هدایت شده از داستانا | داستان نویسی آسان✍️
#دلنوشته_هایی برای #حمایت از مردم مظلوم #فلسطین
تریبون را همین جا بگذارید، میان این گل های پرپر، آخر حالا دیگر اینجا مرکز دنیا است، میدان آزمایش همه ابنا بشر!
آخر همه گزینه های ما همین جاست دور تا دور این تریبون،
از کودک شش ماهه تا ...
همه سرمایه ما همین جاست
همه امید و آرزوی ما
همه حال و آینده ما
همه شادی ها و اضطراب های ما
همه آنچه روزی برایش می ترسیدیم و شاید به خاطرش دندان به جگر می گذاشتیم.
همه اینجاست لا به لای کفن ها!
حالا دیگر همه را یک جا روی میز گذاشته ایم و همه را یکجا به میدان آورده ایم.
از این لحظه به بعد اینجا مرکز دنیا است؛ برای ما که دیگر هیچ چیزی برای ترسیدن نداریم!
و برای همه دنیا که ثمره صلح با نمرود و فرعون و یزید را به چشم می بیند!
تریبون سازمان ملل حالا دیگر اینجاست،
اینجا میان فرشی از خون های گرم کودکان و بدن های قطعه قطعه مادران!
وسط سند خونین ترس صهیونیسم از مردان این سرزمین!
اینجا مرکز دنیا است؛ تریبون را همین جا بگذارید تا به دنیا گزارش سکوتشان را بدهیم.
و برای آخرین بار فریاد بزنیم
دنیا باید یک گزینه را انتخاب کند،
حق یا باطل!
نویسنده: سرکار خانم خلیلی
#غزه_تنها_نیست.
داستانا|داستان نویسی آسان✍️
https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67
هدایت شده از داستانا | داستان نویسی آسان✍️
#دلنوشته_هایی برای #حمایت از مردم مظلوم #فلسطین
آخ نمیدانم چه بگویم؟؟
احساس میکنم قلم حقیر تر از آنست که بتواند درد و رنج هایی که در این شب های پر از ترس و وا همه به سر میبرید را به تصویر بکشد یا حتی بتواند حق یک قطره ی خون ناحق را شما بیان کند متاسفیم که فقط از دور به تماشای این بازی خونین و پر از درد هستیم که قلب هر سنگی را به آتش میکشد...
نویسنده: سرکار خانم قاسمی
#غزه_تنها_نیست.
داستانا|داستان نویسی آسان✍️
https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67
هدایت شده از داستانا | داستان نویسی آسان✍️
#دلنوشته_هایی برای #حمایت از مردم مظلوم #فلسطین
با رنگِ خونهایتان شعاری که از بچهگی در ذهنَم حک شده است را، روی صفحهی قلبَم پررنگتر از قبل مینویسم «مرگ بر اسرائیل»
نویسنده: سرکار خانم طاهری
#غزه_تنها_نیست.
داستانا|داستان نویسی آسان✍️
https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67
هدایت شده از داستانا | داستان نویسی آسان✍️
#دلنوشته_هایی برای #حمایت از مردم مظلوم #فلسطین
زمان قیام پانزده خرداد سال۴۲ امام خمینی (ره)را دستگیر و تبعید کردند.
ایشان فرمود سربازان من در گهواره هستند.
و درست نزدیک به بیست سال بعد همان شیرخوارگان در گهواره در ۸سال دفاع مقدس جوانان و نوجوانانی بودند که چنان جنگ را با دست خالی اداره کردند که ژنرالهای بزرگ دنیا هنوز نتوانستهاند، نبرد دلاورمردانه آنها را در اتاقهای فکرشان تحلیل کنند.
ای دلیر مرد کوچک تو را که میبینم یاد سخن امام خامنهای میافتم که چندین سال پیش فرمود: اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید و تو همان سرباز کوچکی هستی که در آیندهای نزدیک در خدمت قدس عزیز و فلسطین آزاد شده از چنگال صهیون خواهی بود، در آن روز شجاعانه در کوچه و خیابانهای فلسطین قدم خواهی زد و حافظ جان و مال مردمت خواهی بود.
ای سرباز کوچک تو با این شجاعتت پشت سربازان اشغالگر و خون آشام صهیون را به لرزه درآوردهای!
تو مرد میدانی!
نویسنده: سرکار خانم زارعی
#غزه_تنها_نیست.
داستانا|داستان نویسی آسان✍️
https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67
هدایت شده از داستانا | داستان نویسی آسان✍️
#دلنوشته_هایی برای #حمایت از مردم مظلوم #فلسطین
سرمای شب را همه در آغوش هم لرزیدیم و گذراندیم،
صبح طاقت دوری و جدایی نبود .. همه در یک قبر خوابیدیم.
نویسنده: سرکار خانم قاسمی
#غزه_تنها_نیست.
داستانا|داستان نویسی آسان✍️
https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67
هدایت شده از داستانا | داستان نویسی آسان✍️
#دلنوشته_هایی برای #حمایت از مردم مظلوم #فلسطین
ای خاک پاره تنم را به تو میسپارم با او مهربان باش...
تا زمانیکه آفتاب بتابد و جوانه بزند و دوباره از خاک بیرون بیاید...
ای خاک از سکوتت و صبرت در حیرتم...
چطور اینهمه تن نازک تر گل را در خود جای دادی؟!!
حتما تو هم مثل منتظر آفتابی تا بذرهای در خاک خفته خود را وادار به جوانه زدن کنی...
اما مانده ام اگه همه این بذرها جوانه زنند و درخت شوند دیگر جای خالی نمی ماند...
بیخ در بیخ هم درخت می روید اما نه درختان سبز که درختان سرخ...
درختانی که بذرش تن نازکتر از گل کودکان است و آبش خون قلب این گلها. اما اگر همه ی این بذرها درخت شوند دیگر نیاز به بمب و موشک نیست چرا که ریشه این درختها آنقدر عمیق و وسیع هست تا همهء سربازان تخریبگر را ببلعد.
نویسنده: سرکار خانم کارگر
#غزه_تنها_نیست.
داستانا|داستان نویسی آسان✍️
https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67
هدایت شده از داستانا | داستان نویسی آسان✍️
#دلنوشته_هایی برای #حمایت از مردم مظلوم #فلسطین
بابا چرا اسممو رو دستم می نویسی؟!
_برا این که، خدا همین رو توقلب من نوشته!
صدایی در وجودش فریاد می کشد.
"فقط خدا کنه تکه های موشک دستت رو ندزدن، اون وقت بدن خون آلودت رو. چطور بشناسم."
نویسنده: سرکار خانم باغستانی میبدی
#غزه_تنها_نیست.
داستانا|داستان نویسی آسان✍️
https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67
هدایت شده از داستانا | داستان نویسی آسان✍️
سروده بود، آخرین برگ سفر نامه باران این است، که زمین چرکین است.
و من زمینی را میشناسم که خونین است. خون کودک و مادر.
زمینی که غرق در خونِ اغشته به اشک و شرف است.
زمینی که هیچ وقت شوره زار نمیگردد و هر سال جوانانی غیورتر به بار میآورد.
کودکانش با خون خود، مشق ظهور را تمام میکنند.
مینویسند که خدایا زمینت و زمانت پر شد از آن ظلمی که گفته بودی.
#غزه_تنها_نیست.
داستانا|داستان نویسی آسان✍️
https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67
هدایت شده از داستانا | داستان نویسی آسان✍️
ماشین را میآورند...
همه بچهها قهقهه زنان به سمت آن میدوند...
تنها من بر روی بتنی رها شده نشستهام. دلم میخواهد مثل آنها بخندم اما تا میآیم لبخندی کم رنگ به صورتم بیاورم تصویر دوستانم جلوی چشم هایم نقش می بندد.
همان زمین خاکی و همان بتن.
یادم نمیرود با دوستانم، با خواهران و برادرانم چه کردند.
صدای شلیک گلوله هنوز توی گوشم میپیچَد.
هنوز رد خون برادرم بر روی زمین خاکی جلوه میکند.
من می توانم ببخشم؟!
می توانم بخندم؟!
روسری خواهر سه سالهام را که از سر خونینش باز کردم، هنوز به مچ دستم بستهام.
هر روز نگاهش میکنم تا یادم نرود چه کردند. تا یادم نرود که چه کسی را از من گرفتند. تا یادم نرود که را باید زیر پاهایم له کنم تا آرام بگیرم؛ اما مگر من میتوانم آرام بگیرم؟!
وقتی دوست عزیز تر از جانم را که تمام بچگیام را با او گذراندهبودم، مثل یک کیسه زباله بر روی زمین ها کشیدند و بردند را لحظه به لحظه یادم است...
صدایش را هنوز میشنوم که طلب کمک میکند.
امروز اما ورق برگشته و روزی رسیده که میتوانم انتقام روزهای رفتهام، قلب تکه تکه شدهام، خون ریخته شده عزیزانم، صدای ناله های رفیقانم را بگیرم.
آتش خشم است که در رگ هایم میجوشد.
من می توانم بخندم؟!
میتوانم ببخشم؟!
#غزه_تنها_نیست.
داستانا|داستان نویسی آسان✍️
https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67
هدایت شده از داستانا | داستان نویسی آسان✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلنوشته_هایی برای #حمایت از مردم مظلوم #فلسطین
🔹کودکان غزه اکنون نامشان را روی بدن خود مینویسند تا در صورت کشتهشدن توسط نامشان شناخته شوند.
💓 # استاد_طاهرزاده :
🖌آیا این حکایت امیدواری ما نسبت به آینده نابودی استکبار نیست که در غزه به ظهور آمده است؟ وقتی نوجوانان به جای فرار از مرگ در اندیشه گم نشدن بدن مبارکشان هستند؟!!! یاد دست حاج قاسم بخیر.😔☘️
#غزه_تنها_نیست.
داستانا|داستان نویسی آسان✍️
https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67
هدایت شده از داستانا | داستان نویسی آسان✍️
سلام و درود فراوان بر شما و قلم پر توان شما! معصوم فرمود: رستگار است کسی که بداند در هر لحظه و در هر واقعه تکلیفش چیست! 🌹🌹🌹
هدایت شده از داستانا | داستان نویسی آسان✍️
تکه ای از جهان با خون پوشیده شده، عدهای از مردمانت، عدهای از بندگانت در گوشه ای از این جهان با خون وضو میگیرند.. بی گناهان بی صدا به کام مرگ کشانده میشوند و فریادها و بغض هایشان در گلو ها دفن میشوند.
این روزها دائماً فریاد میشنویم هرکس گمشده ای دارد ....یا امّی....یا حبیبی.....یا ولدی....یا اخی....
یا اخی! یا اخی! ....چه فریاد آشنایی کجا این را شنیده بودم؟؟؟
کربلا نبود؟ قصهی ظلم گویا تمامی ندارد...؟!
آنچه بر غزه مظلوم میبارد آتش نیست.....ستم است
آنچه کودک و پیر و جوان را به قتل میرساند گلوله نیست...ستم است
آنچه که بیداد میکند....ستم است
آنچه که ویران میکند....ستم است
کفتارهای گرسنه دل های برادران و خواهرانمان را به تاراج میبرند. به راستی جگرهامان از این غم، پاره پاره است. با چشمانی پر اشک و دلی مجروح خط و نشان میکشیم ، با تمام وجود پروردگارمان را صدا میزنیم
ما از این جنایت نمیگذریم حتی اگر دنیا فراموشش کند ما هرگز از یاد نخواهیم برد....
با مشتی از سنگ به جنگ خواهیم رفت و دیو صفتان را به زنجیر خواهیم کشید.
آری ما خواهیم رفت....
#غزه_تنها_نیست.
داستانا|داستان نویسی آسان✍️
https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67
هدایت شده از داستانا | داستان نویسی آسان✍️
#دلنوشته_هایی برای #حمایت از مردم مظلوم #فلسطین
صبح پیروزی
دلم آشوب است.
نمیتوانم ببینم، بدانم و بیتفاوت باشم.
هر صبح گویا چشمانم هم دوست دارند در تاریکی مطلق بمانند و باز نشوند.
صدایم نشاط و قدرت همیشگی را ندارد، فریادِ از ترس بندآمدهی فرشتگان معصوم، چنبره زده روی تارهای صوتیام و نای سخن گفتن را از من گرفته؛ فریادی که روزی خواب عمیق تک تک حیوانات انساننما را درهم خواهد شکست.
تا زمانی که بوی دود، خاکستر، خاک، خون و آتش تمام فضای مشامم را پر کرده، جایی برای بوییدن حتی بهترین عطرهای دنیا هم نمیماند.
ولی خواهد آمد روزی که این غنچههای پنهان بشکفند و عطرشان فضای آلودهی دنیا را پر کند و با خون پاکشان نجاست این سگهای هار را بشویند و پاک کنند.
با کمال میل دوست دارم که گرسنه و تشنه بمانم، هیچ غذایی دلچسب نیست.
کاش میشد چون کبوتران پر گشوده و از خوان رحمت امام رئوف برای آن زندان سراسر آزادی و مقاومت ببرم تا شاید گرسنگی و تشنگی برای همیشه محو شود.
سکوت و امنیت خانه برایم بی تابی و ترس را تداعی میکند. اصلا چرا باید همه چی آرام باشد؟ درون مغزم هم جنگی تمام عیار برپاست.
اما کودکانم...
دخترچهام وقتی با آن چشمان گرد وعسلیاش به من زل میزند و به سمتم چون عروسکی کوکی میآید، دوست دارم زمان بایستد و ساعتها در آغوشم ببویمش.
در تاریکی شب، آن هنگام که تنها صدای موجود، صدای نفسهای پاکشان است تک تکشان را نوازش میکنم و برایشان قصهی شجاعت و پایداری با طعم اشک میگویم.
ولی همچنان دلم آشوب است...
تنها وقتی یاد نگاه پر صلابت و مطمئن آقای مهربانم میافتم قلبم قوت میگیرد برای ادامه دادن.
میاندیشم که حتی اگر همهی کودکان شیر شجاعت خوردهی آن سرزمین را آسمانی کنند؛ می رسد روزی که موسای قوم، کاخ شیطانی کفتار صفتان اسرائیلی را بر سرشان خراب کند
و در تاریخ همه از او بگویند.
کودک آزاد قدس...
نویسنده: سرکار خانم ابراهیمخانی
#غزه_تنها_نیست.
داستانا|داستان نویسی آسان✍️
https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67
هدایت شده از داستانا | داستان نویسی آسان✍️
#دلنوشته_هایی برای #حمایت از مردم مظلوم #فلسطین
بعضی شهرها یک طبقهاند.
بعضی دو طبقه و برخی چند طبقه.
بعضی شهرها یک طبقه بودند و برخی دو طبقه.
و ناگهان...
ناگهان ساکنانش تصمیم گرفتند که از شهر زمینیشان به آسمان نقل مکان کنند و در آنجا شهری دیگر بنا کنند شهری که آن را هیچ بمبی خراب نخواهد کرد!!
و آنان که در شهر زمینی ماندهاند هم، در پناه اهالی آسمانی آن شهر سالهای سال با سرافرازی زندگی خواهند کرد.
و غزه شهری است که بخشی از آن روی زمین و بخشی از آن در آسمان بنا شده است. شهدا ساکنان شهر آسمانیاند و مقاومان منتظر شهادت، همسایگان زمینی ایشان.
پس سلام بر غزه...
سلام بر فلسطین...
و سلام بر شهدا...
#نویسنده: جناب آقای محسن رجایی
#غزه_تنها_نیست.
داستانا|داستان نویسی آسان✍️
https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67
#یادداشت_روز_جمعه
نجوای او
آن روز که دیدمت از نگاهت نور چکه میکرد
سبز بودی و گرمای وجودت کنایه ای بود بر تن طلا کوب خورشید ...
برق نگاهت مرا در تلاطم امواج چشمانت به رسوایی کشاند و من همچون ماهی کوچکی دور از دریا غرق حسرت شدم ...
گاهی شک میکنم به شهریور
مگر ماه تکاپو نیست؟ پس چرا شب که میشود نقاب پاییز بر چهره دارد؟
آخر امشب جان میدهد برای قدم زدن در میان خیابانی که از گریه ابر ها غرق آب است و تيره رو. در آخرین عکسمان آنقدر دوستم داری که باورم نمیشود رفتهای. اصلا دلت آمد دخترکی را منتظر دیدار بگذاری؟
گفتنِ ‹ ولی تو قول داده بودی › خیلی دردناک است، اما جدی باید بگویم که به من قول داده بودی تنهایم نمیگذاری؟!
سکوت گاهی مرهم و گاهی درد است، مثل حالا که بر بالای این خاک سرد صدایت را از تو طلب کارم .
یک جایی خواندم: (و شبی هست که نباشد پس از آن فردایی...) راست نبود چون سخت گذشت اما به سرانجام رسید و پس از آن هم صبح دمی بود.
صبح دمی پس از رفتنت،
همیشه که ورق بر نمیگردد
بعضی وقت ها کتاب بسته میشود، کتاب بسته میشود و این ما هستیم که داستان دیگری را بر دفتری دیگر نقش میزنیم .
سر انجام داستان اینکه اولین بار که دیدمت شب را در زندگانی ام کنار زدی و صبحی روشن به من بخشیدی... و من یقین یافتم که تو گونهی انسانی ماه هستی ...
آری ماه زیبای زندگانی من متشکرم که کنارم بودی و بزرگ شدن را یاد من دادی و سپاس گذارم که تلاش هایت برای بزرگ شدنم را هرگز توقف نبخشیدی .
نویسنده: حنانه احمدی
#دفترچه_یادداشت_داستانا📚
https://eitaa.com/dastana_yadashtha
در این روزها حیران و سرگردان نشسته ام.
گاهی خیال خویش در آینده نامعلوم و پر از واهمه که سرانجام خویش چه شود.
آیا سوسوی نوری در این دل تاریکی هست!
گاهی هم این خیال واهی؛ در گذشته ی نه چندان خوشنود غرق خویش میشود که چه آه هایی بر دلم گذاشت و رفت.
این همه گله را از دست خویش کرد؛ که چرا کمر همت به این روزگار نبستم، یا از دست تقدیر، که همیشه بی رحمانه بر من تازید یا از خالق خویش، که احساس دارم این روزها مرا به کلی فراموش کرده است.
#دلنوشته
#ط.قاسمی
https://eitaa.com/dastana_yadashtha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ چیز برای ما باقی نمانده جز تو یا الله...
https://eitaa.com/dastana_yadashtha
میدانستم یک روز برق آن دو چشم مظلوم جرقه انتقام میشود،
میدیدم آن روزی را که لب های از بغض لرزانت تبدیل به زهر خندی تلخ به روی چشمان قاتلان میشود،
و چه زیبا بود نگاهت که پس از سال ها خندید؛
خنده ای که همچنان رگه هایی از غم درونش موج میزد.
طنین شور انگیز الله اکبر کلید طغیان تمام درد هایت بود.
زانوانت که شل شد، فریاد زمین را شنیدم.
زمین طاقت تحمل چنین عذابی را نداشت
و تو چه بزرگ مرد بودی که هر چه با چشمانت نظاره کردی را این چنین درون خود مهر و موم نمودی.
اشک های سرازیرت رنگ خون داشت،
یاقوت های سرخت سال ها پیش باید نمایان میشد،
بلکه خونی که بر دلت گذاشته بودند را پس میزدی.
اما همه را پشت حصار باطنت پنهان نمودی؛
تا امروز، روزی که دیگر شمری نیست، حرمله ای وجود ندارد...
حال، همه خون های به ناحق ریخته شده سِیلی شدند بر کاخ آرزو های ظالمان،
و خنده هایت پردهای شدند پر روی گریههای کودکی ات...
#نویسنده: فاطمه رمضانی پور
https://eitaa.com/dastana_yadashtha
با دیدنش بهت و حیرتی عمیق تمام وجودم را فرا گرفت، او مردی به شدت لاغر و استخوانی بود. صورتش عاری از ریش، صاف و سه تیغه، با چشمانی ریز، فرو رفته و بی فروغ، ریش و سبیلی پر پشت داشت و روی موهای سیاهش رد انگشتان دستش برجای مانده بود. از آن مدل مردها بود که شانه برایشان تعریف نشده بود.
جلو آمد و سلام کرد. جواب سلامش را دادم.
هیجان زده بود و لبخند روی لبش محو نمیشد.دندان های سیاه و شکستهای داشت.
درحالی که مشخص بود به زور هیجانش را کنترل می کند، پرسید کدام قطعه را برای تراش می خواهید؟
با اشاره به طبقه ی کنار در ورودی اتاق، گفتم: قطعه توی جعبه زرد رنگ هست.
با گفتن کلمه ی با اجازه جعبه را برداشت و قطعه را بیرون آورد.
قبل از اینکه چیزی بپرسد، گفتم:قطعه خام هست و می خواهم رزوه بخورد.
قطعه را کمی چرخاند و گفت: الساعه ترتیبش را میدهم.امر دیگهای نیست.
گفتم:عرضی نیست.
به حالت سلام نظامی دستش را تا کنار ابروانش بالا برد و از اتاق خارج شد.
از این حرکت و سلام نظامی بی موقع لبم به لبخند باز شد.
اما، چهرهی شکسته اش فکرم را درگیر کرده بود.
پر واضح بود که مدتی گرفتار دام سیاه اعتیاد بوده، دلم آشوب شده بود.
آن همه تعریف و تمجید از مهارت و حرفه ای بودنش کجا و این مُهر اعتیاد روی پیشانیاش کجا!
ندایی درون قلبم فریاد می زد، بگذار نان تخصصش را بخورد، روزی گرفتار بوده، تو فقط فرصت بده و حواست را جمع کن دست از پا خطا نکند.
چه خوب شد که فرصت دادم.
سه سال است با ما همکاری می کند،
کارش را خوب انجام میدهد و زندگیش هم سر و سامان گرفته است.
#ارسالی_از_دنبالکنندگان
#دفترچه_یادداشت_داستانا✍
https://eitaa.com/dastana_yadashtha
پایان یهود...
یهودیان را خداوند جمع فرموده تا بندگان مومنش را جمع نماید. بدترین دشمن در مقابل بهترین و مقاومترین بندگان. مصاف غزه، محک خداوند است.و شیپور جنگ است که وقتی نواخته میشود مرد از نامرد شناخته میشود.
و تو بگو نامردتر از اسرائیل و مردتر از مردان مقاومت چه کسی است؟!
یهود را خداوند جمع فرمود تا کارزاری برای تعیین تکلیف جهان فراهم شود.
اهل ایمان در مقابل اهل طغیان صف آرایی می کنند. از مصاف حق و باطل جرقهها زده خواهد شد و از میان آتش، مردانی زاده خواهند گشت که جز به تشکیل حکومت موعود، رضا نخواهند داد.
آری! زمین نیاز به پاک شدن دارد
و چه چیزی بالاتر و بهتر از خون شهید زمین را پاک خواهد کرد؟
و ما را به فوز سعادت خواهد رساند؟
«طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم...فیالیتنی کنتُ معکم فافوز معکم»!!
و چه سعادت و پیروزی بالاتر از اتصال به صاحب قدرت بیپایان...؟!
و این اتصال جز در هنگام انقطاع از اسباب پیش نخواهد آمد و این وارستگی از اسباب، ما را به طلوع خورشید آخرین حجت الهی خواهد رساند که خداوند فرمود:«الیس الصبح بقریب؟!»
نویسنده: محسن رجایی
#دفترچه_یادداشت_داستانا✍
https://eitaa.com/dastana_yadashtha
مشغول تصحیح نقشه بودم
یک مرتبه مثل جن بو داده پیدایش شد.
عه عه عه ببین تا این حد لهجه؟
متعجب نگاهش کردم.
لبخند موزیانه ای به لب نشاند،ضربه ای به وسط کتفم زد و ورق کاغذی را مقابل چشمانم گرفت.
ببین لهجه روی نوشتن شما هم تاثیر گذاشته،کنترل را نوشتید کنترول!؟
با خنده گفتم:شیرازی ام دیگه
ابرو در هم کشید و گفت: شیرازی باشید دلیل نمیشه،من هم استهبانی ام شما لهجه می بینید؟
به نظر من اصلاخوب نیست لهجه داشته باشیم.
عادت بدی داشت همیشه آدمها را از بالا به پایین می دید.این مسئله باعث شده بود، خودش را از همه یک سر و گردن بالاتر ببیند.
نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداختم و شدت انزجارم از رفتار بدش را با جمله ای کوبنده مثل گلوای آتشین به سمت اش نشانه رفتم،لهجه یه نماد کوچیک از هویت آدمها ست.من با بقیه کار ندارم اما لهجه ام را دوست دارم،به هیچ دلیلی هم نیت پنهان کردنش را ندارم.
خوب می دانستم که با یک تیر چند نشان زده ام، و غیر مستقیم مفهومی که باید را رسانده ام.
شخصیت آدمها با نوع لهجه و گویشی که دارند،بالا و پایین نمی آید.
کنار گذاشتن لهجه و گویش نشان بر روشن فکری و کلاس نیست.
پنهان کردن لهجه و گویش نشان از حس خود تحقیری دارد.
یک مرتبه صورتش گٌر گرفت، سرخ سرخ شد.
با ناراحتی لب ورچید،سر تکان داد و به صورت سئوالی تکرار کرد هویت؟
متفکر و دلخور در حال بیرون رفتن از اتاق بود،که صدایش کردم.
می دانستم که اگر شفاف سازی نکنم ،برای خودش با توهم خود برتر بینی که دارد،چنان می بٌرد و میدوزد که به قامتم برازنده نمی شود.
آن وقت هم به قول معروف خر بیار و باقالی بار کن می شود.
پس از آنجا که جلو ضرر را از هر کجا بگیری منفعت است.
خانم ملکی
با ابروانی در هم کشیده به سمتم چرخید،دست توی هوا چرخاند و با لحنی غضب آلود گفت: چیه؟
رفتار بدش تازگی نداشت
دلم را با ذکر صلوات صاف و آرام کردم و گفتم: بیا اینجا بشین یه چیزی برات تعریف کنم بعد برو،
به سمت من برگشت و با حالتی بی رغبت روی صندلی رو به رویم نشست.
گفتم:جای شما سبز پیاده روی اربعین که رفته بودم.
بعد از طی مسیری طولانی خسته و کوفته با پاهایی تاول زده ، به ورودی شهر کربلا رسیدیم.
برعکس مکان های قبلی این قسمت به شدت شلوغ بودو نیروهای امنیتی با لباس فرم نظامی در میان جمعیت بودند.
آنها به مردم چشم دوخته و به هر کسی که شک می کردند کوله پشتی اش را بازرسی می کردند.من کوله پشتی ام را زیر چادرم پوشانده بودم، چون نمی خواستم به خاطر بند کوله پشتی از نیم رخ فرم بدنم به چشم بیاید.
یک مرتبه از پشت سر ضربه ای به کوله پشتی ام خورد.لبخند روی لبم نقش بست،فهمیدم کوله پشتی ام به چشمان جست و جوگر آنها آمده و توجه شان را جلب کرده است.
به عقب برگشتم سرباز عراقی به عربی گفت:ماهذا؟
(این چیه)
گفتم:چی؟
به کولی ام ضربه زد و دوباره تکرار کرد
ماهذا؟
خنده ام گرفت. گفتم: ها کولیمو می خوی بگردی؟
از جوابم خنده اش گرفت
پرسید ایرانی؟
گفتم:ها
شیرازی؟
ها
بلند خندید و گفت: برو
من هم به خنده افتادم،به نشان احترام دست به سینه گذاشتم کمی سرم را به جلو خم کردم و به راه رفتن ادامه دادم.
خاطره ام که به اینجا رسید.
صدای خنده ی خانم ملکی فضای اتاق را پر کرده بود.کمی صبر کردم.
خنده اش که تمام شد، گفت: وای خدا چقدر جالب و با مزه
گفتم:جالب تر از این زمانی بود که برای استراحت به حسینیه های میان راه می رفتیم، گرو ه های دیگر از شهرهای مختلف هم آنجا بودند،آنها با ذوق مثل اینکه کشف جدیدی کرده باشند می پرسیدند شما شیرازی هستید؟
در یکی از همین حسینیه ها دوستم که لهجه شیرازی را غلیظ تر از همه ما صحبت می کرد،در حال تعریف از برادر زاده اش بود و میگفت«مامانوم خوابیده بود،یه مرتبه دختر کاکام اومد،گفت:عمه سمیه بیا بی بین مامانی تو هالو خوابیده چه خٌره ای میده اِنگو تَرَکتٌر» بی اغراق همه از شدت خنده دست رو دلمان گذاشته بودیم و قاه قاه می خندیدیم.
خانمی که کنارمان نشسته بود، به شانه سمیه زد و در حالی که می خندید، پرسید شیرازی هستید؟
سمیه ذوق زده گفت:ها آ کٌجٌ فٓمیدی!؟
وای خدا، از شدت خنده جمع مان روده بٌر شد.
آخه کل جمله به زبان شیرازی بود و او خودش فکر می کرد فارسی را صاف و بدون لهجه حرف می زند.
خانم ملکی دست روی دلش گذاشته بود و در حالی که از شدت خنده، اشک روان شده از چشمانش را پاک می کرد، گفت:دیگه بسه تو رو به خدا، چیزی نگو، دل درد گرفتم ،مٌردم از خنده
بعد از جایش بلند شد و با گفتن :کلمه ی شما واقعاً متفاوتی از اتاق بیرون رفت.
خودش می دانست چه برخورد بدی کرده و می دانست چه خوب جواب شنیده ،روی ماندن یا جوابی درخور گفتن نداشت.برای همین فرار را بر قرار ترجیح داد و رفت.
من هم به شکرانه ی لطف خدا و داشتن قول لَیِن لبخند زدم و زیر لب ذکر گفتم.
نویسنده: محبوبه امتنان
#دفترچه_یادداشت_داستانا✍
https://eitaa.com/dastana_yadashtha
هر وقت حال دلم بد، میشود یا اینکه کم حوصله میشوم. یا حتی در شرایط غمگین به سراغ دوستی میروم.
که نسبت به هر چیزی یا هر شخصی بیشتر مرا آرام میکند. و زمان هایی که با او هستم.
هرگز هرگز؛ پیش نیامده که به من بد گذشته باشد.
چنان با او غرق لذت میشوم. که وقتی به خود می آیم. ساعت ها؛ زمان گذشته است. و هیچ متوجه گذر زمان نشدم.
شاید در این سفر کوتاه زندگی؛ فرصت نشود. همه ی تجربیات زندگی را تجربه کرد. اما این دوستم مرا با خود به عمق اقیانوس ها یا کهکشان های شیری میبرد. زمان هایی به خود میآیم که میبینم با این دوستم در وسط جنگ هستم و صدای خمپاره و نارنجک به گوشم می آید. یا اینکه در میان انبوهی از ماشین های غول پیکر و پیشرفته ی صنعتی که شاید حال تصورش هم برایم غیر ممکن باشد.
دوستم برای اینکه حال دلم را خوب کند. گاهی وقت ها یواشکی مرا به قهوه ای در کافه ی دنج مهمان میکند، که چند میز با ما فاصله دارد، نجوا های عاشقانه ی دو جوان به گوش می رسد.
ما در زندگی هایمان؛ دوستی های زیادی تجربه میکنیم. و بیشترین تاثیر مثبت یا منفی زندگی مان از همین جا آغاز می شود. شرایطی هم پیش می آید که از دوستی با بعضی از این آدم ها پشیمان می شویم.
و این اتفاق برای من هم افتاده است. اما از دوستی با آن هرگز پشیمان نشده ام.
این دوست عزیز؛ جز آقای کتاب کسی نمیباشد.
نویسنده:ط.قاسمی
#دفترچه_یادداشت_داستانا ✍
https://eitaa.com/dastana_yadashtha
#شهید_خدمت
💠 به مناسبت شهادت #سید_شهیدان_خدمت داستانا برگزار میکند.
«دلنوشته های #شهید_خدمت»
🔸 از همه دوستان اهل قلم و به طور ویژه از هنرجویان مجموعه داستانا دعوت میکنیم دلنوشته های خود را همراه با یک تصویر (ترجیحاً تصویری که ارتباط معنایی با متن داشته باشد) را برای ادمین داستانا ارسال کنند تا در کانال داستانا|داستان نویسی آسان و هم در کانال دفترچه یادداشت داستانا به نام خودتان منتشر شود.
🔹 پیشاپیش از همراهی و همکاری شما تشکر و قدردانی میکنیم.
🔻امید به آنکه این حرکت قدمی باشد جهت تبیین مجاهدت های خالصانه رئیس جمهور شهیدمان.
ارتباط با ادمین:
@Dastana_admin
#دفترچه_یادداشت_داستانا ✍️
https://eitaa.com/dastana_yadashtha
سه سال پیش، وقتی در شب میلاد امام رئوف علیه السلام نام قشنگت از صندوق های رای بیرون آمد، از خوشحالی در پوست نمی گنجیدیم. بالاخره بعد از چند سال، قطار کارگزاران انقلاب را که می رفت از جاده منحرف شود به لطف خدا به ریل اصلی بازگرداندیم.
مطمئن شدیم تو هدیه امام رضایی برای این ملت. بعد از چند سال نفسی به راحتی کشیدیم و خدا را شکر کردیم که برای رهبر عزیزمان، پشتوانه ای محکم و یاوری امین و دلسوز برگزیده ایم.
ای سفرهایت، پیک لبخند کپرنشینان
ای آغوشت، مامن فرزندان شهید
ای دست هایت، مقصد کبوتران نامه های مردمی
ای مرهم زخم های مادران غزه
ای پشتگرمی رزمندگان جبهه مقاومت
ای عدالتت، تکیه گاه ستمدیدگان
و متانت کلامت، شرمسارکننده طاعنان و حسودان
به ما بگو
پس از خویشتنداری در داغ سهمگین تو
با چند ندبه دیگر
به صبح ظهور می رسیم؟!
از این انگشتری هر چند نگین دیگری کم شد
سلیمانا سرت سالم، اگرچه پشت ما خم شد
#فاطمه_حسنی
#شهید_خدمت
https://eitaa.com/dastana_yadashtha