#داستان_داداش_محسن
قسمت نهم
از داخل دانشگاه نگاهی به بیرون انداخت. دید محسن با قیافه ای درهم روی چمن ها نشسته و منتظر است.
در دلش به محسن گفت:
آخه چرا آمدی اینجا؟؟ میخوای آبرومو ببری پیش دوستام؟؟ این رخت و لباس هاتو لااقل عوض میکردی...نگاش کن چطوری پهن شده روی زمین... اگه دوستام منو با تو ببینن چی میگن آخه؟؟ صبح از دستت در رفتم، الان چطوری فرار کنم؟؟
در همین افکار بود ک دوباره محسن به گوشی اش زنگ زد و با فریاد گفت:
_پس چرا نمیای دختر؟؟؟ میای بیرون و خودم بیام تو؟؟
_چرا عصبانی میشی داداش؟؟ چشم... چشم...همین الان آمدم..
دوباره با خودش زمزمه کرد:
انگار اینجا چاله میدونه که اینطوری داد میزنه.. معلومه دیگه از بی فرهنگی شه...اون که تا حالا رنگ دانشگاه ندیده که فرهنگ سرش بشه...
مریم سریع سوار ماشین شد تا محسن فرصت عرض اندام جلوی هم دانشگاهی هاشو پیدا نکند...
محسن همین طور ک اخم هایش درهم بود، نشست پشت فرمان و حرکت کرد.
مریم هم هر از گاهی نیم نگاهی به محسن میکرد و در دلش بهش بد و بیراه میگفت:
اصلا تو کی هستی ک بخوای برا من تعیین تکلیف کنی؟ من آزادم ک هر کاری دلم میخواد بکنم. به هیچ کس هم اجازه دخالت نمیدهم ...
گوشی مریم زنگ خورد، روی صفحه گوشی نوشته بود: ساسان.
مونده بود جواب بده یا نه. از طرفی دلش میخواست با عشقش صحبت کنه، از طرف دیگه جلوی داداشش نمیتونست...
چند باری قطع کرد اما ساسان ول کن نبود. پاکار واستاده بود ببینه قضیه چیه. چرا مریم هنوز نیمده، رفت. اون پسره کی بود که سوارش کرد. چرا جواب تماسشو نمیده. و هزار تا سوال دیگه.
محسن همین طور که اخم هایش تو هم بود گفت:«خب چرا جوابشو نمیدی؟!»
مریم با دستپاچگی گفت:« مهم نیست. از بچه های دانشگاهه. سرفرصت زنگش میزنم.»....
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_داداش_محسن
قسمت دهم
محسن جلوی در خانه پارک کرد و مریم را پیاده کرد بعد هم گازشو گرفت و رفت...
مریم همین که وارد خونه شد دید مادرش دست به کمر جلوش ایستاده...
_دختره ی جونم مرگ شده برا چی اینقدر داداشتو حرص میدی؟ میخوای دقش بدی؟؟ باباتو ک رفت....میخوای دادشتم بندازی سینه قبرستان راحت بشی؟؟ اونوقت کی دیگه میخواد خرج آب و نانت را بده؟؟
_چه خبرته مامان؟؟!!! بذار برسم بعد منو ببند به رگبار.... داداش محسن هر کاری کرده وظیفه اش بوده....همه پسرهایی ک بابا ندارن میرن کار میکنند... مگه داداش محسن خونش از بقیه رنگین تره؟؟ ...اصلا بیشتر ازینا باید کار میکرده... برو خونه زندگی دوستامو ببین...برو ببین چی میپوشن و با چه ماشینی میان کلاس...من از همه شون بدبخت ترم....
_دختره ی چش سفید.. یوقت اینا را جلوی داداشت نگیا... اون بیچاره فقط به خاطر تو ترک تحصیل کرد...میخواست تو از درس خواندن جا نمونی... مگه یادت رفته بابات ک مرد داداشت درسو گذاشت و رفت پی کار...مگه یادت رفته وقتی دانشگاه قبول شدی شبانه روز کار کرد تا بتونه خرج دانشگاهتو دربیاره...
_اینقدرررر منت سرم نذار مامان...خودش خواسته بره کار کنه، به من چه، حالا اینا رو میگی ک برم دست و پاشو ببوسم؟؟ اون دستای کثیف و زبرشو با اون پاهای بوگندو!!! اه اه جوراباش همیشه بوی گند میده.🤦
_هیس ساکت.... انگار آمدش....برو زود ناهارشو گرم کن بخوره
_ برو بابا...مگه من خدمتکارشم...خودش بره گرم کنه بخوره...مگه دست نداره؟!
محسن وارد خونه شد. یکراست به اتاقش رفت.لباسش را عوض کرد و خوابید.
......
با صدای خواهرش از خواب بیدار شد. مریم در اتاق بقلی داشت با گوشی همراهش صحبت میکرد.
آنقدر صدای حرف زدن و خندیدنش بلند بود که محسن از اتاق خودش، به وضوح حرف هایش را میشنید..
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_داداش_محسن
قسمت یازدهم
محسن وارد خونه شد.
یکراست به اتاقش رفت. لباسش را عوض کرد و خوابید.
با صدای خواهرش از خواب بیدار شد. مریم در اتاق بقلی داشت با گوشی همراهش صحبت میکرد. آنقدر صدای حرف زدن و خندیدنش بلند بود که محسن از اتاق خودش، به وضوح حرف هایش را میشنید:
_ساسان جون تو چقدر ساده ای. نه بابا، داداش کیه؟! من که داداش ندارم.... کی گفته داداشم بود؟! این پسره پادوی بابام بود.... آخه بابام سرش خیلی شلوغه.... کاراهای شرکتش خیلی زیاده وقت نمیکنه بیاد دنبال من. واسه همین هروقت جایی کار دارم، پادوی شرکتش رو میفرسته دنبالم.... راستی ساسان... این رستوران آخری ک رفتیم چقدر لاکچری بود....خیلی حال داد... ازین جاهای خفن بازم بیا بریم... ایندفعه مهمون من.... هرچقدرم خواستی رفیق هاتو بیار. همشون مهمون من. نه بابا پولش ک چیزی نیست...بابای من مایه دار تر از این حرفاس...
مریم همین طوری که گرم صحبت بود که یکدفعه سرجا خشکش زد....
دهانش باز مانده بود و زبانش بند آمده بود....
تنها کاری که توانست بکند این بود که تلفن را قطع کرد و در مقابل مادر و برادرش که تمام قد جلویش ایستاده بودند، از جا بلند شد و نشست...
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_داداش_محسن
قسمت دوازدهم
مریم همین طوری که گرم صحبت بود که یکدفعه سرجا خشکش زد. دهانش باز مانده بود و زبانش بند آمده بود. تنها کاری که توانست بکند این بود که تلفن را قطع کرد و در مقابل مادر و برادرش که تمام قد جلویش ایستاده بودند، از جا بلند شد و نشست.
هیچ کس چیزی نمیگفت. سکوت مرگباری حاکم شده بود. نه مریم جرئت حرف زدن و انکار کردن داشت و نه مادر و برادرش دلیلی برای سین جیم کردن داشتند. همه چیز مثل روز، روشن بود.
محسن رو به مادرش کرد و گفت:
مامان! شما لطفاً برید بیرون.
مادرش سریع از اتاق خارج شد و در را محکم بست.
محسن به طرف مریم آمد. مریم آب دهانش را قورت داد و خودش را به سمت عقب کشید. ترس همه وجودش را فراگرفته بود. هر چه محسن به سمتش میآمد، بیشتر دندان هایش را به هم می سایید. منتظر یک سیلی آبدار از داداش محسن بود.
محسن نزدیکش آمد. به چشمانش را زد و گفت:
پس اون پول هایی که به بهانه های مختلف از من میگرفتی، خرج این کارا میکردی آره؟؟
مریم از خجالت سرش را به زیر انداخت....
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_داداش_محسن
قسمت سیزدهم
محسن به طرف مریم آمد. مریم آب دهانش را قورت داد و خودش را به سمت عقب کشید. ترس همه وجودش را فراگرفته بود. هر چه محسن به سمتش میآمد، بیشتر دندان هایش را به هم می سایید. منتظر یک سیلی آبدار از داداش محسن بود.
محسن نزدیکش آمد. به چشمانش را زد و گفت: پس اون پول هایی که به بهانه های مختلف از من میگرفتی، خرج این کارا میکردی آره؟؟
مریم از خجالت سرش را به زیر انداخت.
محسن کنار مریم نشست و گفت:
ببین دختر خوب! از قدیم گفتن دختر و پسر مثل آتش و پنبه میمونن. اگر کنار هم باشند همه جا را میسوزونند.... دختر و پسر مثل جریان مثبت و منفی برق میمونن ، اگه به هم برخورد کنند، جرقه میزنن، فیوز می پرانند....
_ولی داداش رابطه ما فقط یه دوستی ساده است.
_تو داری الان لب پرتگاه راه میری، هر آن ممکنه پات بلغزه و سقوط کنی....
_داداش تو نمیدونی ساسان چقدر پسر خوبیه، خیلی پاکه، خیلی مهربونه.
_اگه اینقدر پاکه چرا مثل بچه آدم نمیاد خواستگاری؟
_دیگه دوره این حرف ها گذشته داداش جون. حالا دیگه همه دختر و پسرها اول با هم آشنا میشن، اگه با هم به تفاهم رسیدند و تصمیم به ازدواج گرفتند، بعد میان خواستگاری.
_حالا اگه شما دوتا چند سال با هم دوست بودید بعد آقا تصمیم به ازدواج نگرفت و خیلی راحت گذاشت رفت چی؟ تکلیف این همه عشق و احساسی که به پاش گذاشتی چی میشه؟ تکلیف مثلاً خواستگارهایی که به خاطرش رد کردی و فرصت های ازدواجی ک از دست دادی چی میشه؟ عمری که براش گذاشتی چی؟ وابستگی ای ک بهش پیدا کردی چی؟ ضربه عاطفی که بعد از رفتنش میخوری چی؟ دل شکسته ات چی؟ شخصیت خرد شده ات چی؟ احساسات لگدمال شده ات چی؟ با اینا میخوای چکار کنی؟
_راست میگی... به اینجاهاش فکر نکرده بودم.... حالا شایدم با هم ازدواج کردیم
_ تو اگه یک پسر بودی و میخواستی ازدواج کنی، به نظر خودت، دختری رو انتخاب میکردی که از برگ گل پاک تره و تابحال با هیچ پسری هیچ گونه رابطه ای نداشته؟ یا دختری که حتی فقط با یک پسر دوست بوده. یک دوستی ساده.؟
_ خب اگه من پسر بودم ترجیح میدادم دختری رو انتخاب کنم که با هیچ کس رابطه نداشته....
_پس چطور انتظار داری که اون تو رو انتخاب کنه؟
_حالا آمدیم و منو انتخاب کرد
_به فرض ک تو رو برای ازدواج انتخاب کنه، به نظرت میتونه تو زندگی بهت اعتماد کنه؟ به نظر من دختری که یکبار تو زندگیش با پسری دوست بوده، میتونه با پسرهای دیگری هم دوست بشه، اونوقت اون میتونه تو زندگی مشترکش با تو بهت اعتماد داشته باشه و خیالش راحت باشه که پای کسی دیگه وسط نمیاد؟! تو میتونی به اون اعتماد داشته باشی که هرگز با دختر دیگری دوست نمیشه؟ تو چنین زندگی ای میتونی آرامش داشته باشی؟
_هرگز....
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_داداش_محسن
قسمت چهاردهم
محسن پس از چند روز استراحت، به سرکارش رفت. اوستا منتظرش ایستاده بود:
_بدو محسن جون. بدو که به موقع آمدی پسر. بیا با کمک محمود آجر ها را خالی کنید.
_چشم اوستا. الان خالی میکنیم. بدو محمود. بدو بیا کمک..... کجایی پسر؟ با تو ام. بیا اینجا دیگه
_......
_چته محمود؟! چرا تو خودتی؟ انگار نیستی؟!
_هان؟ چی؟ با منی؟ باشه الان میام
_چکار میکنی پسر؟ اونجا چرا فرقون رو میبری ؟! بیار اینجا...
_آهان...باشه
_چته امروز؟! چرا گیج میزنی؟!
_نه .... چیزی نیست....
_چرا.... یه چیزیت هست.... تو امروز خیلی گیج و منگی.... بیا...بیا بشین اینجا یه چایی بزنیم ببینم چته.
_راستش یه چیزی خیلی وقته میخوام بهت بگم... اما....اما میترسم بگم...
_میترسی؟!! مگه من لولوخورخوره ام ک میترسی؟! بنال ببینم چی میخوای بگی.
_میترسم اگه بگم غیرتی بشی و یه کاری دستم بدی
_مگه میخوای در مورد کی حرف بزنی؟
_خواهرت
_بینم....نکنه عشق و عاشقی و این حرفاس؟؟!!!
_نه بابا... منو چه به عشق و عاشقی....مال این حرفا نیستم
_ دِ جون بکن دیگه بچه... بگو خواهرم چی؟؟
_راستش.....چند وقتیه پیج اینستاشو دنبال میکنم.... بخدا فقط از روی کنجکاوی.... یه عکسایی تو پیجش میذاره که....اصلا بذار خودت ببینی
محمود گوشی شو درآورد و پیج اینستای مریم را باز کرد. چشمتان روز بد نبیند. پیجش پر بود از عکس هایی که مریم آرایش کرده، با موهایی بیرون ریخته، در کنار دوستانش اعم از دختر و پسر نشسته بود. ایکاش فقط همین بود. مریم حتی عکس های خانوادگی شان را ک در کنار برادر و مادرش در خانه گرفته بودند را هم در پیجش گذاشته بود. یعنی میشه گفت تمام رویدادهای زندگی اش، چه خصوصی و چه عمومی را به اشتراک گذاشته بود....
محسن با دیدن این عکس ها لیوان چایی ای ک در دست داشت را محکم به دیوار کوبید. لیوان خرد شد و چایی اش پخش زمین شد. سپس از جا بلند شد که برود. محمود به دنبالش دوید و دستش را محکم گرفت و گفت: اینها را نگفتم که از کوره در بری و بلایی سر خودت یا خواهرت بیاری. اینها را گفتم که بیشتر مواظب خواهرت باشی. حالا با این حال و روز کجا میخوای بری؟ بشین یه لیوان آب بخور بعد فکر کن ببین باید چکار کنی...
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_داداش_محسن
قسمت پانزدهم
شب که شد محسن دست و پاشو جمع کرد که بره خونه. سر راه سه دست چلو کباب هم خرید و رفت. تا در خونه را باز کرد، مریم را دید:
_سلام به بهترین خواهر دنیا
_سلام داداش محسن. خسته نباشی. اینا چیه دستت؟! به عجب بویی هم داره! آدمو مست میکنه! چی شده داداش جون امشب ولخرجی کردی؟!
_گفتم بذار یه شب آبجی گلم از آشپزی معاف باشه. یکم خستگی درکنه. بدو آبجی. بدو سفره رو بنداز تا از دهن نیفتاده.
_دستت درد نکنه داداشی. چه کار خوبی کردی... امشب یک عالمه کار داشتم...
اون شب مریم و محسن به همراه مادرشون، یه شام حسابی میل کردند و یک پارچ دوغ هم روش.
مریم هم از لحظه لحظه چلو کباب خوردنش عکس گرفت!
مادر شامشو که خورد، رفت خوابید. مریم هم بلند شد تا سفره را جمع کنه. کار سفره که تمام شد، محسن دست مریم را گرفت و کنار خودش نشاند و شروع به صحبت کرد:
_مریم جان به نظرت چرا برای خونه، در و دیوار و سقف میذارن؟
مریم خنده ای کرد و جواب داد:
_وا...این چه سوالیه میپرسی داداش؟! خب معلومه دیگه... برای اینکه امنیت داشته باشه....
_خب اگه یه خونه ای در و دیوار و سقف نداشته باشه چی میشه؟
_آخه همچین خونه ای که دیگه خونه نیست، خیابانه! به یه خونه بی در و پیکر که دیگه نمیگن خونه! به راحتی میشه ازش دزدی کرد، دیگه امنیت نداره.
_حالا تو فکر کن تو این خونه بی در و پیکر داری زندگی میکنی. چه حسی پیدا میکنی وقتی همه کارهاتو همه مردم دارن میبینن. حتی غذا خوردن تو. حتی کنار خانواده نشستن تو.
_وااای من که اینطوری اصلا غذا از گلوم پایین نمیره!! اصلا نمیتونم جلوی یک عده آدم که دارن منو میبینن غذا بخورم!
_حالا تو فکر کن این یک عده آدم، مستقیم نمیبینندت. اما یک آدم بی تربیت آمده و از دورهمی خانوادگی ما توی همون خونه بی در و پیکر، عکس گرفته و به همه مردم دنیا نشان داده، بازم همین حس رو داری؟؟
مریم تا ته خط را رفت. ابروهایش را درهم کشید. سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. فضای سنگینی حاکم شده بود. مریم فکرش را هم نمیکرد که روزی داداش محسن از کارهایش سردربیاورد. خیالش راحت بود که داداش با این گوشی ساده، هیچ وقت نمیتواند بفهمد خواهرش دارد چکار میکند. بدجوری غافلگیر شده بود. آخر محسن از کجا فهمیده؟!
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_داداش_محسن
قسمت شانزدهم
مریم دیگر بیشتر ازین طاقت تحمل آن فضای سنگین را نداشت.
بلند شد تا به بهانه درست کردن چایی از آنجا خارج شود.
همین طور که در آشپزخانه کار میکرد، مدام صحبت های محسن را در ذهنش مرور میکرد.
دائم تلاش میکرد حرفی برای توجیه کارش پیدا کند.
چای کم کم داشت آماده میشد.
سینی چای را برداشت و آورد و جلوی محسن گذاشت.
محسن که غرق در افکار خودش بود ، با دیدن خواهرش لبخندی زد و سینی را از دست خواهر گرفت و بر زمین گذاشت و تشکر کرد.
مریم دوباره سر بحث را باز کرد و گفت:
_آخه داداش... همه این کارو میکنن... توی اینستا پره از آدم هایی که لحظه به لحظه از زندگی شون عکس و فیلم میگیرن و استوری میذارن. بقیه هم میبینند و لایک میکنند و کامنت میذارن.
_خواهر گلم... اینکه همه یه کاری رو بکنند آیا میتونیم نتیجه بگیریم کار درستیه؟! کار خوبیه؟
_داداش جون اینکه کار بدی نیست. خب چه اشکالی داره که بقیه هم تو خوشی های من شریک بشن، بقیه هم ببینند که من چقدر خوشبختم، خانواده خوب دارم، دوست های خوب دارم، شادم، میخندم، از زندگی لذت میبرم.... مگه بده؟ .....
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_داداش_محسن
قسمت هفدهم
_داداش جون اینکه کار بدی نیست. خب چه اشکالی داره که بقیه هم تو خوشی های من شریک بشن، بقیه هم ببینند که من چقدر خوشبختم، خانواده خوب دارم، دوست های خوب دارم، شادم، میخندم، از زندگی لذت میبرم.... مگه بده؟
_ببین مریم جون... این کار چند تا مشکل داره...
اول اینکه من غیرتم اجازه نمیده که عکس ناموس منو هیچ نامحرمی ببینه....دوم اینکه وقتی تو از خوشی هات عکس و فیلم میذاری ، داری دل اونی که این چیزها را نداره میسوزونی... تو امشب از همین چلو کبابی که ما خوردیم عکس گرفتی، اگر همینو یکی ببینه و دلش بخواد ولی پولشو نداشته باشه که بگیره و آه بکشه، این آهش، زندگیتو میسوزونه. سوم اینکه تو فکر میکنی همه آدم ها مثل تو صاف و ساده ان؟! همه میشینن عکس هاتو نگاه میکنن و بعدم میپسندن و بعدم به قول خودت لایک میکنند و کامنت میذارن؟! تو از کجا میدونی. شاید یک نفر از بین این هزاران نفری که پشت سیستمش نشسته و داره عکس های تو رو نگاه میکنه، یه شارلاتان باشه و اهداف شومی در سر داشته باشه و اتفاقا خوب بلد باشه که چطوری ازت سوءاستفاده کنه.... درسته که من از این گوشی ها ندارم و تو این فضاها نیستم اما سالهاست که دارم تو جامعه میگردم و تجربه کسب میکنم. صدها مورد تا حالا شنیدم که از طریق همین فضاها فریب خوردند و کارشون به کجاها کشیده شد.... الهی قربون اون دل پاک و بی آلایشت برم آبجی جونم.... جامعه خیلی خرابه. خیلی مواظب خودت باش. پاتو توی جایی نذار که ممکنه بلغزه و زمین بخوری....
مریم اون شب تا صبح نخوابید و به حرف های محسن فکر کرد.
به نظرش محسن بیراه نمیگفت اما پس چرا بقیه که تعدادشان هم کم نیست همین کارها را با خیال راحت میکنند، هیچ مشکلی هم پیش نمیاد؟! بعد به خودش جواب داد که مگه همه کسانی که رانندگی میکنند، تصادف میکنند؟! مگه همه کسانی که سوار هواپیما میشن، سقوط میکنند؟! مگه همه اونایی که از کوه بالا میرن، پاشون لیز میخوره و پرت میشن پایین؟! مگه همه اونایی که شنا میکنند، غرق میشن؟! تو ممکنه بگی حواسم هست... این اتفاقا برا من نمیفته... من احتیاط میکنم... اما معمولا اونایی که میگن حواسم هست، بیشتر غرق شدن!!
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_داداش_محسن
قسمت هجدهم
فردا صبح مریم به دانشگاه رفت. ساناز با ماشینش آمده بود دم در دانشگاه و داشت خودنمایی میکرد. همه بچه های دانشگاه دورش رو گرفته بودند و داشتند بهش تبریک میگفتند. ساناز که میدانست مریم اوضاع مالی خوبی نداره آمد جلو و گفت:
_سلام مریم جون چطوری؟ ماشینمو ببین... خوشت میاد؟! البته به پای ماشین بابای تو که نمیرسه! لابد بابات بنز آخرین سیستم داره... آره؟؟!! راستی چرا بابات ماشین شو دست تو نمیده؟؟!!
این حرف ها را با پوزخند و تمسخر و تحقیر هرچه بیشتر، تحویل مریم داد.
مریم که ازین فخر فروشی و متلک های ساناز، کاردش میزدی خونش درنمی آمد، ترجیح داد جوابی ندهد و به راهش ادامه داد. همین طور که داشت میرفت از پشت سرش صدای ساناز را میشنید که داشت با بقیه بلند بلند حرف میزد. یک نفر گفت:
_بابای مریم وضعش توپه. ماشین تو براش پول خورده!!
ساناز قهقهه ای زد و گفت: نه بابا... اون دختر اصلا بابا نداره....براتون خالی بسته...خودم آمارشو درآوردم.... خونه شون تو محله های پایین شهره.... اون پسره هم که آمده بود دنبالش، داداشش بود، نه پادوی باباش!!!
و بعد دوباره قهقهه مستانه ای زد و رفت...
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_داداش_محسن
قسمت نوزدهم
مریم تا اسم پدرش را شنید گریه اش گرفت. کلاس را رها کرد و از دانشگاه زد بیرون.
دربست گرفت و مستقیم رفت سر مزار پدرش.
همین که به مزارش رسید، خودش را روی قبر انداخت و تا میتوانست ضجه زد. انگار از درون و بیرون داشت میسوخت.
هر چه توانست با پدرش درد دل کرد:« باباجون کجا رفتی؟ باباجون چرا اینقدر زود رفتی؟ چرا اینقدر زود ما رو تنها گذاشتی؟ دیدی امروز اون دختره چی میگفت؟ دیدی چطوری بی بابایی مو به رخم کشید؟ میبینی دخترت به چه روزی افتاده؟ اگه بودی نمیذاشتی از گل نازک تر به دخترت بگن. اگه بودی پشتم بودی. اگه بودی به همه نشونت میدادم و میگفتم منم بابا دارم. اگه بودی وضع زندگی ما این نبود. اگه بودی داداش مجبور نبود شبانه روز کار کنه تا یه پول بخور نمیر برامون بیاره. مجبور نبود درسشو ول کنه و بره کارگری کنه. اگه بودی زندگی ما هیچی کم نداشت. اگه بودی ما هم مثل بقیه آدم های پولداری بودیم. اونوقت اون ساناز نامرد، اینطوری پولشو به رخم نمیکشید...»
همین طور که سرش را روی قبر باباش گذاشته بود و گریه میکرد خوابش برد..
در خواب پدرش را دید که کنار ایوان نجف نشسته و لباس سفیدی به تن کرده بود.
مریم جلو آمد و جلوی پدر زانو زد.
پدر رو به ایوان نجف کرد و به دخترش گفت:« ایشون پدر همه بچه یتیم هاس. بعد ازین دیگه نگو من بابا ندارم. تو بهترین بابای دنیا رو داری...»
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_داداش_محسن
قسمت بیستم
مریم از خواب بیدار شد. احساس آرامش عجیبی داشت. انگار که سالها خوابیده باشد. قلبش تسکین یافته بود. اشک هایش را پاک کرد و از جا بلند شد. به حضرت علی علیه السلام توسل کرد و از او خواست این آرامش و قوت قلبش را هرگز از دست ندهد. از ایشان خواست که در همه مراحل زندگی اش برایش پدری کند.
چند سال گذشت و مریم از دانشگاه فارغالتحصیل شد و یک پزشک موفق و سرشناس شد. درآمد خوبی پیدا کرد و توانست خانه خوبی در جای خوبی از شهر بخرد. برای برادرش ماشین بخرد. خلاصه اینکه زندگی شان سروسامان گرفت.
بنابر نذری که کرده بود، افراد بی بضاعت را رایگان درمان میکرد تا ثوابش به روح پدرش برسد و البته این عهدی بود که با مولایش بسته بود.
پایان
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani