eitaa logo
داستان های امنیتی
3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
9 ویدیو
5 فایل
مستند داستانهای‌ امنیتی‌ رمان‌های‌ جبهه‌‌‌ی مقاومت @ganndo .
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  گاندو
. قسمت دهم/ جلسه ی مهمی در بیروت در حال برگزاری بود که باید راس ساعت ۲۱ و سی دقیقه برگزار میشد. از مسیری که به اعضایی که قرار بود حاضر شوند اطلاع داده شده بود، و در راه لو رفته بود. موساد اشراف دقیقی داشت به حاضرین؛ مرتضی هم قرار بود یکی از حاضرین باشد و ماجد برای ترور مرتضی مامور شده بود. به ماجد اطلاع دادند که باید عملیات را به هر شکل ممکن انجام دهد و سپس از لبنان خارج شود. در آخرین جلسه‌ای که بین شیخ صالح و مرتضی برگزار شد شیخ اطلاعاتی درباره ی ماجد به مرتضی داد. به او توضیح داده شد که ماجد معمولا در چه زمان از روز در کجاها حضور دارد و چگونه باید عملیات انجام شود. ساعت ۲۱:۵۰ دقیقه بود. جلسه ی ۵ نفره ی مقاومت هنوز شروع نشده بود. جلسه در یک واحد مسکونی که خانه‌ی امن مقاومت به حساب می آمد برگزار میشد. از خیلی قبل تر طبقه ی بالای ساختمان توسط موساد اجاره شده بود. ماجد مأمور بود موادی را که برای از بین بردن حاضرین در جلسه از قبل داخل اتاق کار گذاشته بودند، فعال کند. به ماجد سپرده بودند تا ساعت ۲۱:۴۵ دقیقه یک ساک ورزشی پر از مواد اشتعال زا را جلوی واحد مسکونی محل جلسات و یکی را هم جلوی درب ورودی قرار دهد تا تحت هیچ عنوان امکان زنده خارج شدن هیچکس از ساختمان وجود نداشته باشد. یک به یک گام ها توسط ماجد برداشته شد و حدود ساعت ۲۱:۵۰ او از ساختمان خارج شد تا برای خروج از لبنان آماده شود. شاید ۵ دقیقه از خروج ماجد گذشته بود بومممممم.... صدای مهیب انفجار توجه همه را به محل حادثه جلب کرد. ده دقیقه بعد رسانه های عبری خبر شهادت مرتضی را اعلام و عکس او را هم روی چارت سازمانی مقاومت منتشر کردند. جمعیت بسیار زیادی جلوی درب ورودی ساختمان جمع شده بود تا ببیند ماجرا چیست و چه کسانی کشته شده اند. کمی آنسو تر هم فردی در یک ساختمان مسکونی به دنبال ماجد می‌گشت. در اتاقی که آدرس داده بودند نبود. او شروع کرد به زدن درب خانه‌های اطراف و از ماجد پرسیدن، باز هم خبری نشد. به اطراف رفت و افراد را یک به یک خوب زیر نظر گرفت. هیچکس شبیه ماجد نبود جز یک مغازه دار جوان کچل! کمی نگاه کرد. می‌خواست جوان را خلاص کند. بعد دوباره خوب در ذهنش مرور کرد. قدش و هیکلش به ماجد نمی‌خورد ضمن اینکه کمی تفاوت چهره در هر دو دیده میشد. تصمیم ترسناکی گرفت. با خودش قرار گذاشت برود داخل خانه‌ی ماجد بنشیند و منتظرش بماند. وارد خانه شد. حدود ۳۰ دقیقه گذشت و تصمیم گرفت تلفن همراهش را چک کند. مگر میشد. کانال های عربی به نقل از موساد خبر مرگش را کار کرده بودند. مرتضی باورش نمیشد. دقیقا همان جلسه ای که او یکی از مدعوینش بود و برای حذف ماجد دقیقه ی نود حضورش لغو شده بود، رفته بود روی هوا... اما ماجد چرا نمی آید؟ این سوالی بود که مرتضی برای آن پاسخی نداشت. به راه افتاد و خودش را به شیخ رساند. رسانه‌های مقاومت همه خبر شهادتش را تکذیب کرده بودند. در بین راه مدام با خودش میگفت: من تا به حالا با صالح همکاری نداشتم. نکند بروم صالح فکر کند من عملیات را اشتباه انجام دادم؟ کاش این ماجد بی پدر و مادر را میدیدم و خلاصش می‌کردم. رسما آبرویم پیش صالح رفت. ما هم اسکولیم به حضرت عباس! طرف یک عمر داشته زاغ سیاه ما را چوب می‌زده و ما وانمود می‌کردیم که مثلا اسکولیم، خلاصش نکردیم و او هم امروز که لازم بوده رسماً پیچیده به بازی! این به کنار ! نکند عملیات به خاطر من لو رفته باشد؟ یعنی موساد هنوز در حال رصد من است؟ از کجا فهمیده من میخواهم ماجد را بکشم؟ چطور به ماجد اطلاع داده بپیچد بازی؟ شیخ او را در آغوش گرفت و از او درباره ی ماجد پرسید. مرتضی گفت: ماجد را پیدا نکردم، یکی شبیه ماجد بود اما صرفا شباهت بود و همین ! منتظرش هم ماندم اما نیامد. شیخ به مرتضی گفت: یعنی هیچی به هیچی؟ مرتضی گفت: بله شیخ کمی فکر کرد و بعد گفت: احتمالا ماجد به عملیات امشب ربط داشته است. مرتضی گفت: چه نقشی؟ شیخ گفت: نمی دانم، یا جلسه را لو داده! یا چیزی شبیه به این و احتمالا به همین خاطر از او خواسته اند محل کنونی اش را تخلیه کند... مرتضی گفت: من تا لب مرز لبنان تحت رصد موساد بودم. به بیروت که آمدم ارتباط آنها با من قطع شد، هرچند میدانم دنبال ترور من بوده اند. شاید دیده اند که من رفتم ماجد را بزنم، به او گفته اند فرار کند. صالح کمی فکر کرد و بعد گفت: وقتی علی تو را فرستاد پیش ما، حدس ما این بود که به اینجا نمی‌رسی! حالا یک احتمال دیگر هم مطرح می‌شود: آنها به اطلاعات جلسه دست پیدا کرده اند ، قصد حذف تو را داشته اند، اسم تو را داخل بقیه ی اسم ها دیده اند. دقیقه.ی نود هم که رفتی سر وقت ماجد ما فرصت نکردیم درباره ی نبود تو اطلاع رسانی کنیم و آنها به هوای تو جلسه را زده اند. مرتضی گفت: شیخ اینها را ول کن، ماجد چطور پیچیده به بازی؟ صالح در پاسخ گفت: نمی دانم.... ... 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
هدایت شده از  گاندو
. قسمت یازدهم/ مرتضی اینها را که شنید کمی فکر کرد. بلند شد. کمی قدم زد. سکوتی بر اتاق حاکم بود. بعد به شیخ گفت: اگر من را شناسایی کردند و به خاطر من اتاق جلسات را زدند و باز اگر من را شناسایی کرده و چون رفته ام سراغ ماجد همزمان ماجد را فراری داده اند، دوتایش با هم همزمان نمی‌شود. چون یا باید عملیات علیه جلسه را لغو می‌کردند، یا از ماجد غافل می‌ماندند، چون من همزمان هر دو جا که نبودم ! شیخ گفت: منظورت چیه؟ به چی میخوای برسی؟ مرتضی گفت: نمی دونم، ولی فکر میکنم اینا رد من رو نزدن، احتمالا اسم من رو خبر داشتن و از روی اسمم به اتاق جلسه رسیدن! حالا ماجد چطور فرار کرده، باید صبر کنیم ببینیم چه اطلاعات بیشتری پیدا می‌کنیم. شیخ پرسید: با این فرض به چی میخوای برسی؟ مرتضی گفت: الان اسم من مساوی با کلمه‌ی مرگ شده و من هر کجا باشم اونجا رو میزنن ! به نظرم اول باید ببینیم جلسه ی دیروز به چند مرجع اطلاع داده شده ! دوباره گزارش یه جلسه به همون مرجع ها داده بشه اسم من هم باشه! بعد ببینیم بازم اقدام میکنن یا نه ! شیخ گفت: کجا رو به عنوان اتاق جلسات معرفی کنیم؟ کیا تو جلسه باشن؟ مرتضی گفت: باید ببینید کدوم خونه های امن لو رفته، مدعی بشید جلسه تو همون خونه هاست، اگر از خونه های دو در باشه و افراد از یکی بیان و از طرف دیگه فورا محل رو ترک کنن بهتره! منتها از یک ساعت قبل از اعلام محل قرار، خونه رو تحت نظر بگیرید که از قبلش اگر کسی قصد خرابکاری داشت بتونیم شناسایی کنیم. خونه هم نباید یه آپارتمان باشه که صد نفر بیان و برن نفهمیم کی اومد و کی رفت و ... هرکسی هم مشکوک بود و وارد شد باید آدم داشته باشیم که بره تحت رصدش بگیره به یه ردی چیزی از اینا برسیم. شیخ گفت: ایده ی خوبیه ! اما برای عملیات شکار جاسوس ها کدوم بخش با شماست؟ مرتضی گفت: فعلا تا تکلیف ما و اینکه اسم من چطور داره اینا رو اذیت میکنه روشن نشه به نظرم بهتره من دنبال جاسوس ها نباشم چون حداقلش اینه که مثل ماجد بپیچن به بازی ... بر اساس نقشه ای که مشخص شده بود دو جلسه تعریف شد. جلسه ی اول که نام مرتضی هم داخلش بود به هر ۵ گیرنده اطلاع داده شد و طبق پیش بینی دوباره جلسه رفت روی هوا و کانال ۱۲ رژیم ابتدا خبر حذف مرتضی را اعلام و بعد تکذیب کرد. سری دوم جلسه را به ۴ گیرنده اطلاع دادند و یکی را حذف کردند. در کمال نا باوری متوجه شدند جلسه مورد هدف قرار نگرفته و فهمیدند گیر کار در همان گیرنده ی پنجم است که حذف شده و موساد روی آن سوار است. در همین حال قرار بود یک خبرنگار زن سعودی-لبنانی با یکی از مقامات مقاومت مصاحبه ای داشته باشد. خبرنگار خیلی وقت بود در بیروت حضور داشت و عمده ی مصاحبه هایش هم با مقامات مقاومت بود. شیخ صالح به مرتضی گفت: مرتضی میخواهیم یک جلسه با نوال برگزار شود، جلسه هم فقط به گیرنده ی پنجم اطلاع داده شده و اتفاقا اعلام کنیم مصاحبه با مرتضی است. مرتضی گفت: ایده ی خوبیه ولی ممکنه جلسه بره روی هوا! شیخ صالح گفت: به احتمال ۹۹ درصد نمیره ! مرتضی کمی فکر کرد و با خنده گفت: آها ... / پس من پیشنهاد میکنم خودم در جلسه نباشم شیخ گفت: خودت که قطعا نیستی ! یکی از بچه ها جات میره، اونجا با خبرنگار صحبت میکنن! مرتضی گفت: چهرش رو اصلا نباید نشون بده ! فقط صداش ! شیخ گفت: با چهره ی پوشیده حرف بزنه؟ چرا؟ مرتضی گفت: اگر واقعا جاسوس باشه، میره اطلاعاتی که از چهره دیده رو توضیح میده و با توجه به اینکه موساد عکس من رو داره و از لب مرز تا بیروت پشت سرم بوده میفهمه ما داریم فریبش میدیم! پس بهتره یکی در قد و قواره ی خودم با چهره ی پوشیده بره با نوال صحبت کنه ! صالح با یکی از بچه های گروه هماهنگ کرد. او قبل از اینکه برود آمد پیش مرتضی و گفت: آقا مرتضی وقتی رفتم مصاحبه چه بگویم؟ مرتضی گفت: اول عطر بزن ! خوشتیپ برو ! دوست دارم تصور شیک و خوبی از من تو ذهنش بمونه ! دوم اینکه چیز خاصی نمی‌خواد بگی، یه چند تا جمله هست پشت سر هم تکرار کن: پدر دشمن رو در میاریم، دشمن اگر گستاخی به خرج بده چنین و چنان میکنیم، سطح آمادگی بچه های ما چنین و چنانه، روی دشمن سوار هستیم و ... اگرم سوال خاصی ازت پرسید بگو: اینا طبقه بندی شدست، من اجازه ندارم جواب بدم. فردی که قرار بود جای مرتضی برود گفت: اگر جلسه را زدند چه؟ مرتضی گفت: شیخ صالح که میگه به احتمال ۹۹ درصد نمیزنن چون دختره جاسوسِ خودشونه! جاسوس خودشون رو قطعا به فنا نمیدن! صادق گفت: حالا یه درصد اگر جلسه رو زدن چی؟ مرتضی گفت: اگر جلسه رو زدن ! بعدش روحت باید به روح دختره بگه: ازت عذرمیخوایم، تو هم به خاطر ما جونتو از دست دادی، ولی قطعا جات تو بهشته ! صادق کمی فکر کرد و بعد یک کلمه گفت: حله... ... .
هدایت شده از  گاندو
قسمت دوازدهم/ صادق و مرتضی خداحافظی کردند و سپس او برای جلسه با نوال به خانه ی امنی (که آن هم از خانه های امنِ از قبل لو رفته بود) رفت تا مصاحبه کنند. ابتدای جلسه به نوال توضیح داده شد که حق ضبط صدا ندارد. (آنها میدانستند ممکن است موساد صدای صادق را بشنود و بعد به هوای اینکه او مرتضی است، صاحب صدا را بعدها به نوعی پیدا کرده و ترور کند و اعلام کند مرتضی را ترور کرده و این بار که مقاومت خبر را تکذیب کند موساد رسماً بفهمد که فریب خورده و تمام نقشه ای که مقاومت برای آینده در ذهن دارد به هم بریزد...) از دقیقه ی اول مصاحبه تا پایان ۳۰ دقیقه مدام پیشانی صادق، کف دست هایش و همه ی وجودش عرق میکرد. او هر ثانیه منتظر بود که سالن برود روی هوا ! نوال چند سوال از از صادق پرسید که نکته ی خیلی خاصی نداشت. یکی دو سوال خیلی مشکوک و تابلو بود و یک سوال هم در خصوص تقابل اطلاعاتی مقاومت با موساد بود که صادق اینطور جواب داد: ما همین حالا هم روی برخی عناصر موساد که در لبنان فعال هستند سوار هستیم. صحبت های صادق که به اینجا رسید نوال خنده اش گرفت. او در ذهنش به این فکر میکرد که اگر روی موساد سوار بودی که من الان جلوی تو نبودم. مصاحبه انجام شد و سالن روی هوا نرفت. آنها با هم خداحافظی کردند و صادق با رعایت همه‌ی موارد خودش را به محل حضور مرتضی رساند. مرتضی گفت: چه خبر؟ صادق در پاسخ گفت: سلامتی! جای خواهری جاسوس خوبی بود. خیلی هم متشخص! مرتضی خندید و گفت: از پسش بر اومدی؟ دست برتر رو داشتی یا نه؟ صادق گفت: تو همه چیز دست ما برتر از موساد بود. یکی دو تا سوال خاص هم پرسید که سعی کردم جوابش رو بدم. فقط در حوزه ی تقابل عطرها اون دست برتر رو داشت که یه عطر فرانسوی خیلی خوب زده بود که البته با عطر مشهدی که من به پیرهنم زدم بوی عطرش کامل تو هوا گم شد، خلاصه تو این مرحله هم ما دست برتر رو داشتیم. مرتضی خندید و به یکی از افراد گفت: صادق درک و دریافت خودش از جلسه رو می نویسه، شما هم صدای ضبط شده از جلسه رو برای من بیار! ببینم دوربین مخفی جلوی نوال فعال بوده؟ فردی که مسئول این بخش بود گفت: بله فعال بوده مرتضی در پاسخ گفت: صوت رو زودتر بدید گوش بدم، فیلم رو هم بدید بچه‌های تجزیه و تحلیل زبان بدن ! میگم کدوم دقیقه ها برام مهم هست، اون دقایق رو بدید زبان بدنش رو تحلیل کنن، چون واکنش‌ها برام مهمه... مرتضی از جمع جدا شد و سراغ صالح رفت. شیخ گفت: جمع بندیت چیه مرتضی؟ نوال باید بازداشت بشه یا حذف؟ مرتضی گفت: اول باید صوت و نتیجه ی تحلیل زبان بدنش رو ببینیم تا بفهمیم در جلسه چی رخ داده و به دنبال چی بوده، جدای از اون نه بازداشت میشه نه حذف! نوال سرمایه ی ماست. باید برای جلسات دوم و سوم و مصاحبه های بعدی با مقامات مقاومت دعوت بشه ! بهتره صبر کنیم اولین مصاحبش منتشر بشه و بعد بگیم مقاومت از تولیدات شما خوشش اومده و می‌خوایم زحمت چند مصاحبه ی دیگه رو هم بکشید و به اعلام مواضع ما از تریبون خودتون کمک کنید. شیخ گفت: به چی میخوایم برسیم؟ مرتضی گفت: نوال یعنی موساد. یکی دو بار تو جلسات میاد. موارد رو مطرح میکنیم. بعد به این بهانه که صمیمیت و اعتماد به وجود اومده چند مسئله ی مهم بهش میگیم و تاکید میکنیم جایی طرح موضوع نکنه! چند تا آدرس غلط باید به نوال داده بشه تا کمی با موساد بازی کنیم. صالح به مرتضی گفت: حتما مسئله رو پیگیری میکنیم. راستی باید مسئله ی جاسوس های تحت رصد زودتر حل بشه! اگر جاسوس ها در ترور فرماندهان درست عمل کنن، اگرچه در مدیریت میدان به چالشی نمیخوریم، اما ارتباط میدان و فرماندهی قطع میشه، نباید بگذاریم این رخ بده... مرتضی کمی فکر کرد و بعد گفت: شیخ اخرین جاسوسی که باید شکار میشد ماجد بود که از دست من رفت! لب مرز هم دقیقا همین اتفاق برای من افتاد. من یه خورده تو این مسئله این مدت بد اقبال بودم. نمی دونم مشکل از کجاست ولی اگر لازمه میدونی برای یه عملیات دیگه هم آزمایشی روی من حساب کن! شیخ گفت : نه تو کامل متمرکز شو روی پروژه‌ی نوال ! ولی درباره ی پرونده جاسوس‌ها به من ایده بده! کمی آن سو تر در آپارتمانی در بیروت نوال در حال پیاده سازی متن مصاحبه اش با صادق بود. پیامی هم به این شرح از طریق یک پل ارتباطی برای رابط خود در موساد فرستاد: سلام سارای عزیزم! بالاخره بعد از سال‌ها برادرم رو دیدم. خیلی فرقی با قبل نکرده فقط کمی چاق شده! راستی میخواد یه تصمیم بزرگ بگیره! ولی نمی‌دونم مادرم راضی باشه یا نه! باید مادرم رو ازش مطلع کنم. چند ساعت بعد از این اتفاقات خبری روی خروجی رسانه های صهیون رفت: مرتضی به شهادت رسید. رسانه های مقاومت همچنان خبر را تایید نمی‌کردند. خبری از ترور مرتضی نبود. نوال هم داخل جلسه بدون آنکه کسی متوجه شود یک دستگاه ضبط صوت آورده بود. صادق از روی صدا شناسایی و ترور شده بود 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
هدایت شده از  گاندو
قسمت سیزدهم/ دوباره کانال ۱۲ رژیم خبر ترور مرتضی را تیتر یک کرد. این بار هم مقاومت خبر را تکذیب کرد اما نه به خاطر اینکه صادق به جای مرتضی مورد هدف قرار گرفته بلکه به خاطر اینکه صادق روی تخت بیمارستان و در واقع یک ترور نا فرجام صورت گرفته بود. در اتاق "الف" در ساختمان موساد درباره همین موضوع در حال بحث بودند. هورام مسئول جلسه از آریل درباره پرونده ی مرتضی پرسید. آریل در پاسخ گفت: دقیقا چند ساعت بعد از دیدار با خبرنگار پیدایش کرده و ترورش کردیم اما برای چندمین بار خبر تکذیب شده! هورام گفت: علت رو در چی می بینی؟ چرا هنوز این مسئله حل نشده؟ آریل در پاسخ گفت: علت مشخصه ! خیلی سگ جونه ! به نظر من باید جلسه ی بعدی مقاومت که اعلام شد، جلسه رو مستقیم با جنگنده بزنیم که هیچ رقمه زنده نمونه.... هورام گفت: فارغ از برنامه ای که برای مرتضی دارید باید خیلی دقت کنید شبکه ی نفوذ افشا نشه، حداقل ۱۰ تا از نیروهای ما در روزهای اخیر یا حذف شدن، یا بازداشت یا وادار به خروج از لبنان، این وضعیت ما رو در آستانه ی ورود به جنگ در شرایط بدی قرار میده... آریل و هورام آخرین صحبت ها را درباره ی مرتضی کردند. در بیروت هم شیخ و مرتضی درباره ی اتفاقات اخیر صحبت میکردند. صالح گفت: به نظرت صادق با وجود پوشش چهره چطور شناسایی شده؟ نوال چیزی به عنوان هدیه بهش داده؟ مرتضی گفت: نه من در جریان کامل جلسه هستم، چیزی نه به صادق داده شده و نه در اتاق کار گذاشته شده و نه به لباس چسبیده شده، احتمالا نوال محتوای جلسه رو ضبط کرده و از روی صدا به صادق رسیدن و تمام... صالح گفت: مطمئنی؟ مرتضی گفت: قطعا نه، چیزی به نام اطمینان وجود نداره، صرفا حدس میزنم. صالح گفت : با خودشون نگفتن خبرنگار لو میره؟ اینو چطور باید تحلیل کرد؟ مرتضی گفت: خیلی بهش فکر کردم، به نظرم یا باید منتظر باشیم بچه‌ها نوال رو در فرودگاه بگیرن، یعنی درحال فرار باشه ! یا اینکه نه واقعا فکر کردن ضرباتشون به ما این قدر کاری بوده که ما فرصت نداریم خیلی به نوال فکر کنیم. ولی نوع ارتباط ما با نوال باید خیلی عادی باشه... صالح کمی فکر کرد و بعد به مرتضی گفت: باید زودتر طرح ریزی عملیات برای فریب موساد از طریق نوال انجام بشه، بهش فکر کن ... کمی آن سو تر در بیروت نوال در محل اقاماتش پیامی از اکانت یک دوست دریافت کرد: سلام، امروز خبرهای لبنان را میدیدم. یک نفر دیگر هم ترور شده، مراقب خودت باش ! نوال در پاسخ نوشت: ممنون که نگران من هستی عزیزم، خیالت راحت، خطری من رو تهدید نمیکنه ! نوال بعد از نوشتن این جمله خندید. با خودش گفت: چقدر موساد اینها را جدی گرفته که نگران جان من است. پسره تو چشم من نگاه میکرد و میگفت ما روی نفوذی های موساد سوار هستیم. خبر نداشت قراره چند ساعت بعد با زندگی خداحافظی کنه.... در اتاق عملیات مقاومت مرتضی در حال صحبت کردن با یکی از اعضا به نام یاسر بود. او توضیحات مفصلی درباره ی آنچه از یاسر می‌خواست و حرف هایی که او به نوال باید می‌زد گفت و بعد به اینجا رسید: خوب دقت کن ببین چی میگم. عاشق دختره نمیشی و نمی تونی بشی! اطلاعات نمیدی و نمی تونی بدی! خیلی درباره ی مسائل شخصی و زندگی شخصی خودش نمی‌پرسی و نمی‌گذاری به این مسائل ورود کنه ! مواردی که بهت میگم رو خیلی با اطمینان و یقین بهش توضیح میدی ! وقتی میخواید صحبت کنید هرکجا که قرار گذاشت همونجا حضور پیدا میکنی اما حتما روی صندلی مقابلش باید بشینی، میخوام وقتی جملاتی که بهت میگم رو بهش منتقل میکنی دقیقا تو چشمش نگاه کنی ! به فکر اینکه بخوای به راه راست هدایتش کنی و اینا هم نباید باشی ! دختره جاسوسه، بی عقلی در بیاری ممکنه دو دستی بگذارتت روی سینی موساد. یاسر به مرتضی گفت: آقا با بچه که صحبت نمیکنی، حواسم به اینها هست. منتها اگر حواسم نباشه دختره من رو میگذاره تو سینی موساد درسته؟ پس چرا شما میگی هرکجا اون قرار گذاشت حاضر بشم؟ مرتضی گفت: میخوایم یه دور الگوی رفتاری اینا کامل در بیاد. کجا میره، کیا حواسشون بهش هست. روابطش چطور تعریف میشه و... یاسر گفت: اگر یه جا قرار گذاشت، من رفتم و همونجا دست من رو گذاشت تو دست موساد چی؟ مرتضی گفت: ما هم همین رو میخوایم! هرکجا شما برید و هر جلسه ی دو نفره ای بگذارید، شیطان در جمع شما دو نفر هست. روی دوش هر  کدومتون دو تا ملک هست، خدا هم هست. بچه های ما هم هستن، هواتونو دارن... یاسر گفت: خوبه ولی اگر باهاش رفتیم و یک جا موساد هدفش رسیدن به من نبود و هدفش حذف کردن بود چی؟ مرتضی گفت: چی از این بهتر؟ ای بسا سعادت ! شهید میشی و ما همه بهت افتخار میکنیم. یاسر کمی فکر کرد. ته مانده چایی پر رنگی که ته استکان باقی بود را سر کشید و گفت: خیلی خب، توکل بر خدا .... ادامه دارد... 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
هدایت شده از  گاندو
قسمت چهاردهم/ قرار شد یاسر برای دیدار با نوال آماده شود. البته کمی آن سو تر از بیروت در یک روستای مرزی هم خبرهایی بود. آنجا فردی که بچه های خط مقدم اخیرا با او آشنا شده و او را صابر می شناختند در حال صحبت و فرماندهی میدان بود. هیچ عکسی از سوی مقاومت در بیانیه ی شهادت علی (فرمانده ای اطلاعاتی که مرتضی را به بیروت فرستاد و دستش را در دست شیخ صالح گذاشت) منتشر نشده بود. از طرفی در بین بچه‌های خط مقدم کسی علی را به چهره نمی شناخت. صابر ابتدا شهادت علی را تسلیت و بعد به نیروها گفت: کل ماموریتی که ما میخوایم اینجا دنبال کنیم تلاش برای زدن ویرانگرترین ضربه به دشمن هست تا جایی که وادار شود عقب بکشد تا ما هم عقب بکشیم یکی از حاضرین به صابر گفت: عقب بکشیم؟ صابر گفت: بله، اگر بتوانیم موفق شویم دشمن را وادار به عقب نشینی کنیم معنایش این است برابر مقاومت توان کافی را نداشته، پس آغاز تبدیل روستا به ویرانه در دستور کار نیروهای هوایی آن قرار میگیرد. در نتیجه موقتا باید عقب بکشیم. یکی دیگر از حاضرین پرسید: اگر آنها عقب نکشیدند ما با همین وضع ادامه میدهیم؟ صابر در پاسخ گفت: تا لحظه ای که ارتباط ما با فرماندهی ما قطع نشود بنای ما همین است. در صورت قطع ارتباط بسته به وضعیتی که در پیش است تصمیم میگیریم درحالی که صابر با بچه ها صحبت میکرد کسی از بیروت خودش را به او رسانده و وارد شد. برای لحظاتی بین او و صابر گفتگوهایی خصوصی در جریان بود صابر در همین بحث ها گفت: چه خبر از مرتضی؟ چند بار خبر شهادتش را دیدم. رسول گفت: نه مسئله ی خاصی نیست شکر خدا ! البته چند باری تلاش کردند ولی خب به مرتضی نرسیدند. صابر گفت: البته من چند باری برایش فاتحه خواندم، چون حدس میزدم زودتر خبر شهادتش بیاید اما خدا را شکر که تا اینجا چنین نشده. خیلی مراقبش باشید. کارش را بلد است. رسول به صابر گفت:شیخ صالح سلام رساند و گفت ما مشکلی اساسی خوردیم. موساد روی ترور شبکه ی فرماندهی متمرکز است. همانی که پیش بینی می کردیم. صابر کمی فکر کرد و گفت: بله قابل پیش بینی بود. اما سه مورد باید همزمان در دستور کار باشد. مورد اول حذف یا زمین گیر کردن تمام جاسوس ها به ویژه کسانی که روی خانه های امن اشراف دارند. دوم ارائه اطلاعات انحرافی از کانالها مورد نظر به موساد. سوم تعریف چند چارت فرماندهی از بین فرماندهان و نیروهای میانی که ترور گروه های اول مسئله را مدیریت کنند. رسول گفت: دستور کار هر کدام از فرمانده ها چه باید باشد؟ چون در صورت ترور حلقه اول و دوم ارتباط گروه های بعدی قطع میشود. صابر گفت: نه، نیروی دوم و سوم با گروه اول و دوم اطلاعات و برنامه های انها کاری ندارد، خودش باید برنامه ی مدیریت میدان با پیش فرض حذف تمام معاونت های دیگر را در دستور کار قرار دهد. مثلا: شاخه ی اطلاعاتی فرض بگیرد بقیه ی معاونت همه حذف شده‌اند، پیش فرض تا آخرین نفس به نبرد و شکار جاسوس و پاک سازی محیط ادامه دهد. با این پیش فرض که اگر نیروی دیگری بود کارهای امنیتی-حفاظتی-اطلاعاتی برایش انجام شده باشد و.. رسول که در حال نوشتن بود گفت: خب در حوزه ی فریب موساد و حذف جاسوس ها، اولویت ها چیست و چه طور باید عملیات کرد؟ صابر نکاتی را توضیح داد. صحبت های صابر تمام شد. بلند شد رسول را در آغوش گرفت. رسول شیشه ی عینکش را با چفیه ای که روی شانه اش بود تمیز کرد. بسم الله گفت و استارت زد. کمی از رسول دور شد که گلوله ی خمپاره ای درست در فاصله ی ۵۰ متری جلو تر از صابر ، دقیقا همانجایی که رسول رسیده بود اصابت کرد. رسول روی زمین افتاد. صابر سریع خودش را به رسول رساند. هنوز زنده بود. صابر سریع دست توی جیب رسول کرد. کاغذ ها را در آورد. یکی از نیروها را صدا کرد و از او خواست به وضعیت رسول رسیدگی کند و بعد از آن سراغ نیرویی دیگر رفت و گفت: با من بیا ! درحالی که جوان پشت سر صابر راه افتاد. صابر شروع کرد نوشتن یک آدرس! وقتی آدرس کامل شد یکی دیگر هم از روی همان نوشت. بعد به جوان گفت: برو این آدرسی که گفتم. سلام برسان و بگو: رسول پرواز کرد پیش حاج قاسم و قبل از رفتن سلام رساند و گفت این کاغذ ها را به شما برسانم. بعد به جوان توضیح داد که باید مسیری را پیاده از راهی که صابر میگوید برود و در دو روستا پایین تر در نقطه ای که صابر میگوید با وسیله ی نقلیه ای در یکی از خانه ها راهی بیروت شود. همزمان صابر به یکی دیگر از نیروها گفت: به فاصله ی ۵۰۰ متر عقب تر از نامه برِ ما حرکت کن، اگر او را زدند تو باید ماموریت را انجام دهی، تا خود بیروت پشت سرش باش و اگر او را نزدند صبر کنید، اگر شیخ با شما کاری نداشت ببینید در بیروت چه ماموریتی دیگری هست همانجا مشغول شوید. نیاز به بازگشت نیست چون نمی خواهم این مسیر خیلی محل تردد باشد. یکی از جوان ها گفت: اگر هر دویمان را زدند چه؟ صابر گفت : اگر هر دو را زدند که توکل بر خدا ادامه دارد...
هدایت شده از  گاندو
. قسمت پانزدهم/ جوانی که باید خودش را به بیروت می‌رساند تا خود بیروت رفت و پیام صابر را به شیخ صالح منتقل کرد. شیخ هم بنا را بر همین گذاشت که طرح ریزی عملیات با این پیش فرض که به زودی همه ی ساختار توسط جناح مقابل چند بار مورد هدف خواهد گرفت، انجام شود. وسط این بحث ها آخرین جلسه ی توجیهی مرتضی با یاسر که قرار بود با نوال خبرنگار وابسته به موساد دیدار کند هم برگزار شد. یاسر پیراهن سفید یقه بسته ای را به تن کرده بود با یک کت و یک ظاهرا کاملا رسمی، عطر هم زده بود که به عنوان نماینده ی مقاومت خیلی شیک و همه چیز تمام باشد. موهایش را هم به کناری شانه کرد و آماده ی دیدار با نوال شد. قبل از اینکه یاسر به راه بیفتد مرتضی به یاسر گفت: دو تا حالت بیشتر نداره، یا یک هدیه بهت میده یا هدیه نمیده! اگر هدیه بهت نداد به خونه ی امنی که بهت آدرس میدم میری! اگر هدیه بهت داد میری سر خیابونی که بهت میگم همونجا به شماره ای که بهت میدم زنگ میزنی و منتظر میمونی تا یکی بیاد دنبالت. اولین تماس رسمی از دفتر مقاومت با تلفن نوال گرفته شد. سلام. همان طور که قبلا صحبت کرده بودم، با توجه به اینکه ما از گزارش قبلی شما بسیار رضایت داشتیم و در خبرگزاری شما هم خبری که کار کردید بازتاب خوبی داشته، قرار شد زحمت انعکاس چند گزارش دیگر هم به شما داده بشه، جلسه ی امروز رو میخواستم یاد آوری کنم که یه وقت فراموش نشه! به نوال توضیح دادن با توجه به اینکه حساسیت هایی درباره ی محل جلسات مقاومت وجود داره، این جلسات رسانه ای در چند مکان عمومی در بیروت برگزار خواهد شد. نوال خوشحال شد. موافقت کرد و پیامی هم برای اکانت موساد فرستاد: سلام دوست عزیز ! ببخشید مسافرت من در بیروت کمی طول کشید. امیدوارم زود تر بتونم ببینمت. امروز با یک دوست خیلی خوب یک قرار کاری دارم. خیلی هیجان دارم. دعا کن همه چیز خوب پیش بره این پیام در پاسخ برایش ارسال شد: سلام دوست عزیزم، خوشحالم بابت این اتفاق خوب. اون عطر قشنگه که روز تولدت برات خریدم رو استفاده کن... نوال به راه افتاد و اولین دیدار با یاسر انجام شد. یاسر چند نکته را درباره ی عملیات های مقاومت گفت. نوال در کنار صحبت ها سوالاتی میپرسید و یاسر هم تاکید میکرد: این مورد به فلان شکل است اما برای اینکه خودتان بدانید گفتم، اصلا نمی خواهیم اینها رسانه ای شود. نوال نگارش را در این لحظه متوقف میکرد تا به یاسر القا کند اصلا این موارد را ثبت نمیکند. خوب می‌شنوید. یکی از سوالات نوال درباره ی استعداد نیروهای مقاومت در یک روستای مرزی بود. همان روستایی که علی در آن شهید شده و یک فرمانده ی جدید به نام صابر در لحظه ی شهادت علی آنجا مسئولیت را بر عهده گرفت. یاسر به نوال گفت: من درباره ی جزئیات اطلاعات زیادی ندارم اما میدونم تا بیش از ۱۰۰۰ نیرو (تازه حداقلش رو میگم) آماده هستن از روستا دفاع کنن و برنامه های ویژه ای برای دشمن دارن، البته اینها به کسی منتقل نشه اگرچه روستا مدافعان خوبی داشت اما ادعای یاسر با واقعیت همخوانی نداشت. یاسر حداقل تعداد نیروهای مدافع روستا را ۸۰۰ نفر بیشتر گفته بود. نوال به یاسر گفت: خیالتون راحت، برای کنجکاوی خودم پرسیدم. راستی مقاومت یه فرمانده داشت که خیلی برای دشمن مهم بود. علی! من شنیدم آخرین بار در این روستا حضور پیدا کرده، اما بعدش خبری از ایشون نشد. واقعا شهید شده؟ یاسر گفت: من ندیدم رسانه های رسمی چنین ادعایی کرده باشن، شما از کجا چنین چیزی شنیدید؟ نوال گفت: من رسانه های عبری رو هم دنبال میکنم. یاسر پرسید: عبری بلدید؟ نوال گفت: نه ولی این مترجم های آنلاین تا حدودی بهم کمک میکنه. یاسر کمی تأمل کرد. قطعا خواندن یک مقاله در این رابطه که علی در کدام روستا بوده و زنده هست یا مرده نمی تونسته با مترجم آنلاین انجام شده باشه... یاسر گفت: علی قطعا شهید شده و ذره ای تردید نکنید. دوستانی که نزدیک بودن میگن ترکش خمپاره ی دشمن مثل شمشیر ابن ملجم خورده وسط سر علی و همون طور که فرق امیرالمومنین شکافته شد سر علی هم کاملا به دونیم شده... نوال گفت: خدا روحشون رو شاد کنه ! کاش زنده بود. صحبت ها تقریبا تمام شده بود و نوال تصور میکرد سوالات خوبی را برای جلسه ی اول از یاسر پرسیده و او احتمالا بطور کامل تخلیه اطلاعاتی شده است. او از یاسر تشکر کرد و بعد گفت: امیدوارم در جنگی که برای دفاع از امت در آن حضور دارید پیروز باشید. راستی من یک هدیه برای شما دارم. همیشه دوست داشتم به یک قهرمان یک هدیه بدم. یاسر همان طور که دستور گرفته بود میدانست هدیه را حتما باید بگیرد به خاطر همین حتی تعارف هم نکرد. ساعت را از نوال گرفت و تشکر کرد. بعد به راه افتاد و زنگ زد به همان شماره ای که مرتضی گفته بود. ادامه دارد... .
هدایت شده از  گاندو
. قسمت شانزدهم/ مرتضی سپرده بود اگر یاسر تماس گرفت بروند و با او حال و احوال کنند و او را به یکی از خانه های امن ببرند و بعد به محض ورود برگه‌ای به او بدهند. یاسر به خانه ی امن منتقل شد و نامه ای به او داده شده بود که روی آن نوشته بود: باید از شر هدیه خلاص بشی، داخل خونه به یکی از بچه هایی که حاضره سلام کن و بگو این قدر دوستت دارم که میخوام هدیه ای که امروز گرفتم را تقدیمت کنم و بعد ساعت رو تحویل بده بره... یاسر همین کار رو کرد. ظاهرا در ساعتی که به یاسر داده بودند به شکلی کاملا هوشمندانه یک ابزار شنود و ردیابی کار گذاشته شده بود. یاسر بر اساس همان الگو با یکی از حضار سلام و احوال کرد و ساعت را تحویل داد و خیلی زود محل را ترک کرد تا به مرتضی برسد. به محض رسیدن یاسر به مرتضی اولین سوال او این بود: چرا اینکه باید ساعت رو به کسی تحویل بدم رو همون اول که رفتم نگفتی؟ این گفتن‌ها به ارتقا بیشتر نیروها کمک نمیکنه؟ مرتضی در پاسخ گفت: پیش فرض من در هر مرحله اینه که نیرو یا اسیر بشه، یا در دام یک شبکه ی رصدی-اطلاعاتی بیفته، یا دچار نشتی بشه یا چیزهای دیگه، پس در هر مرحله نیروی عملیاتی مرحله ای که باهاش مواجه نشده رو نیاز نیست بدونه ! یاسر گفت: نیرو به ارتقا نیاز داره! مرتضی پاسخ داد: بله، به همون اندازه که نیازه به وقتش فوت و فن هاش رو یاد میگیره ! خب حالا بگو ببینیم چی شنیدی؟ یاسر گفت: باشه ولی چرا ساعت رو تحویل دادم؟ مرتضی گفت: اگر بخوان شنودش کنن، تو محکومی که هرچی میشنوی و هرچی میگیم رو نا خواسته منتقل کنی، پس بهتره دست کس دیگه ای باشه که هم پرت و پلا بگه و هم در ماموریت تو اختلال ایجاد نشه و اگر موقعیت یاب داشت، رصد نشی... یاسر گفت: یه سری اطلاعات گمراه کننده که لازم بود رو دادم و رسیدیم به بحث یه روستای مرزی، منتها یک اسمی را نوال چند بار جویا شد. درباره ی علی! انگار شک داشت علی شهید شده باشد.... مرتضی کمی فکر کرد و بعد گفت: شک چی؟ من آخرین بار پیشش بودم. شهید شده ! یاسر گفت: شما شهادتش رو دیدی؟ مرتضی گفت: نه ولی تو لیست ترور بود و با اون وضعی که منطقه رو میزدن و سایه به سایه دنبالش بودن معلوم بود شهید میشه ! بماند که خودش بهم گفت که من و تو رو شناسایی کردن و... یاسر گفت: به هر جهت اینها باور ندارن که علی شهید شده.. یاسر و مرتضی بحث هایشان تمام شد. مرتضی سراغ شیخ صالح رفت و گفت: شیخ شما پیکر علی را به چشم دیدی؟ شیخ کمی فکر کرد و گفت: چطور؟ مرتضی گفت: نوال از یاسر درباره ی علی پرسیده بطوری که گویا در شهادتش تردید دارند. شیخ گفت: نه، علی شهید شده ! هیچ جای شکی نیست. مرتضی گفت: شما پیکرش را دیدی؟ شیخ صالح گفت: من جلو نرفتم. خیلی فاصله داشتم تا محل پیکرش و از کسی پرسیدم گفت خیلی آرام خوابیده بود. البته سمت چپ بدنش ظاهرا آسیب دیده بود. مرتضی گفت: خدا روحش را شاد کنه، ولی به هر جهت اینها تردید دارند. درباره ی روستای مرزی هم سوالاتی پرسیدند. ما نیاز داریم بچه‌های روستا اگر خبری از عقب نشینی یا پیشروی یا حرکتی از رژیم شنیدند منتقل کنند تا بفهمیم موساد درگیر صحبت های یاسر شده یا نه ! شیخ گفت: برای ما فقط مهم نیست که بفهمیم موساد فریب خورده یا نه! ما میخواهیم بدانیم سرعت انتقال پیام نوال به موساد و سرعت هماهنگی موساد با ارتش و دیگر بخش های رژیم چقدر است. این هم باید از طرف بچه ها تحت رصد باشد. یاسر ذهنش مشغول بود که یک پیام از سوی نوال برایش آمد. نوال وضعیت را برای رابط خود در موساد شرح داد. در موساد، بخش مربوط به پرونده‌ای که برای علی باز کرده بودند جلسه ای برقرار بود. آریل شروع کرد به توضیح دادن: آخرین اطلاعات میگوید ادعا میکنند ۱۰۰۰ نیرو در یک روستا مستقر کرده اند. درباره ی علی هم ادعا کرده اند شهید شده است. هورام فرمانده ی بخش خندید و گفت: هزار نیرو؟ هزار نیرو باد هوا میخورند؟ غذا و پشتیبانی و اینها چطور انجام میشود؟ شما باور میکند؟ افرادی که دور میز بودند خنده ای کردند به نشانه ی تمسخر. آریل گفت: من هم گفتم ادعا میکنند ولی میتواند درست باشد. شما فکر تونل‌های مرزی مقاومت را نکرده اید؟ هورام گفت: بله از این جهت میتونه قابل اعتنا باشه اما تا زمانی که در وضعیت فعلی باشیم از طرف مقاومت به ما تهاجم نمیشه من این طور پیش بینی میکنم. پس بدون پیشروی باید در همین وضعیت نگه داریم نیروهاشون رو تا به پاسخ این سوال برسیم: تجمع نیروها در کدام محور کمتر هست که از اون محور نفوذ شروع بشه ! آریل گفت: باید به نوال بگم بپرسه ازشون ! هورام گفت: آره حتما بگو این رو مشخص کنه ! اما درباره ی علی خبری نداری؟ آریل گفت: همان طور که گفتم ادعا میکنن کشته شده هورام گفت: تو باور میکنی؟ من فکر نمیکنم علی کشته شده باشه آریل گفت: اگر کشته نشده یعنی کجاست؟ هورام گفت: اینو تو و نوال باید پاسخش رو پیدا کنید. ادامه دارد... .
هدایت شده از  گاندو
. قسمت هفدهم/ بعد از پایان جلسه، آریل مامور شد زودتر دو مسئله را روشن کند: ۱- وضعیت علی ۲- وضعیت استعداد نیروهای مقاومت در روستاهای دیگر ! هر دو را نوال می‌توانست روشن کند. آریل از رابط موساد و نوال خواست که به نوال اطلاع دهد تا زود تر روی این دو مسئله ویژه تر متمرکز شود. نوال فهمید زودتر باید مجدداً با رابطش در مقاومت مصاحبه ای ترتیب دهد اما این را هم میدانست خیلی نباید عجله کند تا مقاومت به آنها حساس نشود. از طرفی دستگاه شنود و مسیریابی که به یاسر هدیه داده شده بود عملا با ایده ی مرتضی موساد را سر کار گذاشته، مسیرهایی را در طول شهر مدام طی می‌کرد که هیچ ربطی به نقشه ی راه نداشت. و مدام در مکالمات روزانه چیزهایی می‌گفت که چندان ربطی به مقاومت نداشت. مرتضی سپرده بود فردی که ساعت تحت شنود را در اختیار دارد هر روز در اتاقی در یکی از خانه های امن مقاومت ۸ الی ۹ ساعت قرآن برای قرائت بگذارد و ساعت را هم داخل اتاق رها کند و بیاید بیرون... در همین حالا نوال گزارشی در پایگاه خبری مورد نظر کار کرد. موساد به دوستانش سپرد تا گزارش نوال ضریب داده شده و حتی به یکی دو خبرنگار سپرده شود که حتی در رسانه های مطرح تصویری هم دیده شود تا به مقاومت القا شود که نوال بر کارش بسیار مسلط است و همکاری ادامه پیدا کند. اتفاقا مقاومت هم همین را بهانه کرد. تماسی با نوال گرفت و تشکر کرد و بسیار از بابت انعکاس وسیع خبر تشکر کرد و از نوال خواست مصاحبه ای دیگر ترتیب داده شود. به همان سبک دوباره نوال و یاسر با هم دیدار کردند. قبل از دیدار مرتضی یه یاسر گفت: بعد از دیدار سر خیابونی که میگیم به بهانه ی خوردن قهوه توقف میکنی و منتظر میمونی تا کسی که تعیین میکنیم بیاد دنبالت. مرتضی دو گروه را برای دو حالت مشخص کرده بود که هر کدوم لازم شد پیگیر یاسر شوند... نیروهای مقاومت که یاسر را دنبال میکردند متوجه شدند دو عامل به همراه نوال و یاسر هستند در صورتی که در جلسه ی قبل این اتفاق رخ نداده بود. به نظر میرسید با توجه به اینکه یاسر ساعت را از نوال تحویل گرفته و به کسی دیگر داده بود موساد ترجیح داده بود شخصا کسانی را مامور رصد و تعقیب او کنند. نوال اول از روستاهای مرزی پرسید. همان طور که به یاسر سپرده شده بود او گفت: اینها را صرفا میگم که خودت اشراف داشته باشی اما جایی مطرح نشه ! تو روستای اولی که برات گفتم حداقل هزار نیرو از سوی مقاومت برای نبرد وجود داره (چنین عددی هرگز نمی تونست به واقعیت نزدیک باشه اما یاسر میگفت و نوال هم تایید میکرد) یاسر در ادامه گفت فقط امیدوارم به روستای شرقی توجه دشمن جلب نشه که اونجا استعداد نیروهای مقاومت بسیار کمه... نوال آنچه یاسر برای انتشار می‌گفت را مکتوب می‌کرد و در نهایت به یاسر گفت: راستی من خیلی دوست دارم مصاحبه هایی هم از خانواده ی شهدا به ویژه قهرمان های مقاومت ثبت کنم. شما میتوانید هماهنگ کنید من با خانواده ی شهید علی دیداری داشته باشم. یاسر گفت: بله خانواده ی علی هم مثل بقیه ی خانواده ها این روزها آواره شده‌اند ولی من حتما هماهنگ میکنم که باهاشون مصاحبه کنید، شاید هم اولین تصویر از علی از رسانه ی شما به طور رسمی منتشر بشه اما باید با حزب هماهنگ کنم. بعد از بحث ها نوال و یاسر با هم خداحافظی کردند. یاسر منتظر ماند تا بیایند دنبالش! مرتضی گروه دومی را مأمور کرده بود تا اگر دیدند یاسر تحت تعقیب است دنبال او بروند و به محلی که لازم است منتقلش کنند. همین هم شد همزمان که حزب افرادی را مأمور رصد عناصر موساد که ماموریتشان تعقیب و رصد یاسر بود کرده بود، آنها هم به دنبال یاسر بودند. یاسر به خانه ی امنی که لازم بود منتقل شد. یکی از نفوذی ها عکسی از محل گرفت و دور شد. دیگری همانجا ماند. از بچه های حزب یکی پشت سر آن نفوذی که به قهوه خانه ای چند خیابان بالاتر رفته بود رفت و با مرتضی تماس گرفت. دومی هم منتظر ماند تا خبری از جاسوس دوم برسد. از جاسوس دوم البته خبری نشد. او ظاهرا منتظر بود تا یاسر خارج شود. در لحظه ای که هر دو نیروی وابسته به موساد منتظر یاسر بودند، حزب دستور فوری برای بازداشت هر دو نفر را صادر کرد یکی در قهوه خانه ای کمی بالاتر و دیگری جلوی خانه ی امنی که حالا لو رفته بود بازداشت شدند. یاسر فورا به محلی دیگر و بعد به مرکز حزب منتقل شد و خبر بازداشت هر دو جاسوس هم توسط مقاومت منتشر شد. نوال هم خبر را دید. سریع به رابط خود در موساد و اکانتی که به اسم دوست نوال ثبت شده بود پیامی فرستاد: سلام، امروز خبر بازداشت دو جاسوس چند محله بالاتر را شنیدم. اتفاقا کیف من رو هم همونجا زدن ! خیلی نگران هستم. خدا کنه برای من خطری نداشته باشه.... آن اکانت این طور پاسخ داد: سلام عزیزم، خیلی مراقب خودت باش... ادامه دارد... .
هدایت شده از  گاندو
قسمت هجدهم/ همزمان در مقر حزب یاسر و مرتضی دیدار کردند. یاسر گفت: اینا ول کن علی نیستن ! مطمئنی علی شهید شده؟ مرتضی گفت: وقتی میگن شهید شده یعنی شهید شده، چطور مگه؟ یاسر گفت: دختره میگه میخوام با خانوادش مصاحبه کنم. مرتضی کمی فکر کرد. به یاسر گفت: بهت توضیح میدم باید چی بگی، کمی صبر کن ! دیگه چیزی گفته نشد؟ یاسر گفت: درباره ی روستاها پرسید من هم بر اساس همون دستورالعملی که گفتی پاسخ دادم... مرتضی از یاسر تشکر کرد و سراغ شیخ صالح رفت و گفت: شیخ خبر روستا را همان طور که بود به موساد منتقل کردیم، فوری به صابر خبر بده ! (البته به صابر خبرهایی که باید داده شده بود اما چون شیخ هم نمیخواست برخی موارد برای هیچکس کاملا روشن باشد به مرتضی گفت: حتما اطلاع میدم) و بعد گفت: نوال میخواد خانواده ی علی رو ببینه، مطمئنی علی شهید شده؟ شیخ گفت: خانواده ی علی؟ مرتضی گفت: بله خانواده ی علی ! اگرم بگیم امکانش نیست قطعا موساد تصور میکنه که علی زنده هست.... شیخ بعد از کلی تأمل گفت: به نظرت میتونی همسرت رو قانع کنی به عنوان خانواده ی علی با نوال دیدن کنه؟ مرتضی گفت: همسرم؟! شیخ علی شهید شده؟ ببینم نکنه خبر بخشی از یک عملیات فریب بوده؟ در مرکز موساد جلسات با جدیت درباره ی اتفاقات لبنان در جریان بود. هورام از وضعیت علی و وضعیت مرز و مسئله‌ی شنود از آریل پاسخ خواست. آریل درباره ی شنود گفت: خیلی حرف معنا داری تا به اینجای کار از مکالمات دریافت نشده، حدود 7 الی 8 ساعت هم برای دستگاه شنود قرآن پخش میشه ! هورام خندید و گفت: یعنی به نظرت دستگاه و نوال لو رفتن؟ آریل گفت: بالاخره اونها هم درکی از مسائل اطلاعاتی دارن و نمیشه انتظار داشت ساعتی رو که به عنوان هدیه دریافت کردن، هرچقدر هم نوال مورد اعتمادشون باشه همه جا ببرن و احتمالا ساعت رو طوری استفاده میکنن که افشا اطلاعاتی رخ نده ! هورام در پاسخ گفت: پس در این مورد عملا چیزی دستمون رو نگرفته ... آریل در ادامه گفت: اما درباره ی علی، قراره با خانوادش دیدار کنن ! درباره ی روستای مرزی هم یک روستای شرقی هست که تعداد عناصر کمتری حضور داره و با توجه به اینکه نوال فهمیده که روستایی که الان روش متمرکز هستیم اجتماع نیروی زیادی داره، بهتره روی روستای شرقی متمرکز بشیم. هورام گفت: اگر روستای شرقی با اجتماع بالاتر نیرو رو به رو بود چی؟ هورام گفت: از دو حالت خارج نیست. یا روستا کاملا تمرکز نیروی کمتری داره پس نوال با فریب اطلاعاتی رو به رو نیست و واقعا دارن بهش اطلاعات میدن، یا روستا تمرکز نیروی بیشتری نسبت به محل عملیات کنونی داشت که در این صورت نوال لو رفته، تصمیم چیه؟ هورام گفت: از طرف ما این پیام به ارتش منتقل بشه که حتما روی روستای شرقی متمرکز بشید... صابر در روستایی بود که ارتش رژیم دقیقا در همان نقطه درگیر بود. شیخ به صابر گفته بود که ما به موساد القا کردیم که روستای شرقی نیروی کمتری دارد. صابر هم اتفاقا دستور داده بود تا روستای شرقی کاملا تخلیه شده و چند انبار تسلیحات هم دست نخورده باقی بماند و هم تله گذاری نشود تا همه چیز کاملا طبیعی باشد. ارتش رژیم با دست فرمان موساد تمرکز بر روستای فعلی را کم و به روستای شرقی حمله کرد. صابر به یکی از نیروهای گفته بود: داخل روستا می مانی و تیراندازی میکنی تا احساس کنند روستا مدافعانی دارد. بعد با آرامش عقب نشینی میکنی و کاملا از منطقه دور میشوی ارتش رژیم همان چیزی که گفته شده بود را انجام داد. چند ساعت بعد فیلم روستایی سقوط کرده با تسلیحاتی کشف شده روی خروجی رسانه ها رفت... در بیروت همه اخبار را دنبال میکردند. یاسر با ناراحتی پیش مرتضی رفت و گفت: مگه نگفتید به نوال بگیم استعداد نیرو در روستای شرقی کمتره؟ مرتضی گفت: چرا همین رو گفتیم. یاسر گفت: خب روستای شرقی که کاملا سقوط کرد؟ مرتضی گفت: انتظار داشتی چی رخ بده؟ یاسر گفت: خب مگه قرار نبود استعداد نیروها در روستای شرقی خیلی بیشتر باشه و اینا به هوای اینکه اونجا هدف آسون تری هست وارد بشن و تلفات بدن؟ مرتضی گفت: من یادم نمیاد همچین چیزی گفته باشم. ما صرفا گفتیم شما زحمت بکش پیام حزب رو منتقل کن! حالا بده مجبور به دروغگویی نشدی و یه چهره ی راستگو ازت در ذهن نوال میمونه؟ یاسر گفت: شوخی نکن آقا مرتضی سوالم جدیه! مرتضی در پاسخ به یاسر گفت: شوخی نکردم، این رو از من یاد بگیر، کاری که برات تعریف شده رو انجام بده، ذهنت رو درگیر جزئیاتش نکن... یاسر در فکر فرو رفت. اتفاقا مرتضی هم ذهنش درگیر بود. یعنی حالا همسر مرتضی باید با نوال دیدار کرده وانمود کند که خانواده ی علی است؟ اصلا چرا چنین چیزی باید اتفاق بیفته؟ شیخ هنوز توضیح بیشتری به مرتضی نداده بود. بالاخره علی کشته شده یا زنده بود؟ مرتضی امیدوار بود مسئله را درست فهمیده باشد... ادامه دارد... .
هدایت شده از  گاندو
. قسمت نوزدهم/ پس از سقوط روستای شرقی هم ارتش رژیم و هم موساد بسیار خوشحال بودند. موساد که اطلاعات را از نوال گرفته، تصور میکرد با یک مورد فوق العاده بی نظیر از "افشا اطلاعات" دارد کار را جلو می‌برد و از این بابت بسیار راضی بود. ارتش هم فیلم های زیادی از انبار تسلیحات در یک روستا داشت که در رسانه ها پخش میکرد و ضمن آن بر پیشروی‌های خود مانور میداد. نوال هم وضعیت خوبی داشت. او حالا اطمینان داشت که موفق شده روی یک عنصر از حزب سوار شود. او فقط یک ماموریت انجام نشده پیش روی خود میدید و آن هم دریافت اطلاعاتی دقیق از وضعیت علی بود. شیخ صالح از مرتضی جویا شد: با همسرت آماده ای صحبت کنی؟ مرتضی: آماده که هستم، اما سوال زیاد دارم. هم درباره ی جزئیات قضیه هم درباره ی اینکه علی بالاخره شهید شده یا نه؟ شیخ در پاسخ گفت: تو حواست به بیانیه ی حزب باشد. بیشتر هم ذهنت را درگیر نکن ! اما درباره ی جزئیات قضیه بپرس تا توضیح بدم. مرتضی گفت: جزئیات، برای مثال من اگر برم پیش خانواده‌م اینها احتمالا تحت رصد باشن، پس همینجا میتونه خیلی از چیزهایی که نمی‌خوایم لو بره ! نوال رو هم اگر مستقیم بفرستیم که، پس چطور با همسرم هماهنگ بشم؟ شیخ صالح: لازم نیست تو بری پیش همسرت ! همسرت بطور رسمی به این بهانه که قراره در یک مصاحبه حاضر بشه به دفتر حزب منتقل میشه، نوال هم میره به همون محل برای مصاحبه، شما هم قبل از مصاحبه هماهنگی ها رو انجام میدی ! مرتضی: خب از این خیالم راحت شد. باید به همسرم چی بگم و اینکه دقیقا ازش چی می‌خوایم؟ شیخ صالح: شما به همسرت میگی یه خبرنگار میخواد با خانواده ی علی مصاحبه کنه و از طرفی چون اونها وضعیت روحی خوبی ندارن و مصاحبه ضبطی نیست میخوام تو وانمود کنی از طرف خانواده ی علی هستی و توضیح بدی که در جنوب لبنان ساکن بودیم و بعد از جنگ آواره شدیم و همسرم هم به شهادت رسیده و ... مرتضی: اگر عکس خواستن چی؟ یا مثلا جزئیاتی پرسیدن چی؟ شیخ: همسرت باید بگه از طرف حزب اجازه ندارم اینا رو پاسخ بدم. قرار بر همین شد و همسر مرتضی به دفتر حزب منتقل شد. کسی را دنبال جنان فرستادند تا به دفتر حزب برود. شخص همراه چون از افرادی بود که قبلا با مرتضی او را دیده بود و میدانست قابل اعتماد است حرکت کرد. بعد از مدت ها در دفتر حزب برای اولین بار مرتضی و جنان همدیگر را دیدند. جنان از بابت اتفاقات این چند وقت و مشکلات پیش آمده اشک ریخت و کمی با مرتضی دردو دل کرد. بعد از دقایقی که مرتضی حرف ها را شنید و او هم حرف‌هایی مشابه زد به جنان گفت: خودت وضعیت علی و همسرش رو میدونی ! یه خبرنگار میخواد درباره ی علی مصاحبه بگیره، ما نمی تونیم خانواده ی علی رو باهاش رو به رو کنیم. خبرنگار میاد اینجا، ضبط هم نمیکنه، میخوام تو از طرف خانواده ی علی باهاش صحبت کنی! جنان: یعنی من چی باید بگم؟ مرتضی: از ویژگی های مثبت شهید بگو، هرکجا هم سوالی پرسید مثلا گفت کجا دفن شده، عکس از شهید بدید و ... بگو حزب گفته ممنوعه یا بگو حزب اجازه نداده ! جنان: خب از ویژگی های مثبت شهید چی باید بگم؟ مرتضی: وقتی گفت از ویژگی های علی بگید، تو تصور کن من شهید شدم، بعد فکر کن خبرنگار اومده از من میپرسه، بعد تو از سجایای اخلاقی من بگو حرف مرتضی به اینجا که رسید جنان گفت: اتفاقا این چند روز خیلی فکر کردم که شاید شهید بشی بعد فکر کردم اگر شهید بشی و یه خبرنگار بیاد چی میخوام بهش بگم، هرچی فکر کردم هیچی از سجایای اخلاقی تو به ذهنم نرسید. مرتضی: یعنی چی؟ یعنی اگر من شهید شده بودم، خبرنگار میخواست بیاد درباره ی من بپرسه چیزی نمی تونستی بگی؟ جنان: صبح تا شب که خونه نبودی، یه مهمونی با خانوادت نمی اومدی، دست زن و بچت رو نگرفتی یه پارک ببری، دلم به چیت خوش باشه؟ اسم مدرسه ی دخترتم که نمی دونی! شما اینا هستی، اگر چیز دیگه ای هستی بگو منم بدونم من همونا رو به خبرنگار بگم. مرتضی با تعجب به جنان نگاه کرد و بعد گفت: اینا شوخیه؟ جنان: نه واقعا نمی دونم خبرنگار بپرسه چی باید بگم آقای مرتضی! مرتضی خندید و گفت: یه چیزی خودت از من بساز، همونا رو به خبرنگار بگو، ولی یادت باشه یه وقت اشتباهی مرتضی نباید بگی، مرتضی بگی همه چیز خراب میشه. مرتضی و جنان حرف هایشان را کامل کردند و بعد که جنان کاملا توجیه شد که چه باید بگوید مرتضی پیش شیخ صالح رفت و گفت: شیخ با نوال هماهنگ کنید، جنان آمده است. فقط یک نکته ای! شیخ: چه نکته ای؟ مرتضی گفت: به نظرم همزمان مکالمات رو ضبط کنید. اگر همسرم اشتباهی جای علی از دهنش پرید گفت مرتضی، صبر کنیم جلسه ی مصاحبه تموم بشه بعد سریع نوال رو بازداشت کنیم به جرم جاسوسی! چون بره بیرون دیگه هر چقدرم خر باشه میفهمه این زن مرتضی ست... شیخ خندید و گفت: بازداشتش که نمی تونیم بکنیم. نه، برو یه بار دیگه همسرت رو کامل توجیه کن که مشکلی پیش نیاد. ادامه دارد... .
هدایت شده از  گاندو
. قسمت بیستم/ حرف‌های شیخ که تمام شد به مرتضی گفت: پس با همسرت صحبت کن اشتباه جای علی یه دفعه نگه مرتضی، اگه بگه همه چی لو میره، نوال رو هم نمی تونیم بازداشت کنیم چون کل عملیات لو میره.. مرتضی رفت دوباره با جنان صحبت کرد: یک وقت اشتباه نکنی، از دهنت نپره بگی مرتضی، اگر خواستی بگی مرتضی فرض کن مساوی با یه خطر جدی برای من ! جنان گفت: نگران نباش، من اصلا اسم نمیارم، همش میگم "ایشان" که یه وقت اشتباه نشه مرتضی از جمله ی جنان دهنش وا ماند، به عقل خودش نرسیده بود که جنان می تواند کلا اسم نگوید که یک وقت اشتباهی نشود.... همه چیز هماهنگ شد. با نوال هم هماهنگ کردند و نوال آمد تا با جنان مصاحبه کند. اسم پرسید و جنان خودش را فاطمه معرفی کرد. از تعداد فرزندان و چیزهایی از این دست پرسید و جنان جواب داد. نوال خیلی تلاش داشت ببیند جنان چهره ی علی را در لحظه ی شهادت دیده و نوع جراحت به چه شکل بوده است. جنان توضیحات را همان طور که مرتضی گفته بود برای او شرح داد. بحث درباره ی محل شهادت و چیزهایی از این دست هم از سوالات نوال بود. نوال سوالاتش را تمام کرد و تصویری از علی خواست که جنان به او گفت حزب در این خصوص بسیار تاکید کرده و ممنوع کرده است... نوال و جنان از هم جدا شدند. نوال به خانه رفت و به محض اینکه وارد آپارتمان شد اولین چیزی که گفت این بود: زن احمق، یک ساعت از سجایای اخلاقی شوهرش برای من میگه، سجایای اخلاقی تو سرت بخوره مشخص بود نوال به جزئیاتی که مد نظرش بوده نرسیده است. او فقط یک چیز را به قطعیت رسیده بود: علی کشته شده است. و این خبری بود که او در یک جمله برای اکانت موساد فرستاد: سلام دوست عزیزم. امروز با یک خانم که همسر یکی از فرماندهان حزب بود مصاحبه داشتم. همسرش شهید شده، بد هم شهید شده.... در مرکز حزب هم مرتضی بطور کامل خودش شخصا همه چیز را شنود کرده بود. از لحن طرفین فهمیده بود نوال به چیزی مشکوک نشده اما به شیخ گفت باز هم لازم است فیلم جلسه را یکی از متخصصین زبان بدن حتما ببیند تا اگر چیزی معنا دار در رفتار نوال بوده بررسی شود. مرتضی سوالات مصاحبه که نوال از جنان پرسیده بود را هم نوشت و زیر آن یک جمله نوشت: تمام بستگان اعضای درجه یک حزب باید نسبت به این سوالات بر اساس دستورالعملی که تعریف میکنیم پاسخگو باشند.... مرتضی از جنان تشکر کرد و از او خواست اگر مسئله ی مشکوکی دید به نیروهای حزب اطلاع دهد و در عین حال که مراقب است به محل جدیدی که در اسکان آواره ها مشخص شده منتقل شود و دیگر به محل قبلی مراجعه نکند.... در روستای مرزی صابر اخبار مقاومت را مرور میکرد. دو روز از اتفاقات بیروت و مصاحبه ی نوال گذشته بود. برای اولین بار بود که بعد از چندین روز صابر میخندید. یکی از بچه ها از او پرسید: به چی میخندی؟ چیز خنده داری اونجا نوشته؟ صابر درحالی که برگه هایی که از اخبار ساعات اخیر برایش آورده بودند و بُرشی از مهم ترین محتواهای سایت ها و رسانه های حزب بود را میخواند گفت: مصاحبه ی همسر شهید علی را میخواندم. قهرمانی بوده برای خودش! همسرش به برخی شوخی ها هم اشاره کرده، خنده ام از این بابت بود. صابر برگه را کنار گذاشت و بعد نیروها را جمع کرد و به آنها گفت: به زودی باید روستا را کاملا تخلیه کنیم. تسلیحات زیادی هم به عقب نمیبریم. همه آماده ی ساعت مورد نظر باشند. یکی از بچه ها به صابر گفت: ما توان جنگیدن داریم. روستای شرقی هم مفت از دست دادیم البته من در تصمیمات دخالت نمیکنم، صرفا میخوام بگم میشه بیشتر مقاومت کردها علی لیوان چایی که در دست داشت را به دهانش نزدیک کرد. بعد پایین آورد. در حالی که به دیوار مقابل خیره شده بود و به نظر میرسید در فکر فرو رفته است گفت: خیلی خب، اگر بنا بر تجدید نظر در نقشه بود بهتون اطلاع میدم، ولی فعلا اولویت چیزی هست که براتون گفتم. در بیروت نیروهای رصد مقاومت یک مصاحبه‌ی جدید از یکی از مقامات رژیم صهیونیستی که درباره ی نقش رژیم در ترور علی میگفت پیدا کرده بودند. مصاحبه بعد از صحبت های نوال و جنان ضبط شده بود. مرتضی گزارش را به شیخ صالح نشان داد و گفت: بعد از مصاحبه ی نوال نسبت به ترور علی کاملا مطمئن شده اند. شیخ مصاحبه را دید و گفت: بله، انگار به دقت نوال و مصاحبه ها را رصد میکنند. بعد هم به مرتضی گفت: با یاسر هماهنگ شوید که اگر نوال تماس دیگری گرفت زودتر شرایط برای یک مصاحبه فراهم و هرچه سریعتر با میدان هماهنگ شوید. مرتضی گفت: الانم با میدان هماهنگیم. صابر در پاسخ گفت: شاید دستور کار کلا عوض بشه و مجبور بشیم برای همانگی بیشتر خارج از بیروت عمل کنیم. مرتضی کمی فکر کرد بعد به شیخ گفت: خیره ان شالله شیخ در پاسخ به مرتضی گفت: خیره، به ویژه اگر به زودی به زیارت قدس منتهی بشه.... ادامه دارد... ...