داستان لند
#پارت_نودوهفت صبح با کرختی و بی حالی از جا بلند شدم که دیدم شمسی اومده خونمون شمسی تا دید من بیدار
#پارت_نودوهشت
شمسی رو به من گفت: زهرا یه نگاه به خودت تو آیینه بنداز، ماشالله هم خوشگلی هم خوش قد و بالا هم با سلیقه
بخدا تو اگه بزاری من به اونایی که میان بافتنی هات و میبرن بگم مطلقه ای میبینی چطوری قطار قطار آدم درست و حسابی صف میکشن جلو در واسه خواستگاری
الکی واسه نذر مسخره زندگیت و خراب نکن
مامانم ادامه ی حرف شمسی و گرفت و گفت: شمسی راست میگه
تازه مگه خودت کم از دست دخالت مادرشوهرت تو زندگیت کشیدی که حالا دوباره بخوای با کسی ازدواج کنی که تو خونه ی مادرش داره زندگی میکنه ؟؟
پوفی از سر کلافگی کشیدم و یه قلوب از چاییم خوردم
رو به جفتشون گفتم: من دیگه اون دختر ۱۳ ساله ی بی زبون نیستم خیالتون راحت
نیت کردم با این آدم ازدواج کنم، ازدواج هم می کنم
حتی اگه شرایطش بد باشه، حتی اگه ظاهرش مسخره باشه
شما هم الکی خودتون و خسته نکنین جواب من مثبته
رو به مامانم گفتم: اگه شما به واسطه نگی جوابم مثبت خودم میرم بهش می گم
مامان و بابام که دیگه از دست نصیحت کردن من خسته شده بودن قبول کردن که بیان و جواب مثبت بگیرن
این دفعه برام مهم بود قیافه ی خواستگار و ببینم ، میخواستم ببینم مگه چقدر قیافه اش خنده داره که شمسی اونجوری قهقه می زد
وقتی نگاهم به اسد(خواستگار) افتاد خودمم خنده ام گرفت
شمسی راست میگفت مدل سیبیلش خیلی مسخره بود
قیافه ی خانواده اش هم یه جورایی گَری گوری بود
نمیدونم با خودم لج کرده بودم
یا با خدا
یا با سرنوشت
ولی هرچی که بود یه حسی داشت من و هول می داد با کسی ازدواج کنم که واقعا از نظر ظاهری ۱۰۰ برابر یا شاید هم بیشتر ازش سَرتر بودم
کار و بارِ اسد بد نبود و درآمد خوبی داشت
ولی انگار رسم داشتن همه ی پسرا توخونه پدری زندگی کنن
خونه پدریشونم بزرگ بود و هر عروس یه اتاق داشت
۳تا برادر بزرگش ازدواج کرده بودن و اسد چهارمین پسر خانواده بود
وقتی رفتم تو حیاط تا با اسد صحبت کنم به زور تونستم بوی تنش و تحمل کنم
باورم نمی شد حتی واسه خواستگاری و بله برون یه دوش نگرفته بود
لباساشم که کهنه تر و مسخره تر از لباسای مجلس قبلی
در کل اسد یه مرد حدودا ۳۲ ساله بود که لاغر اندام و قد کوتاه بود موهای پرپشت و مشکی داشت
پیشونیش کوتاه بود و دندون هاشم خیلی درشت و جلو بود
وقتی میخندید انگار کل فک بالاش میخواست از جا در بیاد
و اون سیبله مسخره و کوتاهی که گذاشته بود یه تناقض خیلی بدی با دهن گشادش داشت
موقع حرف زدن هم ۲تا ازکلمات و درست نمیتونس اَدا کنه و شیرین صحبت می کرد
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_نودوهفت (خزان بی بهار ) پیرمرد بی حوصله گفت: دخترم پاش و برو وقت خودت و منم نگیر وقتی بهت میگ
#پارت_نودوهشت (خزان بی بهار )
یه هفته از رفتنمون به دعا نویس می گذشت و یلدا همچنان دنبال یه دعا نویس واسه من میگذشت و پیدا نمی کرد
قرار بود استاکار بیاد واسه نصب قالی جدید منم همین و بهونه کردم تا برم خونه ی داداشم تا در مورد زن حمید از زن داداشم اطلاعات بگیرم
بدون اینکه فرصت اعتراض وسوال ، جواب به مامانم وکبری بدم از خونه زدم بیرون
به قدری تند راه رفته بودم که وقتی رسیدم به خونه ی داداشم به نفس نفس افتاده بودم
زن داداشم با دیدنم تعجب کرد و گفت: چی شده کوثر؟؟ اتفاقی افتاده؟؟ از چیزی ترسیدی انقد عرق کردی ونفس نفس میزنی؟؟
دستش و کشیدم و باخودم بردمش توخونه و گفتم: بیا سریع تا داداشم نیومده تعریف کن برام
نفس نفس زدن بهم مجال حرف زدن نمی داد واسه همین رفتم یه لیوان آب بخورم
زن داداشم دنبالم اومد و گفت: کوثر، بسه دیگه فکر حمید و از سرت بیرون کن ، منم دلم نمیخواد با صحبت کردن درمورد اون تو رو هوایی کنم از این به بعد اسم حمید و نمیخوام بشنوم از دهنت درسته به زور ازدواج کردی ولی دیگه تموم شده همه چی دنبالش ونگیر اینطوری بخوای ادامه بدی هیچوقت هیچ حسی به مهدی پیدا نمیکنی و زندگیت شروع نشده خراب میشه
لیوان وبا حرص کوبیدم رو سینک و گفتم : اینکه من هیچ حسی به مهدی ندارم هیچ ربطی به حمید نداره
زن داداشم هدایتم کرد سمت سالن و آروم گفت: کوثر تو هم برام عین آبجیمی خیلی دوستت دارم اگه چیزی می گم بخاطر خودته الکی واسه من نرو تو قیافه
مطمئن باش اگه درمورد حمید و زنش صحبت کنم
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6