عرض سلام و احترام خدمت اعضای محترم کانال
انشالله از امشب داستان داداش محسن رو شروع میکنیم🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
#داستان_داداش_محسن
قسمت اول
پدر، در بستر بیماری افتاده بود. اعضای خانواده دور پدر جمع شده بودند. پدر داشت آخرین وصیت هایش را به پسر میکرد: محسن جان،بابا، بعد از من تو مرد این خونه ای. مواظب خواهر و مادرت باش. نذار مادرت از نبود من اشک بریزه. نذار خواهرت حس کنه ک بابا نداره. تو براش پدری کن پسرم. بعد از من تو پدر این خانواده ای. من تو تمام این سالها نذاشتم آب تو دل مادر و خواهرت تکون بخوره. تو هم بعد از من نذار. تو که هستی من خیالم راحته. شما را به خدا میسپارم و با خیال راحت سرمو زمین میگذارم.
پدر این را گفت و چشمانش را بست....
مراسم خاکسپاری پدر که تمام شد، محسن دیگر دل و دماغی برای درس خواندن نداشت. مسئولیت یک خانواده روی دوشش سنگینی میکرد و نمیتوانست بی تفاوت باشد.
یک روز صبح زود از خانه رفت بیرون. مادر دنبالش دوید و گفت: کجا میری پسرم؟! صبح به این زودی که هنوز مدرسه ات باز نشده...
_مدرسه نمیرم مامان. میرم سرکار...
_سر کدوم کار؟؟ پس درست چی میشه؟
_دیگه به درس نمیرسم مامان. باید از امروز کارمو شروع کنم. با اوستام صحبت کردم . باید صبح خروس خوان برم کارگری. تا ۷عصر. دیگه درس تمام شد!
_بیخود تمامشد بچه! این حرف ها ب تو نیمده... برو بشین سر درست...مگه من مردم که توی نیم وجبی بخوای خرج خونه دربیاری؟؟!!
_اولا من نیم وجبی نیستم و ۱۲ سالمه. واسه خودم مردی شدم، دوما مگه سفارش بابا خدابیامرز رو یادت رفته؟ اون به من گفت از این به بعد من مرد این خونه ام. پس وظیفه منه برم سرکار، نه شما.
_بشین سرجات بچه جون... تو حالا حالا ها باید درس بخونی. واسه خودت کاره ای بشی.... هر وقت درست تمام شد و مدرکی گرفتی بعد میتونی کار کنی...حالا هنوز دیپلم هم نگرفتی...
_خودت چی مامان؟! مگه خودت دیپلم داری؟
مادر سرش را به زیر انداخت و با بغض فروخورده ای جواب داد:
_نه.... منو بابای خدابیامرزم نذاشت درس بخوانم. زود شوهرم داد. اما تو و خواهرت باید درستون را بخونید. ....
بعد سرش را بالا آورد و با صدای بلند گفت:
من میرم خونههای مردم کلفتی میکنم و خرج زندگی را درمیارم، اما نمیذارم تو و خواهرت از درس خواندن عقب بمونید....
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_داداش_محسن
قسمت دوم
مادر هر روز صبح که از خانه بیرون میرفت، آخر شب، با بدنی رنجور و خسته، قدی خمیده و دستانی لرزان، به خانه برمیگشت. هر شب از دست درد و کمردرد به خود میپیچید و تا صبح ناله میکرد.
صبح زود محسن بیدار شد تا خواهرش را آماده رفتن به مدرسه کند.
_پاشو آبجی.... پاشو مریم جون.... صبح شده...مدرسه ات دیر شد...زود باش کاراتو بکن تا برسونمت مدرسه...
_داداش توروخدا بذار بخوابم.... خییییلی خوابم میاد....نمیشه امروز نرم مدرسه؟
_نه آبجی جونم. نمیشه....مگه دیشب تا حالا نخوابیدی که حالا میخوای بخوابی؟!
_نه داداش بخدا نخوابیدم....دیشب تا صبح داشتم مریض داری میکردم...
_مریض داری؟!؟
_آره....مامان بدجوری مریض شده... هرچی دیشب بهش گفتم بذار ببرمت پیش دکتر... قبول نکرد...میگفت میخوای همین یه ذره پولی هم که برامون مونده خرج دوا دکتر من کنی؟...اونوقت از فردا چطوری شکم مون رو سیر کنیم؟!
محسن با شنیدن این حرف مریم، بغض گلویش را گرفت. نگاهی به صورت مادر انداخت. چقدر پیر و شکسته شده بود.
با خودش گفت: چقدر تو این مدت از مادر، غافل بودم. اینقدر مشغول درسم بودم که یادم رفت مادرم با چه زجری داره زندگی را میچرخاند.
بعد رو کرد به مریم و گفت: از همون روز اولی که نگذاشت برم دنبال کار، باید به حرفش گوش نمیکردم. باید همون روز قید درس رو میزدم و میشدم مرد خونه... نباید میگذاشتم مامان به این روز بیفته.... حالا هم دیر نشده... باید برم یه کاری جور کنم.... آبجی جون....به مامان چیزی نگیا....فعلا خداحافظ
_باشه داداشی... برو ب سلامت
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_داداش_محسن
قسمت سوم
بعد از این محسن شد نان آور خانواده. مادر مریضش دیگر نتوانست به کارش ادامه دهد. محسن تمام روز را کارگری میکرد و تمام شب، ظرف های یک رستوران را میشست و آنجا را نظافت میکرد. با این پول هم باید مخارج زندگی را میداد، هم تحصیل خواهرش را و هم خرج درمان مادرش را.
چند سالی به همین منوال گذشت . روزی خواهرش به سراغش آمد و گفت:
_داداش.... داداش محسن....یه خبر خوووب
_چی شده آبجی گلم؟؟؟
_دانشگاه قبول شدم.... همون رشته ای که دوست داشتم....پزشکی....👩🎓
_جدی؟؟؟؟ چه عالی....
_اما داداش......
_چیه؟؟چرا سرتو انداختی پایین؟! دیگه اما و اگر نداره که...
_آخه.... دانشگاه آزاد... خرجش سنگینه....
محسن سرش را پایین انداخت... تحمل ناراحتی یک دانه خواهرش را نداشت.
_نگران نباش آبجی جونم.... تو درستو بخون... خودم واست جورش میکنم... من به بابا قول دادم نذارم تو طعم بی پدری رو بچشی... خودم مثل کوه پشتتم.... تو نگران هیچی نباش
_داداش جون... من همه جوره مدیونت هستم. تو درس را رها کردی و کار کردی که من بتونم درس بخونم....قول میدم جبران کنم.
مریم بوسه ای به پیشانی برادرش زد و رفت برای ثبت نام دانشگاه.
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌صدایی ک خاموش شد😔
❤️شهیده مریم سلطانینژاد
از اقوام ریحانه (کاپشن صورتی)
😭وصیت نامه حاج قاسم را خواندی مریم جان انگشت اشاره ات را بالا آوردی و سه بار از زبان حاج قاسم به ولله قسم خوردی که اگر این خیمه برپا نماند چیزی از بیت الله الحرام، حرم رسول الله، کربلا و نجف و کاظمین وسامرا و مشهد باقی نمی ماند.
🔶🔷رجز خواندی و چه خوب سربازی بودی دختر.جان عزیزت را فدا کردی پای این خیمه خون تو خیلی کارها می کند با دل ها روایت کرمان
۹ تن از خانواده سلطاني نژاد به شهادت رسیدند😢
🔊 @zaghnews
#داستان_داداش_محسن
قسمت چهارم
یک سال گذشت.
روزی مریم به سراغ برادرش که داشت دوچرخه کهنه اش را تعمیر میکرد، آمد و گفت:
_داداش جون اگه یه خواهشی ازت بکنم نه نمیگی؟
_تو جون بخواه آبجی. چیزی کم و کسری داری؟ پول میخوای؟ هر چی میخوای بگو عزیزم. خودم نوکرتم
_الهی قربونت برم داداش. خدا از بزرگی کمت نکنه....راستش... من...یه گوشی همراه میخوام.
_باشه خواهرم.. بروی چشم....یکی مثل مال خودم برات میخرم.
_نه... از اینا که نمیخوام... ازون باکلاس ها میخوام....بهش میگن گوشی هوشمند.
محسن سرش را پایین انداخت. دستی به سر و صورتش کشید. کمی به این طرف و آن طرف نگاه کرد و با صدای آرام گفت:
_آبجی جونم، آخه اونا خیلی گرونه. باید درآمد چندماهمو بدم تا یکی شو بخرم. ما اگه ازین خرج ها بکنیم که دیگه برای شهریه دانشگاهت و داروهای مامان و خورد و خوراکمون، پول کم میاریم....
_آخه داداش... میدونی چیه؟ همه بچه های دانشگاه ازین گوشیا دارن. من جلوی اونا خجالت میکشم که گوشی ساده دستم بگیرم.
_خجالت نداره که خواهر گلم. خیلی ها گوشی ساده دستشونه.
_داداش محسن، وقتی همه گوشی با کلاس دارن، اگه من نداشته باشم، همه فکر میکنن من بدبختم، من ندار ام، من بچه گدام!!
_ببین خواهر من، اولا به کسی ربطی نداره که تو چی داری چی نداری. تو برای خودت زندگی میکنی، نه برای بقیه. دوما بدبخت و خوشبخت بودن کسی از روی شخصیت و رفتار و منشش مشخص میشه، نه از روی گوشی تو دستش. تو اگه رفتارت و طرز حرف زدنت محترمانه باشه، قطعا بقیه هم تو را آدم محترمی میدونن و روی تو حساب میکنن.
_ولی یه چیزی که هست اینه که مردم عقلشون به چشمشونه. همیشه از روی ظاهر آدما قضاوت میکنند، قبل از اینکه باطن طرف رو بشناسن....
_درسته. متأسفانه آدم های ظاهربین کم نیستند، اما تو اگر بخوای زندگی تو بر اساس حرف و نقل این آدمها تنظیم کنی که هیچ وقت نمیتونی خودت باشی. نمیتونی خودت برای زندگیت تصمیم بگیری. نمیتونی اونطور که میخوای زندگی کنی.
_ولی داداش جون، شما دخترها را نمیشناسی. دخترها نیاز به مقبولیت دارند. نیاز دارند که دیده بشن. نیاز دارن تو جمع دوستاشون، پذیرفته بشن. نیاز دارند آدم های اطرافشون، دوستشون داشته باشند. دوست دارند لباس های شیک بپوشند و آنتیک بگردند تا یوقت از بقیه کمتر نباشند. منم دلم میخواد از بقیه کمتر نباشم. میخوام برای بقیه ارزشمند باشم.
_عزیزدلم ارزش تو به شخصیت توه. تازه اینم بدان، اینجور خواسته ها ته نداره. تو اگر قرار باشه نگاهت به دیگران باشه و بخوای از اونا کم نیاری، توی یک رقابت وحشتناک گرفتار میشی. امروز گوشی با کلاس میخوای، فردا لباس های گران قیمت، پس فردا ماشین شاسی بلند....
_نه داداش قول میدم این آخرین خواسته ام باشه..
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#تربیت_کودک
اشتها آورهای طبیعی لزوما مواد غذایی نیستند.
محیطی که کودک در آن غذا میخورد، احوال خانواده از جمله مادر و پدر، شاد یا غمگین یا دچار استرس و اضطراب بودنشان، حتی تزیین غذا در افزایش یا کاهش اشتهای کودک مؤثرند.
در محیطی آرام و بی تشنج، میل به خوردن غذا افزایش می یابد. مادران این کودکان باید صبور باشند. اما برخی مواد غذایی هم اشتهاآور است.
❀ @madaranee ❀
#تربیت_کودک
تو با انسان هایی سر و کار داری که بسیاری از مسائل زندگی شان را از تو می آموزند، اعمال و حرکات تو را الگو قرار می دهند.
بخش عظیمی کار شخصیت شان را "حرف ها" و "رفتار" "تو" می سازد
اگر فاسد باشی، نسل هایی را فاسد کرده ای و اگر صالح باشی، نسل ها را اصلاح کرده ای.
📚 کتاب تربیت کودک- استاد علی صفائی حائری
❀ @madaranee ❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
((انیمیشن از آینده ایران بی حجاب !))
😭تصورهوش مصنوعی از آینده ایران بی حجاب و گذشتن از خط قرمزها حتما ببينيد و انتشار دهید.😔
«زحمت زیادی برای این کار کشیده شده است.
واقعا تاثیر گذاره لطفاّ همه خانواده و فرزندان ملاحظه فرمایند
این کلیپ کوتاه ۶دقیقه ای ،بخصوص مناسب کلاس آی تی برای روشنگری درباره حجاب وعفاف دانش آموزان هست
🌀این روزها جهاد تبیین همان همراهی مسلم در زمان امام حسین(ع) است
#داستان_داداش_محسن
قسمت پنجم
محسن مقدار کمی پول پس انداز کرده بود تا باهاش یه دوچرخه جدید بخره و از شر این دوچرخه کهنه و درب داغون خلاص بشه. اما وقتی اصرارهای خواهرش رو دید، قید دوچرخه را زد و با پولش همون گوشی ای که مریم دوست داشت رو خرید.
مدتی گذشت. محسن به سراغ مریم آمد و گفت:
_مریم جون میشه لطفا گوشی همراهت را چند لحظه بدی؟ میخوام قبض ها رو پرداخت کنم. انگار دیگه با گوشی خودم جواب نمیده.
_بله داداش .... بفرمایید .
محسن با دیدن گوشی مریم اخم هایش درهم رفت:
_مریم.....این چه عکسیه که صفحه اول گوشیت گذاشتی؟؟؟
مریم که تازه متوجه اشتباهش شده بود، رنگ صورتش عوض شد. آب دهانش را قورت داد. بعد کمی خودش را جمع و جور کرد و خیلی معمولی گفت: ببخشید داداش... اگه تو خوشت نمیاد عوضش میکنم.
محسن گوشی را بر زمین گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
مریم هم مشغول درس خواندن شد.
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani