
او به حال شما آگاهتر است آنگاه که شما را از خاکِ زمین آفرید و هنگامی که در رحم مادرها جنین بودید، پس خودستایی مکنید، او به حال هر که متّقی (و در خور ستایش) است، از شما داناتر است.(نجم:۳۲)
✾📚 @Dastan 📚✾
🌺
🔻 مهمترین کار ما ...
✨ مرحوم علامه طباطبایی(ره) میفرمود: ما بزرگترین و مهمترین کاری که در عالم داریم و هیچ کاری از اطوار و شئون زندگی ما مهمتر از آن نیست(آن است که) خودمان را درست بسازیم.
👈کاری مهمتر از خودسازی نداریم. ما ابد در پیش داریم. هستیم که هستیم «و انما تنتقلون من دار الی دار» شما برای معدوم شدن و نابود گشتن آفریده نشدهاید، بلکه برای بقا و ابدیت به وجود آمدهاید، این است و جز این نیست که به واسطه مردن از خانهای به خانه دیگری کوچ میکنید.(1)
________
1- رمز موفقیت علامه طباطبایی(ره)، ص 144
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆نفرين مادر دل شكسته
♨️((حيدر كافر)) را همه در محل زندگى مان مى شناختند او يك معتاد و تبهكار و دزد و خلافكار و چاقوكش و از همه بدتر يك قاچاقچى بود! البته او تنها قاچاقچى محل ما نبود بلكه در منطقه ما مثل علف هرز قاچاقچى وجود دارد كه تقريبا همه نيز آنها را مى شناسند.
اما تفاوت حيدر با بقيه (كه به كافر معروفش كرده بود) اين بود كه او معمولا براى اينكه درآمد بيشترى داشته باشد و راحت هم باشد، به سراغ جوانان كم سن و سال و حتى نوجوانان مى رفت و آنها را به اعتياد آلوده مى كرد.
♨️آرى اين گونه بود كه ((حيدر كافر)) بر خلاف بقيه همپالگى هايش به معتادان حرفه اى كار نداشت و فقط به سراغ جوان هاى كم سن و سال مى رفت ! به همين خاطر نيز هر وقت اهالى محل او را با يك جوان مى ديدند - از آنجا كه مى دانستند كارى از دست كسى ساخته نيست - فقط سر تكان مى دادند و به همديگر مى گفتند حيدر يك طعمه جديد صيد كرده !
♨️پس از چند سال كه دست او براى همه اهالى رو شد، ديگر خانواده ها اجازه نمى دادند كه پسران جوان و نوجوانشان حتى با حيدر حرف بزنند! اما در اين ميان بودند خانواده هايى كه تازه به محل آمده بودند، درست مثل خانواده ساسان كه از همه جا بى خبر بودند!
♨️همين كه اهالى محل متوجه شدند حيدر، ساسان را هم توى تور انداخته است و تا آنها بخواهند خانواده او را (كه پدر نداشت و بزرگ خانه شان مادر بود) خبردار كنند، كار آن قدر براى ساسان دير شده بود كه او يك معتاد تمام عيار شده بود و يك روز هم توسط ماءموران دستگير و به جرم اعتياد براى دو ماهى راهى زندان شد.
♨️ساسان آن قدر جوان محجوبى بود كه همه محل از اين گرفتارى اش غصه دار شدند تا اين كه يك هفته بعد از زندانى شدن ساسان ، مادر او كه زنى 45 ساله بود يك روز در حضور اهالى محل ، جلوى حيدر را گرفت و گفت :
♨️♨️اميدوارم به حق صاحب الزمان با همين آتشى كه به زندگى من و پسرم انداختى ، تا قبل از بيرون آمدن ساسان ، خودت خاكستر بشى !
♨️اما حيدر كه هرگز اعتقادى به اين دل شكستن ها نداشت ، خنده تمسخرآميزى زد و زن بيچاره را با پسرى جوان كه همه اميد و آرزويش بود، تنها گذاشت .
♨️دو ماه بعد اگر چه براى همه سريع اما براى ساسان و مادرش به كندى گذشت اما سرانجام پسر جوان كه حالا ترك كرده بود و به اشتباهش نيز پى برده بود، همراه مادرش به محل بازگشت . اما در نگاه و حركات ساسان چيزى شبيه به كينه وجود داشت و لذا يكسره به سوى منزل ((حيدر كافر)) رفت و حتى به ناله هاى مادر خودش و همسايه ها نيز توجه نكرد و نزديك خانه شد و...ناگهان اهالى محل با صحنه اى روبرو شدند كه همگى خشكشان زد، ماءموران اداره آتش نشانى مشغول خارج كردن جسد ((حيدر كافر)) بودند كه تمام بدنش سوخته و تبديل به خاكستر شده بود.
♨️ماءموران گفتند كه حيدر در حال نئشگى زياد متوجه واژگون شدن چراغ نفتى نشده و خانه به آتش كشيده شده بود و... در آن لحظه همه مردم فقط به يك چيز فكر مى كردند، به نفرين مادر ساسان .
✾📚 @Dastan 📚✾
11.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌸داستان پیرزن بنیاسرائیلی از زبان استاد عالی
✾📚 @Dastan 📚✾
دعا کن، سپس رها کن.
سعی نکن به زور دنبال نتیجه باشی!
فقط به خدا اعتماد کن،
تا درهای درست را در زمان مناسب
به رویت باز کند
«وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ وَكِيلٌ»
وخداست که کار ساز هر چیز است...᳝🕊
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃
🍃🍃صبح آمد
✨✨دفتر این زندگی را باز کن
🍃🍃زیستن را با سلام تازه ای آغاز کن
✨✨روز تازه
🍃🍃فکر تازه
✨✨راه تازه پیش گیر
🍃🍃عاشقی را با کلام تازه ای آواز کن
😊سلام صبحتون بخیر و شادی
✾📚 @Dastan 📚✾
🌼داستان کوتاه پند آموز
✍ روزی "دیوجانس" (یکی زاهد های روزگار) از اسکندر پرسید: در حال حاضر بزرگترین آرزویت چیست؟ اسکندر جواب داد: بر یونان تسلط یابم.
دیوجانس پرسید: پس از آنکه یونان را فتح کردی چه؟ اسکندر پاسخ داد: آسیای صغیر را تسخیر کنم.
دیوجانس باز پرسید: و پس از آنکه آسیای صغیر را هم مسخر گشتی؟ اسکندر پاسخ داد: دنیا را فتح کنم.
دیوجانس پرسید: و بعد از آن؟ اسکندر پاسخ داد: به استراحت بپردازم و از زندگی لذت ببرم.
دیوجانس گفت: چرا هم اکنون بیتحمل رنج و مشقت، به استراحت نمیپردازی و از زندگیات لذت نمیبری؟ و اسکندر بیجواب ماند
توجه داشته باشیم آرزوهایمان ، ما را از هدفمان دور نکند . چه بسا فرصت ها بخاطر آرزوهایمان از دست می روند.
💥امام على عليه السّلام فرمودند:
《ماضِي يَومِكَ فائِتٌ و آتيهِ مُتَّهَمٌ و وَقتُكَ مُغتَنَمٌ فَبادِر فيهِ فُرصَةَ الإمكانِ؛》ديروزت از دست رفت و به فردايت يقين نيست و امروزت غنيمت است ؛ پس اين فرصت به دست آمده را درياب.
📚غررالحكم و دررالكلم ، ح 984
✾📚 @Dastan 📚✾
🍂🍂🍂🍂
#داستان_آموزنده
🔆پس تو کیستی؟
🥀اميرالمومنين على (ع ) با لشكرش به سوى صفين حركت كرد. در بين راه آب آنها تمام شد و همه تشنه ماندند، هر چه تفحص و جستجو كردند آبى نيافتند! به دستور حضرت براى يافتن آب ، مقدارى از جاده خارج شدند. در بيابان ، به ديرى (عبادتگاهى ) برخوردند، به سويش رفته و از راهبى كه داخل دير بود مطالبه آب كردند. راهب گفت :
🥀 از اينجا تا نزديكترين چاه آب دو فرسخ فاصله است و هر چند وقت يكبار براى من آب مى آورند من آن را جيره بندى مى كنم و گرنه از شدت تشنگى مى ميرم ! حضرت فرمود: شنيديد كه راهب چه مى گويد؟ سپاهيانش گفتند: آيا مى فرمايى به آنجايى كه او مى گويد برويم و آب بياوريم ؟
🥀حضرت فرمود: نيازى به پيمودن اين مسير طولانى نيست . آنگاه سر شترش را به سوى قبله گردانيد و محلى در نزديكى دير را نشان داد و فرمود: آنجا را حفر كنيد، زمين را كندند و خاكها را كنار ريختند تا به سنگ بسيار بزرگى رسيدند و گفتند: اى اميرالمؤمنين ! اينجا سنگى است كه وسائل ما (مثل كلنگ و تيشه ) در آن اثر نمى كند! فرمود:
🥀 زير آن سنگ آب است ، جديت كنيد تا آن را برداريد. اصحاب جمع شدند و تلاش كردند اما نتوانستند آن سنگ را حركت دهند. حضرت كه ناتوانى اصحاب را ديد، نزد آنها آمد و انگشتانش را از گوشه سنگ به زير آن برد و با يك حركت آن را تكان داد و از جاى بركند و به كنارى انداخت كه در اين هنگام از جاى آن سنگ آب فوران نمود.
لشكريان آمدند و از آن آب كه بسيار گوارا و سرد بود نوشيدند و به دستور حضرت مقدار زيادى آب براى خود برداشتند. آنگاه حضرت آن سنگ را برداشت و سر جاى خود گذاشت و دستور داد خاك بر آن ريخته و اثر آن را محو كردند. راهب كه از بالاى دير اين منظره را مى ديد گفت :
🥀 مرا از اينجا پايين بياوريد، وقتى او را پايين آوردند نزد على (ع ) آمد و گفت : آيا تو پيامبر خدايى ؟ فرمود: نه . پرسيد: آيا از ملائكه اى ؟ فرمود: نه . پرسيد: پس تو كيستى ؟
🥀فرمود: من جانشين پيامبر اسلام هستم . راهب گفت : دستت را به من بده تا با تو بيعت كنم و مسلمان شوم . حضرت دستش را به سوى او دراز كرد و او شهادت به توحيد و نبوت و امامت على (ع ) داد و مسلمان شد. حضرت شرايط و احكام اسلام را براى او گفت ، و سپس از راهب پرسيد: چه چيزى باعث شد كه تو اسلام بياورى ؟
🥀راهب گفت : اى اميرالمؤمنين ! اين دير اينجا بنا شده تا كسى كه اين سنگ را از جاى خود بر مى دارد شناخته شود، قبل از من علما و راهبهاى زيادى در اين دير ساكن شده اند تا شما را بشناسند ولى موفق نشده اند، و خدا اين نعمت را به من مرحمت نمود؛ زيرا ما در كتاب خود ديده ايم و از علماى خود شنيده ايم كه از محل اين سنگ هيچ كس جز پيامبر و يا جانشين پيامبر خبر ندارد، و تا او نيايد، محل آن آشكار نمى شود و كسى قدرت كندن آن را ندارد جز همان نبى يا وصى او. چون من تحقق اين وعده را به دست تو ديدم مسلمان شدم .
على (ع ) وقتى اين سخن را شنيد آنقدر گريه كرد كه صورت او از اشك چشمانش تر شد و
🥀فرمود: خدا را سپاس مى گويم كه نزد او فراموش شده نيستم و در كتب آسمانى نام مرا ذكر كرده است . آنگاه اصحاب را صدا زد و فرمود:
🥀بشنويد آنچه برادر مسلمان شما مى گويد. راهب يك بار ديگر جريان را گفت و همه اصحاب شكر خدا بجاى آوردند كه از ياران على (ع ) هستند.
🥀لشكر حركت كرد و آن راهب تازه مسلمان هم با آنها همراه شد و در جنگ با اهل شام و طرفداران معاويه شهيد شد، حضرت بر او نماز خواند و او را به خاك سپرد و بسيار براى او استغفار كرد.
📚المحجة البيضاء، ج 4، ص 199.
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از خبرگزاری حوزه
🔔 پذیرش حوزههای علمیه کشور آغاز شد
🔻معاون آموزش حوزههای علمیه:
◻️پذیرش حوزههای علمیه برادران از اول اسفند ۱۴۰۱ آغاز شده و تا پایان اردیبهشت ۱۴۰۲ ادامه دارد.
◻️ پذیرش از سه مقطع هشتم، دوازدهم و دانشگاهیان صورت میگیرد.
◻️داوطلبان میتوانند در دو بخش برنامههای متداول یا سفیران هدایت ثبت نام کنند.
در بخش سفیران هدایت، رویکرد تبلیغی است.
➕ سایت پذیرش حوزههای علمیه: paziresh.ismc.ir
➕کانال پذیرش در ایتا: eitaa.com/pazireshhowzeh
💡مشاوره تحصیلی ویژه داوطلبان ورود به حوزه
eitaa.com/hawzahnews/45420
📎 بیشتر بخوانید
@HawzahNews| حوزهنیوز
.
🌱🌱🌱🌱🌱
#داستان_آموزنده
🐟 پخته نشدن ماهی در آتش به برکت صلوات
☀️در کتاب مفتاح الجنة مرویست که در زمان حضرت رسول صلی الله علیه و آله شخصی ماهی مرده ای را از بازار گرفته به خانه اش آورده و با زن آتش افروخته و ماهی را بر روی آتش انداختند ، تا کباب شود .
〽️آتش بر ماهی تاءثیر نکرد! و اصلا از ماهی به قدر ذره ای نسوخت تا یک ساعت ماهی را روی آتش گذاشتند ، مطلقا نه سوخت و نه پخته شد مرد و زن در کار ماهی تعجب کردند ، و حیران ماندند ، آخر آن شخص ماهی را به دستمال بسته به خدمت حضرت رسول صلی الله علیه و آله ماجرا را عرض کرد .
〽️حضرت به آن ماهی خطاب فرمود : که به چه سبب آتش به تو تاءثیر نمی کند؟ و تو را کباب نمی کند؟
〽️ ماهی به قدرت الهی و معجزه رسالت پناهی به زبان فصیح به تکلم درآمده و گفت :
یا رسول الله از برکت تو و آل تو آتش مرا نمی سوزاند به جهت این که در فلان دریا بودم
〽️روزی یک کشتی از دریا می گذشت ، شخصی در میان کشتی بر تو و عترت تو صلوات می فرستاد ، و من نیز بر تو و اولاد تو صلوات فرستادم ، چنانکه از آن شخص یاد گرفتم ، پس از جانب حق تعالی به من ندا رسید که جسد تو بر آتش حرام شد و آتش بر تو تاءثیر نخواهد کرد
✾📚 @Dastan 📚✾
🍂🍂🍂🍂🍂
#اندکی_تأمل
🍃گاهے قضاوٺ نادرسٺ دربارۀ ڪسے
ممکن اسٺ به قیمٺ تباهے زندگے
اوتمام شود
🍃قضاوٺ_واقعے فقط مخصوص خداسٺ
حقیقٺ زندگے انسانها شاید بابرداشٺ
شمافرسنگها فاصله داشته باشد
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#سید_خوبیهای_گردان
🌷رفتم وضو بگیرم و آماده شوم برای نماز صبح. آرام حرکت کردم تا به نماز خانه گردان رسیدم. هنوز ساعتی تا اذان صبح مانده بود. جلوی نمازخانه یک جفت کتانی چینی بود. توجهم به آن جلب شد. نزدیک که رفتم متوجه شدم کسی در نمازخانه مشغول مناجات با خداوند است. او به شدت اشک می ریخت. آنقدر شدید گریه میکرد که به فکر فرو رفتم. با خود گفتم: خدایا این چه کسی است که در دل شب اینگونه گریه میکند؟! خواستم بروم داخل، ولی نتوانستم. پشت در ایستادم. گریههای او در من هم اثر کرد. ناخواسته به حال او غبطه خوردم. خودم را سرزنش میکردم و اشک میریختم.
🌷با خودم گفتم: ببین این بچه بسیجیها چطور قدر این لحظات را میدانند. ببین چطور با خدا خلوت کردهاند. هنوز نتوانسته بودم تشخیص دهم آن فرد چه کسی است؟ از جلوی نمازخانه رفتم و موقع اذان برگشتم و وارد نمازخانه شدم. او رفته بود. وقتی به محل مناجات آن شخص رسیدم باورم نمیشد! هنوز محل مناجات او از اشک چشمانش خیس بود! خیلی دوست داشتم بدانم آن شخص چه کسی است. کفش کتانی او حالت خاصی داشت. روز بعد به پاهای بچهها خیره شدم. بالأخره همان کتانی را در پای او دیدم؛ سید خوبیهای گردان، سید مجتبی علمدار.
🌹خاطره ای به ياد جانباز شهید سید مجتبی علمدار
📚 کتاب "علمدار"
❌️❌️ سید مجتبی فرزند اذان بود. موقع اذان صبح به دنیا آمد؛ موقع اذان مغرب به شهادت رسید و موقع اذان ظهر به خاک سپرده شد.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
✾📚 @Dastan 📚✾