eitaa logo
داستان های امنیتی
2.9هزار دنبال‌کننده
25 عکس
10 ویدیو
5 فایل
مستند داستانهای‌ امنیتی‌ رمان‌های‌ جبهه‌‌‌ی مقاومت @ganndo
مشاهده در ایتا
دانلود
- قسمت هجدهم - مردی که روی صندلی جلو نشسته برمی‌گردد و توی چشم‌هایم زل می‌زند: -وقتی توی این ماشین هستید، لازم نیست نگران چیزی باشید. صورتش بیش از حد سفید و ته‌ریشش بور است، طوری کلمات را ادا می‌کند که مطمئن شوم نباید نگران چیزی باشم. با حرکت سر تاییدش می‌کنم و چشم‌هایم را می‌بندم. سرم را به پشتی صندلی‌ام تکیه می‌دهم و سعی می‌کنم آرامش از دست رفته‌ام را بازگردانم. خیلی طول نمی‌کشد که صدایم می‌زند، رنگ سرخ غروب به پیکره‌ی آسمان پاشیده شده است و دیدن این صحنه باعث می‌شود تا حسابی جا بخورم. نگاهی به ساعتم می‌اندازم و متوجه می‌شوم که حدود دو ساعت است که خوابیده‌ام. کمرم را از پشتی صندلی ماشین جدا می‌کنم و می‌کنم: -اینجا دیگه کجاست؟ هیچ کدام از افراد درون ماشین چیزی نمی‌گویند. یک لحظه گمان می‌کنم گندی که امروز در برج خلیفه زده شد و منجر به لو رفتن موقعیتم شد باعث شده تا سازمان تصمیم به حذفم بگیرد. ماشین خیلی آرام حرکت می‌کند، با گوشه‌ی چشم به قفل درب نگاه می‌کنم که بسته نیست. به سرم می‌زند درب را باز کنم و پیاده شوم، نگاهی به پشت سرم می‌اندازم و غیر از بیابان چیز دیگری نمی‌بینم. ماشین حالا دیگر رو به روی درب یک ویلای بسیار زیبا و تجملاتی متوقف شده است. درب باز می‌شود و وارد حیاط می‌شویم. فورا دستم را به گوشه‌ی کمرم می‌برم تا اسلحه‌ام را آماده کنم؛ اما... انگار که دنیا روی سرم خراب می‌شود، اسلحه‌ام نیست... نفسم بند می‌شود، کار کردن با موساد همیشه همین طور بوده است. درست شبیه راه رفتن روی لبه‌ی یک تیغ تیز که هر آن ممکن است شاهرگت را ببرد. مردی که روی صندلی جلو نشسته لب باز می‌کند: -نیازی نیست نگران باشید، این یه قانونه که کسی نباید توی این خونه مسلح باشه. نامطمئن می‌گویم: -نمی‌خواید بگید اینجا کجاست؟ مرد سکوت می‌کند و ماشین وارد حیاط می‌شود و من در اولین صحنه شمعونی را روی تراس و در کنار خانم جوانی که دست روی شانه اش انداخته می‌بینم. نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و لب‌هایم کش می‌آید، سپس دستم را به دستگیره‌ی درب بند می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم. شمعونی در حالی که جام نوشیدنی در دستش را بالا گرفته فریاد می‌زند: -به سلامتی سلامتید... امروز کارت حرف نداشت، حررف نداشت. سپس نوشیدنی‌اش را یک نفس سر می‌کشد. می‌خندم و رو به مردی که در ماشین چند کلامی با او هم‌صحبت شده بودم می‌کنم و می‌گویم: -ازتون ممنونم، می‌دونید که من هیچ خوبی یا بدی‌ای رو بدون جواب نمی‌گذارم. مرد لبخند ملیحی می‌زند و به سمت دیگر ویلا می‌رود. وارد محوطه‌ی ویلا می‌شوم که یکی از بادیگاردها با اشاره‌ی دست مسیر رسیدن به شمعونی را نشانم می‌دهد. پله‌ها را دوتا یکی بالا می‌روم تا زودتر به او برسم. شبیه همیشه لبخند می‌زند، طوری که انگار خنده به جزئی از صورتش تبدیل شده است و اگر خیلی او را از نزدیک نشناسی بی‌شک گمان خواهی کرد که مردی مهربان و دوست داشتنی است. البته که من در طول این سال‌ها که با او کار کرده‌ام، به این تجربه رسیده‌ام که نمی‌شود به لبخندهای شمعونی اعتماد کرد... بارها و بارها دیده‌ام که او در کمال خونسردی و در حالی که جامش را سر می‌کشد، دستور قتل افرادی که خللی در کار پروژه‌های سازمان داشته‌اند را صادر کرده است. شمعونی نگاهم می‌کند و سپس به زنی که کنارش ایستاده می‌گوید تا ما را تنها بگذارد. جلوتر می‌روم و با او دست می‌دهم، سپس اشاره می‌کند تا روی صندلی بنشینم. شبیه همیشه لبخند می‌زند: -خب، حالا درست تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاد؟ مطمئن می‌گویم: -رابطمون لو رفته بود. از ایران دنبالش بودند و انقدری از گیر انداختن ما مطمئن بودند که یه راست اومدن سر وقتم. منم مجبور شدم دخل یکی‌شون رو بیارم و از برج بزنم بیرون. شمعونی کمی دیگر می‌نوشد و سپس روی صندلی رو به رویم می‌نشیند: -خب چرا توی همون برج نموندی؟ خیلی جای کوچکی بود یا نفرات اون‌ها زیاد بود که ریسک موندن رو نکردی؟ نفس کوتاهی می‌کشم: -شناسایی‌شون کردم، کلا دونفر بودن... یکی‌شون رو توی سرویس بهداشتی برج گیر آوردم و حذف کردم. بعد هم تلفنش رو چک کردم و تامینش رو شناسایی کردم. دلیلی نداشت تو لونه زنبور بمونم! همین تغییر ماشین و اومدنمون به اینجا هم واسه خاطر احتیاط بیشتر بود و اصلا... با دیدن محو شدن خنده از روی لب های شمعونی کلماتی که قرار بود به روی زبان جاری کنم را گم می‌کنم... چهره‌اش وحشت زده می‌شود، در کسری از ثانیه به حرف‌هایم فکر می‌کنم تا شاید بتوانم دلیل تغییر ناگهانی حالتش را بفهمم. شمعونی از روی صندلی بلند می‌شود و به سمتم خم می‌شود: -گفتی چند نفر بودند؟ بدون مکث می‌گویم: -دو نفر! با حرص می‌گوید: -یه عملیات برون مرزی با این درجه از حساسیت با دو نفر امکان پذیره احمق؟ امکان پذیره؟ حتما اینجا هم لو رفته تا الان... گند زدی ایلاک... گند زدی‌...
- رمان امنیتی - - قسمت نوزدهم - شمعونی به قدری عصبی شده که صورتش کاملا سرخ و رگ‌های گردنش به بیرون زده است. حالا کاملا ایستاده هراسان به چپ و راست راه می‌رود، سپس به یکباره می‌ایستد. طوری که انگار مطلبی به ذهنش رسیده است، نیم خیز می‌شوم: -چی به ذهنت رسیده؟ سرش را تکان می‌دهد تا بدانم که درست حدس زده‌ام. می‌گوید: -یه راهی هست... برای اینکه بفهمیم ردمون رو زدن یا نه فقط یه راه هست... هر چند که برامون هزینه داره؛ اما فعلا چاره‌ای نیست... باید این کار رو بکنیم. متعجب نگاهش می‌کنم: -تصمیم نداری به من حرفی بزنی؟ صاف توی چشم‌هایم زل می‌زند و بدون رودربایستی می‌گوید: -معلومه که نه، مگه چند بار باید یه اشتباه رو تکرار کرد؟! چیزی نمی‌گویم. تلفنش را از روی میز برمی‌دارد و همانطور که مشغول زنگ زدن است، از کنارم دور می‌شود. حالم اصلا خوب نیست، احساس می‌کنم اوضاعی که در آن گیر افتاده‌ایم مناسب نیست و هر لحظه ممکن است که توسط نیروهای برون مرزی ایران غافلگیر شویم. چند لحظه‌ی بعد شمعونی برمی‌گردد و می‌گوید: -فعلا باید از اینجا بریم، با یه ماشین و بدون تشریفات... این را می‌گوید و از کنارم رد می‌شود تا با راننده صحبت کند، دستم را به استین پیراهن مردانه‌اش بند می‌کنم: -تو رو خدا به منم بگو که چی داره توی سرت می‌گذره. اخم می‌کند: -حرف نزن، فقط راه بیفت بریم. شمعونی می‌رود و من نیز درست پشت سرش حرکت می‌کنم. سه ماشین که با یک دیگر مو نمی‌زنند در حیاط ویلا به صف شده‌اند. شمعونی نفرات را پشت هم می‌چیند و از من می‌خواهد تا در اولین ماشین بنشینم. روی صندلی عقب می‌نشینم و یک نفر بلافاصله کنارم می‌نشیند تا در صورت نیاز از من مراقبت کند. اسلحه‌ام را نیز به سمتم تعارف می‌کند و این یعنی شروع یک ماجرای عجیب و غریب... به پشت سرم نگاه می‌کنم، شمعونی و زنی که کنارش بود توی ماشین دوم می‌نشینند و چند لحظه بعد صدای سه بوق به گوشم می‌خورد. صدایی که منجر به باز شدن درب ویلا می‌شود. از داخل حیاط که خارج می‌شویم، هراسان به چپ و راستم نگاه می‌کنم. بادیگاردی که کنار دستم نشسته، لبخندی می‌زند و می‌گوید: -نیازی به نگرانی نیست قربان، این ویلا طوری طراحی شده که امکان موفقیت در تعقیب و مراقبت رو برای حریف صفر می‌کنه. چیزی نمی‌گویم و بادیگارد بیشتر توضیح می‌دهد: -انتخاب زمین برای ساخت این ویلا خیلی هوشمندانه بوده و همون‌طور که می‌بینید دور تا دور اینجا زمین خالیه، پس کسی نمی‌تونه دنبالمون باشه. در هر چهار طرفمون مسیر ورود به بزرگراه هست و حالا هم قراره درست بریم توی خیابونی که قراره یک کنسرت موسیقی بزرگ برگزار بشه. هماهنگ شده تا لا به لای مردم گم بشیم و بعدش هم با اولین پرواز برگردیم به تل آویو... جای نگرانی نیست قربان. با اینکه از اعماق وجودم با شنیدن صحبت هایش خوشحال می‌شوم؛ اما ابروهایم را بهم می‌چسبانم و با صدایی نسبتا بلند می‌گویم: -انقدر این جمله رو تکرار نکن... من ایلاک رونم... جز پنج نفری که توی اتاق فکر ترور ژنرال سلیمانی بودم... من اگه قرار بود از چیزی بترسم اون شب می‌ترسیدم، یا شبیه بقیه‌ی افسرهایی که کم یا زیاد توی این ترور دست داشتند از سوراخم بیرون نمی اومدم... پس یادت باشه که کی کنارت نشسته، فهمیدی؟ بادیگاردی که کنار نشسته چند لحظه ساکت می‌شود و طوری که جایگاهش را متزلزل دیده باشد، زیر لب زمزمه می‌کند: -قصد بدی نداشتم قربان، فقط می‌خواستم... خیالتون رو... حرفش را قطع می‌کنم: -خیالم راحته... هر چند که خیلی خوب می‌دانم که خیالم راحت نیست، وحشت زده‌ام و سایه‌ی مرگ را درست روی شانه‌هایم احساس می‌کنم. شبیه آن شب لعنتی که پهبادهای ما از قطر به آسمان بلند شدند و ژنرال سلیمانی و ابومهدی و سایر همراهانشان را هدف قرار دادند... شبیه همین چند شب پیش که ترور صیاد خدایی که یکی از نخبه‌های بی‌چون و چرای سپاه بود در خیابان‌های تهران انجام شد... خیلی دوست داشتیم که راهی غیر از ترور برای توقف صیاد خدایی انتخاب کنیم؛ اما او به قدری مخلص و معتقد بود که راه دیگری برای ما نگذاشت و حالا هم... به دستانم نگاه می‌کنم که ناخودآگاه مشت شده است. وحشت زده‌ام و از بیخ و بن آمدنم به امارات را اشتباهی محض می‌دانم... با اینکه تا قبل از این خیال می‌کردم، با برقراری روابط بین ما و سران امارات اینجا کشوری امنی برای برگزاری قرارهای ملاقات تلقی می‌شود؛ اما حالا دیگر مطمئن شده‌ام که برای من هیچ کجا در زیر آسمان آبی امن نیست و هر لحظه و هر کجا باید در انتظار رسیدن آن‌ لعنتی‌ها باشم... نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت نوزدهم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت بیستم - «فصل چهارم» عماد - ابوظبی دستم را روی صورتم فشار می‌دهم و چشم‌هایم را نازک می‌کنم. کمیل طاقت نمی‌آورد: -دندونت بهتر نشده؟ زبانم را روی دندانم می‌کشم. هر چند که می‌دانم کار بی‌فایده‌ای است؛ اما باز هم تکرارش می‌کنم تا شاید معجزه‌ای شود. روی صندلی ماشین به خودم تکانی می‌دهم و به صفحه‌ی گوشی‌ام خیره می‌شوم. کمیل نیز در یک دست قرآن کوچکی که دارد را باز نگه داشته و مشغول تلاوت است و با دست دیگر صفحه‌ی تبلتش را روشن نگه‌ می‌دارد تا خبرهایی که برای ما ارسال می‌شود را از دست ندهیم. سکوت درون ماشین با صدای کمیل شکسته می‌شود: -شکر خدا که نفسش هنوز قطع نشده... میگن خیلی داره عذاب می‌کشه، دکترها و بچه‌های خودمون بالای سرش هستند تا خدایی نکرده... همانطور که به فرمان ماشین چنگ می‌زنم، حرف کمیل را قطع می‌کنم: -چیزی به خانواده‌اش نگفتن؟ کمیل شانه‌ای بالا می‌اندازد: -نمی‌دونم، حرفی نزدن... طفلی دختر کوچکش... خیلی بهش وابسته بود... خیلی... گمونم اگه بفهمه... بغض می‌کند و حرفش را می‌خورد. قطره‌ای اشک در چشم‌هایم حلقه می‌زند و به روی گونه‌ام شره می‌کند. حال ما در این ماشین لعنتی فرقی نکرده است. نزدیک سه ساعت است که پشت فرمان گیر افتاده‌ایم... نه راه پس داریم و نه مسیری به رویمان باز است تا ادامه دهیم. آه کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -نفسم گیر کرده تو گلوم کمیل... غفور حیف شد توی این عملیات، نباید می‌گذاشتیم تنها با اون حرومزاده رو در رو بشه. کمیل اشاره‌ای به گزارش ایمان که تنها نفر حاضر در برج بوده می‌کند و می‌گوید: -کی فکرش رو می‌کرد اینطوری بهمون ضد بزنه... این شیطون رو هم درس می‌ده! درد دندانم باعث می‌شود تا گردنم تیر بکشد. نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -دنیا که اینطوری نمی‌مونه آقا کمیل، تقاصش رو پس می‌ده... همین امروز هم پس می‌ده. کمیل بوسه‌ای به قرآن کوچکش می‌زند و آن را درون جیب پیراهنش می‌گذارد، سپس می‌گوید: -ولی کاری که غفور توی سرویس بهداشتی برج انجام داد یه جور از خودگذشتگی بود... هر کسی ندونه من و تو خیلی خوب می‌دونیم که اون توان رزمی بالایی داشت و محال بود با یکی دو ضربه از پا درش آورد... از خودگذشتگی کرد تا جای دفاع از خودش بتونه ماموریت رو توی جریان نگه داره. انگشت کوچکم را روی دندانم فشار می‌دهم و سپس می‌گویم: -ما هم باید از خودگذشتگی کنیم... به عظمت و بزرگی خون حاج قاسم قسم... به مظلومیت شهید صیاد خدایی قسم که نمی‌ذارم از دستمون بپره، فقط باید خدا خدا کنیم که متوجه حرکت غفور نشده باشه. کمیل چیزی نمی‌گوید تا سکوت بار دیگر بر فضای ماشین حکم فرما شود. سرم را روی فرمان می‌گذارم و پایم را به کف ماشین فشار می‌دهم که ناگهان صفحه‌ی موبایلم روشن می‌شود. هیجان زده موبایلم را در دست می‌گیرم و می‌گویم: -حرکت کرد... آخ اگه این متوجه ردیابی که غفور توی سرویس بهداشتی بهش زده نباشه... عروسی میشه عزامون... همین امروز اتمام ماموریت رو تموم می‌کنم و برمی‌گردیم تهران... کمیل زیر لب زمزمه می‌کند: -ان‌شاءالله... سپس بلندتر ادامه می‌دهد: -پس‌معطل چی هستی؟ راه بیفت بریم دیگه... لبم را از زیر فشار دندان‌هایم رها می‌کنم: -باید صبر کنیم تا مسیر خروجشون از این جهنم دره‌ای که ساختن معلوم بشه... اونجا پنجاه‌تا خروجی مختلف داره و ما هم اینجا دست و پا بسته‌ایم... باید صبر کنیم بزرگوار... از درد بی‌امان دندان، گردنم را به چپ و راست می‌چرخانم تا شاید اینگونه بتوانم خودم را تسکین دهم. کمیل مضطرب است، مدام پایش را تکان می‌دهد و با صفحه‌ی تبلتش ور می‌رود تا شاید بتواند مسیر حرکتی ایلاک رون را پیش‌بینی کند. شکی نیست که ایلاک رون با ضربه‌ی اطلاعاتی امنیتی که از ما خورده حالا دیگر کاملا دست به عصا و محتاط حرکت خواهد کرد و حضورش در آن ویلای عجیب و غریب هم‌گواه بر همین موضوع خواهد بود. او به قدری کارش را تمیز و بدون ایراد انجام می‌دهد که حتم داریم اگر گیره‌ی بسیار بسیار ریزی که مطابق با جدیدترین تکنولوژی‌های روز است به وسیله‌ی غفور در سرویس بهداشتی به پشت کمربندش وصل نمی‌شد، محال ممکن بود که بشود ردش را بزنیم. کمیل رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند: -نمی‌تونیم به تصاویری که داریم وصل شم... نمی‌دونم چه بلایی سرش اومده! آه کوتاهی می‌کشم: -خب با یه یوز و پسورد جدید امتحان کن. احتمالا بعد اتفاقاتی که امروز افتاد این خطمون رو زدن. کمیل در حالی که مدام با نوک انگشت به روی صفحه نمایش تبلت می‌کوبد، زمزمه می‌کند: -کار نمی‌کنه، یوز و پسورد دوم هم امتحان کردم... واردش میشم؛ اما تصاویر اصلا با کیفیت نیست... با این گرد و خاکی که راه افتاده هم که دیگه وضعیتمون نور علی نور شده! نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت بیستم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت بیست و یکم - چیزی نمی‌گویم، انگشت کوچکم را روی دندانم می‌گذارم و فشار می‌دهم. دردش اجازه‌ی فکر کردن به من نمی‌دهد، چند لحظه مکث می‌کنم تا بتوانم با این درد کنار بیایم، سپس می‌گویم: -فاصلمون رو کم کن. کمیل به صورتم نگاه می‌کند: -مطمئنی؟ ولی اینطوری ممکنه که بتونن... حرفش را قطع می‌کنم: -می‌دونم ممکنه چه اتفاقی بیافته؛ اما چاره‌ای نیست... باید فاصله رو کم کنی تا هم تصویرت واضح بشه و هم آنقدر قطع و وصل شدن سیستم کارمون رو عقب نیاندازه. کمیل صفحات متعددی که روی تبلتش باز شده را ورق می‌زند و روی لوکیشن لحظه‌ای ایلاک رون زوم می‌کند و سپس می‌گوید: -رفتن به سمت منطقه‌ی شرقی، احتمالا می‌خوان برن طرف العین... شاید هم برن سمت ام غافه... کف دستم را روی دنده فشار می‌دهم و همزمان با به صدا درآمدن جیغ لاستیک ماشین حرکت می‌کنم. سپس می‌گویم: -واسه ما که فرقی نداره... مسیر هر دوش یکیه. سپس پایم را روی پدال گاز فشار می‌دهم. با اینکه سعی می‌کنم از او عقب نمانم؛ اما متوجه هستم که سرعتم بیشتر از حد مجاز نباشد تا مبادا دوربین‌های شهری رویم حساس شوند. مسیر ورود به شهر العین یک بزرگراه کاملا نو ساز و مسیری صاف دارد. نیم نگاهی به کمیل می‌اندازم: -ببین وضعیت ترافیکی پیش رومون چطوریه. کمیل چند لحظه‌ای به تبلتش خیره می‌شود و چند باری صفحاتی که باز کرده را تغییر می‌دهد و سپس با نگرانی می‌گوید: -یه بخشی از ورودی شهر به شکل غیر عادی شلوغه... باید یه خبرایی باشه اونجا... ابروهایم ناخودآگاه به یکدیگر گره می‌خورند: -خب چک کن ببین چه خبره، اگه نمی‌تونی از مهندس و بچه‌های تیم پشتیبانی کمک بگیر. کمیل چند لحظه‌ای سکوت می‌کند و سپس در حالی که چشم از صفحه تبلتش برنمی‌دارد، می‌گوید: -کارمون دراومد حاج آقا! یه کنسرت بزرگ قراره برگزار بشه. زیر لب زمزمه می‌کنم: -یا علی... اینطوری که حتی احتمال داره برامون تور پهن کرده باشند. نمی‌تونیم بی‌گدار به آب بزنیم. کمیل جوابم را نمی‌دهد، چند لحظه‌ای صبر می‌کنم و سپس می‌پرسم: -نظر تو چیه بزرگوار؟ هر چیزی بگی از این هیچی نگفتن بهتره ها! کمیل همانطور که بی‌رحمانه به صفحه تبلتش می‌کوبد، هیجان زده جواب می‌دهد: -الهی شکر... تصویر اومد آقا... لب‌هایم کش می‌آید: -چه عجب که شما بالاخره یه خبر خوب دادی. نگاهی به آیینه ماشین می‌اندازم و از خودرویی پیش رویم سبقت می‌گیرم، سپس به کمیل نگاه می‌کنم که خنده روی لب هایش محو شده است: -چی شده؟ حرف بزن دیگه نصفه جون شدم. لب باز می‌کند: -دارم می‌بینمشون آقا... احتمالا اینا قصدشون اینه که برن سمت اونجا بتونن درست و حسابی گم‌ گور بشن. آب دهانم را قورت می‌دهم: -اونا؟ مگه ایلاک رون تنها نیست؟ کمیل متعجب به صفحه‌ی تبلتش نگاه می‌کند و می‌گوید: -اینطوری که مشخصه نه... سه تا ماشین یه رنگ و شکل دارن پشت به پشت راه میرن... نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم. باید بهترین تصمیم را در کمترین زمان ممکن بگیرم. اینکه آن‌ها عامدانه مکانی شلوغ انتخاب کرده‌اند، ممکن است دارای جنبه‌های مختلفی باشد که ضد تعقیب و گریز از چنگال ما ساده انگارانه‌ترین حالت آن است. نیم نگاهی به داشبورد می‌اندازم و سپس از کمیل می‌خواهم تا با خط ماهواره‌ای و امن خودم حاج صادق را بگیرد. یکی از سختی‌های غیر قابل وصف عملیات برون مرزی همین است که امکان دسترسی و هماهنگی با مقام مافوق وجود ندارد و خیلی سخت و محدود می‌شود برای کسب تکلیف دست به برقراری ارتباط زد. من نیز تصمیم گرفته‌ام تا از این جاده و امکانی که برای ما فراهم شده استفاده کنم و نظر رئیس را بدانم. خیلی زود تماسم وصل می‌شود: -سلام آقا جون، سفر بخیر. مضطرب جواب می‌دهم: -سلام و ارادت، یه مشکلی داریم. یه مهمونی خیابونی شلوغ راه افتاده که دوستمون داره می‌ره به سمتش... نمی‌دونیم ما هم دعوتیم یا نه. حاج صادق چند لحظه مکث می‌کند و سپس می‌گوید: -شما که دو نفرید، مشکلتون چیه؟ حرفم را مزه مزه می‌کنم: -راستش می‌ترسم عمدا بخوان بریم جایی که دعوت نیستیم و بعدش هم میزبان رو بیاندازن به جونمون! می‌دونید که اینجا... سکوت حاج صادق چند ثانیه‌ای بیشتر از حد معمول طول می‌کشد، سپس می‌گوید: -امیدتون به خدا باشه و فراموش نکنید که امیرالمومنین علیه السلام فرمود: الضّیفُ دَلیلُ الجَنّةِ وَ مَن لَمْ یُكرِمِ الضَّیفَ فَلیسَ مِنّی. یاعلی. تلفن را به سمت کمیل تعارف می‌کنم و به معنی حدیثی که حاج صادق گفت فکر می‌کنم... «مهمان، راهنما به سوی بهشت است. هر کس مهمان را حرمت و گرامی ندارد او پیرو من نیست.» نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت بیست و یکم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت بیست و دوم - درست می‌گوید. باید یکی از ما در دل این کنسرت به دنبال ایلاک رون برود... واقعا هم رفتن به این ضیافت ممکن است یک راهنمایی بزرگ به رسیدن به بهشت باشد... کمیل که متوجه لبخند کم رنگی که روی صورتم نقش بسته است می‌شود، می‌گوید: -لااقل بلند بلند فکر کنم تا ما هم بفهمیم چی شده! نگاهی به او می‌اندازم و سپس چشم به جاده می‌دوزم و می‌گویم: -من میرم دنبالشون، تو هم پشتیبانی کن. سپس با خط اماراتی‌ام شماره جنید را می‌گیرم. خیلی زود جواب می‌دهد: -یاالله... حاج عماد، سلام و علیکم... لبخند می‌زنم: -علیکم السلام یا جنید، کیف حالک! صدای خنده‌اش بیشتر می‌شود و با همان لهجه‌ی غلیظ عربی می‌گوید: -والله عجیبه... من ایرانی می‌گویم و شما عربی صبحت می‌کنید. مشکلی پیش آمده یادم کردید؟ همانطور که به رو به رویم نگاه می‌کنم و فرمان ماشینم را هر چند لحظه یک بار تنظیم می‌کنم، جواب می‌دهم: -لامشکل بزرگوار، فقط... راستش جنید هوس موتور سواری کردم. بی‌معطلی می‌گوید: -یاالله... خیر باشه ان‌شاءالله... کجا باید بیام. پایم را بیشتر روی گاز فشار می‌دهم و می‌گویم: -قرار نیست شما بیای... من خودم دارم میام سمت ام غافه، ورودی شهر قراره یه کنسرت بزرگ خیابونی برگزار بشه، خبر داری؟ جنید متعجب می‌گوید: -برگزار نه؛ قراره تموم بشه... گمونم نیم ساعت یا کمتر مردم خارج بشن. به کمیل نگاه می‌کنم و می‌گویم: -مطمئنی؟ جنید مطمئن پاسخ می‌دهد: -بله آقا، من خودم چند مسافر رساندم... به هر حال همانجا با موتور هستم، خیالت راحت. از او تشکر و خداحافظی می‌کنم. سپس رو به کمیل می‌گویم: -چی‌ میگه این؟ شانه‌ای بالا می‌اندازد: -احتمالا برنامه زودتر شروع شده، اگه حدس ما درست باشه و انتخاب این جاده واسه خاطر شلوغی کنسرت باشه که تو اصل موضوع فرقی نداره براشون... اینا شلوغی می‌خوان، چه شلوغی رفتن به کنسرت چه خارج شدن از اون... یک لحظه دندانم تیر می‌کشد؛ اما سعی می‌کنم به روی خودم نیاورم.‌ می‌گویم: -فرق که داره، اگه بلیط داشته باشن و بخوان وارد سالن بشن تا دیگه عین قطره‌ای که توی دریا چکه می‌کنه لای جمعیت محو بشن و تموم! کمیل چیزی نمی‌گوید، مشخص است که با من موافق است. سرعتم را بیشتر می‌کنم و مشتاقانه‌تر به سمت محل برگزاری کنسرت حرکت می‌کنم. کمیل پس از سکوتی به نسبت طولانی مات و مبهوت نگاهم می‌کند و می‌گوید: -مطمئنی می‌خوای چیکار کنی؟ به صندلی ماشین تکیه می‌دهم و می‌گویم: -خیلی سخت نیست، یه بار توی تل آویو انجامش دادم... اینجا که دیگه اوضاع خیلی بهتره... مگه نه؟ پس از طی کردن مسیری نه چندان طولانی به ورودی شهر می‌رسیم. هم تصاویر هوایی و هم ردیابی که به لطف غفور به ایلاک رون وصل شده است به ما می‌گوید که راه را درست آمده‌ایم. حالا دقیقا یک خیابان با آن‌ها فاصله داریم. از نقشه‌ی روی تلفنم کمک می‌گیرم و به جای خیابان شلوغی که بین ما و سوژه فاصله انداخته از مسیر جایگزین استفاده کنم. وارد یک کوچه نه چندان باریک می‌شوم و بلافاصله به سمت خیابان اصلی گاز می‌دهم و چند دقیقه‌ی بعد کمیل با اشاره‌ی دست به انتهای کوچه‌ای که در آن قرار گرفته‌ایم، می‌گوید: -اونجان، ته همین کوچه... اخم می‌کنم: -مسیر جلوشون بازه؟ سر تکان می‌دهد: -نه، کاملا بسته است و بعیده بتونن با ماشین جایی برن. بیسیم کوچکی که در فاصله‌ی کم جوابگوی کار ما هست را درون گوشم می‌گذارم و می‌گویم: -باید جدا بشیم، تو هم دیگه توی ماشین نشین... بیا بریم تو دل جمعیت... کمیل سری تکان می‌دهد و تاییدم می‌کند، سپس می‌گوید: -فقط روی سیستم من نویزهای زیادی زده شده... ممکنه این نویزهای مزاحم روی ارتباط بیسیم مشکل ایجاد کنه، سعی کن خیلی فاصله‌مون زیاد نشه که خدایی نکرده مشکلی پیش نیاد. سری تکان می‌دهم و می‌گویم: -ان‌شاءالله که مشکلی پیش نمی‌آید. دستورالعمل عملیات هم دقیقا مثل علت حضور ما توی امارت مشخصه... اگه خدا بخواد و ائمه اطهار کمک کنن، امروز روی اسم یکی دیگه از قاتلین حاج قاسم که مسئول عملیات چند وقت پیش و ترور شهید صیاد خدایی بود هم خط می‌کشیم... کمیل ماشین را در نقطه‌ای امن از کوچه‌ای که در آن هستیم می‌گذارد و بیسیمش را درون گوشش جا می‌دهد و چند باری هم امتحان می‌کند تا خیالش راحت شود. سپس از ماشین پیاده می‌شود تا هر دو به سمت خیابان به راه بیفتیم... آه کوتاهی می‌کشم و زیر لب آیه‌ای را زمزمه می‌کنم که قوت قلبم می‌شود و دریای طوفانی افکارم را به بهترین شکل ممکن آرام می‌کند. «وَاللّهُ عَزیزٌ ذُو انِتقام» و خدا قدرتمند و انتقام گیرنده است... ناخودآگاه لبخندی می‌زنم و سپس با گام‌هایی بلند و استوار به سمت خیابان می‌روم تا یکی دیگر از پرونده‌های انتقام را ببندم. نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت بیست و دوم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت بیست و سوم - جمعیت در خیابان موج می‌زند و مردم دسته دسته از بین ماشین‌هایی که کاملا در ترافیک گیر افتاده‌اند رد می‌شوند. کمیل حالا حدود ده دوازده متر با من فاصله دارد و در حالی که شلوار جین کمرنگی به تن کرده و زیپ کاپشن قهوه‌ای رنگش را تا بالا بسته به صفحه تبلتش نگاه می‌کند. در بین جمعیت چشم می‌گردانم و سعی می‌کنم تا هر چه زودتر سه ماشینی که با هم از ویلا خارج شدند را ببینم. جمعیت به طوری زیاد است که حتی فکرش را هم نمی‌کردم اینطور غافلگیر شوم. کمیل کمکم می‌کند: -عماد باید سیصد متر بری جلوتر، فقط بجنب تا از ماشین پیاده نشدند. بلافاصله به سمت سوژه‌ای که چند روز است خواب و خوراک را از ما گرفته حرکت می‌کنم. سپس با گوشه‌ی چشم کمیل را می‌بینم که آن هم در بین مردمی که برای خارج شدن از کنسرت از هم سبقت می‌گیرند در حال رفتن به سمت ماشین‌هایی است که به دنبالشان هستیم. صدایش می‌کنم: -خیلی داری تند می‌ری، مواظب باش روت حساس نشن... خیلی برامون مهمه که موقعیتمون لو نره... مفهومه؟ کمیل جوابی نمی‌دهد. از سمت دیگر خیابان پیش می‌روم تا بالاخره موفق می‌شوم ماشین‌هایی که پشت سر هم در ترافیک ایستاده‌اند را ببینم. درب ماشین سوم باز می‌شود و دو مرد تقریبا هیکلی و تنومند با ظاهری معمولی و کاپشنی چرم از آن پیاده می‌شوند. تمام حواسم به سمت آن‌هاست که ناگهان دستی از دست پشت به کمرم می‌خورد. در کسری از ثانیه تمرکزم از روی هر سه ماشین برداشته می‌شود و دستم ناخودآگاه به سمت کمرم می‌رود تا اسلحه‌ام را بیرون بکشم... حس می‌کنم گمانم درست بوده و کشاندن ما به این منطقه از امارات نیز جزئی از نقشه‌ی آن‌ها برای پیدا کردن و اجرای عملیات معکوس است که ناگهان صدایی همه‌ی افکارم را پاک می‌کند و جنید می‌گوید: -آقا عماد منتظر خبر رسیدنت بودم. نمی‌دانم باید از دستش عصبی باشم یا خوشحال؛ اما حرکتی که انجام داد به قدری شوک عصبی به من وارد می‌کند که بار دیگر دندان لعنتی‌ام تیر می‌کشد و با درد شدیدی که به یک باره در تنم جریان پیدا می‌کند، گردنم را بدون اراده کج می‌کند. بدون آن که بخواهم جوابی به جنید بدهم برمی‌گردم و به سمت ماشین‌ها نگاه می‌کنم. جنید با لحنی تاسف بار می‌گوید: -والله... نمی‌دونستم... یعنی... من... صحبت‌های جنید و حتی درد بی‌وقفه‌ای که به جانم افتاده را احساس نمی‌کنم. تمام تمرکزم به تحرکاتی است که در اطراف آن سه ماشین در حال رخ دادن است. یکی از مرد‌ها به جلو حرکت می‌کند و از کنار ماشین دوم رد می‌شود و درب ماشین اول را باز می‌کند. کمیل فورا گزارش می‌کند: -سوژه... ماشین اوله... دستور... صدا واض...حه؟ صدای کمیل بریده بریده به گوشم می‌رسد؛ اما منظورش را خیلی خوب متوجه می‌شوم. نفس کوتاهی از شادی و شعف رسیدن به سوژه می‌کشم و به یک باره تصاویری که غفور و دخترش را در یک قاب دیده بودم به سمتم هجوم می‌آورند... تصاویر جلساتی که با سردار حاج حسین پور جعفری داشتم در ذهنم مرور می‌شود و ابهت گام‌هایی که حاج قاسم در خاک ریزهای سوریه برمی‌داشت از پیش چشمانم رد می‌شود. آب دهانم را قورت می‌دهم، در کسری از ثانیه احساس شادی و موفقیت آمیز بودن عملیات جای خود را با هر حس دیگری عوض می‌کند. نفس کوتاهی می‌کشم: -تمومش کن، الان رفیقمون هم میاد سمتت... جنید از کنارم رد می‌شود و دوان دوان به سمت موتورش می‌رود تا کمیل بعد از اجرای عملیاتش مشکلی برای ترک کردن این مهلکه نداشته باشد. همه چیز مطابق میل ما پیش می‌رود تا این که شیشه‌ی عقب ماشین اول برای پایین می‌رود و مردی که روی صندلی‌اش نشسته تصمیم می‌گیرد نکته‌ای را به ایلاک رون گوش زد کند... مردی که او را بیشتر از هر شخص دیگری می‌شناسم... او شمعونی است... مامور نخبه‌ی موساد و یکی از اصلی‌ترین مغز متفکرهای سازمان اطلاعاتی اسرائیل که حتی فکرش هم نمی‌کردیم بتوانیم او را در جایی غیر از سرزمین‌های اشغالی ببینیم... کمیل قدم به قدم خودش را نزدیک ایلاک رون می‌کند. باید جلوی انجام این عملیات را بگیرم. من خیلی خوب می‌دانم که اگر گلوله‌ای از اسلحه‌ی کمیل شلیک شود، شمعونی بخار می‌شود و به آسمان پرواز می‌کند. پس بلافاصله شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -عملیات رو متوقف کن، همین الان! ناگهان به خاطر می‌آورم که صدای بیسیم به دلیل حساسیت‌های این تجمع و نویزی که دولت در این منطقه انداخته دستورات را به خوبی منتقل نمی‌کند... کمیل قدم به قدم به ایلاک رون نزدیک می‌شود و من بار دیگر سعی می‌کنم تا صدایش کنم: -صدام رو می‌شنوی کمیل؟ بهت می‌گم عملیات رو متوقف کن... مفهومه؟ همین حالا... نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت بیست و سوم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- قسمت بیست و چهارم - «فصل پنجم» کمیل - ورودی شهر ام غافه انگشتم را روی گوشم فشار می‌دهم تا بتوانم صدای عماد را بشنوم. این نویزهای لعنتی اجازه نمی‌دهند که کلمات درست به گوشم برسد؛ اما با توجه به صحبت‌هایی که در ماشین داشتیم و دستور العملی که برای این عملیات در نظر گرفتیم، هدف ما از حضور در این منطقه حذف ایلاک رون است. پس می‌توانم به گوش‌هایم اعتماد کنم و بنا بر این بگذارم که درست شنیده‌ام و عماد دستور شلیک به ایلاک رون را صادر کرده است. نفس کوتاهی می‌کشم و در حالی که اسلحه‌ام را از زیر کاپشنی که به تن دارم نگه داشته‌ام به سمت ایلاک رون حرکت می‌کنم. حدود پنجاه قدم با او فاصله دارم و جنید را می‌بینم که دوان دوان به سمت دیگری می‌رود. یقیناً با هماهنگی عماد تصمیم دارد تا موتورش را آماده کند و من نیز بعد از انجام کار باید به سمت جنید حرکت کنم. حالا حدودا سی متر با ایلاک رون فاصله دارم و می‌بینم که شیشه‌ی ماشین دوم پایین می‌آمد، نمی‌توانم که فردی که درون ماشین نشسته را تشخیص دهم، ایلاک دقیقا حائل بین من و اوست؛ اما حدس می‌زنم اتفاقی افتاده باشد که در دل شلوغی این جمعیت شخصیتی به مهمی ایلاک بیرون ماشین معطل مانده است. دو نفری که همراهش هستند مدام به چپ و راست نگاه می‌کنند و من نگرانم که مبادا متوجه حضور من شوند. سعی می‌کنم تا با استفاده از جمعیتی که در خیابان است خودم را از دید آن‌ها دور کنم. فاصله‌ام با سوژه به کمتر از بیست متر می‌رسد که عماد دوباره صدایم می‌زند: -عملیات.. رو... !!!... کن... هم.. الان... نمی‌فهمم چه می‌گوید. کلمات درست منتقل نمی‌شوند، یعنی عماد احساس خطر کرده و از من می‌خواهد برای انجام کار عجله کنم؟ نمی‌توانم درست تصمیم بگیرم، جنید را به خاطر می‌آورم که به سمت چپ من رفت و قطعا می‌تواند بعد از انجام عملیات من را به همراه خودش از مهلکه دور کند... با خودم فکر می‌کنم که او بدون کسب اجازه از عماد کاری انجام نمی‌دهد، پس نگرانی‌ام دلیلی ندارد... سرعت گام‌هایم را بیشتر می‌کنم، حالا می‌توانم عماد را با فاصله‌ی بیشتری از ماشین‌ها و سوژه ببینم. اسلحه‌ام را بدون آن که بخواهم جلب توجه کند از زیر کاپشنم بیرون می‌آورم و درون جیبم نگه می‌دارم تا مشکلی برای استفاده از آن نداشته باشم. بادیگاردهای سوژه با چشمان خود همه جا را می‌پایند و این ممکن است کار من را سخت‌تر از قبل کند. صدای عماد دوباره به گوشم می‌خورد و این بار از سرعت حرکتم می‌کاهد: -صدام رو... کمیل... بهت می‌گم... عملیات رو... مفهومه... همین... حالا... چند ثانیه سر جایم خشک می‌شوم، شک ندارم که او هم من را می‌بیند. پس دلیل اصرارش بر عملیات چیست؟ یعنی ممکن است سوژه تصمیم به سوار شدن دوباره در ماشین گرفته باشد و اگر کارم را دیر انجام دهم، همه چیز خراب شود؟ مردد به پیش رویم نگاه می‌کنم، دیگر عماد را در قاب چشمانم نمی‌بینم و حالا تمام تمرکزم را به روی سوژه و بادیگاردهایش می‌گذارم... اصلا دوست ندارم زحمات و جان فشانی‌های غفور را نادیده بگیرم و اجازه بدهم که یکی از قاتلین حاج قاسم و صیاد خدایی که حالا در چند متری‌ام قرار گرفته از پیش چشمانم دور شود. بادیگاردی که کمی هیکلی‌تر است، درست پشت سر سوژه قرار می‌گیرد. زیر لب بسم الله می‌گویم و با خودم عهد می‌بندم که دیگر توجهی به صداهای بیسیم نکنم. پا پیش می‌گذارم و به سمت سوژه حرکت می‌کنم. جمعیت ثانیه به ثانیه بیشتر از قبل می‌شود و بازدیدکنندگان کنسرت تقریبا همگی در خیابان هستند. با اینکه فاصله‌ی زیادی با سوژه ندارم؛ اما باید از بین چند نفر عبور کنم تا به سوژه برسم... انگشتانم را به دور اسلحه‌ام سفت می‌کنم و آماده شلیک می‌شوم. حالا کمتر هشت نه متر با سوژه فاصله دارم، راه برای ماشین‌هایی که در خیابان متوقف شدند کمی باز می‌شوند و آن‌ها نیز چند متری را با بوق‌های پی‌درپی و کنار زدن جمعیت جلو می‌روند. سوژه به همراه بادیگارهایش جمعیت را می‌شکافد و مسیرش را به سمت یکی از فرعی‌های حاضر در خیابان تغییر می‌دهد. نفسم را در سینه حبس می‌کنم و متمرکز به سمتش حرکت می‌کنم، باید اول نفر جلویی‌ام را کنار بزنم و سپس از پشت، سرش هدف قرار دهم و بعد هم با چند تیر هوایی مسیر فرارم را باز کنم. به قدری دویدن در شرایط سخت را تمرین کرده‌ام که شک ندارم که محال است به گرد پایم برسند. سعی می‌کنم به جای حرف‌های نیمه و نصفه عماد به روی این موضوع تمرکز کنم که آن‌ها واقعا حضور در این شلوغی را برای گم شدن در بین جمعیت انتخاب کردند یا توری برای گرفتار شدن ما پهن شده است. باید شش دانگ حواسم جمع باشد... حالا دیگر همه چیز آماده است، دستم را بلند می‌کنم تا روی شانه‌ی نفر جلویی‌ام می‌گذارم و سپس به سمت سوژه شلیک کنم که ناگهان ضربه‌ی محکمی به پشت سرم می‌خورد و دنیا پیش چشم‌هایم تیره می‌شود. نویسنده: @RomanAmniyati
با سلام و تسلیت ایام فاطمیه رمان امنیتی کلنا قاسم امشب منتشر نخواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- رمان امنیتی - - قسمت بیست و پنج - «فصل ششم» عماد - درون ماشین ابرهای خاکستری گره خورده به یکدیگر طوری در آسمان ردیف شده‌اند که گویا هوای باریدن به سر دارند. نگاهی به روی صندلی عقب می‌اندازم که کمیل همچنان بی‌حال دراز کشیده است. نفس کوتاهی می‌کشم و فرمان ماشین را دو دستی می‌چسبم تا مبادا رو دست بخورم. صد متر جلوتر سه ماشین درست شبیه یکدیگر در حال حرکت هستند و من شک ندارم که به زودی از هم جدا خواهند شد. با اینکه ترفند آن‌ها برای ضد تعقیب و ایجاد یک منطقه امن خیلی تازه نیست؛ اما باید اعتراف کنم که حسابی جواب می‌دهد. جنید با کلاه کاسکت مشکی رنگی که روی سرش گذاشته از سمت چپ ماشینم رد می‌شود. از وقتی که شروع به حرکت کرده‌ایم، هر چند دقیقه یک بار همین کار را انجام داده و حالا نیز بار دیگر تکرارش می‌کند. از قبل به او گوشزد کرده‌ام که باید به دنبال کدام ماشین برود. به واسطه‌ی فعالیت‌های بی‌سابقه‌ی دستگاه امنیتی رژیم صهیونسیتی در امارات دست ما در اینجا بسته است و مجبوریم بین از دست دادن کامل سوژه و امتحان کردن شانس خودمان در بین سه ماشین، دومی را انتخاب کنیم. هنوز هم در شوک اتفاقی هستم که چند دقیقه‌ی پیش افتاد و مجبور شدم کمیل را با ضربه‌ای از پشت سر بیهوش کنم... او به قدری به سوژه نزدیک شده بود که ریسک گرفتن دستش زیاد می‌شد و نمی‌توانستم واکنشش را پیش‌بینی کنم... حالا نیز باید افسوس این را بخورم که می‌توانستم به تعداد ماشین‌هایی که یکی از آن‌ها حامل شمعونی است، نفر برای تعقیب و مراقبت داشته باشم و ندارم... نگاه دوباره ای به روی صندلی عقب ماشین می‌اندازم و کمیل تکان کوچکی می‌خورد. از حرص لبخند می‌زنم: -خوبی بزرگوار؟ صدایش گرفته و کلمات را گنگ ادا می‌کند: -خوبم؟.. نمی... دونم... چی شد که... همانطور که به ماشین‌های یک رنگ و شبیه به هم نگاه می‌کنم، می‌گویم: -احتمالی که دادی درست بود، نویزهای اون منطقه فعالیت‌های بیسیم ما رو تحت تاثیر قرار داد و منم وقتی دیدم هر چی میگم می‌خوای کار خودت رو انجام بدی، مجبور شدم اینطوری متوقفت کنم. کمیل دستی به پشت گردنش می‌کشد و در حالی که از چهره‌اش مشخص است هنوز کاملا هوشیار نشده، می‌گوید: -تو؟ تو از پشت بهم ضربه زدی؟ من... من فقط یه قدم باهاش فاصله داشتم عماد... اصلا فهمیدی چی کار کردی؟ سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: -فهمیدم. چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم، اگه خوابیدنت تموم شد و سرحال شدی بیا روی صندلی جلو تا ببینیم باید چه کار کنیم. کمیل با حالتی عصبی صدایش را بلندتر از قبل می‌کند: -یعنی چی که فهمیدم؟ میگم همه‌ی زحماتمون رو هدر دادی! بابا اون غفور بیچاره الان تا لب مرز مرگ رفته بخاطر این که اون حرومزاده رو به سزای اعمالش برسونیم، اونوقت تو... درست وقتی که فقط یه قدم باهاش فاصله داشتم... واسه چی این کار رو کردی؟ خونسرد نگاهش می‌کنم و سپس به ماشین‌هایی که پیش رویم در حال حرکت هستند چشم می‌دوزم: -بخاطر این که ایلاک رون، با همه‌ی جنایت‌هایی که انجام داده حکم یه سرباز رو برای این صفحه‌ی شطرنج داشت... من شاه رو توی ماشین دومی دیدم... کمیل که دیگر کاملا به هوش آمده به سمتم خم می‌شود و می‌گوید: -راجع به کی حرف می‌زنی؟ کی توی ماشین دوم بود؟ لبخند کمرنگی می‌زنم و می‌گویم: -شمعونی... کمیل با شنیدن این اسم چند لحظه‌ای خشک می‌شود و سپس می‌گوید: -مطمئنی که خودش بود؟ آخه اون... اون هیچوقت از حصارش توی سرزمین‌های اشغالی بیرون نمی‌اومد! چطور ممکنه که... همانطور که با گوشه‌ی چشم به جنید و موتورش که بار دیگر از ماشین من جلو می‌زند و سپس سرعتش را کم می‌کند تا به پشت سرم برگردد نگاه می‌کنم، می‌گویم: -چی شده که از لونه‌ش بیرون زده رو نمی‌دونم؛ ولی خیلی خوب می‌دونم این داره برای یه ملاقات بزرگ آماده میشه. این آدم فقط وقتی از لونه‌ش بیرون می‌زنه که کلی از کله گنده های موساد برای دیدنش به صف شده باشند... کمیل اگه خدا بخواد و بتونیم ردش رو بزنیم، یه سبد پر از تخم مرغ‌های صهیونیست‌ها رو زدیم... کمیل که مات و مبهوت به صحبت‌هایم گوش می‌کند، نامطمئن می‌پرسد: -پس... ایلاک رون چی میشه؟ قبل از آن که بخواهم جواب کمیل را بدهم، صدای پیام از خط ماهواره‌ای‌ام بلند می‌شود. فورا بازش می‌کنم. برایم آیاتی از قرآن و سوره فیل نوشته شده است: - «أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ؛ آيا نديدى پروردگارت با فيل سواران (لشکر ابرهه که براى نابودى کعبه آمده بودند) چه کرد؟!». «وَأَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْرًا أَبَابِيلَ؛ و بر سر آنها پرندگانى را گروه گروه فرستاد». مفهوم پیامی که برایم آمده را خیلی خوب متوجه می‌شوم و لبخند می‌زنم. کد تایید را ارسال می‌کنم و سپس زیر لب زمزمه می‌کنم: -ان‌شاءالله... نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت بیست و پنج -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- رمان امنیتی - - قسمت بیست و شش - «فصل هفتم» معراج - دو روز بعد: پایگاه هوافضای جمهوری اسلامی-کرمانشاه سالن مجموعه که با میزهایی طویل و مستطیل شکل پر شده است، پذیرای چند ده نفر از متخصصین و کارشناسان عرصه‌ی پهبادی است. هر کدام از بچه‌ها در حالی که روی صندلی‌های خود نشسته‌اند چشم به صفحه‌ی مانیتوری دوخته‌اند که پیش رویشان قرار گرفته است. کمی آن طرف‌تر من و تیمی که با دستور مستقیم از فرماندهی برای انجام این عملیات انتخاب شده‌ایم، در اتاقی حدودا سی متری مشغول به کار هستیم. یک تخته سفید رنگ روی دیوار اتاق نصب است و چند میز و صندلی با سیستم‌های جداگانه در حال کار کردن به پروژه‌ای هستند که یکی از سخت‌ترین و حساس‌ترین ماموریت‌های چند دقت گذشته حساب می‌شود. همین موضوع هم باعث شده تا نزدیک به سی ساعت را یک سره و بدون استراحت کار کنیم و چشم روی هم نگذاریم‌ تا مبادا از حریف سرسختی که داریم عقب بیفتیم. پروژه به صورت کاملا سری و محرمانه به ما شش نفری که درون اتاق هستیم سپرده شد و همین موضوع هم انگیزه بچه‌ها را برای موفقیت در این مورد چند برابر کرد تا بدین صورت و شبانه روزی سوژه‌ای را که از ام غافه العین در امارات تحویل گرفتیم، تا ورودی شهر اربیل در عراق همراهی کنیم. نگاهی به تخته سفید رنگی که روی دیوار نصب شده می‌اندازم که تمامی فعالیت‌های سوژه به روی آن آورده شده است. برای بچه‌های باعث افتخار بود که برای زدن نفری دور هم جمع شده‌ایم که فرمانده خوجه‌ی ترورهای موساد است. او همچنین فرمانده یگان ترور موساد در منطقه شمال عراق است و در سازماندهی ترورها از جمله در خاک ایران هم نقش داشته است. بررسی‌های موشکافانه تیم امنیتی ما ردپایی پر رنگ از او در ماجرای ترور شهید سرهنگ صیاد خدایی در تهران پیدا کرده است و حالا باعث خوشحالی است که تمامی فعالیت‌های او... از ماشین‌هایی که در طول مسیر عوض کرد تا راه‌هایی که برای رسیدن به عراق انتخاب کرد و بعضاً سختی‌های فراوانش را هم به جان خرید، از چشمان تیزبین بچه‌های هوافضا دور نمانده است. استکان چایی‌ام را از روی میز برمی‌دارم و همراه با کمی از کاک‌های محلی که خانزاده با خودش از شهر آورده سر می‌کشم. سپس رو به خانزاده می‌کنم و می‌گویم: -هر چقدر سلیقه‌ت توی نگه داری از لباس‌هات خوب نیست ولی این شیرینی‌های کرمانشاهی رو خیلی خوب انتخاب می‌کنه... همیشه خدا تازه‌اند و مثل قند تو دهن آب می‌شن. لبخندی می‌زند و می‌گوید: -نگاه به این لهجه‌ی تهرونی‌م نکن مهندس، ناسلامتی من از اون کردهای اصیل این منطقه‌م ها! یک شیرینی دیگر برمی‌دارم و در حالی که همراه با چایی‌ام می‌خورم، می‌گویم: -خدا شما رو واسمون حفظ کنه که اگه این کاک‌های خوشمزه نبود معلوم نبود چطوری می‌تونستیم تا صبحونه دووم بیاریم. فضای اتاق سی متری ما دوستانه است و کارها روی روتین و بدون هیچگونه نگرانی و استرسی پیش می‌رود. بچه‌ها هر کدام با تسلط زیاد مشغول وظیفه‌ای هستند که به آن‌ها سپرده شده و ما حالا بدون هیچ‌گونه نگرانی آماده دریافت دستور از فرماندهی و شروع عملیات هستیم. همه چیز خوب و حساب شده پیش می‌رود تا این که علی اصغر از انتهای اتاق بلند می‌شود و در حالی که صدایش می‌لرزد، می‌گوید: -آقا معراج، یه مشکلی پیش اومده بیا یه لحظه! هنوز بخشی از کاک کرمانشاه درون دهانم است که صدای علی اصغر را می‌شنوم و ناخودآگاه چند سرفه می‌کنم. از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم و به سمت میزش می‌روم، هنوز کاملا به او نرسیده‌ام که شروع به توضیح دادن می‌کند: -آقا این خط‌های قرمز روی صفحه داره هشدار میده بهمون... هشدار یه اختلال توی سیستمه که ممکنه سوژه رو از دسترس ما خارج کنه. اخم می‌کنم: -یعنی چی که خارج کنه؟ مگه از قضیه‌ی ردیاب بو بردن؟ علی اصغر ناامیدانه نگاهم می‌کند: -نمی‌دونم، شاید... شاید هم... باقری از آن سوی اتاق حرفش نیمه کاره می‌گذارد و باصدایی بلند می‌گوید: -آقا منم هشدارش رو گرفتم... سیستمم داره از دست خارج میشه... خانزاده که یکی از فنی‌ترین و کاربلدترین مهندسان عرصه پهپادی و هوافضاست، فورا به سمت میز باقری می‌دود و چندباری به روی صفحه کلیدی که پیش رویش قرار گرفته می‌کوبد. هنوز هشدارهای علی اصغر و باقری را هضم نکرده‌ام که کامران نیز حرف آن‌ها را تکرار می‌کند: -آقا متاسفانه... روی سیستم منم اختلال ثبت شده و احتمالا همین الان‌ها سیستم از دستم خارج بشه... با کف دست به روی میز می‌کوبم: -این دیگه چه کوفتیه! یعنی چی که داره خارج میشه... یکی نیست یه توضیح درست و حسابی بده. خانزاده همانطور که چشم از روی صفحه مانیتورش برنمی‌دارد، لب‌هایش را تکان می‌دهد: -یعنی داریم مورد یه حمله سایبری سنگین قرار می‌گیریم... با شنیدن جمله‌اش میخکوب می‌شوم و همانطور که به نقطه‌ای خیره می‌مانم، می‌گویم: -یاحسین... نویسنده: @RomanAmniyati
- رمان امنیتی - - قسمت بیست و هفتم - همه چیز به یک باره بهم می‌ریزد. اتاقی که تا دقایقی پیش آرام و بدون دردسر در حال پیشبرد اهداف بود و تمامی نفرات وظایف خود را به خوبی و بدون کوچک‌ترین اشتباهی انجام می‌دادند، در چشم بهم زدنی به محلی مملو از استرس و فشار کاری بالا تبدیل می‌شود. دوان دوان به سمت خانزاده می‌روم و می‌گویم: -می‌تونی تشخیص بدی این حمله از سمت کی طراحی شده؟ کارش چیه؟ اصلا چرا الان... با اشاره دست از من می‌خواهد تا چیزی نگویم؛ اما مگر می‌شود؟ ما سه روز است که روی این پروژه مشغول کار هستیم و قبل از قبول این مسئولیت تفهیم شدیم که یکی از بهترین نفرات امنیتی برون مرزی ما برای این که سوژه را هیچگاه از دست ندهیم، حالا در کماست و با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند. انگشتانم ناخودآگاه به یکدیگر گره می‌خورد، باید کاری انجام دهم. فورا به پشت سیستم خودم می‌روم و صفحه‌ای که مرتبط با پیشگیری از حملات ناشناس اینچنینی است را باز می‌کنم؛ اما در کمال تعجب همه چیز را نرمال نشان می‌دهد. از روی مانیتور چشم برمی‌دارم و رو به باقری که حالا شانه به شانه خانزاده در حال کار با سیستم پیش رویش است می‌کنم و می‌گویم: -چرا اخطار حمله سایبری روی سیستم من نیست؟ مگه نباید قبل از شما روی سیستم مادر خطر حمله رو ببینیم؟ خانزاده در حالی که مشخص است تمام هوش و حواسش را به مانیتور پیش رویش داده است، لب باز می‌کند: -من یه حدس‌هایی می‌زنم؛ ولی باید صبر کنیم تا مطمئن بشم! عصبی می‌شوم: -خب حدست رو بگو تا فکرهامون رو روی هم بریزیم. خانزاده به یک باره دست از کار می‌کشد: -قبلا شنیده بودم که رژیم صهیونسیتی در حال ساخت یه ویروس جدیده که برعکس بقیه‌ی ویروس‌ها حمله می‌کنه و کارش رو از سیستم‌های خرد و کوچک شروع می‌کنه و وقتی که جای پاش کاملا سفت شد، اون وقت به سیستم مادر وصل میشه... فقط دعا کن که درگیر حمله با اون ویروس لعنتی ناشناخته نشده باشیم. چشم‌هایم را می‌بندم و آب دهانم را قورت می‌دهم، سپس زیر لب زمزمه می‌کنم: -یا فاطمه زهرا... باید موضوع رو با سردار درمیون بگذارم... سپس به سمت خط امنی که در اتاق قرار دارد می‌روم و شماره مستقیم سردار را می‌گیرم. خیلی زود جواب می‌دهد: -سلام و رحمت الله. خیره مهندس! با استرسی که شبیه‌ش را تا به حال تجربه نکرده‌ام، می‌گویم: -سلام قربان، خیر که... متاسفانه باید بگم بهمون حمله سایبری شده، لطف کنید چندتا از بچه‌های پشتیبانی رو هماهنگ کنید که از تهران با ما باشند. سردار بدون معطلی می‌پرسد: -چه‌نوع حمله‌ای هست؟ ربطی به سوژه‌ای که روش سوار هستید داره؟ سرم را به نشان تاسف تکان می‌دهم: -هنوز مشخص نیست قربان؛ اما احتمال این که ویروس جدیدی باشه زیاده... باید چند دقیقه‌ای بهمون فرصت بدید تا بتونیم ریشه یابی کنیم. سردار توضیحاتم را گوش می‌کند و می‌گوید: -خیلی خب، من با بچه‌های تهران هماهنگ می‌کنم که کارهای پشتیبانی رو انجام بدن، خودم هم با فرماندهی تماس می‌گیرم و اطلاع میدم، شما فقط تموم تمرکزتون رو بگذارید روی این موضوع... دستم را ناخودآگاه روی سینه ام می‌گذارم و می‌گویم: -چشم آقا. سردار تاکید می‌کند: -معراج! این سوژه خیلی مهمه و برای رسوندن پرونده‌ش به این نقطه خیلی زحمت کشیدیم... نزارید زحمات بچه‌ها هدر بشه... با شنیدن این جملات از زبان سرداری که دست راست سردار حاجی زاده است، بغضم می‌گیرد. اطاعت می‌کنم و خداحافظی و سپس بدون اینکه بخواهم ثانیه‌ای را از دست بدهم به سراغ سیستمم برمی‌گردم. تمام اتاق را سکوتی مرگ بار فرا گرفته است و غیر از صدای انگشتانی که به صفحه‌ی کلید پیش رویشان کوبیده می‌شوند، هیچ صدای دیگری به گوش نمی‌رسد. بهت و حیرت، تنها احساسی است که بر روی تمامی افراد حاضر در اتاق سایه انداخته است. زیر چشمی علی‌اصغر را می‌بینم که ورقه‌های روی میزش را جا به جا می‌کند و مدام مشغول یادداشت برداری شده است... باقری دیگر کاملا صورتش را به مانیتور چسبانده تا هیچ نکته‌ای را از دست ندهد و خانزاده... خانزاده به یک باره فریاد می‌زند: -آقا من تونستم پیداش کنم... ایناهاش... روی سیستم بی یه ویروس ناشناخته پیدا کردم، زودتر با بچه‌های تهران هماهنگ کنید که دستمون رو بگیرن. صندلی چرخانم را به عقب هل می‌دهم و به سمت سیستم بی می‌دوم... بچه‌ها خوشحال از خبری که خانزاده می‌دهد لبخند می‌زنند و خودش نیز با پشت آستین عرق روی پیشانی‌اش را پاک می‌کند؛ اما من... .
راستش ویروسی که خانزاده موفق به ردیابی و پیدا کردن آن به روی سیستم شده آنقدر ها هم که خانزاده می‌گوید ناشناخته نیست... ویروسی فوق العاده مخرب و خطرناک که خنثی سازی اش تقریبا غیر ممکن است و تخصص‌ش اخلال در سیستم پدافندی است... تنم از وحشت می‌لرزد و در حالی که ناخواسته وسایل روی میز را به زمین می‌ریزم تا تلفن را در دست بگیرم، می‌گویم: -لیست پروازهای امشب رو می‌خوام... همین الان! همین الان... نویسنده: ۲۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- قسمت بیست و هشت - هنوز کلمات از درون دهانم خارج نشده است که لبخند به روی لب‌های بچه‌ها خشک می‌شود. خانزاده فورا به سمتم می‌آید و می‌گوید: -این همون ویروسیه که... سر قضیه‌ی... دستش را در دستم نگه می‌دارم، طوری سرد است که گویی سه چهار ساعت در یکی از شب‌های سرد بهمن ماه تهران را با موتور چرخیده است. سپس صورتم را به گوشش نزدیک می‌کنم: -آره. از همونه... تو رو خدا بجنب خانزاده، الان یک ثانیه هم برای ما یک ثانیه است... دوباره به پشت سیستم برمی‌گردم، علی اصغر با تلفن مشغول صحبت می‌شود تا لیست پروازهای امشب را به ما برساند. خیلی طول نمی‌کشد که صدای صفحات کلیدی که بچه‌ها با آن سر و کله می‌زنند به تنها صدای اتاق تبدیل می‌شود. آه کوتاهی می‌کشم و همانطور که مشغول جلوگیری از رشد و توسعه ویروس در سیستم بی هستم، با گوشه‌ی چشم به تصاویر ماهواره‌ای نگاه می‌کنم که موقعیت سوژه را نشانم می‌دهد و حالا هر چند لحظه یک بار قطع و وصل می‌شود. نفس‌هایم تند می‌شود و قطره‌ای عرق از روی پیشانی‌ام شره و صورتم را خیس می‌کند. با کلیدواژه های صفحه‌ی سیاهی که پیش رویم باز شده درگیر هستم که ناگهان صدای زنگ تلفن من را به اتاق برمی‌گرداند. بلافاصله جواب می‌دهم: -سلام، در خدمتم. سردار است، همانطور مصمم و قاطع صحبت می‌کند. طوری که دوست دارم در این لحظات سخت فقط به حرف‌های او گوش کنم تا شاید کمی آرام بگیرم: -سلام و رحمت الله، بهترین بچه‌های تهران به خط شدند تا ان‌شاءالله مشکل شما رو حل کنند. از او تشکر می‌کنم و سپس توضیح می‌دهد: -سردار ویروسی که روی سیستم بی کشف کردیم کاملا همخوان و با سیستم‌های پدافندیه و هر لحظه ممکنه که بتونه رادارهای پدافند چفت بشه... راستش من نگرانم که... سردار حرفم را قطع و زیر لب زمزمه می‌کند: -یا علی... مکثی چند ثانیه‌ای می‌کند و ادامه می‌دهد: -لیست پروازهای امشب رو گرفتی؟ به علی اصغر نگاه می‌کنم و می‌گویم: -لیست اومد برات؟ در حالی که مشغول تلفن همراهش است، به سمتم می‌آید و می‌گوید: -بله آقا، همین الان تونستم پی‌دی‌افش رو دانلود کنم. خدمت شما. نگاهی به صفحه‌ی گوشی علی اصغر می‌کنم و مطالبی را می‌بینم که به نگرانی‌ام اضافه می‌کند: -قربان... توی بیست دقیقه آینده سه تا پرواز هست که یکیش... متاسفانه توی منطقه راداری ماست... سردار سوال می‌کند: -پرواز به سمت کجا؟ آب دهانم را قورت می‌دهم: -عراق آقا... اتفاقا... پروازش هم... سردار حرفی می‌زند تا شکم را به یقین تبدیل کند: -بله پرواز معمولی نیست و یکی از مسئولین سابق نظام مسافر این پرواز هست... خوب گوش کن ببین چی می‌گم معراج، با توجه به تهدید اخیر نتانیاهو و اعلام افزایش غنی سازی ما احتمال این که امشب بخوان به سمتمون حمله کنند کم نیست، از طرفی بعید می‌دونم بشه این پرواز رو‌ کنسل کرد... می‌دونی که مسافر این پرواز بدش نمیاد تا با یه حاشیه‌ی تازه سر زبان‌ها بیفته... ازت می‌خوام تا نیم ساعت آینده هر کاری که از دستت برمیاد رو انجام بدی و از هیچ ترفندی دریغ نکنی تا این مشکل امشب حل بشه. با اینکه به دستورات سردار چشم می‌گوید؛ اما راستش خیلی مطمئن نیستم که بتوانم از پس این موضوع بربیایم. علی اصغر و باقری هر دو مشغول برگزاری کنفرانسی مشترک با دوستان متخصص در تهران هستند و نکاتی که می‌گویند را یکی پس از دیگری یادداشت می‌کنند. من و خانزاده هم دو دستی به سیستم‌های پیش رو چسبیده‌ایم... خانزاده زیر لب دعا می‌خواند و من نیز مدام صفحات را جا به جا می‌کنم. خیلی خوب می‌دانم که اگر موفق شوم تا گوشه‌ی ناخن نرم افزارم را به این ویروس لعنتی وصل کنم، از ریشه خشکش خواهم کرد. یک شمارشگر روی سیستم بی به نمایش درمی‌آید و بسیار امیدوار هستم که قبل از پر شدن آن دست ما به ویروسی که ساحل آرام این اتاق را متلاطم کرده برسد. سی درصد که پیش می‌رود، موفق به رسیدن به ویروس مخربی که قصد خرابکاری روی سیستم دارد، می‌شوم و بلافاصله این موضوع را اطلاع می‌دهم: -ویروس رو شناختم، باقری بجنب مختصات ویروس رو بفرست تا ببینم بچه‌های تهران چی دستور می‌دن... بجنب فقط... علی‌اصغر همچنان به کمک ویدیو کنفرانس کدهای دریافتی برای شکستن منطقه‌ی امن ویروس را یادداشت می‌کند و خانزاده نیز با توجه به حساسیت بالا و خطر وحشتناکی که تهدیدمان می‌کند ایستاده کار را دنبال می‌کند. باقری دوان دوان به سمتم می‌آید و روی تکه کاغذی که در دست دارد مختصات ویروس عذاب آوری که شریان‌های حیاتی ما را هدف قرار داده می‌شود. نفس عمیقی می‌کشم و روی صندلی‌ام پخش می‌شوم، هنوز کمرم به طور کامل به پشتی صندلی‌ام نرسیده است که صدای خانزاده طعم خوش این پیروزی را برایم تلخ می‌کند: -آقا تصاویر ماهواره‌ای پهپاد از دستمون رفت... سوژه پرید... نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت بیست و هشت - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- قسمت بیست و نهم - با شنیدن جمله‌ای که خانزاده به روی زبان جاری می‌کند، هیاهوی عجیبی در سراسر اتاق شکل می‌گیرد. هر کدام از بچه‌ها سعی می‌کنند تا غصه‌ی شنیدن خبر تلخ را در چهره‌شان حل کنند. باقری بعد از مکثی چند ثانیه‌ای طوری سرش را به سمت مانیتور پیش رویش برمی‌گرداند و مشغول صحبت با اعضای حرفه‌ای و کاربلد تهران می‌شود که گویا اصلا چیزی نشنیده است. علی اصغر کاغذهای روی میزش را دسته بندی می‌کند و خانزاده به من نگاه می‌کند... من هم بدون آن که بخواهم به روی صندلی‌ام منگنه می‌شوم. با اینکه دست‌هایم را به لبه‌ی صندلی بند می‌کنم و زور می‌زنم تا از سر جایم بلند شوم؛ اما نمی‌توانم... پاهایم دیگر توان ایستادن ندارد و این سخت‌ترین ماجراست. فرمانده به واسطه‌ی سردار من را در جریان اتفاقات و جزئیات این پرونده گذاشته است و همین موضوع نیز بیش از پیش برایم سخت است. چشم‌هایم سیاهی می‌رود، نگاهی به عددهای دیجیتالی ساعت که گوشه‌ی پایین مانیتور نقش بسته می‌اندازم... فقط سیزده دقیقه تا پرواز هواپیما باقی مانده و ما نه تنها کار مثبتی در جهت پیشبرد اهداف پرونده انجام نداده‌ایم، که حتی تصویر سوژه را نیز با سیاهی مطلق صفحه‌ی مانیتور عوض کردیم. چشم‌هایم را می‌بندم و چند نفس عمیق می‌کشم، سپس بلند می‌شوم و در حالی که دست‌هایم را بهم می‌کوبم، فریاد می‌زنم: -منو ببین! سپس تمام چشم‌های اتاق به سمت من می‌چرخند، با دست به قاب عکس شهید مصطفی احمدی روشن اشاره می‌کنم و ادامه می‌دهم: -اون آدمی که عکسش روی دیوار اتاقه و هم دانشکده‌ای خود منم بوده، یه روزی که عالم و آدم ناامید شده بودند و خودش رو باخته بودند استاکس نت رو شناسایی کرد و از بین برد... من نمی‌دونم این ویروس چیه و چطوری وارد سیستم ما شده؛ اما خیلی خوب می‌دونم که شما ها می‌تونید ردش رو بزنید. اینجا ناامید شدن نداریم، بجنب ببینم... بجنب یاعلی آقا... سرها به سمت مانیتور‌ها برمی‌گردد و من نیز فورا مختصات ویروس را به روی کاغذ منتقل می‌کنم و همانطور که کاغذهایم را به علی اصغر می‌دهم تا با برادران ما در تهران چک کنند، رو به خانزاده می‌گویم: -موقعیت مکانی سوژه هنوز هست؟ خانزاده به نشان تایید سرش را تکان می‌دهد: -بله اقا، خدا رو شکر که هنوز لوکیشن سوژه با جا به جایی خیلی کم... در حد یه قدم زدن معمولی همراهه و مشخصه که کارمون خراب نشده. نفس کوتاهی می‌کشم و چند عدد را با صدای بلند برای خانزاده می‌خوانم تا شاید با استفاده از همان مسیری که مصطفی موفق به شناسایی استاکس نت ها شد، ما هم بتوانیم چیزی از این ویروس لعنتی ناخوانده پیدا کنیم. عقربه‌های روی گوشه‌ی مانیتور ده می‌شود، با این سعی می‌کنم تا آخرین ثانیه امید را در داخل این اتاق زنده نگه دارم؛ اما از درون وحشت کرده‌ام... نوک انگشتان دستم بی‌حس شده و اضطراب شبیه خون در رگ‌هایم جریان پیدا کرده است. خانزاده لب‌هایش را تکان می‌دهد و چیزی می‌گوید. نمی‌شنوم! این را روی زبان می‌آورم: -بلند‌تر بگو، نمی‌شنوم چی می‌گی! خانزاده تکرار می‌کنم: -یه چیزایی ازش پیدا کردیم آقا، به احتمال قوی می‌خوان با یه تیر دو نشون بزنن! باقری صدایش را از آن طرف اتاق به گوشم می‌رساند: -منم همین فکر رو می‌کنم! طوری که انگار نمی‌توانم صورتم را از روی صفحه‌ی مانیتور برگردانم، می‌گویم: -درست حرف بزنید ببینم چی می‌گید! باقری توضیح می‌دهد: -اگه نتونیم جلوی این لعنتی رو بگیریم، امشب یه اتفاق جبران ناپذیر دیگه می‌افته... یا در حالی که نمی‌تونیم هیچ دفاعی از خودمون بکنیم، باید پهبادهاشون رو ببینیم که به تهران رسیده و یا... ممکنه سامانه راداری... باقری حرفش را می‌خورد... نه دقیقه تا رسیدن هواپیما باقی مانده است! علی اصغر که ساکت‌تر از بقیه است، پیام تیم متخصصی که از تهران همراه ماست را بازگو می‌کند: -آقا وارد پوشه‌ی A500 بشید لطفا، همین الان. بلافاصله با سیستم مادر وارد پوشه‌ای که می‌گوید می‌شوم. علی اصغر ادامه می‌دهد: -دسترسی‌ها به سامانه رو کاملا قطع کنید. از روی صندلی‌ام می‌پرم: -معلومه داری چی می‌گی؟ یعنی چی که دسترسی رو قطع کنم؟ اگه دسترسی‌هام از بین برن... اونوقت... علی اصغر می‌گوید: -بچه‌های تهران رد ویروس رو زدند... این آخرین تیر توی خشابشون بوده که اگه تونستیم ویروس رو پاکسازی کنیم، نتونیم زمان رو مدیریت کنیم و نیاز به ری استارت سیستم داشته باشیم! خانزاده با نگرانی می‌گوید: -معلومه که نمی‌تونیم آقا... حتی اگه خدا باهامون باشه و بد شانسی هم نیاریم دست کم هفت هشت دقیقه طول می‌کشه تا سیستم دوباره لود بشه... به نظرم حالا به صلاح نباشه که این کار رو انجام بدیم! نگاهی به عددهای روی مانیتور می‌اندازم که تنها هشت دقیقه تا رسیدن آن پرواز در دسترس به منطقه‌ی ما وقت مانده است... هشت دقیقه‌ی لعنتی! نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت بیست و نهم -
- قسمت سی - نفس‌هایم تند می‌شود. باید تصمیم بگیرم، حتی اگر هم اشتباه کنم بهتر از این است فرصتی این چنینی را از دست بدهم. علی اصغر می‌گوید: -همیشه هم برای روشن شدن سیستم هفت هشت دقیقه زمان نیاز نیست، گاهی وقت‌ها هم ممکنه... باقری با او مخالفت می‌کند: -الان سیستم تحت فشاره پسر خوب! نمی‌بینی درجه‌ی حرارتی که داره تحمل می‌کنه رو؟! خدا بهمون رحم کرده که همین‌طوریش هم منفجر نشده! آب دهانم را قورت می‌دهم و به صفحه‌ی مانیتور نگاه می‌کنم. علی اصغر رو به مانیتور پیش رویش می‌کند و می‌گوید: -مشکلی نیست آقا، من الان صدای شما رو می‌اندازم روی بلندگو... خیلی زود صدای مهندس از تهران در فضای اتاق پخش می‌شود: -حاجی بجنب! چاره‌ی دیگه ای نداریم... با این دست دست کردن‌ها داری زمان رو از دست می‌دی. سی ثانیه بیشتر فرصت نداری تا سیستم رو بالا بیاری... بجنب! نفس کوتاهی می‌کشم و در حالی که زیر لب زمزمه می‌کنم: - «يا دَليلَ الْمُتَحَيّرينَ وَ يا غِياثَ الْمُستَغيثينَ اَغْثِني» را زمزمه می‌کنم با اشاره‌ی سر از خانزاده که حالا کنارم ایستاده می‌خواهم تا دکمه‌ی ری استارت شدن سیستم را بزند. خانزاده با دستانی لرزان و چهره‌ای مضطرب همین کار را می‌کند و سپس به یک باره همه روی صندلی‌های مان فرو می‌رویم... سرم را روی میز می‌گذارم، صدای علی اصغر را می‌شنوم که مشغول ذکر گفتن است. باقری و خانزاده نیز جز چشم دوختن به صفحات سیاه رنگی که پیش رویشان قرار گرفته، کار دیگری از دستشان برنمی‌آید. سرم را از روی میز بلند می‌کنم و خطی که در وسط مانیتور شکل گرفته را می‌بینم... زمان تقریبی‌اش برای تکمیل و روشن شدن سیستم شش دقیقه و سی ثانیه است. به ساعتی که روی صفحه‌ی گوشی‌ام شکل گرفته نگاه می‌کنم و بلافاصله شماره سردار را می‌گیرم. خیلی زود جواب می‌دهند: -سلام سردار، به کمک شما نیاز داریم! نفس زنان جوابم را می‌دهد: -سلام. چی شده آقا جون؟ مشکل برطرف نشده؟ سرم را تکان می‌دهم: -زمان می‌خواهیم. هواپیمایی که حامل آقای دکتره دست کم یکی دو دقیقه باید دیرتر وارد مرز هوایی ما بشه. سردار ناامیدانه پاسخ می‌دهد: -می‌دونی داری چی میگی؟ ازم می‌خوای هواپیمایی که راه افتاده رو روی هوا معطل کنم؟ به زمان پر شدن خط مستطیلی شکلی که در وسط صفحه‌ی مانیتور مادر شکل گرفته نگاه می‌کنم: -نمی‌دونم باید چی کار کنم... احتمال داره چند ثانیه... سردار خیالم را راحت می‌کند: -متوقف کردن هواپیما که دیگه راه حل نیست برادر من! بهترین متخصص‌ها و نخبه‌های کشوری در اختیار شما قرار گرفتن... جون جدت آبروریزی نشه معراج، ما امیدمون بعد از خدا به توئه پسر... چشمی می‌گویم که خودم نیز خیلی به عملی کردنش مطمئن نیستم. پنج دقیقه از زمان ری استارت شدن سیستم باقی مانده و اگر همه چیز خوب پیش برود، نزدیک به پنجاه ثانیه قبل از ورود هواپیما به مرز هوایی ما و احتمال ایجاد خطر برایش می‌توانیم از این مرحله عبور و سیستم را پاکسازی کنیم. دستی به چشمان خسته‌ام می‌کشم و به باقری نگاه می‌کنم: -تصویر آنلاین حرکت هواپیمای دکتر رو بیانداز روی مانیتور! باقری بلافاصله کنترل مانیتور را برمی‌دارد و چند لحظه‌ای مشغولش می‌شود تا سیر حرکت هواپیما به روی مانیتور بزرگی که روی دیوار نصب شده به نمایش دربیاید. مضطربانه به صفحه نگاه می‌کنم و لب‌هایم را بهم می‌ساووم. نفس‌هایم تند شده است، چهار دقیقه بیشتر تا رسیدن هواپیما به محدود عملیاتی ما نمانده و سیستم نیز حدود بیست ثانیه بیشتر از رسیدن هواپیما زمان دارد تا یاری‌مان کند. خانزاده لب‌تاپی که مربوط به آخرین تحرکات سوژه اطلاعاتی و امنیتی ماست را باز می‌کند و خودش را با آن مشغول می‌کند. زیر چشمی نگاهش می‌کنم و استرسی که در سراسر وجودش ریشه دوانده را به خوبی درک می‌کنم. احساسی که در تمام آدم‌های درون این اتاق مشترک است. پایم را بی‌هدف به روی زمین می‌کوبم تا شاید اینگونه از شدت اضطرابی که دارم کاسته شود. رو به علی اصغر می‌کنم: -اعلام آماده باش صد در صدی رو داشتی؟ احتمال این که بعد از این حمله‌ی سایبری حمله‌ی موشکی یا پهبادی داشته باشیم کم نیستا... علی اصغر سرش را تکان می‌دهد: -بله آقا، تمام پایگاه‌ها و سامانه‌های دفاعی آماده انجام وظیفه هستند. از سمت ما جای نگرانی نیست... بدون آن که بخواهم پاسخی بدهم سرم را به سمت صفحه‌ی مانیتور می‌چرخانم... سه دقیقه مانده است... نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و دست‌هایم را به زیر بغل‌هایم بند می‌کنم. خانزاده رنگ پریده و عصبی به نظر می‌رسد؛ اما دلیل هر چیزی که باشد مهم‌تر از اتفاقی نیست که حالا در حال رخ دادن است. زمان به سرعت در حال سپری شدن است و نقطه‌ی چشمک زن هواپیما لحظه به لحظه نزدیک ما می‌شود..‌ نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت سی - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- قسمت پایانی - نمی‌توانم این دقایق را به روی صندلی‌ام بند شوم، هوایی که در داخل فضای اتاق جریان دارد برایم کم است و این کمبود اکسیژن لحظه به لحظه نیز بیشتر می‌شود. ناخودآگاه دستم را روی گلویم می‌گذارم و به ریه‌هایم التماس می‌کنم تا پذیرای اکسیژن بیشتری باشند. دو دقیقه... علی اصغر چند باری به روی دکمه‌ی اینتر روی کیبوردش می‌کوبد و باقری زیر لب زمزمه می‌کند: -پس چرا... این لعنتی... بالا نمیاد... علی اصغر مطمئن می‌گوید: -نگران نباش، درست میشه ان‌شاءالله... درست میشه... خانزاده طوری که انگار درون این اتاق نیست، از جمع جدا شده و روی صندلی‌اش فرو رفته است. باید اعتراف کنم که این رفتار غیر عادی‌اش بخشی از فکرم را به خودش مشغول کرده و تمرکزم را بهم ریخته است. یک دقیقه... صدایم در می‌آید: -این داره می‌رسه علی اصغر... با تهران ارتباط بگیر... داره می‌رسه به حضرت عباس... علی اصغر که حالا از شدت اطمینان چند لحظه‌ی قبلش نیز کاسته شده به سمت سیستم روی میزش می‌رود و دکمه شروع ارتباط با کارشناسانی که شبیه ما این چند دقیقه را در انتظار باز شدن این گره بودند، فشار می‌دهد. از همین سمت اتاق صدا می‌کنم: -مهندس چهل و هشت ثانیه... یه کاری بکن! اگه سیستم خاموش باشه که... مهندس چیزی نمی‌گوید. معلوم است که او نیز تحت فشاره شدید عصبی قرار گرفته و یک بند مشغول صحبت با تلفن است. هشت دقیقه‌ای که منتظرش بودیم، خیلی زودتر از چیزی که خیال می‌کردیم تمام می‌شود... ثانیه شمار روی سیستم سی ثانیه را نشان می‌دهد و اگر هواپیما با همین سرعت به محدوده ما بیاید، باید دست به دعا برداریم که سیستم پدافندی ما... صدای مهندس رشته افکارم را پاره می‌کند: -حالا اف دو رو‌ بزن، بجنب پسر! علی اصغر بدون ثانیه‌ای مکث انگشتش را روی اف دو می‌کوبد. مهندس می‌گوید: -شیفت رو نگه دار، بعد سه بار اینتر کن و رمز ورودت رو بزن... سپس یادآور می‌شود که فرصت ما برای روشن کردن سیستم محدود است: -فقط بیست ثانیه... عجله کن! علی اصغر همین کار را می‌کند. به غیر از خانزاده که با لب تاپ روی پایش حسابی مشغول است، تمامی افراد حاضر در اتاق ایستاده‌اند و انتظار روشن شدن سیستم را می‌کشند... ده ثانیه... نه، هشت، هفت... ثانیه‌ها برایم با سرعتی باور نکردنی می‌گذرند، احساس می‌کنم که با هر نفس کشیدن یک ثانیه به یک شکست بزرگ سایبری نزدیک می‌شویم که می‌تواند تبعات زیادی را به همراه داشته باشد و به همین خاطر هست که سعی می‌کنم تا نفس نکشم... احمقانه به نظر می‌رسد؛ اما در این لحظه تنها کاری که از دستم برمی آید همین است و بس! شش، پنج، چهار... نمی‌توانم به مانیتور نگاه کنم، چشم‌هایم را می‌بندم و یک جمله را با تمام اعتقادم به زیر لب زمزمه می‌کنم: -یا سید الشهدا، خودتون یاری کنید... یا سید الشهدا... اتاق غرق سکوت می‌شود. از پشت پرده‌ی تاریک پلک‌هایم حتی می‌توانم صدای ذرات غبار معلق در هوا را بشنوم. نفسم هنوز درون سینه ام حبس شده و نمی‌دانم بعد از باز کردن چشم‌هایم قرار است با چه صحنه‌ای رو به رو شوم. زمان متوقف می‌شود و تمام احتمالاتی که در سر داشتم شبیه یک فیلم کوتاه به پیش چشم‌هایم نمایش داده می‌شود. حمله‌ی موشکی به سمت ایران در حالی که سیستم پدافندی آلوده شده است و ما تنها از درون مقر خود می‌توانیم نورهای زرد رنگی را ببینیم که به سمت تهران حرکت می‌کنند... شقیقه‌هایم را فشار می‌دهم و ناگهان صدای فریاد علی اصغر باعث می‌شود تا چشم‌هایم را باز کنم: -ایول الله... ایول... دست‌هایش را روی میز می‌کوبد و در حالی به صفحه‌ی مانیتور رو به رویش خیره شده، می‌گوید: -روشن شد آقا، منطقه امنه... چشم‌هایم را به سمت مانیتور بزرگ اتاق می‌چرخانم و آن نقطه‌ی چشمک زن را می‌بینم که وارد منطقه‌ی پروازی ما شده است. نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم تا شاید اینگونه فشاری که روی شانه‌هایم بود را خالی کنم. سپس دست‌هایم را باز می‌کنم و باقری و علی اصغر را در آغوش می‌کشم. با پشت آستین عرق روی پیشانی‌ام را پاک می‌کنم و ناگهان یاد خانزاده می‌افتم... نگاهش می‌کنم، همچنان روی صندلی‌اش فرو رفته و با لپ تابش درگیر است. اخم می‌کنم: -اینجایی برادر؟ با شمام... سرش را از روی صفحه‌ی لپ تاب بلند می‌کند و با چشم‌هایی که رگه‌های قرمز درونش خودنمایی می‌کند، نگاهم می‌کند. شانه‌ای بالا می‌اندازم: -چیزیت شده؟ تونستیم تو کمتر از نیم ساعت جلوی حمله رو بگیریم، اونوقت تو غم باد گرفتی؟ معلومه اصلا چت شده؟ خانزاده لبش را از زیر فشار دندان‌هایش خارج می‌کند و در حالی که سعی می‌کند تا کلمات را درست و شمرده به روی زبان بیاورد، می‌گوید: -راستش... این... چجوری بگم... آقا موقعیت مکانی سوژه رو از دست دادیم! از دستمون پرید... نویسنده: @RomanAmniyati - پایان نسخه مجازی رمان -
به زودی... 🔻داستان کوتاه امنیتی ✍🏻اثری جدید و متفاوت از علیرضا سکاکی با ما همراه باشید... ✨✨✨
⛔ داستان کوتاه امنیتی ⛔ 🔻قسمت اول🔻 نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم. چشم چپم را می‌بندم و سعی می‌کنم تا تمام حواسم را جمع چشم راستم کنم. حالا همه تمام تصاویر را با حاشیه‌ای سیاه رنگ و دو خط تیره که همدیگر را در نقطه‌ی مرکزی دیدگانم قطع می‌کند. نفسم را در سینه حبس می‌کنم و اسلحه‌ام را درون دستانم جا به جا می‌کنم. صحبت‌های فرمانده در اولین جلسات آموزشی ناخواسته در ذهنم مرور می‌شود. ما هفت نفر روی تپه‌های خاکی دراز کشیده بودیم و در حالی که باد مشت مشت از خاک صحرا را به چشمانمان می‌پاشید نگاهش می‌کردیم که چگونه استوار ایستاده و دستانش را از پشت کمرش به هم حلقه کرده بود و با صدایی رسا و بلند توضیح می‌داد: -باید نفستون رو حبس کنید. برای چند ثانیه هم که شده نفس نکشید... دم و بازدم باعث می‌شه که دستتون حرکت کنه و احتمال خطا رفتن هدفتون بیشتر میشه. پس چی شد؟ نفس کشیدن نداریم... باید خشک بشید، مثل چوب... مثل سنگ... هر کی گرفت چی میگم بلند بگه یازهرا. فریاد زدیم: -یازهرا. و بعد خاک ناجوانمردانه به درون دهانم نفوذ کرد. نفس کوتاهی می‌کشم... انگشتم را روی ماشه نگه می‌دارم و گونه‌ام را به قنداقه‌ی اسلحه‌ام می‌چسبانم. سه ماشین درون پارکینگ قرار گرفته‌اند و یکی از آن‌ها حامل فردی است که ما چند ماه است انتظارش را می‌کشیم. نفس‌هایم شمرده شمرده و قابل کنترل است، با این که قرار گرفتن در موقعیتی که حاصل زحمات سه ساله یک تیم فوق العاده قوی و کار بلد می‌تواند هر انسانی را شگفت زده کند؛ اما من نباید به خودم اجازه دهم تا در چنین شرایطی اشتباه کنم. چند نفری حوالی ماشین‌ها چرخ می‌زنند و من شش دانگ حواسم را جمع کرده‌ام تا مبادا با یک اشتباه در تشخیص سوژه و یا شلیک به او همه چیز را خراب کنم... درب یکی از ماشین‌ها باز می‌شود و دو خانم به همراه یک مرد از آن خارج می‌شوند. به آرامی و با دست چپم سعی در واضح کردن تصویر منعکس شده از قاب دوربین اسلحه‌ام را دارم. سوژه ما او نیست... بدنم ناخواسته شل می‌شود و تکانی به خودم می‌دهم. سرنشینان ماشین دوم هم بلافاصله از آن خارج می‌شوند و نه تنها بدون تشریفات این کار را انجام می‌دهند، بلکه همه‌ی آن‌ها خانم هستند و سوژه من یک مرد چهل و هشت ساله با موهایی بور و چشمانی آبی است. اسلحه را در دستم چفت می‌کنم، حالا زمان آن رسیده بخواهم کار را تمام کنم... نگاهی به عکس کوچکی که کنار دستم است می‌اندازم تا چهره‌اش برای لحظه‌ای که شده از پیش چشمانم پاک نشود. نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و منتظر باز شدن درب ماشین می‌شوم... قطعا بهترین و بی‌دردسر ترین زمان برای شلیک به یک سوژه آن هم با این فاصله که من مجبور به انتخاب شده‌ام، زمانی است که او در حال پیاده شدن از ماشینش است. درست همان هنگامی که بین ماشین و درب نیمه باز آن قرار گرفته و امکان حرکت سریع به چپ و راست ندارد... لبم را درون دهانم جمع می‌کنم و چشم راستم را کاملا چفت به دوربین اسلحه ام می‌کنم. درب ماشین باز می‌شود... نفس‌هایم ناخواسته تند می‌شوند و من با محکم نگه داشتن اسلحه‌ام سعی می‌کنم با این موضوع مقابله کنم. نفر اول پیاده می‌شود، مردی بدون مو و سیاه پوست است. محافظ اصلی‌اش که در تمام دیدارهای رسمی و غیر رسمی در کنارش دیده شده و حالا باید شاهد به درک واصل شدن ارباب کثیفش باشد. دستی به روی درب ماشین قرار می‌گیرد و لحظه‌ای بعد مردی با کت و شلوار مشکی و پیراهن مردانه سفید از درون ماشین پیاده می‌شود. هنوز به سمتم برنگشته؛ اما ساعت دستش همان ساعت مچی طلایی رنگ اصل و گران قیمتی است که سال پیش از نامزدش هدیه گرفته بود... همان ساعتی که ما را از جزییات رفت و آمدها و قرارهای کاری‌اش مطلع می‌کرد... همان ساعتی که به قول آقا عماد، از نعمت‌های الهی برای سازمان محسوب و از برکات خون شهید سلیمانی در جهت انجام هر چه بهتر این عملیات درست سر جای خودش قرار گرفته بود. سوژه حالا کاملا در جایگاهی که انتظارش را می‌کشیدم قرار گرفته و لحظه‌ای به سمتم می‌چرخد... خودش است... بدون معطلی نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و انگشتم را روی ماشه چفت می‌کنم تا با یک شلیک دقیق به سمتش همه چیز را تمام کنم... اما همه چیز آن طور که فکرش را می‌کنیم پیش نمی‌رود و سوژه در چشم بهم زدنی از میدان تیررس من خارج می‌شود... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
با سلام. امشب و فردا شب رمان امنیتی ماشه منتشر نخواهد شد.
⛔ داستان کوتاه امنیتی ⛔ 🔻قسمت دوم🔻 چند ثانیه پلک‌هایم را به روی هم فشار می‌دهم و سعی می‌کنم تا اینطور از شدت خشمی که به یک باره در سراسر وجودم شعله ور می‌شود، کم کنم. چشم‌هایم را باز می‌کنم و زاویه‌ام را تغییر می‌دهم. با دوربین اسلحه‌ای که در دست دارم دنبالش می‌کنم وارد ساختمان می‌شود و من دیگر کاملا از شکار او در داخل ساختمان ناامید می‌شوم. انگشتم را روی گوشم می‌گذارم: -شماره یک سوژه از دستم رفت. پاسخی از آن سمت نمی‌آید؛ اما چند ثانیه‌ی بعد و در حالی که همانطور دراز کشیده و اسلحه به دست و با فاصله‌ای معقول منتظر رسیدن دستور جدید هستم، متوجه صفحه‌ی گوشی ماهواره‌ای ام می‌شوم: -اتاق شش شمالی! چهل و پنج درجه به راست... آه کوتاهی می‌کشم و نگاهی به سمت راستم می‌اندازم که ساختمانی بلند با شیشه های رفلکس قرار دارد و عملا امکان انجام عملیات را از من سلب می‌کند. با خودم فکر می‌کنم چطور ممکن است بتوانم او را درون ساختمان شکار کنم. من با یک لحظه غفلت شانس شلیک به او را در فرصتی مناسب از دست داده‌ام و محال است که... هنوز غرق در افکارم هستم که ناگهان پیام دیگری روی خط ماهواره‌ای‌ام ارسال می‌شود: -وَيَرزُقهُ مِن حَيثُ لا يَحتَسِبُ ۚ با دیدن این آیه گل لبخند به روی لب‌هایم شکوفه می‌زند... «و او را از جایی که گمان ندارد روزی می‌دهد» فورا به سمت راست می‌چرخم و پایه‌ی اسلحه‌ام را تنظیم می‌کنم تا این بار فرصت از دستم نرود. حالا از پشت دوربین یک اسلحه محو تماشای ساختمانی هستم که ساختار شیشه‌ای پنجره‌هایش اجازه‌ی دید به من را نمی‌دهد. بار دیگر به عکس سوژه نگاه می‌کنم... به مردی که فرمانده پایگاه هوایی الودید قطر است و همان فردی است که دستور شلیک به ماشین حاج قاسم و ابومهدی را صادر کرد و بابت این خوش خدمتی ارتقا درجه گرفت... به جیمز سی ویلیس که چند ثانیه‌ی قبل با همان سر تراشیده و چشم‌های سبز از مرکز دوربین اسلحه ام خارج شد؛ اما این وعده‌ی خداوند متعال است که در آیه ۲۲۷ سوره شعرا می‌فرماید: -وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ... یعنی «و آنان که ظلم و ستم کردند به زودی خواهند دانست که به چه کیفر گاهی و دوزخ انتقامی بازگشت می‌کنند.» ناگهان تصاویر آن شب لعنتی از فرودگاه بغداد در پس پرده‌ی تاریک چشم‌هایم تکرار می‌شود... صدای مهیب انفجار و دو ماشین که غرق در آتش می‌سوختند و گر می‌گرفتند... علمدار ما، فرمانده‌ی سپاه قدس ما در یکی از آن ماشین‌ها بود... در یکی از همان ماشین‌هایی که هدف حمله‌ی پهبادی پایگاه هوایی الودید قطر قرار گرفته و حالا من با فرمانده‌ی آن عملیات لعنتی تنها چند صد متر فاصله دارم که همین فاصله‌ی اندک را نیز می‌شود به لطف ماشه‌ای که در زیر انگشتم قرار گرفته در نظر نگرفت. به خودم که می‌آیم اشک به روی گونه‌هایم شره و صورتم را خیس کرده است. خاطره‌ای که همیشه از حاج قاسم در ذهن دارم و صدایی که هنوز از سردار در گوش‌هایم باقی مانده همان جمله‌ای است که در یکی از جلسات به من و سید رضی موسوی گفت: -سید رضی تو دیگه پیر شدی... دیگه باید شهید بشی... سپس به من نگاه کرد و ادامه داد: -تو هم همینطور... تو هم باید شهید بشی... در همین افکار غوطه ور هستم که ناگهان یکی از پنجره‌های ساختمان باز می‌شود، فورا روی دوربینم متمرکز می‌شوم و نگاهی به داخل اتاق می‌اندازم... یک میز مستطیل شکل در وسط اتاق قرار گرفته و رویش پرچم آمریکا به چشم می‌خورد. دور میز را صندلی‌های چرخ دار زیادی پر کرده است که احتمالا تا چند دقیقه‌ی دیگر و به واسطه‌ی برگزاری جلسه‌ی حساسی که در حال برگزاری است، با نیروهای امنیتی و نظامی آمریکایی که در قطر در حال فعالیت هستند، پر خواهد شد. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
⛔ داستان کوتاه امنیتی ⛔ 🔻قسمت سوم🔻 صدای رعد آسمان در گوشم می‌پیچد و بلافاصله قطره‌ای به روی عکس حاج قاسم در کنار حسین پور جعفری که کنار اسلحه‌ام گذاشته‌ام، می‌چکد. راستش شبی که مسئول این پرونده من را برای انجام شلیک نهایی و بستن پرونده انتخاب کرد تا صبح پای سجاده نشستم و گریه کردم. بعد هم عکس حاج قاسم در کنار حسین پور جعفری را در دست گرفتم و با خودم عهد بستم که در هنگام عملیات این عکس را نیز در کنار عکس قاتل سردار و فرمانده‌ای که دستور شلیک به ماشین سردار را صادر کرد بگذارم تا شاید... شاید اینگونه کمی داغ دلم آرام بگیرد. نفسی می‌کشم و ‌دوباره به بیرون می‌دهم. چشمم را به لبه‌ی دوربین اسلحه‌ام می‌چسبانم و از نیمه‌ی باز پنجره به داخل اتاق نگاه می‌کنم. کم کم نفرات وارد اتاق می‌شوند و من با دقت فراوان به چهره‌هایی که برخی آشنا هستند و بعضی برایم تازگی دارند نگاه می‌کنم. نفرات داخل اتاق تکمیل می‌شوند و سرهنگ جیمز سی ویلیس به عنوان آخرین نفر وارد اتاق می‌شود. احوال پرسی نه چندان گرمی با اعضا حاضر می‌کند و با خونسردی و بدون هیچ عجله‌ای روی صندلی‌اش می‌نشیند. حالا همه چیز مهیا است... او روی صندلی و درست در تیررس من قرار گرفته است. چند نفس کوتاه می‌کشم و اسلحه‌ای را که در بین انگشتان محاصره کرده‌ام جا به جا می‌کنم. انگشتم را روی ماشه می‌گذارم و بدون آن که بخواهم به بازگشت از این مهلکه فکر کنم، آماده صادر شدن دستور و شلیک می‌شوم. خبری نمی‌شود... دست چپم را از اسلحه جدا و نگاهی به عقربه های ساعت دیجیتالی ام می‌اندازم... سی ثانیه‌ای گذشته و هیچ خبری مبنی بر انجام عملیات به من نرسیده است. از حرص دندان‌هایم را بهم می‌ساووم و انگشتم را روی گوشم فشار می‌دهم: -شماره یک سوژه توی دستمه، دستور می‌دید؟ دوباره انگشتم را روی ماشه تنظیم می‌کنم و آماده می‌شوم تا در صورت رسیدن دستور بدون معطلی کارش را بسازم... نفسم را در سینه حبس می‌کنم و منتظر شنیدن دستور می‌شوم که صدای شماره یک ساختمان دلم را به یک باره فرو می‌ریزد: -عملیات لغو شده! لغو شده؟ قفل می‌کنم... چطور می‌توانم چنین چیزی را باور کنم. قراری مبنی بر لغو عملیات نداشتیم که حالا به من... نمی‌دانم شنیدن این پیام را چطور باید هضم کنم. هزار فکر در کسری از ثانیه به ذهنم خطور می‌کند و نمی‌دانم که باید کدام مسیر را انتخاب کنم. آیا مسیر ارتباطی ما با شماره یک لو رفته؟ آیا برای حفظ امنیت جان من است که تصمیم به لغو عملیات گرفته‌اند؟ اصلا شاید سوژه‌ی دیگری درون اتاق کشف شده که به یک باره... هنوز نتوانستم پیام شماره یک را هضم کنم که پیغام بعدی به روی صفحه تلفنم نقش می‌بندد: -برگرد خونه، دیر برسی ممکنه شام تموم بشه! می‌دونی که شام پیتزا داری، غذای حاضری... کد را هم درست گفت؛ اما..‌. راستش... نمی‌توانم... چطور بگویم که نمی‌توانم برگردم؟ من حالا دست به قبضه ایستاده‌ و منتظرم تا از حق دفاع کنم؛ اما حکم چیز دیگری است... از شدت فشار عصبی قطره‌ای عرق از پیشانی‌ام می‌چکد و به درون چشمم می‌رود؛ سوزش چشم هم نمی‌تواند ذره‌ای از پیچیدگی افکار باز کند. ولایت پذیری همین است، حتی اگر به یک قدمی دشمن رسیده باشی و با متلاشی کردن سرش تنها یک حرکت انگشت فاصله داشته باشی و مافوق‌ت دستور عقب گرد دهد باید بدون چون و چرا برگردی و من هم باید همین کار را بکنم... همانطور که روایات مربوط به مالک در دل حساس‌ترین لحظات جنگ در رکاب حضرت علی علیه السلام در ذهنم رژه و از پیش چشمانم رد می‌شوند، تصمیم می‌گیرم که از جایم بلند شوم. بوسه‌ای به عکس سردار می‌زنم و آن را درون جیب پیراهنم می‌گذارم که می‌خواهم که بلند شوم که تصویر عجیبی در قاب دوربین اسلحه‌ام نقش می‌بندد... سرهنگ جیمز سی ویلیس سرش را در بین دست‌هایش فشار می‌دهد و از روی صندلی اش بلند می‌شود و سپس بدون هیچ واکنشی از هوش می‌رود و روی زمین می‌افتد... در اتاق هلهله‌ای به پا می‌شود و جلسه به صورت کاملا ناگهانی بهم می‌ریزد و در پیش چشمم پنجره‌ای که برایم باز شده بود، بسته می‌شود... فورا اسلحه‌ام را درون کیف مخصوصش می‌گذارم و در حالی که همه چیز را برای آخرین بار چک می‌کنم تا ردی از خودم به جا نگذاشته باشم، محل استقرارم را ترک می‌کنم... «پایان» منبع خبر: در یکی از روزهای تیرماه سال ۱۴۰۰ ژنرالِ تروریست آمریکایی “جیمز ویلیس” _ فرمانده نیروهای ویژه اسب سرخ _ که از فرماندهان اصلی و موثر در عملیات ترور ژنرال ایرانی بوده؛ در پایگاه هوایی العدید در کشور قطر، شناسایی و توسط نیروهای مقاومت به درک واصل شده است. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌