💠 شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
صدای خوردن باران به سقف شیشهای نورگیر خیلی زیاد بود. لاجرم بیدار شدم. هوای بیرون خیلی تاریک شده بود. به نظرم آمد نزدیک غروب است. یعنی این همه خوابیده بودم؟
وقتی آمدم به قسمت هال و از پنجره به کوچه نگاه کردم متوجه شدم آن همه سروصدا مال تگرگ و سنگباران است و این آسمان تاریک و غروب نما، آسمان سه و نیم بعدازظهر است!
چرا آسمان اینقدر با خشم و غم میبارید؟
چرا بیهوا اشکهایم جاری شد؟
یکشنبه ۳۰ اردیبهشت
اولش شوکه شدم. مثل موقع شنیدن تمام اینچنین خبرهایی. اما دل، شاید برای راحتی خودش، زود علتی مییابد و عادت میکند. حتما به کلبهی پیرمردی در روستایی نزدیک رفتهاند که هیچ راه ارتباطی ندارد؛ نه خطدهی، نه جاده، نه برق و نه حتی هیچ. یک زندگی طبیعی و بکر. تا گروه تفحص پیدایشان کنند چند ساعتی را خوش و خرم زندگی میکنند.
شب تولد بود. از قبل برنامه ریختیم که باشیم.
وقتی رسیدیم اما، به جای مولودخوانی، از بلندگو صوت استغاثه و امن یجیب پخش میشد.
دیگر به سرحد باور رسیدم. چیزی درونم فرو ریخت و گرمیش از چشمانم سرید به روی گونههایم.
در حرم امن شاه خراسان، دستها را به امید اجابت، بالاتر از سر بردیم و امن یجیب خواندیم برای نجات سیدالخادمان درگاه رئوف.
دوشنبه ۳۱ اردیبهشت
بنر بزرگ بلوار نوشته بود:
جشن بزرگ امام رضاییها، دوشنبه ۳۱ اردیبهشت، ۴ عصر، خ امام رضا
۶ صبح خبر شهادت رئیس جمهور قطعی شد.
امام رضا سیاهپوش خادمش شد.
لباس روشن برای جشن میلاد آورده بودم. لباس تیرهی عزا پوشیدم.
به حرم رفتیم. دیگر صدای امن یجیب نبود. صوت قرآن بود.
سه شنبه ۱ خرداد
تا جمع و جور کردیم و راه افتادیم یک ساعتی از نماز صبح گذشته بود.
نماز ظهر خواندیم و باز راه افتادیم.
عصر بین راه توقفی کوتاه کردیم. گردباد شدید و طوفان شن توامان امان نمیداد. در ماشین را که باز کردم ترسیدم کنده شود. باید بچهها را بغل میکردیم وگرنه ممکن بود طوفان ببردشان.
چشم و بینی و دهان پر از شن میشد.
چادر از سر میکند.
بیهوا دلم لرزید. چرا لرزیدی؟ همیشه در حاشیهی امن بودی؟ طعم کمی ناامنی را نچشیدی نه؟ اگر این ناامنی از جانب یک بنیبشر سر میزد چه حالی میشدی؟ اگر سوار بر بالگرد، رودررو و محکم به یک کوه برمیخوردی چه؟
طعم نانجیب آسایش و تنپروری بدجور است و زیر زبان خیلی مزه میکند. میشوی "ما که سیریم بیخیال گشنهها" و باز میمانی از قافلهی "تنها کسانی تا پایان با انقلاب میمانند که درد فقر و محرومیت را چشیده باشند."
نمیدانم چرا در آن وانفسای طوفان که چشم، چشم را نمیدید، به یاد او افتادم؟
حوالی پنج عصر به شهر بانوی کرامت رسیدیم. سیل جمعیت آمده بود تا هرچه بدگویی پشت سر او بود، از جا بکند و ببرد و نابود کند.
خودش اما راضی بود؛ همان وقت که گفت:
"اگر مشکلات مردم با اهانت به من حل میشود، اشکالی ندارد."
و چقدر من را به یاد فرمودهی حسین علیهالسلام انداخت:
"اگر دین محمد جز با کشتهشدنم پایدار نمیماند، پس ای شمشیرها! مرا دریابید."
#حامده_علی_پور
#شهید_خدمت
═.🍃🌷🍃.══════╗
داستانا | داستان نویسی آسان✍
https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67