eitaa logo
داستان های آسمانی
67 دنبال‌کننده
46 عکس
13 ویدیو
0 فایل
در این کانال میتونید داستان های جذابی از افرادی ک مسیر زندگی خود را به گونه ای متفاوت انتخاب کردند بخوانید. این داستان ها واقعی نیستند اما میتوانند مصداق های واقعی زیادی داشته باشند اگر انتقاد یا پیشنهادی دارید لطفاً به این آی دی ارسال کنید. @asemani4522
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ✅ بگذارید کودک مشکل خود را حل کند. برخی از والدین عادت دارند که مشکلات کودکشان را خود حل کنند. این والدین شاید برای راحتی و رفاه بیشتر کودک این کار را انجام می دهند اما در واقع این کار باعث می شود تا کودک نتواند روی توانایی های خود تکیه کند و در آینده هم ممکن است نتواند مشکلات خود را حل کند، زیرا مطمئن است کسی هست که او را از این وضعیت نجات دهد. این عادت تا ابد با او همراه خواهد بود و او فردی می شود که در مقابل مشکلات تلاشی نمی کند و منتظر یک ناجی است تا او را نجات دهد. 🔴 از تحسین و تمجید زیاد خودداری کنید. درست است که کودکان نیاز دارند تا از آنها تحسین و تمجید شود اما این تحسین و تمجید همیشه به صورت مثبت جواب نمی دهد. کودک شما باید خودش به توانایی های خود ایمان داشته باشد تا بتواند عزت نفسش را تقویت کند و بتواند مدیر و مدبر باشد. کودکان را باید به خاطر تلاش ها و توانایی هایشان تشویق کنید نه اینکه بیهوده آنها را یک فرد موفق تلقی کنید در صورتی در حقیقت این گونه نیست.‌ ‌ ❀ @madaranee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرگز تصور نکنید و خجالتی بودن نشانه ادب و متانت است. کودک باید بتواند در مواقع لزوم از حق خود دفاع کند، جواب بدهد، مخالفت کند، مبارزه کند... این که کودک هميشه حرف گوش كند نشانه سلامتش نیست! اگر فرزند سالم ميخواهيد انتظار نداشته باشيد از شما حساب ببرد و هميشه حرف گوش كند. فرزندی تربيت كنيد كه به خاطر عشق و اعتماد به شما با شما همکاری کند . ❀ @madaranee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام حالتون خوبه ؟ خستگی تون در رفت؟ داستان خاطرات سفیر را تقدیم میکنم
خاطرات سفیر داستان واقعی از یک دختر دانشجوی دکتراست که در فرانسه درس میخواند.
قسمت اول بسم الله الرحمن الرحیم چند تا پذیرش داشتم از چند دانشگاه معتبر. مهم‌ترینش انسم پاریس بود. انسم ها اکل‌های ملی ممتاز مهندسی ان که اعتبار خیلی بالایی دارند. دانشجوی خوب و توانمند می‌گیرند و به اندازه کافی هم امکانات در اختیارش قرار میدن. هزار تا فکر و خیال میومد توی سرم و می‌رفت و ذوقم رو ۱۰ برابر می‌کرد. خیلی خوشحال بودم که می‌تونم دانشجوی انسم باشم. چقدر خوبه این سیستم دانشگاهی که برای میزان علم دانشجو و توانمندی‌های علمی‌اش اینقدر ارزش قائله. استادی که قرار بود راهنمای تزم بشه یه نامه برام فرستاده بود که بیا همدیگه رو ببینیم. اون موقع ساکن شهر توغ بودم. با یه خانواده فرانسوی زندگی می‌کردم. چیزی شبیه دختر خونده. رفتم یه بلیط رفت و برگشت گرفتم برای دو روز بعد. یه ساعتی بود که رسیده بودم به پاریس. جلوی در انسم بودم. یه بنای خیلی قدیمی و زیبا و اصیل. رفتم تو. چند دقیقه بعد با راهنمایی برگه‌ای که توی بخش پذیرش و نگهبانی داده بودند دستم، رسیدم به دفتر استادی که مدیریت تز من رو قبول کرده بود. یه خانم خیلی خیلی یخ و سرد. در زدم و خیلی مودب رفتم تو و با یه لبخند سلام کردم. به هر حال به اندازه کافی برای اینکه دانشجوی اون اکل بودم ذوق داشتم که قیافه سنگی استاد نتونه لبخندم رو بپرونه. استاد با یک نگاه مبهوت سرتا پام رو برانداز کرد و بعد از یک مکث کوتاه جواب سلامم رو داد. ازم خواست بشینم. شاید ۱۰ ثانیه به سکوت گذشت. منتظر بودم ازم سوال کنه. اگرچه همه چیز رو می‌دونست که قبولم کرده بود و سوابق تحصیلی من دستشون بود. من هم خیالم از همه چیز به خصوص توان علمی و سطح تحصیلیم توی دوره‌های قبل راحت راحت بود. برای همین اتفاقاً من بیشتر مایل بودم که ازم سوال کنه .از اینکه چه ایده‌هایی دارم، از اینکه چی تو سرمه، چه جوری می‌خوام به نتیجه برسونمش؛ جواب همش آماده کرده بودم. داشتم فکر می‌کردم باید از کجا شروع کنم.‌‌.. 🌸🌸🌸🌸 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت دوم خیلی خوشحال، منتظر شروع گفتگو بودم که خانم دکتر در حالی که با دست به سر تا پای من و حجابم اشاره می‌کرد، گفت: «تو همینجوری می‌خوای بیای توی دانشگاه؟» انتظار همه جور حرفی رو داشتم به جز همین یکی رو... اما خب نیازی به از قبل فکر کردن نبود. جوابش خیلی واضح بود. گفتم:« البته» تلفن رو برداشت و زنگ زد به یک نفر دیگه که اون موقع نمی‌دونستم کیه. آقایی که قیافش اصلاً شبیه فرانسوی‌ها نبود. اما ژست و اداهاش چرا. اومد توی اتاق. دستش رو آورد جلو که دست بده. دستام رو روی هم گذاشتم و عذرخواهی کردم و توضیح دادم که من مسلمونم و نمی‌تونم با شما دست بدم. بعدها فهمیدم اون آقا که معاون رئیس اون لابراتوار بود، خودش یه مسلمون مراکشیه. از اون افرادی که از خود اروپایی‌ها هم اروپایی تر رفتار می کنند. آقاهه یه نگاهی کرد به خانم استاد و با هم از اتاق رفتن بیرون. اما به مدت فقط چند ثانیه. آقاهه یه جوری بود. خدا را شکر می‌کردم که اون استادم نیست. استاد اومد تو. بدون اینکه بخواد چیزی درباره من بدونه گفت: «فکر نمیکنم بتونیم با هم کار کنیم. به خصوص که تو هم می‌خوای اینجوری بیای دانشگاه... غیر ممکنه... اون هم توی انسم!» سرم که چند دقیقه قبل پر از ولوله و هیاهوی حرف‌های جورواجور بود، یهو ساکت شد .اما صدای فریاد و اعتراض دلم رو می‌شنیدم. بلند شدم. خیلی سخت بود. ولی دوباره بهش لبخند زدم گفتم: «ترجیح میدم عقایدم رو حفظ کنم تا مدرک دکترای انسم رو داشته باشم» گفت:« هر طور می‌خوای!» 🌸🌸🌸🌸 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مواظبت بیش از حد باعث ایجاد فرزندانی فاقد می‌شود. اگر خواهان اطاعت مداوم بی‌چون‌ و چرا از جانب فرزندمان باشیم، باعث پرورش کودکی خشمناک و یاغی خواهیم شد. و اگر زیاده از حد به فرزندمان اجازه بدهیم، به او می‌آموزیم که حق دارد بدون توجه به حقوق دیگران، هر چه می‌خواهد به دست آورد. پدر می‌تواند فرزندش را که چهار دست‌ و پا روی چمن در حال جست‌ و جوست، زیر نظر بگیرد بی‌آنکه تمام مدت بغل دست او باشد. بچه‌ای ۵ ساله احتیاج دارد دوچرخه ‌سواری را یاد بگیرد. حتی اگر در حین یادگیری چندین بار هم زمین بخورد. هنگامی می‌توانیم خودباوری را در فرزندمان شکل دهیم که ایمان و اعتمادمان را به او نشان داده و مطمئن باشیم که فرزندمان می‌تواند متناسب با سن و رشدش از عهده چالش‌ها برآید. ❀ @madaranee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت سوم استاد اومد تو. بدون اینکه بخواد چیزی درباره من بدونه گفت: «فکر نمیکنم بتونیم با هم کار کنیم. به خصوص که تو هم می‌خوای اینجوری بیای دانشگاه... غیر ممکنه... اون هم توی انسم!» سرم که چند دقیقه قبل پر از ولوله و هیاهوی حرف‌های جورواجور بود، یهو ساکت شد .اما صدای فریاد و اعتراض دلم رو می‌شنیدم. بلند شدم. خیلی سخت بود. ولی دوباره بهش لبخند زدم گفتم: «ترجیح میدم عقایدم رو حفظ کنم تا مدرک دکترای انسم رو داشته باشم» گفت:« هر طور می‌خوای!» توی قطار موقع برگشتن به شهر خودم، به این فکر میکردم که میزان دانش و توانمندی ام چقدرررر توی این کشور مهمه.... و خب البته اینکه موهام دیده بشه مهم‌تره! نمی‌دونم چرا بغض کرده بودم. به خودم گفتم:« چته؟ اگه حرفی رو که زدی قبول نداشتی و همینجوری یه چیزی پروندی، که بیخود کردی دروغ گفتی. اما اگه قبول داری بیخود ناراحتی. تو بودی و استاد. اما خدا هم بود. انشالله که هرچی هست خیره.» یه هفته بعد برای ثبت نام توی لابراتوار سه په ان ای دانشگاه آنژه عازم شهر آنژه شدم. و اما اولین روز دانشگاه! خانم فراندون، منشی لابراتوار، که یک خانم فرانسوی سبزه با چشم و ابروی سیاه و موهای کوتاه و سیخ سیخی بود و قبلاً اومده بود توی ایستگاه قطار دنبالم، تصمیم گرفته بود من را به بقیه معرفی کنه. توی راه پله‌ها همش به این فکر می‌کردم که چند تا مرد اینجاست و لابد می‌خوان با من دست بدن و من باید چطور رفتار کنم که نه اونا کنف بشن و ناراحت بشن و بهشون بربخوره، نه من حرامی انجام داده باشم. خانم فراندون درباره طبقات و دپارتمان‌ها برام توضیح می‌داد. و من همونطور که سرم رو براش تکون می‌دادم، بدون اینکه بفهمم چی داره میگه، پیش خودم جملات رو برای توضیح دادن درباره نوع رفتارم با آقایون، پایین و بالا می‌کردم. اول رفتیم اتاق رئیس لابراتوار، سیمون غیشیغ، که مدیر تز من هم بود. خانم فراندون اول وارد اتاق شد. _سیمون این هم دانشجوی ایرانیمون! آقای غیشیغ اومد جلو. سلام کردم. سلام کرد. دستش رو آورد جلو که دست بده. کل دوتا پاراگرافی رو که آماده کرده بودم به صورت یک دکلمه تحویلش دادم:« ببخشید... خیلی عذر می‌خوام. من مسلمونم و با آقایان نمی‌تونم دست بدم. اصلاً قصدم بی‌احترامی نیست. این یه دستور دینیه. من نمی‌تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می‌خوام.» اینجور مواقع خودم بیشتر از همه وضعیت طرف مقابل رو درک می‌کنم. خداییش واسه خود آدم هم سخته‌. تصور کنید توی یک جمع یک آدم محترم، دستش رو میاره جلو که با شما دست بده و شما عذرخواهی می‌کنید و طرف دستش رو توی همون محوری که آورده جلو، با سرعتی دو برابر می‌کشه عقب. دستش رو مشت می‌کنه و بعد نمی‌دونه باید باهاش چیکار کنه. و شما در ذهن اطرافیان کم کم شبیه یک انسان بدوی می‌شید با یک گرز توی دست که اصول جهانی شدن و فرهنگ و تمدن جهانی رو نمی‌دونه.... 🌸🌸🌸🌸 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت چهارم آقای غیشیغ، بعد از اینکه باهام آشناتر شد، ازم خواست وقتی با بقیه هم آشنا شدم، برگردم پیشش تا با هم آشناتر بشیم. راه افتادیم به سمت طبقه سوم. _ میریم کجا خانم فرندون؟ _ میریم اتاق استاد راهنمای تزت. دو تا استاد دیگه هم اونجا هستند که باید باهاشون آشنا بشی. بعد هم بقیه دانشجوهای دکترا. واویلا.... خودش بود... قتلگاه من... قلبم سر جاش بالا و پایین می‌پرید. بعد یهو تپشش رو توی زانوی پای چپم و بعد توی پاشنه پای راستم حس کردم. اونقدر موضوع مهم برای فکر کردن داشتم که این یکی خیلی هم مهم نباشه. وارد اتاق استادان شدیم. خانم فراندون معرفی فرمودند:« این هروه است، استاد راهنمات. پاتریک و هانری هم از استادای ما هستند. این هم لوغانس منشی دوم لابراتواره.» و با هیجان خاص و لبخند چشمش رو دوخت به دست‌های جماعت. هروه، پاتریک، هانری و خانم منشی دوم، که البته اون روز من اسم هیچ کدوم رو درست یاد نگرفتم، اومدن جلو که مراسم آشنایی برگزار بشه. هروه دستش رو آورد جلو که دست بده. دکلمه ام رو شروع کردم:« ببخشید ....‍‍ خیلی عذر می‌خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی‌تونم دست بدم. اصلاً قصدم بی‌احترامی نیست. این یه دستور دینیه. من نمی‌تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می‌خوام.» هروه دستش رو یهو کشید عقب و گفت:« اوه... که اینطور! متوجه شدم.» آقای استاد دوم در حالی که مطمئن نبود درست فهمیده باشه، داشت دستش رو می‌کشید عقب، خوشبختانه. دو تا دستم رو بردم بالا که بذارم کنار هم و به نفر دوم ادای احترام کنم که ظاهرا طرف اشتباه برداشت کرد و دستش رو دوباره آورد جلو! عجب غلطی کردم! دوباره توضیح دادم:«ببخشید ....‍‍ خیلی عذر می‌خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی‌تونم دست بدم. اصلاً قصدم بی‌احترامی نیست. این یه دستور دینیه. من نمی‌تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می‌خوام» آقای استاد دوم به سرعت دستش رو برد عقب و گفت:« باشه. باشه. متوجه شدم.» رسیدم به خانم منشی. دستش رو یهو کشید عقب و ازم عذرخواهی کرد. این مدلش دیگه واقعاً نادر بود. دستم رو بردم جلو و گفتم:« روز بخیر. گفتم که با آقایون نمی‌تونم دست بدم. یعنی با خانما می‌تونم دست بدم. حالتون خوبه؟ از آشنایی باهاتون خوشبختم.» دستش رو دوباره آورد جلو و گفت:« آهان بله متوجه شدم» آقای استاد سوم که همزمان با خانم منشی دستش را کشیده بود عقب، وقتی دید با خانم منشی دست دادم، فکر کرد تغییر نظر دادم و دوباره دستش رو آورد جلو... _ببخشید ....خیلی عذر می‌خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی‌تونم دست بدم. اصلاً قصدم بی‌احترامی نیست. این یه دستور دینیه. من نمی‌تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می‌خوام. وقتی از اتاق اومدیم بیرون بهت را توی صورتشون دیدم و صدای خانم منشی دوم را شنیدم که می‌گفت:« اوه... خدای من... چقدر پیچیده بود..!» 🌸🌸🌸🌸 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما چله نشین شب یلدای ظهوریم... ❤️ یلداتون مبارک❤️ سلام و ارادت خدمت دوستان امام زمان(عج) یلدای امسال مصادف باشب جمعه لطفاباقرائت۳سوره توحیدوسلام برآقاجانمان یلدارامتبرک سازیم.
قسمت پنجم اول مارس ۲۰۰۵ بود. اولین روزی که ساکن خوابگاه دانشجویی لکنال شدم. عجب خوابگاهی بود!! خوشششگل!! یه سالن تلویزیون هم داشت که توش میز بیلیارد و فوتبال دستی هم بود و اگه جشنی بود، مثلاً تولد کسی، اونجا برگزار می‌شد. اتاقا خیلی کوچیک بود. اما خب بد هم نبود. یه آشپزخانه بزرگ هم داشتیم که تقریباً هم آشپزخانه بود هم اتاق مطالعه هم سالن کنفرانس. عصر رفتم توی آشپزخونه. یه جماعت دور میز بودن. یکی پرسید:« تو جدیدی؟» جواب دادم:« آره » پرسید:« از کدوم کشوری؟» وای چقدر تند حرف می‌زد! اصلاً عادت به آهسته و شمرده حرف زدن ندارند. یه دختری که سنش از همه بیشتر بود، خودش و دیگران رو بهم معرفی کرد :«من اسمم نائله اهل الجزایرم و مسلمونم. این سیلون فرانسویه ، منصور اهل مایوت . مغی فرانسوی، مغیاما اهل مایوت، یاسمینا اهل مایوت، عمر از فلسطین » با خودم گفتم:« ای بابا این دخترا همشون به جز مغی مسلمانند و اینقدر پوشششون زننده است؟!» کسی فامیلی کسی رو نمی‌دونست. همه همدیگرو با اسم صدا می‌کردن. می خواست رئیست باشه می‌خواست پیش خدمتت باشه یا هر کس دیگه‌ به هر کدوم سلام کردم و جمله‌ای گفتم که بفهمند از آشنایی با هر کدوم خوشبختم و خوشوقتم و خوشحالم ..‌‌..خلاصه هر جمله ای که توش خوش داشت و بلد بودم استفاده کردم. به عمر برای اینکه فلسطینی بود و موضع کشور ما درباره فلسطین خیلی ویژه است، چند تا خوش اضافه‌تر گفتم. اما عمر عجب آدمی بود! همون اول که گفتم ایرانی‌ام چپ چپ نگاهم کرد و اولین چیزی که گفت این بود:« تو شیعه‌ای؟!» چشمتون روز بد نبینه. هنوز آره از دهنم در نیومده بود که شروع کرد :«واسه چی شماها میگید حضرت علی باید به جای پیامبر مبعوث می‌شد؟! این چه بساطیه توی عراق و کربلا راه انداختید؟ واسه چی جشن عاشورا رو کردید عزا؟ خجالت بکشید. می‌افتید توی خیابون خودتون رو کتک می‌زنید که چی بشه؟ هان؟ کجای اسلام اینجوری گفته؟ که شماها این کارا رو می‌کنید؟» همه اون کلمات کلیدی رو هم با لهجه غلیظ عربی فریاد می‌زد و ادا می‌کرد .خیلی ترسیدم. خلاصه کلی بد و بیراه گفت. می‌بینی تو رو خدا؟! مثلاً روز اول بود. مثلاً من مسلمون بودم و اونا هم مسلمون بودن. این هم خوش آمد گویشون بود! اون هم جلوی اون همه مسیحی و لایک و هندو... تازه بدتر از همه اینکه اونا همه یا فرانکوفن بودن یا خیلی به فرانسه مسلط بودن. اما من باید می‌گشتم بعضی کلمات خیلی تخصصی رو پیدا می‌کردم. یا کلی توضیح حاشیه‌ای می‌دادم تا حالیشون بشه چی می‌خوام بگم. اما چاره‌ای نبود. بالاخره باید جواب می‌دادم. گفتم :«اصلاً اینطور نیست که شما می‌گید. کی گفته شیعه‌ها اینطور فکر می‌کنند؟!» و توضیح دادم که از نظر شیعه اصلاً قرار نبوده کسی غیر از پیامبر جای ایشون باشه. گفت :«در مورد خلیفه‌ها چی فکر می‌کنید؟ گفتم ما معتقدیم که خلیفه اول ابوبکره خلیفه دوم عمره. خلیفه سوم عثمانه و امام اول علی» بعد تا می‌تونستم توضیح دادم مهم اینه که همه ما مسلمانیم . من وقتی مسلمونا رو می‌بینم خیلی ذوق می‌کنم و اولین چیزی که به ذهنم میاد اینه که ما چقدر تشابهات فکری داریم. اما باعث تاسفه که هر بار پیش اهل تسنن بودم اولین چیزی که به ذهنشون رسیده این بوده که اختلافات رو بکشن وسط. غالباً هم اطلاعات درستی از اهل تشیع ندارند و بر اساس اطلاعات مبهمی که از منابع غیر معتبر بهشون رسیده خیلی قطعی تصمیم می‌گیرند... 🌸🌸🌸🌸 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani