eitaa logo
دفترچه یادداشت داستانا
82 دنبال‌کننده
44 عکس
3 ویدیو
0 فایل
این کانال جهت نشر نوشته‌های هنرجویان مجموعه داستانا و علاقه‌مندان نویسندگی شکل گرفته است. شما هم می‌توانید یادداشت های ادبی خود را با نشان #دفترچه_یادداشت_ داستانا به آیدی @Dastana_admin ارسال کنید تا در این کانال منتشر شود. #داستانا_داستان_نویسی_آسان
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم وقتی خبر را شنیدم،باخودم گفتم ای کاش کاری به کارتان نداشتند و می‌گذاشتند در تولیت امام هشتم باقی می‌ماندید! اما آنها مثل من فکر نمی‌کنند باید خادمشان را کل دنیا بشناسند آن‌هم به اسم و رسم،که دنیا بداند هنوز هستند انسان‌هایی که خالصانه و مخلصانه در راه خدا تلاش می‌کنند. https://eitaa.com/dastana_yadashtha
💠 وقتی شنیدم که گفتند از شما خبری نیست خیلی تعجب کردم، همیشه خبرها همه شما بودید... دیگرانی بودند که همیشه نبودند... غایب بودند... این بار بر عکس بود، همه به دنبال خبری از شما ...، بالاخره رسید، خبر...رسید.. خبر چه عرض کنم طوفان رسید...، موج غم...، موج سنگین فراق... عجب خبری... سلام شهید... شما به ما ثابت کردی شهیدان زنده اند، میان ما، میان مردم، زندگی می کنند و به دیگران زندگی کردن را می آموزند، خوب زندگی کردن، خوب بودن، عاشقانه دوست داشتن را به ما آموختی. همیشه فکر می کردم هرکس شهید بشود زنده می شود، ولی حالا با رفتن‌ شما، فهمیدم هرکس زنده است، شهید می شود. برای شهید شدن اول باید زنده بشوم....زنده شدن یعنی عاشق شدن....یعنی خسته نشدن...یعنی مقاوم بودن...من این ها را از تو یاد گرفتم. کاش آنهایی که می‌گفتند شش کلاس بیشتر سواد ندارد، فقط یک کلاس از سواد تو را داشتند، فقط یک کلاس... آن وقت خدمت رسانی چند برابر می شد. کاش فقط یک کلاس از سواد تو را داشتند، آنها که می‌خندیدند و تو را شش کلاسه می‌خواندند ولی از خودشان بی خبر بودند که هنوز به کلاس اول تو‌ نرسیده اند، خدا چه بد شرمنده شان کرد، چه بد...بعضی از آنها را دیدم که آمده اند، شاید برای عرض شرمندگی...شاید!!!... دیدی چقدر مردم به احترامت ساعت ها ایستادند؟!، ساعت ها به دنبال پیکرت پیاده آمدند؟!، مردم خوب شما را شناختند، خوب می دانند چه عزیزی را از دست داده اند، تو عزیز خستگی ناپذیر مردم بودی، بدون توجه به تحقیرها، بدون توجه به توهین ها، بدون توجه به مسخره کردن ها...، من مطمئن هستم تو حواست به لبخندخدا بود، لبخندخدا بخاطر دویدنت، لبخندخدا بخاطر حرف شنیدنت، لبخندخدا بخاطر خستگی و سختی کشیدنت، لبخندرضایت خدا اجازه نمی داد تو چیز دیگری را ببینی، اجازه نمی‌داد... https://eitaa.com/dastana_yadashtha
🌹از تا ...🌹 وقتی خبر شهادت سردار سلیمانی را شنیدم، به دلم رجوع کردم و به انتخاب این شهادت به او تبریک گفتم.شهادت سردار دلها در عین بزرگی به موقع بود. خود سردار لحظه و مکان و چگونگی شهادت را انتخاب کرده بود وشاید اگر نبود آن شهادت، انتخابات مجلس آن سال، مشارکتی به مراتب کمتر داشت. اما سید ابراهیم جان! ای خادم الرضا! ای شهید جمهور ما! وقتی خبر پر کشیدن تو را شنیدم دلم شکست،دلم خالی شد و اینبار گفتم:«ای مرد! حالا چه وقت رفتن بود؟!». برای پر کشیدن سردار مدت ها بود منتظر بودیم.اصلا مرد میدان های جنگ با داعش را عاقبتی جز شهادت انتظار نیست. اما تو سید ابراهیم عزیز! تو که هنوز دور اول ریاست را تمام نکرده بودی ، و ما هنوز چهار سال دوم ریاستت را آرزو داشتیم. چه ناگهان پر کشیدی! چقدر دلمان به بودنت گرم بود! و چه حکمتی در پس این داغ سنگین بود، خدا می داند. فقط می دانم که اگر خداوند این «دسته گل شهید» را از ملت ما پذیرفت، قرار است چشم روشنی هایی عنایت کند که جز با تقدیم این خوبان شدنی نبود. شهد شیرین شهادت بر تو و یاران شهیدت، نوش باد. و محسن https://eitaa.com/dastana_yadashtha
💠 باسمه رب الشهدا والصالحین داستانک : « پیر داوود» تازه کوچ بهاره عشایر قره داغ از قشلاق به ییلاق و مناطق بکر و کوهستانی ارسباران شروع شده بود ،تعدادی از عشایر طوایف ایل سون به منطقه قرق وارد و در حال استقرار بودند که یکهو، هشت نفر مهمان سرزده , از گرد راه رسیدند ،طبق رسم ایل، مردان و زنان برای استقبال آمدند و برای مهمان‌ها قربانی کردند،مهمان عزیز آنها سید ابراهیم و همراهان بودند،مردم شگفت زده شده بودند. بعد ازخواندن نماز ظهر و عصر، مهمان‌ها با عشایر غیور و سلحشور، وداع کردند. سولماز ،الین،ایناز ،ایسان،مارال وچند نفر دیگر، برای بدرقه مهمانان به میدان گاه خاکی ایل رفتند و برای آنها دست تکان دادند، بالگردهای حامل مهمانان به ترتیب و با نظم خاصی پشت سرهم چرخی زدند و مانند کبوتران سبکبال به سمت کوه‌های سر به فلک کشیده آق داغ، مشک عنبر، ایری داغ، جله داغ، جوشون، کیامکی و جنگل های انبوه ورزقان خرامان خرامان به پرواز در آمدند . با رفتن مهمان‌ها غمی جانکاه بر قلب های بانوان ایل مستولی شد، ناخوداگاه دل‌های آنها خبر از واقعه ای قریب الوقوع داد، آیسان نمی‌دانست چرا اینقدردلشوره دارد، یادش به روضه وداع امام رضا ( علیه السلام) با جدش در مدینه افتاد. مارال که خواهر شهید بود، بیاد روضه و داع امام حسین ( علیه السلام) هنگام خداحافظی از زنان اهلبیت ( علیهم السلام) در روز عاشورا افتاد، آن هنگام که با ذوالجناح به سمت میدان نبرد رفت ، بدون جهت دلش مثل هوای جنگل پیر داود بارانی و ابری شد ،بغضش ترکید و بلند بلند گریه کرد، بقیه دختران هم با او همدل و همنوا شدند، چیزی نگذشت که قیامتی در ایل برپا شد، بزرگان قوم گفتند: پشت سر مسافران گریه و زاری شگون ندارد برایشان دعا کنید. سه فروند بالگرد، زوزه کشان وبا تمام توان در حال پیشروی و شکافتن سینه فضای مه آلودو مرطوب منطقه ورزقان بودند و باید تا دقایقی دیگر در باند فرود پالایشگاه نفت در جنوب غربی شهر تبریز ،به زمین بنشیند ولی دست سرنوشت یکی از بالگردها را به سمت نقطه نامعلومی منحرف کرد. سید طاهر و کادر پروازش که از خلبانان و همافران با سابقه پروازی و اهل فن بودند تلاش می‌کردند تا در هوای بارانی، سرد و مه گرفته، بالگرد را به مسیر درست هدایت کنند، ولی هرچه می کوشیدند بالگرد فرمان پذیر نبود، انگار تقدیر چیز دیگری رقم زده بود، سرنشینان بالگرد در سکوتی عرفانی ودر حال راز و نیاز با خدا و دردودل با امام هشتم شیعیان ,علی ابن موسی الرضا( ع ) بودند، چون امشب، شب ولادت بود، ناخوداگاه همه زیر لب زمزمه کردند: « از دور سلامی تو و از دور جوابی این فاصله انگار نه انگار زیاد است آن شب که به رویای من افتاد مسیرت دیدم چقدر لذت دیدار زیاد است» بالگرد مانند کبوتری پرو بال شکسته دائما به چپ و راست می چرخید، خلبان تلاش کرد تا با دو بالگرد دیگر و برج کنترل تماس برقرار کند و وضعیت را گزارش نماید. ۲۰ اکیپ از گروه های امداد و نجات آمدند و بعدها ۴۵ اکیپ دیگر هم اضافه شد، پهپاد های ردیاب مرتبا در بالای جنگل ها تردد می‌کردند، مردم در مساجد و مراکز تجمع همه دست به دعا برداشته بودند . بالاخره انتظار بسر آمد وصبح روز دوشنبه سرنشینان بالگرد را در منطقه ای نزدیک جنگل پیر داوود یافتند، انگار مهمانی خصوصی برای ایشان در دل تاریکی شب و هوای بارانی ترتیب داده شده بود که فقط فرشتگان در آن بزم حضور داشتند، شاید هم، خدا به پیرداود زاهد و عابد لطف کرده و ضیوف الرحمن خاص را برایش فرستاده بود تا از تنهایی بدر آمده واز گمنامی خارج شود. https://eitaa.com/dastana_yadashtha
💠 باسمه رب الشهدا والصالحین داستانک : « پیر داوود» تازه کوچ بهاره عشایر قره داغ از قشلاق به ییلاق و مناطق بکر و کوهستانی ارسباران شروع شده بود ،تعدادی از عشایر طوایف ایل سون به منطقه قرق وارد و در حال استقرار بودند که یکهو، هشت نفر مهمان سرزده , از گرد راه رسیدند ،طبق رسم ایل، مردان و زنان برای استقبال آمدند و برای مهمان‌ها قربانی کردند،مهمان عزیز آنها سید ابراهیم و همراهان بودند،مردم شگفت زده شده بودند. بعد ازخواندن نماز ظهر و عصر، مهمان‌ها با عشایر غیور و سلحشور، وداع کردند. سولماز ،الین،ایناز ،ایسان،مارال وچند نفر دیگر، برای بدرقه مهمانان به میدان گاه خاکی ایل رفتند و برای آنها دست تکان دادند، بالگردهای حامل مهمانان به ترتیب و با نظم خاصی پشت سرهم چرخی زدند و مانند کبوتران سبکبال به سمت کوه‌های سر به فلک کشیده آق داغ، مشک عنبر، ایری داغ، جله داغ، جوشون، کیامکی و جنگل های انبوه ورزقان خرامان خرامان به پرواز در آمدند . با رفتن مهمان‌ها غمی جانکاه بر قلب های بانوان ایل مستولی شد، ناخوداگاه دل‌های آنها خبر از واقعه ای قریب الوقوع داد، آیسان نمی‌دانست چرا اینقدردلشوره دارد، یادش به روضه وداع امام رضا ( علیه السلام) با جدش در مدینه افتاد. مارال که خواهر شهید بود، بیاد روضه و داع امام حسین ( علیه السلام) هنگام خداحافظی از زنان اهلبیت ( علیهم السلام) در روز عاشورا افتاد، آن هنگام که با ذوالجناح به سمت میدان نبرد رفت ، بدون جهت دلش مثل هوای جنگل پیر داود بارانی و ابری شد ،بغضش ترکید و بلند بلند گریه کرد، بقیه دختران هم با او همدل و همنوا شدند، چیزی نگذشت که قیامتی در ایل برپا شد، بزرگان قوم گفتند: پشت سر مسافران گریه و زاری شگون ندارد برایشان دعا کنید. سه فروند بالگرد، زوزه کشان وبا تمام توان در حال پیشروی و شکافتن سینه فضای مه آلودو مرطوب منطقه ورزقان بودند و باید تا دقایقی دیگر در باند فرود پالایشگاه نفت در جنوب غربی شهر تبریز ،به زمین بنشیند ولی دست سرنوشت یکی از بالگردها را به سمت نقطه نامعلومی منحرف کرد. سید طاهر و کادر پروازش که از خلبانان و همافران با سابقه پروازی و اهل فن بودند تلاش می‌کردند تا در هوای بارانی، سرد و مه گرفته، بالگرد را به مسیر درست هدایت کنند، ولی هرچه می کوشیدند بالگرد فرمان پذیر نبود، انگار تقدیر چیز دیگری رقم زده بود، سرنشینان بالگرد در سکوتی عرفانی ودر حال راز و نیاز با خدا و دردودل با امام هشتم شیعیان ,علی ابن موسی الرضا( ع ) بودند، چون امشب، شب ولادت بود، ناخوداگاه همه زیر لب زمزمه کردند: « از دور سلامی تو و از دور جوابی این فاصله انگار نه انگار زیاد است آن شب که به رویای من افتاد مسیرت دیدم چقدر لذت دیدار زیاد است» بالگرد مانند کبوتری پرو بال شکسته دائما به چپ و راست می چرخید، خلبان تلاش کرد تا با دو بالگرد دیگر و برج کنترل تماس برقرار کند و وضعیت را گزارش نماید. ۲۰ اکیپ از گروه های امداد و نجات آمدند و بعدها ۴۵ اکیپ دیگر هم اضافه شد، پهپاد های ردیاب مرتبا در بالای جنگل ها تردد می‌کردند، مردم در مساجد و مراکز تجمع همه دست به دعا برداشته بودند . بالاخره انتظار بسر آمد وصبح روز دوشنبه سرنشینان بالگرد را در منطقه ای نزدیک جنگل پیر داوود یافتند، انگار مهمانی خصوصی برای ایشان در دل تاریکی شب و هوای بارانی ترتیب داده شده بود که فقط فرشتگان در آن بزم حضور داشتند، شاید هم، خدا به پیرداود زاهد و عابد لطف کرده و ضیوف الرحمن خاص را برایش فرستاده بود تا از تنهایی بدر آمده واز گمنامی خارج شود. https://eitaa.com/dastana_yadashtha
💠 با ریخته شدن خون شهیدان ما انقلاب ما تایید می شود،افتخار ماست شهادت. اگر یک مرد الهی آسمانی شود،خدا بهتر از آن را عطا میکند،همانگونه که بارها و بارها تاریخ این اصل را به اثبات رسانده است. زمانی که آقای رجایی شهید شدند همه ناراحت بودند و این اتفاق ضایعه و غمی بزرگی بود،اما خداوند جایگزینی مثل آیت الله خامنه ای را برای ما قرار دادند. شهید رئیسی نیز به آغوش معبودش شتافت، با یک دنیا سوز و اندوهی که نه تنها بر دل مردمان ایران بلکه برای کل جهان به یادگار گذاشته شد. خوش به سعادتش،مزد تلاش های شبانه روزی و از خود گذشتگی هایش برای مردم را یکجا از خدا گرفت،مزد بی خوابی ها را،مزد تحمل تهمت ها و ناسزا ها را،مزد فداکاری و اخلاصش را... او رفت اما رئیسی های دیگری خواهند آمد که این مسیر مقدس قهرمان ملی ما را ادامه دهند. کسانی خواهند آمد که مثل او پشت رهبری باشند و مسیر خدمت خالصانه را دنبال کنند و میراث رئیسی را به اوج قله های افتخار ایران زمین برسانند. میراث رئیسی خدمت خالصانه به مردم بود،میراث رئیسی خط رهبری و راه قرآن بود. او ذوب در جبهه مقاومت بود و در راه انقلاب خون داد. ما با رأیی که دادیم تا ابد به عالمیان فخر میفروشیم، ما،خودمان را مدیون این شهید و یارانش میدانیم. ما با امام زمانمان عهد می‌بندیم که راه این شهیدان عزیز را با حضور حد اکثری در انتخابات و انتخاب اصلح ادامه دهیم. انتخاب کسی که به فکر مردم باشد نه به فکر منافع خودش،وسط میدان باشد نه پشت میز ریاست،خادم مردم باشد نه مخدوم مردم، در یک کلام رییسی دیگر باشد... https://eitaa.com/dastana_yadashtha
کفش‌های گِلی‌اش را تکاند. فایده‌ای نداشت. لبه‌ی عبای مشکی‌اش هم از گِل زرد بود. در بین برنامه‌ی روزانه‌اش دنبال فرصتی برای شستن عبا و کفشش، گشت. فکر کرد: «چاره‌ای ندارم! بعد همون دست تمیز تو چمدون رو می‌پوشم.» با همان کفش و عبای گلی از هلیکوپتر پایین آمد. خیابان‌های خاکی این روستا، دست کمی از روستای قبل نداشت. آنتن و نت تلفن همراهش را چک کرد. ابروهایش درهم رفت. پسرک آفتاب سوخته، سرش را از لای در زنگ خورده خانه، بیرون آورد. چشمانش گرد شد. داخل رفت. دو دقیقه بعد مادر، با ابروهای درهم، بیرون آمد. چشمانش از حدقه بیرون زد. همسایه‌های دیگر، کم کم در کوچه سرک کشیدند. این روستا تا به حال، فرماندار را از نزدیک ندیده بود. رییس جمهور، به صورت بهت زده‌ی آن‌ها لبخند زد. شهادت مظلومانه و خادمانه رییس جمهور شهید و همراهانش تبریک و تسلیت باد. https://eitaa.com/dastana_yadashtha
💠 دلم قرص بود که هستید. حتی به شوخی چند باری به بقیه میگفتم بابا اونا سالم هستن. الانم یه فلاسک چایی برداشتن دارن توی دشت و طبیعت از منظره لذت میبرن و واسه چند ساعت هم گوشی ها رو گذاشتن رو حالت پرواز که یکم به خودشون استراحت بدن. نگرانی نداره که... اما دریغ از یک لحظه استراحت... فردا صبح صدای خواهرم رو شنیدم که از مامانم پرسید فوت شدن؟ مامانم جواب نداد. چشمام رو باز کردم اما انگار نمی‌خواستن باز شن و در برابر نور مقاومت می‌کردن. به هر طریقی باز کردم و تلویزیون رو دیدم. شبکه خبر بود. ربان مشکی کنار تلویزیون توجه ها رو به خودش جلب می‌کرد. رفتی؟! واقعنی؟! دوباره چشمام نمی‌دید اما این بار بخاطر لایه اشک روی چشمم بود. از اینجا و اونجا یادگرفته بودم نقد کنم و همیشه دهنم به انتقاد باز بود و این سه سال که شاید بزرگ شده بودم انتقاد هام سر به فلک می‌کشید. حالا همه جا پر شده از کار هایی که کردی و من ندیدم... و این دل شرمنده‌س... چه کار‌ها کردی که هیچکس حتی اون رو توی یه شب نشينی کوچیک هم نخوند. نمی‌دونم این خوبه یا نه! نمی‌دونم این ضعفه یا قدرت! سید ... از همین جا... به همین دقیقه ها سوگند یاد می‌کنم که تا جون دارم راه حق رو پیش ببرم تا شاید ما هم یعنی من هم به سرنوشتی مثل تو برسم... https://eitaa.com/dastana_yadashtha
وارد شهر تبریز که می شوی یک تابلوی بزرگ را مقابل خودت می بینی ، در یک گوشه اش عکس شهریار و در سمت مقابلش یک بیت معروف از او برای خوش آمد گویی به مهمانان نقش بسته . شهر تبریز است و جان قربان جانان می کند سرمه ی چشم از غبار کفش مهمان می کند عجب شعری سروده شهریار ملک سخن !! رئیسی عزیز ! تو جانانِ ما بودی و جانِ تبریز آل هاشم ، قربان تو شد عجب سرمه ی شفا بخشی از غبار کفش هایت حاصل شد چشمانِ کم سوی ما ناتوان بود از دیدن تلاشهای خستگی ناپذیرت غبار کفش هایت چه معجزه ای کرد با جانِ ما که چشم ها بارید و قلب ها سوخت . ✍️ https://eitaa.com/dastana_yadashtha
💠 وقتی ازم پرسید از انتخاب و تبلیغ رئیسی پشیمان نیستی پاسخ دادم اگر به گذشته برگردم و بخواهم از میان نامزدهای ریاست جمهوری کسی را انتخاب و تبلیغ کنم کسی جز آیت الله رئیسی نیست... پوزخندی وزد و دیگر ادامه نداد... اما ته دلم ترسیدم با خودم گفتم برای دور دوم ریاست جمهوری جناب رئیسی چطور میتوانم اینان را پای صندوق بخوانم و باز سید را اولین وآخرین انتخاب درست بدانم وقتی مردم در این تورم هر روزشاکی تر ازدیروزند... اما باز به خودم نهیب میزدمو می گفتم حتما در پایان دوره لیستی از فعالیت های ایشان به نمایش گذاشته خواهد شد قطعا زبانم برای تبلیغ دوباره اش گویاتر از چهار سال پیش خواهد بود... غافل از اینکه چون منی را لیاقت تبلیغ نیست و مردمی را گوشی برای اثرپذیری نمانده که کلام من، معرف و مدافع کسی چون سید باشد... شخصی چون اورا که از تبار آل محمد است وعلی وار زیسته و چون او در این فرصت کم جهادصدساله کرده است چه مبلغی بهتر از خالق اوست که بهترین پاداش ها نزد اوست؟ چه مزدی بالاتر از شهادت که خدا با چنین خریدنش بر همگان شاهد آورد که او زمینی نبود بلکه فرشته ای بود که مارا تاب و توان داشتنش نبود... باید وسیع شود وجودی که امام غائب دارد تا بگنجاند اورا در این قلب جراحت دیده و گسترش یافته ...اگر نبود این چنین پایانی، از رحمت پروردگار مایوس می‌شدیم چرا که قلبمان زنگار گرفته بود و جلایش شهادت در اوج قدرت بود تا بدانیم هستند آدمیانی که معصوم نیستند اما آنچنان رشد یافته اند که میدانند چطور اسب سرکش قدرت را لگام زنند بر آن سوار شوند و نگذارند که قدرت سواره باشد... هرچند که از رفتنشان آتش گرفتمو تا عمر دارم خواهم سوخت اما حالا هم به انتخاب آن روزم وهم به پاسخ بعداز انتخابم مباهات می کنم و خیالم آسوده است که حداقل در این مورد بدهکار کسی نشدم ... ✍️ https://eitaa.com/dastana_yadashtha
💠 آدمها می آیند و می روند. نه آمدنشان دست خودشان است نه رفتنشان. اما اینکه بین آمد و رفتشان چه کار کنند را خودشان انتخاب میکنند. اینکه چه نقشی روی این کره خاکی حک کنند دست خودشان است.این که امتحانشان را خراب کنند یا شاگرد اول شوند به خودشان بستگی دارد. روز اول که اسمت را روی کاغذ رأی مینوشتم دست و دلم می لرزید. به انتخابم شک نداشتم. در حد خودم تحقیق کرده بودم، اما نگران بودم. وقتی اسمت از صندوق ها در آمد، سه حالت بیشتر از نظرم نگذشت. یا تو هم قید خدمت را می زدی و مثل پشت میز نشین ها میشدی، یا مشغول خدمت می شدی و دشمن داخلی و خارجی از ترسشان تو را میزدند و یا خدا خودش از تو خدمتت را می پذیرفت و اجرت را میداد. از همان روزی که سوگند خوردی از خدا خواستم هر چه میشود آلوده ی دنیا و بازیهای سیاسی نشوی. تو حیف بودی، تو از هم نفسی با امام رضا آمده بودی، هر چه میکردی _چه خوب و چه بد_ منتسب میکردند به ولی نعمتت. اما تو رو سفید شدی! شاگرد اول! از همان روزی که به تو گفتند شش کلاسه و تو مدرک دکتریت را به صورتشان نکوبیدی باید می فهمیدم که اشتباه کرده ام؛ تو آدمِ آن حالت اول نبودی. اصلا مگر می شود کسی که نمک گیر سفره ی امام رضا شده کج برود؟از آن تلاطم و دلشوره ای که در ماشین تشریفات داشتی که مبادا به مردم آسیب برسد ، از آن دست بر سینه گذاشتن ها در رویارویی با قشر ضعیف و زحمتکش و از اشک هایت بالای سر پیکر حاج قاسم معلوم بود که تو آدم به دست آوردن دنیا و اینجا ماندن نیستی. تو مزدت را گرفتی و مهمان ویژه ی تولد امام رضا شدی، نه در حرمش، حتما در کنار خودش! برای من و هم سن و سالهایم که عمرمان به سال ۶۰ قد نمیدهد تو رجایی شدی، هم زندگی ات و هم رفتنت. چه خوب شد که تو هم مثل رجایی و باهنر و بهشتی مهر عاقبت بخیری پای نامه ی عمرت خورد و خوش به سعادتت که تو مثل ما در صف مردگان نماندی! السلام علیک ایها النبی و رحمه الله و برکاته السلام علینا و علی عبادالله الصالحین السلام علیکم و رحمه الله و برکاته قبول باشد سید ابراهیم... ✍️ https://eitaa.com/dastana_yadashtha
💠 باور نمیکنم رفتنت را همانگونە کە باور نکردم رفتن حاج قاسم سلیمانی را باور نمیکنم که دیگر صدای خطبه های قرآنیت پیش ما آینده سازان نرسد و گرنه از خدا طلب میکردم که من به جای جد ابراهیم همان نابغه خدا شهید ابراهیم رئیسی به شهادت میرسیدم باور نمیکنم که سید بزرگوار دیگر در جمع ما نیست و گرنه صدای فریادهای بی امانم به گوش بالگردهای بیرحم میرسید باور نمیکنم که دیگر آسمان بارانی به دلخوشی دیرین برسد چون جانی را گرفت که دلخوشی یک ملت بود باور نمیکنم که هوای مه و بارانی باورش شده باشد که دیگر معجزه نورانی خداوند در بین ما نیست چون به رسم عزایش سالها خورشید می تابید گریه های بی امانم از گوشه چشمانم حال لحظاتم را به هم ریخته و صدای گریه هایم به ورزقان تبریز میرسد باور نمیکنم رفتن کسی را که با مردم بود و با مردم ماند و برای مردم جان داد دیگر باور نمیکنم آمدن هیچ رفتنی را رفتنی که از جنس سید ابراهیم رئیسی بود دانشجو و ارادتمند شما از استان شهیدپرور ✍️ https://eitaa.com/dastana_yadashtha
؛؛تقدیم به دختران شهید؛؛ گفتم دخترم؛ تو معنی سر بریده بر نیزه را می‌فهمی؟ گفت قبلاً فقط شنیده بودم، اما وقتی سر پدر بر نیزه دیدم فهمیدم!! گفتم مگر سر پدرت بر بالای نیزه رفت؟ گفت آری سر پدرم بدست قومی اشقیا بنام داعش بریده و بر بالای نیزه رفت!! گفتم جرمش چه بود؟ گفت دفاع از حریم رسول‌الله!! دفاع از حرم بانو زینب کبری!! دفاع از حرم دختر سه ساله امام حسین رقیه خاتون!! گفتم لابد این خاصیت دفاع از بانو زینب کبری است که هرکه از او دفاع کند سرش جدا و بر نیزه کنند!! گفت آری همانطور که در کربلا سر ۷۲ تن به همین جرم جدا و بر بالای نیزه رفت!! گفتم آیا بدنش پایمال سم ستوران نشد؟ گفت چرا!! بدنش پایمال غول آهنینی بنام تانک بدتر از سم ستوران شد!! گفتم این هم از خصوصیات دیگر شهدای دفاع از اهلبیت رسول‌الله است!! گفتم بدنش بی‌کفن در بیابان نماند؟ گفت چرا!! چند سال بدنش بی‌کفن در بیابان ماند!! گفتم پس. قطعاً پدرت هم از شهدای کربلاست!! گفت همه افتخار ما همین است!!! گفتم نام پدرت چه بود؟ گفت سردار شهید عبدالله اسکندری گرامی می‌داریم سالروز شهادت سیدالشهدای مقاومت استان فارس شهید بی‌سر، سردار شهید عبدالله اسکندری. صلوات ✍️ ✍️ https://eitaa.com/dastana_yadashtha
💠 جمعه است سید جان قرار سفر استانی نداری؟! چرا آرامی؟ دغدغه مردم شهر و روستا نداری؟! بلند شو سید جان تو قرار نداشتی در تعطیلات بخوابی؟! میگفتی تعطیلات مال مردم است! ما باید کار کنیم و کار! بلند شو سید جان ما به خواب و آرامش تو عادت نداریم! بلند شو مردم منتظر اخبار صبح جمعه اند! این جمعه کدام استان باید میرفتی؟! بلند شو رئیس جمهور عزیز ما بلند شو رئیس جمهور مغتنم ما ✍️ https://eitaa.com/dastana_yadashtha
💠 سید نورانی وقتی خبر رسید: امروز می‌آید، من کنار بی‌بی بتول بودم. با طلوع آفتاب آنجا ایستاده و چشم به انتهای جاده دوخته بودیم. من چشم‌چشم می‌کردم، تا اولین ماشین از پیچ آن طرف دروازه روستا پیچید، با شادی فریاد زدم:《اومد، اومد. خودم اول همه دیدمش.》 همه به طرف ماشین او که در راه خاکی پیش می‌آمد دویدیم. مثل پدری که بچه‌اش را دیده باشد با دیدن ما از ماشین پیاده شد و به طرفمان پا تند کرد. بعضی‌ها با دست مانع می‌شدند ما جلو برویم. او خودش پیش ما آمد و به ما سلام کرد. من زبانم بند آمده بود عمامه سیاهی مثل آقا خمینی و آقا خامنه‌ای سرش بود و صورتش نورانی بود. دستم را برایش تکان دادم تا دو نامه‌‌ای را که در دستم بود بگیرد. اهالی همه به او نامه دادند، او آنها را روی چشمش می‌گذاشت بعد در جیب عبایش فرو می‌کرد. بعد از دیدن روستای ما که هنوز جاده نداشت، سقف مدرسه ترک برداشته بود و برای دکتر و دوا باید به روستای آن طرف دره می‌رفتیم یا باربسته و به شهر می‌رفتیم، فقط گفت:《چشم.》 من همه را یک به یک نوشته بودم شاید بقیه هم این‌ها را نوشته بودند، نمی‌دانم. از همه مهمتر خواسته‌ام برای بی‌بی بتول بود. او رفت نامه‌ها را هم برد. هر روز که از خواب بلند می‌شدم یک چشمم به دروازه بود تا کسی بیاید و خبر آبادی را بیاورد. امیدم رو به سردی بود که چند گروه‌ آمدند. چند ماه پیش ما بودند. اول راه آسفالت شد، بعد خانه بهداشت ساختند و مدرسه را نوسازی کردند. من به این همه خوشحال بودم ولی دلم برای بی‌بی می‌سوخت که هنوز آه می‌کشید. آن روز آخرین گروه جهادی بار و بونه خود را جمع می‌کرد و من مثل روزهای قبل برایشان نان تیری و کمی دوغ آورده بودم. آقا علی که بزرگشان بود مرا صدا زد:《 احمد، این چند وقت تو و همه مردم روستا خیلی به ما کمک کردین.》 از خجالت سرم را پایین انداختم. ادامه داد:《 تو انگار دو تا نامه به رئیس جمهور داده بودی!》 به دست‌های زخمی و پوست پوسته او نگاه می‌کردم که زیپ ساکش را می‌بست. فقط آرام سرم را تکان دادم. _ به بی‌بی بتول بگو فردا صبح آخرین ماموریت ما انجام می‌شه. سرم را بالا آوردم و به او خیره شدم. لبخندی گوشه لبانش نشسته بود:《فردا یه اتوبوس میاد همه افراد مسن رو که تا حالا پابوس امام رضا نرفتن با یک نفر همراه می‌بره مشهد.》 نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم فقط می‌دانم خیلی خوشحال بودم. به طرف خانه دویدم. سید نورانی کار خودش را کرده بود. ✍️ https://eitaa.com/dastana_yadashtha
💠 خدمت بی‌منت بی‌قرار شدم. بی‌قرار غمی بزرگ که دیگر غمی بزرگتر باقی نمی‌ماند. شاید می‌دانست که می‌رود و برای خداحافظی، مانند امامش، ساعت‌ها خواهرانش را بی‌جواب گذاشت. شاید گمنامی را از امام رضا می‌خواست و هزار شاید دیگر… عاشقانه خودش را فدای اسلام کرد و از خودش گذشت تا ما بمانیم. رفت، اما رد پایش را باقی گذاشت تا ما ادامه دهیم. رفت، ولی باقی گذاشت مردانی که خون در رگ غیرتشان به جوش آمد. رمز ورودش به شهادت همین اخلاص، ایثار و شهامت بود. او به گفته خودش، قاسم‌هایی را پرورش داد که هر کدام در این میدان یک حاج قاسم خواهند بود. او خادم بود، نه فقط برای حرم، بلکه برای جهان. آری، امام رضا می‌دانست که روز شهادتش، زمین و آسمان در حرمش به گریه افتادند و زائری باقی نماند تا روز پیدا شدنش. آری، خبر سنگین بود، اما سنگین‌تر خبر سوختنش بود که تنها انگشترش را برای ملت باقی گذاشت تا یادگاری باشد از بزرگ‌مردانی که روحشان از جسمشان هزاران برابر توفیق خدمت دارد. آری، امام رضا می‌خواست او را در حرمش خاک کنند تا مردم بدانند که همنشینی با امام نصیب هر کس نمی‌شود. او راضی بود به رضایت خدا که به این مقام نائل شد." ✍️ https://eitaa.com/dastana_yadashtha
بی قرار بودم. ذهنم مشوش بود. دلم در جستجوی آرامش بود. از ماه ها قبل دنبال لحظه ای بودم تا با حاج قاسم خلوت کنم. انگار قسمت بود روز شهادت برادر سیدش به دیدارش بروم. بعد از کلاس خسته و آشفته در حال بازگشت به خوابگاه انگار جرقه ای در ذهنم شکل گرفت: چه زمانی بهتر از این لحظه برای خلوت کردن با حاج قاسم؟ دوان دوان به سمت زهرا رفتم و از او پرسیدم که با من به گلزارشهدا‌ء می آید یا نه. زهرا از پیشنهادم شادمان شد و قبول کرد. وقتی رسیدیم مراسم تمام شده بود و زائرین در حال سلام دادن به امام رئوف بودند. اما چه سلامی! سلامی پر از بغض و آه…آقاجان مگر قرار نبود در روز تولدتان به ما عیدی بدهید؟ اما نه، امام به همشهری اش بزرگترین عیدی را داد؛«شهادت» رسم بر آن است هیچ‌گاه مزار حاج قاسم خالی از زائر نباشد؛ مرد و زن با هرعقیده و ظاهری بی تاب و منتظر تبریک گفتن به حاجی بودند؛ با شاخه گلی یا قطره اشکی. بعد از اقامه نماز جماعت به روضه گوش سپردم:«…مادرپهلوشکسته انگار قرار است فرزندان شما همگی شهید راه دین و خدمت به امت باشند. تبریک خانم جان…امشب مهمان عزیزی دارید…اگر او را ملاقات کردید سلام ما را برسانید و بفرمایید این رسم رفاقت نبود.» ✍️ https://eitaa.com/dastana_yadashtha
🔖فارغ از سیاست و احوالاتش می نویسم : هنوز در خاطرم هست روزی که میهمان دیار میرزا بودید سید میهمان مردم گیل و دیلم فاصله چندانی با شما نداشتم همان زمان هم گفتم چشمانتان حرف ها داشت ... نمیدانم اسمش را خستگی بگذارم یا حسرت یا اخلاص و... ولی خوب میدانم شهادت برازنده ی خادم مردم بود فقط خادم مردم که نه خادم الرضا هم بودید آن زمان فکرش را هم نمی‌کردم که شبانگاهی در نقطه ای دور ، به اصلاحی که روی زبان ها افتاده گم بشوید و صبحگاهی با خبر شهادتتان چشم بگشایم ... راست گفته اند که أفْضَلُ النّاسِ أنْفَعُهُم لِلنّاسِ و اجرت استجابت دعا هایت بود... ناراحتم از اینکه فعل هایم رنگ و بوی گذشته گرفته و همه مضارع هایم ماضی شده ناراحتم برای از دست دادن هموطنانم نه اینکه هیچ مشکلی وجود ندارد نه نه اینکه همه چیز گل و بلبل است نه ناراحتم چون بالگرد سقوط کرده نه انسانیت! راستی سید دیشب مردم این دیار دل نگران تان بودند همراهِ بارش باران های نقره ای و چشم به پرچم بارگاه ملکوتی امام هشتم برایتان دعای توسل زمزمه کردند عاقبت بخیر شدید سید ضامن آهو در شب ولادتش چه خریدارانه نگاهتان کرد... دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ ✍️ https://eitaa.com/dastana_yadashtha
«تقدیم به سید شهیدان خدمت» دریای مهربانی او انتها نداشت در سینه جز محبت آل عبا نداشت از طعنه‌ها و زخمِ زبانها گذشته بود در چشمهٔ زلال دلش کینه جا نداشت مانند مقتدای خودش ساده‌زیست بود از همنشینی فقرا هم اِبا نداشت یک عده پشت میز نشستند و مُدعی او پای کار بود ولی ادّعا نداشت :: آلاله تا دمید از آن پَرنیان سبز آن کوهسارِ سرخ کم از کربلا نداشت اسبی هزار شکر که بر جسم او نتاخت بی‌حرمتی به پیکر پاکش روا نداشت شکر خدا که خولی و شمر و سنان نبود سنگی نبود و مرد خبیثی عصا نداشت می‌آید این ندا ز خراسان که جز حسین هیچ آفریده‌ای کفن از بوریا نداشت... ✍️ https://eitaa.com/dastana_yadashtha
بسم رب الشهدا شهادت هنر مردان خداست. اینجا ایران است سرزمین مردان بی ادعا سرزمین عاشقان شهادت سرزمین ایثارگران گمنام پرتلاش امروز سرزمینم پرتلاش ترین؛بی ادعاترین ؛عاشق ترین مرد خود را به خالق خود رجعت داد. اشک ها برگونه ها روان شد.سیلی شد و دلها را شست از تهمت، قضاوت ؛پیشگویی؛افترا. دلمان در آنی تنگ و تاریک شد. برای لبخندهایت ؛برای صندلی که ۳سال لحظه ای طولانی گرمای وجود مسئول خودرا لمس نکرد.برای کفش ها وعبای پر از گل و خاک برای اعتراض هایت به راننده ؛برای سفرهایت که تفریح نداشت؛ اینک ما مانده ایم وحسرت هایی که از نبود تو خواهیم داشت . خستگی ها برجسمت کوهی شد و بالگرد روحت برآن برخورد کرد. دلمان تنگ تنگ تنگ روحمان منگ منگ منگ مانا شدی و در قلب ها ماندگار. خستگی ها از جسمت دور شدو به جسم ملت ماندگار شد. درود فراوان برروح بلند و سرشت پاکت ای مردخستگی ناپذیر ای ابراهیم 😔 ✍️ https://eitaa.com/dastana_yadashtha
💠 شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ صدای خوردن باران به سقف شیشه‌ای نورگیر خیلی زیاد بود. لاجرم بیدار شدم. هوای بیرون خیلی تاریک شده بود. به نظرم آمد نزدیک غروب است. یعنی این همه خوابیده بودم؟ وقتی آمدم به قسمت هال و از پنجره به کوچه نگاه کردم متوجه شدم آن همه سروصدا مال تگرگ و سنگباران است و این آسمان تاریک و غروب نما، آسمان سه و نیم بعدازظهر است! چرا آسمان اینقدر با خشم و غم می‌بارید؟ چرا بی‌هوا اشک‌هایم جاری شد؟ یک‌شنبه ۳۰ اردیبهشت اولش شوکه شدم. مثل موقع شنیدن تمام اینچنین خبرهایی. اما دل، شاید برای راحتی خودش، زود علتی می‌یابد و عادت می‌کند‌. حتما به کلبه‌ی پیرمردی در روستایی نزدیک رفته‌اند که هیچ راه ارتباطی ندارد؛ نه خط‌دهی، نه جاده، نه برق و نه حتی هیچ. یک زندگی طبیعی و بکر. تا گروه تفحص پیدایشان کنند چند ساعتی را خوش و خرم زندگی می‌کنند. شب تولد بود. از قبل برنامه ریختیم که باشیم. وقتی رسیدیم اما، به جای مولودخوانی، از بلندگو صوت استغاثه و امن یجیب پخش می‌شد. دیگر به سرحد باور رسیدم. چیزی درونم فرو ریخت و گرمیش از چشمانم سرید به روی گونه‌هایم. در حرم امن شاه خراسان، دست‌ها را به امید اجابت، بالاتر از سر بردیم و امن یجیب خواندیم برای نجات سید‌الخادمان درگاه رئوف. دوشنبه ۳۱ اردیبهشت بنر بزرگ بلوار نوشته بود: جشن بزرگ امام رضایی‌ها، دوشنبه ۳۱ اردیبهشت، ۴ عصر، خ امام رضا ۶ صبح خبر شهادت رئیس جمهور قطعی شد. امام رضا سیاه‌پوش خادمش شد. لباس روشن برای جشن میلاد آورده بودم. لباس تیره‌ی عزا پوشیدم. به حرم رفتیم. دیگر صدای امن یجیب نبود. صوت قرآن بود. سه شنبه ۱ خرداد تا جمع و جور کردیم و راه افتادیم یک ساعتی از نماز صبح گذشته بود. نماز ظهر خواندیم و باز راه افتادیم. عصر بین راه توقفی کوتاه کردیم. گردباد شدید و طوفان شن توامان امان نمی‌داد. در ماشین را که باز کردم ترسیدم کنده شود. باید بچه‌ها را بغل می‌کردیم وگرنه ممکن بود طوفان ببردشان. چشم و بینی و دهان پر از شن می‌شد. چادر از سر می‌کند. بی‌هوا دلم لرزید. چرا لرزیدی؟ همیشه در حاشیه‌ی امن بودی؟ طعم کمی ناامنی را نچشیدی نه؟ اگر این ناامنی از جانب یک بنی‌بشر سر می‌زد چه حالی می‌شدی؟ اگر سوار بر بالگرد، رودررو و محکم به یک کوه برمی‌خوردی چه؟ طعم نانجیب آسایش و تن‌پروری بدجور است و زیر زبان خیلی مزه می‌کند. می‌شوی "ما که سیریم بی‌خیال گشنه‌ها" و باز می‌مانی از قافله‌ی "تنها کسانی تا پایان با انقلاب می‌مانند که درد فقر و محرومیت را چشیده باشند." نمی‌دانم چرا در آن وانفسای طوفان که چشم، چشم را نمی‌دید، به یاد او افتادم؟ حوالی پنج عصر به شهر بانوی کرامت رسیدیم. سیل جمعیت آمده بود تا هرچه بدگویی پشت سر او بود، از جا بکند و ببرد و نابود کند. خودش اما راضی بود؛ همان وقت که گفت: "اگر مشکلات مردم با اهانت به من حل می‌شود، اشکالی ندارد." و چقدر من را به یاد فرموده‌ی حسین علیه‌السلام انداخت: "اگر دین محمد جز با کشته‌شدنم پایدار نمی‌ماند، پس ای شمشیرها! مرا دریابید." ═.🍃🌷🍃.══════╗⁣⁣⁣⁣⁣ داستانا | داستان نویسی آسان✍ https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67
چقدر غمش سنگینه😭😭😭 خدایا چگونه میشود باورش کرد شهید جمهور!!! نه او هست شاید من در خوابم آری یک خواب، وقتی بیدار شوم چه قدر قشنگ هست رئیسی هست او نرفته همه چیز یک خواب بود ولی خواب این قدر ادامه دار....😔 نه خدایا من ماندم و این غم سنگین چگونه قبول کنم رفتن او را سید ابراهیم چقدر دعایت میکردم که در کارهایت موفق شوی 🤲 از خدا میخواستم که با تمام وجود بتوانی و از خدا میخواستم که چهار سال بعد هم شما رئیس جمهورمون باشید ولی چه زود شدی شهید جمهور 😢 من تورو انتخاب کردم و خوشحال از این کارم خداروشکر میکردم که هستی چگونه باور کنم که از پیش ما رفتی چه زیبا خدمت کردی آری هوای همه رو داشتی حتی از مخالفانت هم مشورت میگرفتی این نشانه تواضعت بود آری چه صبورانه ❤️ با عشق ❤️برای مردم خدمت کردی و با اینکه مظلومانه قدم برمی داشتی نگذاشتی کسی غمت را ببیند حالا وقتی صداتو میشنوم و از رسانه 📲 نگاه میکنم بغض سنگینی راه گلویم را می گیرد🥺 شهید جمهور شما زیبا زندگی کردید زیبا خدمت کردی و زیبای زیبا با خدا عشق بازی کردی و خداوند هم زیبا تورو پذیرفت 🌹شهادتت مبارک بزرگمرد تاریخ🌹 خدایا ای کاش من رفته بودم و رفتنت را تجربه نمیکردم ای خادم آقا سلام دوستانت رو به امام رضا (علیه السلام) برسان✋ ═.🍃🌷🍃.══════╗⁣⁣⁣⁣⁣ داستانا | داستان نویسی آسان✍️ https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67
1️⃣ آن روز که مرتب شبکه خبر و رادیو هر چند دقیقه یکبار اعلام می‌کرد که بالگرد حامل رئیس جمهور دچار سانحه شده و گروه های امدادی مشغول جست و جوی آن هستند، حتی فکرش را هم نمی‌کردم که همچین اتفاق سهمگینی پایان ماجرا باشد. با خودم می‌گفتم این سانحه هم مثل سانحه بالگرد وزیر ورزش، ممکن است کمی زخمی زیلی شده باشند. توی دلم خدا خدا می‌کردم که زخم‌ها سطحی باشد و نیاز به بستری شدن در بیمارستان نباشد و خودت بتوانی همان فردا انجام امور کشور را در دست بگیری. شب میلاد امام رضا (علیه‌السلام) در مسجد همه برایت امن یجیب خواندیم و نذر کردیم. شب که نتوانستم بخوابم. صبح هم بعد از نماز صبح سایت‌ها را چک کردم اما خبری از پیدا شدنت نبود. با چشمانی پف کرده و خسته کمی خوابیدم. دو ساعت بعد با صدای یکی از اقوام که برای دو روزی مهمانشان بودیم بیدار شدم که داشت به پسرش می‌گفت: محمد همشون رفتن... . این را که شنیدم وحشت زده پریدم و نشستم. اینترنت گوشی را وصل کردم. دیوانه وار کانال‌ها را چک می‌کردم. دنبال خبری می‌گشتم که چیزی که شنیده‌ام را تایید نکند. اما متاسفانه همه بیانگر همان جمله بودند. عکس‌ها و اخباری که می‌دیدم باور کردنی نبود. گریه امانم نمی‌داد. تا یک ساعت بعد از بیدار شدنم از اتاق بیرون نرفتم و فقط گریه می‌کردم. گریه برای مظلومیتت. برای اینکه ارزشت شناخته نشد. برای تمسخرهای سرسام آوری که هر روز فضای مجازی و جامعه را به لجن می‌کشید و تو اما بی توجه به این حجم از گستاخی و طعنه و قدر ناشناسی فقط می‌دویدی و تلاش می‌کردی. برای عبای خاکی کفش‌های گلی سفرهای استانیت. بعد از شنیدن این خبر یاد سخنرانی‌های غرا و شجاعانه‌ات در سازمان ملل افتادم. آن وقتی که بعد از آن قرآن سوزی‌ها، قرآن به دست پشت تریبون سخنرانی سازمان ملل رفتی و تمام قد از اسلام واقعی دفاع کردی. یاد آن وقت افتادم که عزتمندانه جلوی سران کشورهای دنیا عکس سپهبد شهید حاج قاسم را بالا بردی و ظلم و جنایت و حقوق نابشر آمریکایی را به جهانیان یادآوری کردی. یاد آن روز افتادم که شجاعانه در کاخ کرملین نماز خواندی و لطیفه ی «کاخ سفید را حسینیه خواهیم کرد» را به واقعیت نزدیک‌ کردی. یاد آن روز اولی افتادم که تازه دولت را تحویل گرفته بودی، البته با خزانه ای خالی . نه نه ببخشید خزانه ای منفی!!!!! دولت اعتدال ۲۹۰۰ همت مصرف کرده بود که بیش از ۱۴۰۰ همت هزینه بالا آورده بود!!!!!! یعنی ۱۴۰۰ هزار میلیارد تومان که کار می‌کردید و به خزانه برمیگرداندید ، تازه خزانه از حالت منفی در می آمد و صفر میشد!!! بدهی بالا ی دولت جدید به صندوق توسعه ملی به واسطه برداشت مرتب دولت اعتدال از این صندوق را هم به این لیست اضافه کنید زمانی که تازه دولت را تحویل گرفته بودی حتی ۵۴ همت ظرفیت استقراض از بانک مرکزی هم در آن چهار ماه استفاده شده بود!!! و مرداد ماه که می‌خواستید حقوق کارمندان را بدهید، خزانه که خالی بود، حتی از بانک مرکزی هم نمی‌توانستید استقراض کنید.😳🤯 بر اساس آمارهای گمرک، صادرات کشور در دهه ۹۰، از ۹۸ میلیارد دلار در سال ۱۳۹۱، به کمتر از ۵۰ میلیارد دلار در سال ۱۳۹۹ رسیده بود. و یک کاهش فاجعه بار ۵۰ درصدی را نشان می‌داد. و فروش نفت هم به شدت پایین آمده بود. دولتی که زبان دنیا را می‌دانست این وضعیت صادراتش بود. همه این‌ها در شرایط کرونایی بود که آمار ابتلا و فوتی‌هایمان بیداد میکرد و روزانه ۶۰۰ ؛۷۰۰ نفر از عزیزانمان پرپر میشدند و نبود واکسن را به تحریم ها گره می‌زدند. قطعی های مکرر و طولانی برق در هوای گرم تابستان داد مردم را درآورده بود. و..... تو اما مستحکم و پرانگیزه و امیدوار پا به این عرصه گذاشتی. با کار و تلاش و مجاهدت شبانه روزی، و راه ندادن به خستگی، خودت و تیمت کم کم خزانه را از حالت منفی درآورده و روند رو به رشد را برایش رقم زدید. ✅با دیپلماسی‌های مختلف واکسیناسیون عمومی را انجام دادید و کرونا بالاخره بعد از سه سال ریشه کن شد. ✅ با دیپلماسی انقلابی عضویت دائم اجلاس شانگهای و پیمان بریکس را گرفتید. (کاری بسیار مهم که ظریف الممالک بارها آن را به پذیرش لایحه ننگین FATF وابسته میدانست) ✅ همچنین با همان دیپلماسی انقلابی شما و وزیر محترم خارجه،دکتر امیرعبداللهیان، حجم تجارت خارجی را از ۴۹/۸ میلیارد دلار زمان تحویل دولت، تا سال ۱۴۰۱ به ۱۱۳ میلیارد دلار رساندید. ✅با کلید زدن پروژه های عظیم ساخت پالایشگاه‌ها و افزایش ظرفیت تولید برق در نیروگاه‌ها، دیگر از قطعهی های مکرر برق خبری نشد. ✅ بسیاری از کارخانه‌هایی که سال‌ها بود در دهه ی تدبیر و امید! تعطیل شده بودند مانند هپکوی اراک،چوب و کاغذ مازندران، ماشین سازی تبریز ، نیشکر هفت تپه ، کیان تایر ، تراورس، ارج، ذوب آهن اردبیل ، دوچرخه سازی تبریز، فولاد ازنا، پوشش رشت و.... احیا و به چرخه تولید و ایجاد اشتغال و درآمد بازگشتند. 👇
2️⃣ ✅گشت ارشاد مدیران را که قول داده بودی راه انداختی. بسیاری از مدیران خطاکار خلع مسئولیت شدند. اما اینجا هم تقوای شما مانع آبروریزی آنها شد و برای حفظ آبرویشان خطای هر کدام رسانه‌ای نشد. ✅ پیشرفت‌های علمی کشور که یک دهه بود متاسفانه بسیار کند شده بود، در دولت شما سرعت چشمگیری گرفت. دیگر عادت کرده بودیم که هر روز در خبر ۱۴ یک خبر علمی تازه از دستاوردهای علمی نو، از شرکت‌های دانش بنیان بشنویم و روحیه ما می‌توانیمان تقویت گردد. و هر چند وقت یکبار خبر پرتاب موفق یک ماهواره جدید و حتی ماهواره بر تمام ایرانی را بشنویم! ✅ پیگیری‌های هر روزه ات برای آسان شدن صدور مجوزها ستودنی بود. ✅یوسف سلامی می‌گفت: «یه دوره‌هایی برای مصاحبه گرفتن از رئیس جمهور باید پشت شمشادها قایم می‌شدم! و سر بزنگاه خودم را به او می‌رساندم شاید بتوانم گزارشی بگیرم، که در اکثر مواقع با برخورد بدی مواجه می‌شدم و به من می‌گفتند تو دور بایست. اما در این سه سال دولت آقای رئیس،ی در اکثر سفرها با ایشان بودم اصلاً خودشان مطالبه می‌کردند که شمای خبرنگار راجع به فلان موضوع از من بپرسید،از من توضیح بخواید تا فراموش نکنم...!!!. وقتی مارو می دیدن انقدر با احترام سلام و احوالپرسی می‌کردند و انتهای کار خسته نباشید میگفتند که باورم نمی‌شد عالی‌ترین مقام اجرایی کشور... بعضی ها با جمله ی: شما ناهار خوردی؟ آقای رئیسی خیلی خندیدند و مسخره کردند درصورتیکه این خیلی جای تقدیر داره که ی مقام بالای کشور در عین اینکه حواسش به کارهای مهم دیگه هست، حواسش به ابتدایی ترین نیاز های کارگر هم باشه و اینم بگم که من شاهد بودم که خیلی از روزها خودش ناهار نمی‌خورد درصورتیکه وقت ناهار و نماز کاملا برای هرکسی محفوظه، سریع نماز می‌خواند و بقیه کارهای کشور میرسید » یوسف سلامی این را که گفت دوباره بغضم ترکید و زدم زیر گریه. چقدر این جمله شما را مسخره کردند 😪😪😪 و هزاران کار دیگر مفیدی که برای این مردم انجام دادی که در این یادداشت نمی‌گنجد. نه اینکه همه چیز گل و بلبل باشد و هیچ مشکلی نداشته باشیم. حجم کار های کشور و عقب ماندگی ها بسیار زیاد و کار بر زمین مانده هم در دولت شما کم نبود. اما شهادت می‌دهم که که شما مدیر پشت میز نشین نبودی کاملاً جهادی و خستگی‌ناپذیر، و با اطلاع کامل از وضعیت کشور، وضعیت منطقه ، و وضعیت دیگر کشور ها ، از نماز صبح تا پاسی از شب پیگیر امور کشور و مردم بودی و حتی برخی شب‌ها به خانه هم نمی‌رفتی. و از هیچ تلاشی دریغ نکردی. و نمونه جدیدی از حکومت داری اخلاق مدارانه و همراه با تقوا را به نمایش گذاشتی. بسیار احترام مردم و زیردستان برایت مهم بود. چیزی که مدت ها بود (در صبح جمعه فهمیدم ها، لبخند زدن های کنایه آمیز و خوب بروید یک جایی پیدا کنید که نلرزید ها ....) فراموشمان شده بود. همچنین در برابر حجم سرسام آور تمسخرها و طعنه‌ها با رعایت تقوا ، و فداکارانه گذشتی و سرت به خدمت مشغول بود. روحت شاد سید جان ، ان شاءالله در آن دنیا مسرور باشی🌱 مردم! مقایسه ی آماری و عملکردی سه سال از دهه ی ۹۰ و سه سال دولت آقای رئیسی بخوبی مسائلی را روشن میکند که نتیجه دو رویکرد کاملاً متفاوت است. رویکرد اول رویکردی است که همه کاره را کد خدا (آمریکا) میداند. همه برنامه‌های کشور را به مذاکره با ۴ کشور غربی گره می‌زند، استقلال سیاسی خودش را در برابر غربی‌ها به حراج می‌گذارد. مدام میگوید تولید برای چه تا میتوانیم وارد کنیم!! در نظام فکری اش ریاست و پرستیژ، جای کار جهادی و فداکاری و خادم ملت بودن است و احترام به زیر دست درش کم جایگاه است. ریخت و پاش‌های اضافی سر به فلک می‌کشد. رئیس جمهورش، نیروهای امنیتی مملکت را تهدید می‌کند که اگر به برادر (مجرمم) نزدیک شوید، اعلام جنگ می‌کنم!!!! و در رویکرد دوم روحیه ما می‌توانیم بسیار قویست،دیپلماسی انقلابی همراه با عزت و تعامل با همه کشورهای دنیا _نه صرفا چهار کشور غربی_ در دستور کار قرار می‌گیرد. و کار خستگی ناپذیر و کاملاً جهادی به وضوح به چشم می‌خورد. قناعت و کم کردن خرج های اضافه در دستور کار است و رئیس جمهور اعلام می‌دارد همه در برابر قانون یکی هستند و هیچ کس راه فرار ندارد.و پایبند به اسلام و مطیع امر رهبری است. مقایسه این دو رویکرد چراغ راه ما برای انتخابات پیش رو است. کاهش پنجاه درصدی صادرات در دهه ۹۰ ، و افزایش بیش از ۵۰ درصدی صادرات در سال های ۱۴۰۰_۱۴۰۳، پسرفت علمی دهه ۹۰ و پیشرفت فوق العاده شرکت های دانش بنیان و تولید هزاران محصول بکر و نو در سه سال اخیر ، و موارد بسیاری که در متن اشاره شد و خیلی ها هم اشاره نشد نتیجه ی واضح این دو رویکرد است. حال برای انتخابات پیش رو انتخاب با شماست. که دوباره کشور را به دست کدام رویکرد میسپارید؟؟؟؟؟ ═.🍃🌷🍃.══════╗⁣⁣⁣⁣⁣ داستانا | داستان نویسی آسان✍️
💫 السلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان این جمعه را با این تصویر خدمتتان عرض ادب می کنم . هرچه گفتنی است .. هرچه مظلومیت.... نیاز ... دلیل برای التماس ... و ناگفتنی ... به یاد آشیانه ای پر از جوجه های بی پناه و حمله عقابی .... اما نه از عقاب برنمی آید . شاید کفتار ... چه بگویم 😭 فقط ... می دانیم خدا حاضر است و وجود نازنین شما به یقین در کنار این فرشتگان معصوم است ... آقاجان به چه رویی بخوانمت و بخواهمت ... اما به خود جرات می دهم پشت پرچم فلسطین، نماد مظلومیت این عصر، همراه تپش های قلب آن کوچکترین کودک بی پناه که کودکان بزرگتر او را میان خود گرفته اند ، می خوانمت اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🤲🤲 آنها از جور زمانه آموخته اند که حسبناالله و نعم الوکیل و در اوج مظلومیت حتما به زبان آورده اند یا غیاث المستغیثین منجی عالم را برسان 🤲 نویسنده: سهیلا کاشانی . https://eitaa.com/dastana_yadashtha