🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#آرزوی_او....
#آرزوی_من!
🌷محمدحسین همیشه آرزوی شهادت داشت و با تمام وجود طالب آن بود، اما من دوست داشتم که او جانباز شود تا من هم در کنار او فیض ببرم و با خدمت به یک جانباز جنگ، سهمی از حسنات او داشته باشم. وقتی این مطلب را به او میگفتم، میخندید و میگفت: «من از خدا خواستهام تا شهید شوم؛ دوست دارم خدا مرا کامل کامل ببرد.»
🌷او شهادت را نقطهی کمال میدانست و آنقدر در راه عقیدهی خود پایمردی کرد که به کمال مطلوب رسید. شب قبل از شهادت او، نمایندهی امام در جهاد را در خواب دیدم که به من گفتند: شما هم از خانوادهی شهدا هستید سعی کنید مثل حضرت زینب صبور باشید. روز بعد منتظر شنیدن خبر شهادت محمدحسین بودم....
🌹خاطره ای به یاد #شهید معزز محمدحسین زینتبخش
#راوی: همسر گرامی شهید
📚 کتاب "جهاد سازندگی خراسان در دفاع مقدس" صفحه ۹۷
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅داستان بسیار زیبای ملاقات
🎥حجت الاسلام عالی
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆زوجهی ایّوب، رحیمه
🌱همسر ایّوب، رحیمه، نوهی حضرت یوسف بود که بر اثر ابتلای ایّوب رفته بود برای تهیه نان. چون برگشت به جایگاه ایّوب بهجای خشکی، باغ و بوستان دید و دو جوان دید؛ گریست و فریاد کرد: «ای ایّوب! چه بر سر تو آمد؟»
ایّوب او را صدا زد. چون نزدیک آمد، ایّوب را شناخت و بازگشتن نعمتهای الهی را دید، سجدهی شکر الهی را بهجا آورد.
🌱چون رفته بود برای ایّوب نان تحصیل کند، پول نداشت. چیزی (همانند) گیسوان خود را برید و به نانوا داد تا با آن نان را خدمت ایّوب آورد. چون ایّوب گیسوان را بریده دید، غضب کرد و سوگند یاد کرد که صد چوب بر او بزند.
چون سبب بریدن را عرض کرد، ایِوب غمگین شد و از سوگند پشیمان گردید.
خداوند وحی فرمود: بگیر دستهای از چوبهای خوشهی خرما را که صد ترکه باشد و به یکدفعه بر بدن زن خود بزن تا مخالفت سوگند خود نکرده باشی.(4)
🌱به قول دیگر شیطان زنش را وسوسه کرد و شُبهاتی بر او القاء کرد. چون بر ایّوب بازگو کرد؛ حضرت ناراحت شد و گفت: «شیطان بر کشتن من حریص است، اگر خدا شفا بدهد مرا، بر تو بزنم؛ برای آنکه گوش به سخنان شیطان دادی.»
🌱چون شفا یافت دستهای از چوب باریک گرفت از درختی که آن را «ثمام» میگفتند و یکمرتبه همه را بر او زد تا مخالف سوگند خود نکرده باشد.(5)
تفسیر قمی، ج 2، ص 239
قصصالانبیاء راوندی، ص 141
✾📚 @Dastan 📚✾
🥀🦋🥀🦋🥀🦋🥀🦋🥀
#داستان_آموزنده
🔆غلام ایثارگر
🍂«عبدالله بن جعفر» شوهر حضرت زینب علیها السّلام از سخاوتمندان بینظیر بود. روزی از کنار نخلستان عبور میکرد، دید غلامی در آنجا کار میکند، همان وقت غذای غلام را آوردند و خواست مشغول خوردن شود؛ سگی گرسنه به آنجا آمد و به نشانهی گرسنگی دم خود را تکان میداد.
🍂غلام مقداری از غذا را به جلوی سگ انداخت و سگ آن را خورد، غلام مقدار دیگر انداخت و سگ آن را خورد؛ تا اینکه همهی غذای خود را به سگ داد. عبدالله از غلام پرسید: «جیرهی غذای روزانه تو چقدر است؟» گفت: «همینقدر که دیدی.»
🍂فرمود: «پس چرا سگ را بر خود مقدّم داشتی؟» فرمود: «این سگ از راه دور آمده و گرسنه بود و من دوست نداشتم تا او را با گرسنگی از اینجا رد کنم.»
🍂فرمود: «پس خودت امروز گرسنگی را با چه غذایی رفع میکنی؟» گفت: «با صبر و مقاومت گرسنگی روز را به شب میرسانم.»
🍂عبدالله وقتی ایثار و جوانمردی غلام را مشاهده کرد، گفت: این غلام از من سخاوتمندتر است؛ و برای تشویق و جبران آن، نخلستان و غلام را از صاحبش خرید، سپس غلام را آزاد کرد و آن نخلستان را با تمامی وسایلی که داشت به او بخشید.
حکایتهای شنیدنی، ج 5، ص 114 -المحجه البیضاء، ج 6، ص 80
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «هر کس چیزی را شدیداً بخواهد و خود را از آن خواهش نگه بدارد، گناهانش آمرزیده شود.»
📚جامع السعادات، ج 2، ص 118
✾📚 @Dastan 📚✾
❇️ پاسخ امام رضا عليه السلام به نامه يکی از زائران
☑️ آقا ميرزا حسن لسان الأطباء از اهالی اشرف مازندران نقل کرد:
▫️ در زمانی که حاجی ملا محمد اشرفی از مشاهير علما در زادگاه خود اشرف (بهشهر) زندگی میکرد، من يک بار عازم زيارت حضرت رضا، عليه السلام شدم. براي خداحافظی و امر وصيت نامهی خود خدمت ايشان رفتم
✉️ و چون دانست که به زيارت ثامن الائمه عليه السلام میروم، پاکتی به من داد و فرمود:
🔸 «در اولین روزی که به حرم مشرف شدی، اين نامه را تقديم امام رضا عليه السلام کن و در مراجعت جوابش را گرفته، برايم بياور.»
▫️ با خود گفتم:
🔹 يعنی چه؟ مگر امام رضا عليه السلام زنده است که نامه را به او بدهم؟! چگونه جوابش را بگيرم؟!
▫️ اما عظمت مقام آن دانشمند مانع شد که اين مطلب را به ايشان بگويم و اعتراض نمايم.
🕌 هنگامی که به مشهد مقدس رسيدم، در اولين روز زيارت، برای ادای تکليف نامه را به داخل ضريح انداختم. بعد از چند ماه موقع مراجعت براي زيارت وداع به حرم مشرف شدم و اصلاً سخن حاجی را که گفته بود جواب نامهام را بگير و بياور، فراموش کرده بودم.
🌌 بعد از نماز مغرب و عشا درحال زيارت بودم که ناگاه صدای مأموری بلند شد که:
🔸 زائران از حرم بيرون روند تا خدام به تنظيف حرم بپردازند.
▫️ وقتي نماز زيارت را تمام کردم، متحير شدم که اول شب چه وقت در بستن است؟ ولي ديدم کسي جز من در حرم نيست!
✨ برخاستم که بيرون روم، ناگاه ديدم سيد بزرگواري در نهايت شکوه و جلال از طرف بالا سر با کمال وقار به سوي من مي آيد. همين که به من رسيد، فرمود:
🔶 حاجي ميرزا حسن! وقتي به اشرف رسيدي پيغام مرا به حاجي اشرفي برسان و بگو:
🌟 آيينه شو جمال پري طلعتان طلب
🌟 جاروب زن به خانه و پس ميهمان طلب
▫️ در اين فکر بودم که اين بزرگوار که بود که مرا به اسم خواند و پيغام داد؟
يک مرتبه متوجه شدم اوضاع حرم به حالت اول برگشته، برخي نشسته و بعضي ايستاده به زيارت و عبادت مشغول هستند. فهميدم که اين حالت مکاشفه بوده است. چ
🏠 وقتي به وطن مراجعت کردم، يکسره به خانه مرحوم حاجی اشرفی رفتم تا پيغام امام عليه السلام را به وي برسانم همين که در را کوبيدم، صدای حاجيچی از پشت در بلند شد که:
🔸 « حاجی ميرزا حسن! آمدی؟ قبول باشد. آری:
«آيينه شو جمال پري طلعتان طلب
جاروب بزن به خانه و پس ميهمان طلب»
▫️ سپس افزود:
🔸 « افسوس! که عمری گذرانديم و چنان که بايد و شايد صفای باطن پيدا نکردهايم!»
⬅️ کرامات رضويه ، جلد ۱، صفحه ۶۴.
#امام_رضا_علیه_السلام
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_کوتاه 📚
گل شمعدانی وگل رز
روی مبل نشسته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه می خرید نگاه می کردم. چه مانکن هایی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز. زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور می رفت و شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد. از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود. زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم. گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت: «نگاه کن! این گل ها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام. من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت. گل های شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند، اما می دانی تفاوتشان چیست؟» بعد، بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت: «اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشه هائی که توی خاک اند. رزها دو روزی به اتاق صفا می دهند و بعد پژمرده می شوند، ولی این شمعدانی ها، ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمی روند. سعی می کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند. چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت. کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم. این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم.»
📚 به نقل از صفحه «یادداشت های بی تاریخ» دکتر صدرالدین الهی در کیهان لندن
✾📚 @Dastan 📚✾
#یک_تیکه_کتاب
رنج بردن باعث فهمیدن میشود و ذهن را به تلاش برای شناختن وا میدارد. تا اینکه قواعد زندگی و تلخی و سختی را میشناسد و به درك و شعور میرسد.
ولی وقتی به فهمیدن و درك رسیدی، از آن به بعد دیگر خود فهمیدن باعث رنجت میشود. دیگر هم از فهمیدن خودت رنج میبری، هم رنج فهمیدن آنچه دیگران درك نمیکنند و نمیفهمند و نمیبینند، به جانت نیش میزند و آزارت میدهد.
ولی هر قدر در نادانی میشود درجا زد، در فهمیدن نمیشود. وقتی چشمهایت باز شد، دیگر نمیتوانی آن را ببندی و خودت را به نفهمی بزنی.
📕 #دالان_بهشت
✍🏽 #نازی_صفوی
#خدا
#شکرگزاری
#سلامتی
#خوشبختی
#آرامش
✾📚 @Dastan 📚✾
دوباره صبح زيبايى رسيده،
دوباره سر زد از مشرق، سپيده،
عجب نقشى زده، نقاش عالم
چه تصوير قشنگى آفريده
سلااااام،،
امروزتون خدایی،
و پُر از حس خوب زندگی
✾📚 @Dastan 📚✾
🥀⚡️🥀⚡️🥀⚡️🥀⚡️🥀
#داستان_آموزنده
🔆ایثار حاتم طائی
🌱سالی قحطی شد و تمام مردم در فشار و مضیقه بودند و هر چه داشتند، خورده بودند. زن حاتم میگوید: شبی بود که چیزی از خوراک در منزل ما پیدا نمیشد. حتّی حاتم و دو نفر از بچههایم «عدی و سفانه» از گرسنگی خوابم نمیبرد. حاتم عدی را و من سفانه را با زحمت مشغول نمودیم تا خوابشان ببرد.
🌱حاتم با گفتن داستان مرا مشغول کرد تا به خواب روم، اما از گرسنگی خوابم نمیبرد ولی خود را به خواب زدم که او گمان کند من خوابیدهام. چند دفعه مرا صدا کرد، من جواب ندادم.
🌱حاتم داشت از سوراخ خیمه به طرف بیابان نگاه میکرد، شَبَهی به نظرش رسید، وقتی نزدیک شد دید زنی است که به طرف خیمه میآید. حاتم صدا زد کیستی؟ زن گفت: ای حاتم! بچههای من دارند از گرسنگی مانند گرگ فریاد میکنند.
🌱حاتم گفت: زود برو بچههایت را حاضر کن، به خدا قسم آنها را سیر میکنم. وقتیکه این سخن را از حاتم شنیدم، فوراً از جایم حرکت کردم و گفتم: به چه چیز سیر میکنی؟!
🌱گفت: همه را سیر میکنم. برخاست و تنها یک اسبی داشتیم که اساس بهوسیلهی آن بار میکردیم؛ آن را ذبح نمود و آتش روشن نمود و قدری از آن گوشت را به آن زن داد و گفت: کباب درست کن با بچههایت بخور. بعد به من گفت: بچهها را بیدار کن آنها هم بخورند و سپس گفت: از پستی است که شما بخورید و یک عدّه کنار شما گرسنه بخوابند.
🌱آمد و یکیک آنها را بیدار کرد و گفت: برخیزید آتش روشن کنید و همه از گوشت اسب خوردند؛ اما خود حاتم چیزی از آن نخورد و فقط نشسته بود و خوردن آنها را تماشا میکرد و لذّت میبرد.
📚رهنمای سعادت، ج 2، ص 350 -سفینه البحار، ج 1، ص 208
🌱🌱پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «هر کس چیزی را شدیداً بخواهد و خود را از آن خواهش نگه بدارد، گناهانش آمرزیده شود.»
📚جامع السعادات، ج 2، ص 118
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆حادثهی مسجد مرو
🍁«ابومحمّد ازدی» گوید: هنگامیکه مسجد مرو آتش گرفت، مسلمانها گمان کردند که نصاری آن را آتش زدند و آنها نیز منازل و خانههای مسیحیان را آتش زدند.
چون سلطان آگاه شد دستور داد آنهایی را که در این عمل شرکت داشتند بگیرند و مجازات کنند.
🍁به این شکل که قرعه بنویسند به سه مجازات: کشته شدن و جدا شدن دست و تازیانه زدن عمل کنند.
🍁یکی از آنها چون رقعه خود را باز کرد، حکم قتل درآمد و شروع به گریه نمود. جوانی که ناظر او بود و مجازاتش تازیانه بود و خوشحال به نظر میرسید، از وی سؤال کرد: «چرا گریه میکنی و اضطراب داری؟ در راه دین این مسائل مشکل نیست!» گفت: «ما در راه دینمان خدمت کردیم و از مرگ هم ترس نداریم ولکن من مادری پیر دارم که تنها فرزندش من هستم و زندگانی او به من وابسته است؛ چون خبر کشته شدن من به وی برسد قالب تهی میکند و از بین میرود.»
🍁چون آن جوان این ماجرا را بشنید، بعد از کمی تأمّل گفت: «بدان من مادر ندارم و علاقه نیز به کسی ندارم، حکم کاغذت را به من بده و من نیز حکم تازیانه خود را به تو میدهم تا من کشته شوم و تو با خوردن تازیانه نزد مادرت بروی.»
پس از عوض کردن حکمها جوان کشته شد و آن مرد بهسلامت نزد مادرش رفت.
📚نمونه معارف، ج 2، ص 435 -مستطرف، ج 1، ص 157
✾📚 @Dastan 📚✾
🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾
#داستان_آموزنده
🔆فهمیدن از ابرو
🍁شیخ ابوالحسن خرقانی (م. 425) فرمود: «من مرد امّی هستم. خدا علم خود را منّت نهاد و به من داد.» شخصی از او پرسید: «حدیث از چه کسی شنیدی؟» گفت: «از پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم.»
🍁 آن شخص این سخن را قبول نکرد. شب پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم را در خواب دید و فرمود: «او راست میگوید.» فردا آن شخص به نزدش آمد و شروع به حدیث خواندن کرد.
🍁شیخ فرمود: «این حدیث از پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم نیست.» گفت: «از کجا این مطلب را دانستی؟» فرمود: «چون تو حدیث آغاز کردی، دو چشم من بر ابروی پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم بود، چون ابرو (به حالت کشف) به پایین کشیده بود، مرا معلوم شد که این حدیث از پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم نیست.»(5)
👈از این نمونه عنایتها از ائمه علیهم السّلام و حتی حضرت ابوالفضل علیهالسلام بسیار شنیدهشده است.
📚احوال و اقوال خرقانی، ص 33
✨✨پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «ثَلاثُ صَفاتٍ مِنَ صِفَةِ اللّه: الثِّقَةُ بِاللّهِ فی کلِّ شَی وَالغِنابِهِ عَنْ کلِّ شَی وَ الاِفْتِقارُ اِلَیهِ فِی کلِّ شی: اولیای الهی دارای سه صفت میباشند؛ به خدا در هر چیزی اعتماد دارند، از هر چیزی بینیاز میباشند و در هر چیزی به خدا نیازمند میباشند.»
📚تفسیر معین، ص 181 -بحار، ج 20، ص 103
✾📚 @Dastan 📚✾
7 هفت راز خوشبختی:
💠متنفر نباش
🔹عصبانی نشو
💠ساده زندگی کن
🔹کم توقع باش
💠همیشه لبخند بزن
🔹زیاد ببخش
💠و يك دوست و همراه خوب
🔹داشته باش.
✾📚 @Dastan 📚✾