eitaa logo
دفترچه یادداشت داستانا
73 دنبال‌کننده
44 عکس
3 ویدیو
0 فایل
این کانال جهت نشر نوشته‌های هنرجویان مجموعه داستانا و علاقه‌مندان نویسندگی شکل گرفته است. شما هم می‌توانید یادداشت های ادبی خود را با نشان #دفترچه_یادداشت_ داستانا به آیدی @Dastana_admin ارسال کنید تا در این کانال منتشر شود. #داستانا_داستان_نویسی_آسان
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای از مردم مظلوم 🔹کودکان غزه اکنون نامشان را روی بدن خود می‌نویسند تا در صورت کشته‌شدن توسط نامشان شناخته شوند. 💓 # استاد_طاهرزاده : 🖌آیا این حکایت امیدواری ما نسبت به آینده نابودی استکبار نیست که در غزه به ظهور آمده است؟ وقتی نوجوانان به جای فرار از مرگ در اندیشه گم نشدن بدن مبارکشان هستند؟!!! یاد دست حاج قاسم بخیر.😔☘️ . داستانا|داستان نویسی آسان✍️ https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67
سلام و درود فراوان بر شما و قلم پر توان شما! معصوم فرمود: رستگار است کسی که بداند در هر لحظه و در هر واقعه تکلیفش چیست! 🌹🌹🌹
تکه ای از جهان با خون پوشیده شده، عده‌ای از مردمانت، عده‌ای از بندگانت در گوشه ای از این جهان با خون وضو می‌گیرند.. بی گناهان بی صدا به کام مرگ کشانده می‌شوند و فریادها و بغض هایشان در گلو ها دفن می‌شوند. این روزها دائماً فریاد می‌شنویم هرکس گمشده ای دارد ....یا امّی....یا حبیبی.....یا ولدی....یا اخی.... یا اخی! یا اخی! ....چه فریاد آشنایی کجا این را شنیده بودم؟؟؟ کربلا نبود؟ قصه‌ی ظلم گویا تمامی ندارد...؟! آنچه بر غزه مظلوم می‌بارد آتش نیست.....ستم است آنچه کودک و پیر و جوان را به قتل می‌رساند گلوله نیست...ستم است آنچه که بیداد می‌کند....ستم است آنچه که ویران می‌کند....ستم است کفتارهای گرسنه دل های برادران و خواهرانمان را به تاراج می‌برند. به راستی جگرهامان از این غم، پاره پاره است. با چشمانی پر اشک و دلی مجروح خط و نشان می‌کشیم ، با تمام وجود پروردگارمان را صدا می‌زنیم ما از این جنایت نمی‌گذریم حتی اگر دنیا فراموشش کند ما هرگز از یاد نخواهیم برد.... با مشتی از سنگ به جنگ خواهیم رفت و دیو صفتان را به زنجیر خواهیم کشید. آری ما خواهیم رفت.... . داستانا|داستان نویسی آسان✍️ https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67
برای از مردم مظلوم صبح پیروزی دلم آشوب است. نمی‌توانم ببینم، بدانم و بی‌تفاوت باشم. هر صبح گویا چشمانم هم دوست دارند در تاریکی مطلق بمانند و باز نشوند. صدایم نشاط و قدرت همیشگی را ندارد، فریادِ از ترس بندآمده‌ی فرشتگان معصوم، چنبره زده روی تارهای صوتی‌ام و نای سخن گفتن را از من گرفته؛ فریادی که روزی خواب عمیق تک تک حیوانات انسان‌نما را درهم خواهد شکست. تا زمانی که بوی دود، خاکستر، خاک، خون و آتش تمام فضای مشامم را پر کرده، جایی برای بوییدن حتی بهترین عطرهای دنیا هم نمی‌ماند. ولی خواهد آمد روزی که این غنچه‌های پنهان بشکفند و عطرشان فضای آلوده‌ی دنیا را پر کند و با خون پاکشان نجاست این سگ‌های هار را بشویند و پاک کنند. با کمال میل دوست دارم که گرسنه و تشنه بمانم، هیچ غذایی دلچسب نیست. کاش می‌شد چون کبوتران پر گشوده و از خوان رحمت امام رئوف برای آن زندان سراسر آزادی و مقاومت ببرم تا شاید گرسنگی و تشنگی برای همیشه محو شود. سکوت و امنیت خانه برایم بی تابی و ترس را تداعی می‌کند. اصلا چرا باید همه چی آرام باشد؟ درون مغزم هم جنگی تمام عیار برپاست. اما کودکانم... دخترچه‌ام وقتی با آن چشمان گرد وعسلی‌اش به من زل می‌زند و به سمتم چون عروسکی کوکی می‌آید، دوست دارم زمان بایستد و ساعت‌ها در آغوشم ببویمش. در تاریکی شب، آن هنگام که تنها صدای موجود، صدای نفس‌های پاکشان است تک تکشان را نوازش می‌کنم و برایشان قصه‌ی شجاعت و پایداری با طعم اشک می‌گویم. ولی همچنان دلم آشوب است... تنها وقتی یاد نگاه پر صلابت و مطمئن آقای مهربانم می‌افتم قلبم قوت می‌گیرد برای ادامه دادن. می‌اندیشم که حتی اگر همه‌ی کودکان شیر شجاعت خورده‌ی آن سرزمین را آسمانی کنند؛ می رسد روزی که موسای قوم، کاخ شیطانی کفتار صفتان اسرائیلی را بر سرشان خراب کند و در تاریخ همه از او بگویند. کودک آزاد قدس... نویسنده: سرکار خانم ابراهیم‌خانی . داستانا|داستان نویسی آسان✍️ https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67
برای از مردم مظلوم بعضی شهرها یک طبقه‌اند. بعضی دو طبقه و برخی چند طبقه. بعضی شهرها یک طبقه بودند و برخی دو طبقه. و ناگهان... ناگهان ساکنانش تصمیم گرفتند که از شهر زمینی‌شان به آسمان نقل مکان کنند و در آنجا شهری دیگر بنا کنند شهری که آن را هیچ بمبی خراب نخواهد کرد!! و آنان که در شهر زمینی مانده‌اند هم، در پناه اهالی آسمانی آن شهر سال‌های سال با سرافرازی زندگی خواهند کرد. و غزه شهری است که بخشی از آن روی زمین و بخشی از آن در آسمان بنا شده است. شهدا ساکنان شهر آسمانی‌اند و مقاومان منتظر شهادت، همسایگان زمینی ایشان. پس سلام بر غزه... سلام بر فلسطین... و سلام بر شهدا... : جناب آقای محسن رجایی . داستانا|داستان نویسی آسان✍️ https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67
نجوای او آن روز که دیدمت از نگاهت نور چکه می‌کرد سبز بودی و گرمای وجودت کنایه ای بود بر تن طلا کوب خورشید ... برق نگاهت مرا در تلاطم امواج چشمانت به رسوایی کشاند و من همچون ماهی کوچکی دور از دریا غرق حسرت شدم ... گاهی شک میکنم  به شهریور مگر ماه تکاپو نیست؟ پس چرا شب که می‌شود نقاب پاییز بر چهره دارد؟ آخر امشب جان می‌دهد برای قدم زدن در میان خیابانی که از گریه ابر ها غرق آب است و تيره رو. در آخرین عکسمان آنقدر دوستم داری که باورم نمی‌شود رفته‌ای. اصلا دلت آمد دخترکی را منتظر  دیدار بگذاری؟ گفتنِ ‹ ولی تو قول داده بودی › خیلی دردناک است، اما جدی باید بگویم که به من قول داده بودی تنهایم نمی‌گذاری؟! سکوت گاهی مرهم و گاهی درد است، مثل حالا که بر بالای این خاک سرد صدایت را از تو طلب کارم . یک جایی خواندم: (و شبی هست که نباشد پس از آن فردایی...) راست نبود چون سخت گذشت اما به سرانجام رسید و پس از آن هم صبح دمی بود. صبح دمی پس از رفتنت، همیشه که ورق بر نمی‌گردد بعضی وقت ها کتاب بسته می‌شود، کتاب بسته می‌شود و این ما هستیم که داستان دیگری را بر دفتری دیگر نقش می‌زنیم . سر انجام داستان اینکه اولین بار که دیدمت شب را در زندگانی ام کنار زدی و صبحی روشن به من بخشیدی... و من یقین یافتم که تو گونه‌ی انسانی ماه هستی ... آری ماه زیبای زندگانی من متشکرم که کنارم بودی و بزرگ شدن را یاد من دادی  و سپاس گذارم که تلاش هایت برای بزرگ شدنم را هرگز توقف نبخشیدی . نویسنده: حنانه احمدی 📚 https://eitaa.com/dastana_yadashtha
در این روزها حیران و سرگردان نشسته ام. گاهی خیال خویش در آینده نامعلوم و پر از واهمه که سرانجام خویش چه شود. آیا سوسوی نوری در این دل تاریکی هست! گاهی هم این خیال واهی؛ در گذشته ی نه چندان خوشنود غرق خویش میشود که چه آه هایی بر دلم گذاشت و رفت. این همه گله را از دست خویش کرد؛ که چرا کمر همت به این روزگار نبستم، یا از دست تقدیر، که همیشه بی رحمانه بر من تازید یا از خالق خویش، که احساس دارم این روزها مرا به کلی فراموش کرده است. #ط.قاسمی https://eitaa.com/dastana_yadashtha
می‌دانستم یک روز برق آن دو چشم مظلوم جرقه انتقام می‌شود، میدیدم آن روزی را که لب های از بغض لرزانت تبدیل به زهر خندی تلخ به روی چشمان قاتلان می‌شود، و چه زیبا بود نگاهت که پس از سال ها خندید؛ خنده ای که همچنان رگه هایی از غم درونش موج میزد. طنین شور انگیز الله اکبر کلید طغیان تمام درد هایت بود. زانوانت که شل شد، فریاد زمین را شنیدم. زمین طاقت تحمل چنین عذابی را نداشت و تو چه بزرگ مرد بودی که هر چه با چشمانت نظاره کردی را این چنین درون خود مهر و موم نمودی. اشک های سرازیرت رنگ خون داشت، یاقوت های سرخت سال ها پیش باید نمایان میشد، بلکه خونی که بر دلت گذاشته بودند را پس میزدی. اما همه را پشت حصار باطنت پنهان‌ نمودی؛ تا امروز، روزی که دیگر شمری نیست، حرمله ای وجود ندارد... حال، همه خون های به ناحق ریخته شده سِیلی شدند بر کاخ آرزو های ظالمان، و خنده هایت پرده‌ای شدند پر روی گریه‌های کودکی ات... : فاطمه رمضانی پور https://eitaa.com/dastana_yadashtha
با دیدنش بهت و حیرتی عمیق تمام وجودم را فرا گرفت، او مردی به شدت لاغر و استخوانی بود. صورتش عاری از ریش، صاف و سه تیغه، با چشمانی ریز، فرو رفته و بی فروغ، ریش و سبیلی پر پشت داشت و روی موهای سیاهش رد انگشتان دستش برجای مانده بود. از آن مدل مردها بود که شانه برایشان تعریف نشده بود. جلو آمد و سلام کرد. جواب سلامش را دادم. هیجان زده بود و لبخند روی لبش محو نمی‌شد.دندان های سیاه و شکسته‌ای داشت. درحالی که مشخص بود به زور هیجانش را کنترل می کند، پرسید کدام قطعه را برای تراش می خواهید؟ با اشاره به طبقه ی کنار در ورودی اتاق، گفتم: قطعه توی جعبه زرد رنگ هست. با گفتن کلمه ی با اجازه جعبه را برداشت و قطعه را بیرون آورد. قبل از اینکه چیزی بپرسد، گفتم:قطعه خام هست و می خواهم رزوه بخورد. قطعه را کمی چرخاند و گفت: الساعه ترتیبش را می‌دهم.امر دیگه‌ای نیست. گفتم:عرضی نیست. به حالت سلام نظامی دستش را تا کنار ابروانش بالا برد و از اتاق خارج شد. از این حرکت و سلام نظامی بی موقع لبم به لبخند باز شد. اما، چهره‌ی شکسته اش فکرم را درگیر کرده بود. پر واضح بود که مدتی گرفتار دام سیاه اعتیاد بوده، دلم آشوب شده بود. آن همه تعریف و تمجید از مهارت و حرفه ای بودنش کجا و این مُهر اعتیاد روی پیشانی‌اش کجا! ندایی درون قلبم فریاد می زد، بگذار نان تخصصش را بخورد، روزی گرفتار بوده، تو فقط فرصت بده و حواست را جمع کن دست از پا خطا نکند. چه خوب شد که فرصت دادم. سه سال است با ما همکاری می کند، کارش را خوب انجام می‌دهد و زندگیش هم سر و سامان گرفته است. https://eitaa.com/dastana_yadashtha
پایان یهود... یهودیان را خداوند جمع فرموده تا بندگان مومنش را جمع نماید. بدترین دشمن در مقابل بهترین و مقاوم‌ترین بندگان. مصاف غزه، محک خداوند است.و شیپور جنگ است که وقتی نواخته می‌شود مرد از نامرد شناخته می‌شود. و تو بگو نامردتر از اسرائیل و مردتر از مردان مقاومت چه کسی است؟! یهود را خداوند جمع فرمود تا کارزاری برای تعیین تکلیف جهان فراهم شود. اهل ایمان در مقابل اهل طغیان صف آرایی می کنند. از مصاف حق و باطل جرقه‌ها زده خواهد شد و از میان آتش، مردانی زاده خواهند گشت که جز به تشکیل حکومت موعود، رضا نخواهند داد. آری! زمین نیاز به پاک شدن دارد و چه چیزی بالاتر و بهتر از خون شهید زمین را پاک خواهد کرد؟ و ما را به فوز سعادت خواهد رساند؟ «طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم...فیالیتنی کنتُ معکم فافوز معکم»!! و چه سعادت و پیروزی بالاتر از اتصال به صاحب قدرت بی‌پایان...؟! و این اتصال جز در هنگام انقطاع از اسباب پیش نخواهد آمد و این وارستگی از اسباب، ما را به طلوع خورشید آخرین حجت الهی خواهد رساند که خداوند فرمود:«الیس الصبح بقریب؟!» نویسنده: محسن رجایی https://eitaa.com/dastana_yadashtha
مشغول تصحیح نقشه بودم یک مرتبه مثل جن بو داده پیدایش شد. عه عه عه ببین تا این حد لهجه؟ متعجب نگاهش کردم. لبخند موزیانه ای به لب نشاند،ضربه ای به وسط کتفم زد و ورق کاغذی را مقابل چشمانم گرفت. ببین لهجه روی نوشتن شما هم تاثیر گذاشته،کنترل را نوشتید کنترول!؟ با خنده گفتم:شیرازی ام دیگه ابرو در هم کشید و گفت: شیرازی باشید دلیل نمیشه،من هم استهبانی ام شما لهجه می بینید؟ به نظر من اصلاخوب نیست لهجه داشته باشیم. عادت بدی داشت همیشه آدمها را از بالا به پایین می دید.این مسئله باعث شده بود، خودش را از همه یک سر و گردن بالاتر ببیند. نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداختم و شدت انزجارم از رفتار بدش را با جمله ای کوبنده مثل گلوای آتشین به سمت اش نشانه رفتم،لهجه یه نماد کوچیک از هویت آدمها ست.من با بقیه کار ندارم اما لهجه ام را دوست دارم،به هیچ دلیلی هم نیت پنهان کردنش را ندارم. خوب می دانستم که با یک تیر چند نشان زده ام، و غیر مستقیم مفهومی که باید را رسانده ام. شخصیت آدمها با نوع لهجه و گویشی که دارند،بالا و پایین نمی آید. کنار گذاشتن لهجه و گویش نشان بر روشن فکری و کلاس نیست. پنهان کردن لهجه و گویش نشان از حس خود تحقیری دارد. یک مرتبه صورتش گٌر گرفت، سرخ سرخ شد. با ناراحتی لب ورچید،سر تکان داد و به صورت سئوالی تکرار کرد هویت؟ متفکر و دلخور در حال بیرون رفتن از اتاق بود،که صدایش کردم. می دانستم که اگر شفاف سازی نکنم ،برای خودش با توهم خود برتر بینی که دارد،چنان می بٌرد و می‌دوزد که به قامتم برازنده نمی شود. آن وقت هم به قول معروف خر بیار و باقالی بار کن می شود. پس از آنجا که جلو ضرر را از هر کجا بگیری منفعت است. خانم ملکی با ابروانی در هم کشیده به سمتم چرخید،دست توی هوا چرخاند و با لحنی غضب آلود گفت: چیه؟ رفتار بدش تازگی نداشت دلم‌ را با ذکر صلوات صاف و آرام کردم و گفتم: بیا اینجا بشین یه چیزی برات تعریف کنم بعد برو، ‏به سمت من برگشت و با حالتی بی رغبت روی صندلی رو به رویم نشست. گفتم:جای شما سبز پیاده روی اربعین که رفته بودم. ‏بعد از طی مسیری طولانی خسته و کوفته با پاهایی تاول زده ، به ورودی شهر کربلا رسیدیم. برعکس مکان های قبلی ‏این قسمت به شدت شلوغ بودو نیروهای امنیتی با لباس فرم نظامی در میان جمعیت بودند. آنها به مردم چشم دوخته و به هر کسی که شک می کردند کوله پشتی اش را بازرسی می کردند.من کوله پشتی ام را زیر چادرم پوشانده بودم، چون نمی خواستم به خاطر بند کوله پشتی از نیم رخ فرم بدنم به چشم بیاید. ‏یک مرتبه از پشت سر ضربه ای به کوله پشتی ام خورد.لبخند روی لبم نقش بست،فهمیدم کوله پشتی ام به چشمان جست و جوگر آنها آمده و توجه شان را جلب کرده است. به عقب برگشتم سرباز عراقی به عربی گفت:ماهذا؟ (این چیه) گفتم:چی؟ به کولی ام ضربه زد و ‏دوباره تکرار کرد ‏ماهذا؟ ‏خنده ام گرفت. گفتم: ها کولیمو می خوی بگردی؟ ‏از جوابم خنده اش گرفت ‏پرسید ایرانی؟ ‏گفتم:ها ‏ شیرازی؟ ‏ها ‏بلند خندید و گفت: برو ‏من هم به خنده افتادم،به نشان احترام دست به سینه گذاشتم کمی سرم را به جلو خم کردم و به راه رفتن ادامه دادم. ‏خاطره ام که به اینجا رسید. صدای خنده ی خانم ملکی فضای اتاق را پر کرده بود.کمی‌ صبر کردم. ‏خنده اش که تمام شد، گفت: وای خدا چقدر جالب و با مزه گفتم:جالب تر از این زمانی بود که برای استراحت به حسینیه های میان راه می رفتیم، گرو ه های دیگر از شهرهای مختلف هم آنجا بودند،آنها با ذوق مثل اینکه کشف جدیدی کرده باشند می پرسیدند شما شیرازی هستید؟ در یکی از همین حسینیه ها دوستم که لهجه شیرازی را غلیظ تر از همه ما صحبت می کرد،در حال تعریف از برادر زاده اش بود و می‌گفت«مامانوم خوابیده بود،یه مرتبه دختر کاکام اومد،گفت:عمه سمیه بیا بی بین مامانی تو هالو خوابیده چه خٌره ای میده اِنگو تَرَکتٌر» بی اغراق همه از شدت خنده دست رو دلمان گذاشته بودیم و قاه قاه می خندیدیم. خانمی که کنارمان نشسته بود، به شانه سمیه زد و در حالی که می خندید، پرسید شیرازی هستید؟ سمیه ذوق زده گفت:ها آ کٌجٌ فٓمیدی!؟ وای خدا، از شدت خنده جمع مان روده بٌر شد. آخه کل جمله به زبان شیرازی بود و او خودش فکر می کرد فارسی را صاف و بدون لهجه حرف می زند. خانم ملکی دست روی دلش گذاشته بود و در حالی که از شدت خنده، اشک روان شده از چشمانش را پاک می کرد، گفت:دیگه بسه تو رو به خدا، چیزی نگو، دل درد گرفتم ،مٌردم از خنده بعد از جایش بلند شد و با گفتن :کلمه ی شما واقعاً متفاوتی از اتاق بیرون رفت. خودش می دانست چه برخورد بدی کرده و می دانست چه خوب جواب شنیده ،روی ماندن یا جوابی درخور گفتن نداشت.برای همین فرار را بر قرار ترجیح داد و رفت. من هم به شکرانه ی لطف خدا و داشتن قول لَیِن لبخند زدم و زیر لب ذکر گفتم. نویسنده: محبوبه امتنان https://eitaa.com/dastana_yadashtha
هر وقت حال دلم بد، میشود یا اینکه کم حوصله میشوم. یا حتی در شرایط غمگین به سراغ دوستی میروم. که نسبت به هر چیزی یا هر شخصی بیشتر مرا آرام میکند. و زمان هایی که با او هستم. هرگز هرگز؛ پیش نیامده که به من بد گذشته باشد. چنان با او غرق لذت میشوم. که وقتی به خود می آیم. ساعت ها؛ زمان گذشته است. و هیچ متوجه گذر زمان نشدم. شاید در این سفر کوتاه زندگی؛ فرصت نشود. همه ی تجربیات زندگی را تجربه کرد. اما این دوستم مرا با خود به عمق اقیانوس ها یا کهکشان های شیری میبرد. زمان هایی به خود میآیم که میبینم با این دوستم در وسط جنگ هستم و صدای خمپاره و نارنجک به گوشم می آید. یا اینکه در میان انبوهی از ماشین های غول پیکر و پیشرفته ی صنعتی که شاید حال تصورش هم برایم غیر ممکن باشد. دوستم برای اینکه حال دلم را خوب کند. گاهی وقت ها یواشکی مرا به قهوه ای در کافه ی دنج مهمان میکند، که چند میز با ما فاصله دارد، نجوا های عاشقانه ی دو جوان به گوش می رسد. ما در زندگی هایمان؛ دوستی های زیادی تجربه میکنیم. و بیشترین تاثیر مثبت یا منفی زندگی مان از همین جا آغاز می شود. شرایطی هم پیش می آید که از دوستی با بعضی از این آدم ها پشیمان می شویم. و این اتفاق برای من هم افتاده است. اما از دوستی با آن هرگز پشیمان نشده ام. این دوست عزیز؛ جز آقای کتاب کسی نمیباشد. نویسنده:ط.قاسمی https://eitaa.com/dastana_yadashtha
💠 به مناسبت شهادت داستانا برگزار می‌کند. «دلنوشته های » 🔸 از همه دوستان اهل قلم و به طور ویژه از هنرجویان مجموعه داستانا دعوت می‌کنیم دلنوشته های خود را همراه با یک تصویر (ترجیحاً تصویری که ارتباط معنایی با متن داشته باشد) را برای ادمین داستانا ارسال کنند تا در کانال داستانا|داستان نویسی آسان و هم در کانال دفترچه یادداشت داستانا به نام خودتان منتشر شود. 🔹 پیشاپیش از همراهی و همکاری شما تشکر و قدردانی می‌کنیم. 🔻امید به آنکه این حرکت قدمی باشد جهت تبیین مجاهدت های خالصانه رئیس جمهور شهیدمان. ارتباط با ادمین: @Dastana_admin ✍️ https://eitaa.com/dastana_yadashtha
سه سال پیش، وقتی در شب میلاد امام رئوف علیه السلام نام قشنگت از صندوق های رای بیرون آمد، از خوشحالی در پوست نمی گنجیدیم. بالاخره بعد از چند سال، قطار کارگزاران انقلاب را که می رفت از جاده منحرف شود به لطف خدا به ریل اصلی بازگرداندیم. مطمئن شدیم تو هدیه امام رضایی برای این ملت. بعد از چند سال نفسی به راحتی کشیدیم و خدا را شکر کردیم که برای رهبر عزیزمان، پشتوانه ای محکم و یاوری امین و دلسوز برگزیده ایم. ای سفرهایت، پیک لبخند کپرنشینان ای آغوشت، مامن فرزندان شهید ای دست هایت، مقصد کبوتران نامه های مردمی ای مرهم زخم های مادران غزه ای پشتگرمی رزمندگان جبهه مقاومت ای عدالتت، تکیه گاه ستمدیدگان و متانت کلامت، شرمسارکننده طاعنان و حسودان به ما بگو پس از خویشتنداری در داغ سهمگین تو با چند ندبه دیگر به صبح ظهور می رسیم؟! از این انگشتری هر چند نگین دیگری کم شد سلیمانا سرت سالم، اگرچه پشت ما خم شد https://eitaa.com/dastana_yadashtha
نماز عصر رو که خوندم عجله‌ای رفتم جلوی آینه موهام رو شونه بزنم که برم سر شیفت. چندتا تار موی سفید چشمام رو غرق خودش کرد. یاد حرف بابام افتادم. می‌گفت: "آدم‌ها دوجور عاقبت بخیر می‌شن. یا خون‌ِشون رو در راه خدا میدن، یا موهاشون در راه خدا سفید میشه. " سید عزیز، ولی شما هم خون‌ِ‌تون رو در راه خدا دادید، هم موهاتون در راه خدا سفید شد. احتمالا خود امام رضا واستون دعا کرده بود. شما شُدید مصداق آیه "إن اجری علی الله و هو علی کل شیء شهید" که مزد زحمات شما را تنها خدا می‌تونست جبران کنه... https://eitaa.com/dastana_yadashtha
بسم الله الرحمن الرحیم وقتی خبر را شنیدم،باخودم گفتم ای کاش کاری به کارتان نداشتند و می‌گذاشتند در تولیت امام هشتم باقی می‌ماندید! اما آنها مثل من فکر نمی‌کنند باید خادمشان را کل دنیا بشناسند آن‌هم به اسم و رسم،که دنیا بداند هنوز هستند انسان‌هایی که خالصانه و مخلصانه در راه خدا تلاش می‌کنند. https://eitaa.com/dastana_yadashtha
💠 وقتی شنیدم که گفتند از شما خبری نیست خیلی تعجب کردم، همیشه خبرها همه شما بودید... دیگرانی بودند که همیشه نبودند... غایب بودند... این بار بر عکس بود، همه به دنبال خبری از شما ...، بالاخره رسید، خبر...رسید.. خبر چه عرض کنم طوفان رسید...، موج غم...، موج سنگین فراق... عجب خبری... سلام شهید... شما به ما ثابت کردی شهیدان زنده اند، میان ما، میان مردم، زندگی می کنند و به دیگران زندگی کردن را می آموزند، خوب زندگی کردن، خوب بودن، عاشقانه دوست داشتن را به ما آموختی. همیشه فکر می کردم هرکس شهید بشود زنده می شود، ولی حالا با رفتن‌ شما، فهمیدم هرکس زنده است، شهید می شود. برای شهید شدن اول باید زنده بشوم....زنده شدن یعنی عاشق شدن....یعنی خسته نشدن...یعنی مقاوم بودن...من این ها را از تو یاد گرفتم. کاش آنهایی که می‌گفتند شش کلاس بیشتر سواد ندارد، فقط یک کلاس از سواد تو را داشتند، فقط یک کلاس... آن وقت خدمت رسانی چند برابر می شد. کاش فقط یک کلاس از سواد تو را داشتند، آنها که می‌خندیدند و تو را شش کلاسه می‌خواندند ولی از خودشان بی خبر بودند که هنوز به کلاس اول تو‌ نرسیده اند، خدا چه بد شرمنده شان کرد، چه بد...بعضی از آنها را دیدم که آمده اند، شاید برای عرض شرمندگی...شاید!!!... دیدی چقدر مردم به احترامت ساعت ها ایستادند؟!، ساعت ها به دنبال پیکرت پیاده آمدند؟!، مردم خوب شما را شناختند، خوب می دانند چه عزیزی را از دست داده اند، تو عزیز خستگی ناپذیر مردم بودی، بدون توجه به تحقیرها، بدون توجه به توهین ها، بدون توجه به مسخره کردن ها...، من مطمئن هستم تو حواست به لبخندخدا بود، لبخندخدا بخاطر دویدنت، لبخندخدا بخاطر حرف شنیدنت، لبخندخدا بخاطر خستگی و سختی کشیدنت، لبخندرضایت خدا اجازه نمی داد تو چیز دیگری را ببینی، اجازه نمی‌داد... https://eitaa.com/dastana_yadashtha
🌹از تا ...🌹 وقتی خبر شهادت سردار سلیمانی را شنیدم، به دلم رجوع کردم و به انتخاب این شهادت به او تبریک گفتم.شهادت سردار دلها در عین بزرگی به موقع بود. خود سردار لحظه و مکان و چگونگی شهادت را انتخاب کرده بود وشاید اگر نبود آن شهادت، انتخابات مجلس آن سال، مشارکتی به مراتب کمتر داشت. اما سید ابراهیم جان! ای خادم الرضا! ای شهید جمهور ما! وقتی خبر پر کشیدن تو را شنیدم دلم شکست،دلم خالی شد و اینبار گفتم:«ای مرد! حالا چه وقت رفتن بود؟!». برای پر کشیدن سردار مدت ها بود منتظر بودیم.اصلا مرد میدان های جنگ با داعش را عاقبتی جز شهادت انتظار نیست. اما تو سید ابراهیم عزیز! تو که هنوز دور اول ریاست را تمام نکرده بودی ، و ما هنوز چهار سال دوم ریاستت را آرزو داشتیم. چه ناگهان پر کشیدی! چقدر دلمان به بودنت گرم بود! و چه حکمتی در پس این داغ سنگین بود، خدا می داند. فقط می دانم که اگر خداوند این «دسته گل شهید» را از ملت ما پذیرفت، قرار است چشم روشنی هایی عنایت کند که جز با تقدیم این خوبان شدنی نبود. شهد شیرین شهادت بر تو و یاران شهیدت، نوش باد. و محسن https://eitaa.com/dastana_yadashtha
💠 باسمه رب الشهدا والصالحین داستانک : « پیر داوود» تازه کوچ بهاره عشایر قره داغ از قشلاق به ییلاق و مناطق بکر و کوهستانی ارسباران شروع شده بود ،تعدادی از عشایر طوایف ایل سون به منطقه قرق وارد و در حال استقرار بودند که یکهو، هشت نفر مهمان سرزده , از گرد راه رسیدند ،طبق رسم ایل، مردان و زنان برای استقبال آمدند و برای مهمان‌ها قربانی کردند،مهمان عزیز آنها سید ابراهیم و همراهان بودند،مردم شگفت زده شده بودند. بعد ازخواندن نماز ظهر و عصر، مهمان‌ها با عشایر غیور و سلحشور، وداع کردند. سولماز ،الین،ایناز ،ایسان،مارال وچند نفر دیگر، برای بدرقه مهمانان به میدان گاه خاکی ایل رفتند و برای آنها دست تکان دادند، بالگردهای حامل مهمانان به ترتیب و با نظم خاصی پشت سرهم چرخی زدند و مانند کبوتران سبکبال به سمت کوه‌های سر به فلک کشیده آق داغ، مشک عنبر، ایری داغ، جله داغ، جوشون، کیامکی و جنگل های انبوه ورزقان خرامان خرامان به پرواز در آمدند . با رفتن مهمان‌ها غمی جانکاه بر قلب های بانوان ایل مستولی شد، ناخوداگاه دل‌های آنها خبر از واقعه ای قریب الوقوع داد، آیسان نمی‌دانست چرا اینقدردلشوره دارد، یادش به روضه وداع امام رضا ( علیه السلام) با جدش در مدینه افتاد. مارال که خواهر شهید بود، بیاد روضه و داع امام حسین ( علیه السلام) هنگام خداحافظی از زنان اهلبیت ( علیهم السلام) در روز عاشورا افتاد، آن هنگام که با ذوالجناح به سمت میدان نبرد رفت ، بدون جهت دلش مثل هوای جنگل پیر داود بارانی و ابری شد ،بغضش ترکید و بلند بلند گریه کرد، بقیه دختران هم با او همدل و همنوا شدند، چیزی نگذشت که قیامتی در ایل برپا شد، بزرگان قوم گفتند: پشت سر مسافران گریه و زاری شگون ندارد برایشان دعا کنید. سه فروند بالگرد، زوزه کشان وبا تمام توان در حال پیشروی و شکافتن سینه فضای مه آلودو مرطوب منطقه ورزقان بودند و باید تا دقایقی دیگر در باند فرود پالایشگاه نفت در جنوب غربی شهر تبریز ،به زمین بنشیند ولی دست سرنوشت یکی از بالگردها را به سمت نقطه نامعلومی منحرف کرد. سید طاهر و کادر پروازش که از خلبانان و همافران با سابقه پروازی و اهل فن بودند تلاش می‌کردند تا در هوای بارانی، سرد و مه گرفته، بالگرد را به مسیر درست هدایت کنند، ولی هرچه می کوشیدند بالگرد فرمان پذیر نبود، انگار تقدیر چیز دیگری رقم زده بود، سرنشینان بالگرد در سکوتی عرفانی ودر حال راز و نیاز با خدا و دردودل با امام هشتم شیعیان ,علی ابن موسی الرضا( ع ) بودند، چون امشب، شب ولادت بود، ناخوداگاه همه زیر لب زمزمه کردند: « از دور سلامی تو و از دور جوابی این فاصله انگار نه انگار زیاد است آن شب که به رویای من افتاد مسیرت دیدم چقدر لذت دیدار زیاد است» بالگرد مانند کبوتری پرو بال شکسته دائما به چپ و راست می چرخید، خلبان تلاش کرد تا با دو بالگرد دیگر و برج کنترل تماس برقرار کند و وضعیت را گزارش نماید. ۲۰ اکیپ از گروه های امداد و نجات آمدند و بعدها ۴۵ اکیپ دیگر هم اضافه شد، پهپاد های ردیاب مرتبا در بالای جنگل ها تردد می‌کردند، مردم در مساجد و مراکز تجمع همه دست به دعا برداشته بودند . بالاخره انتظار بسر آمد وصبح روز دوشنبه سرنشینان بالگرد را در منطقه ای نزدیک جنگل پیر داوود یافتند، انگار مهمانی خصوصی برای ایشان در دل تاریکی شب و هوای بارانی ترتیب داده شده بود که فقط فرشتگان در آن بزم حضور داشتند، شاید هم، خدا به پیرداود زاهد و عابد لطف کرده و ضیوف الرحمن خاص را برایش فرستاده بود تا از تنهایی بدر آمده واز گمنامی خارج شود. https://eitaa.com/dastana_yadashtha
💠 باسمه رب الشهدا والصالحین داستانک : « پیر داوود» تازه کوچ بهاره عشایر قره داغ از قشلاق به ییلاق و مناطق بکر و کوهستانی ارسباران شروع شده بود ،تعدادی از عشایر طوایف ایل سون به منطقه قرق وارد و در حال استقرار بودند که یکهو، هشت نفر مهمان سرزده , از گرد راه رسیدند ،طبق رسم ایل، مردان و زنان برای استقبال آمدند و برای مهمان‌ها قربانی کردند،مهمان عزیز آنها سید ابراهیم و همراهان بودند،مردم شگفت زده شده بودند. بعد ازخواندن نماز ظهر و عصر، مهمان‌ها با عشایر غیور و سلحشور، وداع کردند. سولماز ،الین،ایناز ،ایسان،مارال وچند نفر دیگر، برای بدرقه مهمانان به میدان گاه خاکی ایل رفتند و برای آنها دست تکان دادند، بالگردهای حامل مهمانان به ترتیب و با نظم خاصی پشت سرهم چرخی زدند و مانند کبوتران سبکبال به سمت کوه‌های سر به فلک کشیده آق داغ، مشک عنبر، ایری داغ، جله داغ، جوشون، کیامکی و جنگل های انبوه ورزقان خرامان خرامان به پرواز در آمدند . با رفتن مهمان‌ها غمی جانکاه بر قلب های بانوان ایل مستولی شد، ناخوداگاه دل‌های آنها خبر از واقعه ای قریب الوقوع داد، آیسان نمی‌دانست چرا اینقدردلشوره دارد، یادش به روضه وداع امام رضا ( علیه السلام) با جدش در مدینه افتاد. مارال که خواهر شهید بود، بیاد روضه و داع امام حسین ( علیه السلام) هنگام خداحافظی از زنان اهلبیت ( علیهم السلام) در روز عاشورا افتاد، آن هنگام که با ذوالجناح به سمت میدان نبرد رفت ، بدون جهت دلش مثل هوای جنگل پیر داود بارانی و ابری شد ،بغضش ترکید و بلند بلند گریه کرد، بقیه دختران هم با او همدل و همنوا شدند، چیزی نگذشت که قیامتی در ایل برپا شد، بزرگان قوم گفتند: پشت سر مسافران گریه و زاری شگون ندارد برایشان دعا کنید. سه فروند بالگرد، زوزه کشان وبا تمام توان در حال پیشروی و شکافتن سینه فضای مه آلودو مرطوب منطقه ورزقان بودند و باید تا دقایقی دیگر در باند فرود پالایشگاه نفت در جنوب غربی شهر تبریز ،به زمین بنشیند ولی دست سرنوشت یکی از بالگردها را به سمت نقطه نامعلومی منحرف کرد. سید طاهر و کادر پروازش که از خلبانان و همافران با سابقه پروازی و اهل فن بودند تلاش می‌کردند تا در هوای بارانی، سرد و مه گرفته، بالگرد را به مسیر درست هدایت کنند، ولی هرچه می کوشیدند بالگرد فرمان پذیر نبود، انگار تقدیر چیز دیگری رقم زده بود، سرنشینان بالگرد در سکوتی عرفانی ودر حال راز و نیاز با خدا و دردودل با امام هشتم شیعیان ,علی ابن موسی الرضا( ع ) بودند، چون امشب، شب ولادت بود، ناخوداگاه همه زیر لب زمزمه کردند: « از دور سلامی تو و از دور جوابی این فاصله انگار نه انگار زیاد است آن شب که به رویای من افتاد مسیرت دیدم چقدر لذت دیدار زیاد است» بالگرد مانند کبوتری پرو بال شکسته دائما به چپ و راست می چرخید، خلبان تلاش کرد تا با دو بالگرد دیگر و برج کنترل تماس برقرار کند و وضعیت را گزارش نماید. ۲۰ اکیپ از گروه های امداد و نجات آمدند و بعدها ۴۵ اکیپ دیگر هم اضافه شد، پهپاد های ردیاب مرتبا در بالای جنگل ها تردد می‌کردند، مردم در مساجد و مراکز تجمع همه دست به دعا برداشته بودند . بالاخره انتظار بسر آمد وصبح روز دوشنبه سرنشینان بالگرد را در منطقه ای نزدیک جنگل پیر داوود یافتند، انگار مهمانی خصوصی برای ایشان در دل تاریکی شب و هوای بارانی ترتیب داده شده بود که فقط فرشتگان در آن بزم حضور داشتند، شاید هم، خدا به پیرداود زاهد و عابد لطف کرده و ضیوف الرحمن خاص را برایش فرستاده بود تا از تنهایی بدر آمده واز گمنامی خارج شود. https://eitaa.com/dastana_yadashtha
💠 با ریخته شدن خون شهیدان ما انقلاب ما تایید می شود،افتخار ماست شهادت. اگر یک مرد الهی آسمانی شود،خدا بهتر از آن را عطا میکند،همانگونه که بارها و بارها تاریخ این اصل را به اثبات رسانده است. زمانی که آقای رجایی شهید شدند همه ناراحت بودند و این اتفاق ضایعه و غمی بزرگی بود،اما خداوند جایگزینی مثل آیت الله خامنه ای را برای ما قرار دادند. شهید رئیسی نیز به آغوش معبودش شتافت، با یک دنیا سوز و اندوهی که نه تنها بر دل مردمان ایران بلکه برای کل جهان به یادگار گذاشته شد. خوش به سعادتش،مزد تلاش های شبانه روزی و از خود گذشتگی هایش برای مردم را یکجا از خدا گرفت،مزد بی خوابی ها را،مزد تحمل تهمت ها و ناسزا ها را،مزد فداکاری و اخلاصش را... او رفت اما رئیسی های دیگری خواهند آمد که این مسیر مقدس قهرمان ملی ما را ادامه دهند. کسانی خواهند آمد که مثل او پشت رهبری باشند و مسیر خدمت خالصانه را دنبال کنند و میراث رئیسی را به اوج قله های افتخار ایران زمین برسانند. میراث رئیسی خدمت خالصانه به مردم بود،میراث رئیسی خط رهبری و راه قرآن بود. او ذوب در جبهه مقاومت بود و در راه انقلاب خون داد. ما با رأیی که دادیم تا ابد به عالمیان فخر میفروشیم، ما،خودمان را مدیون این شهید و یارانش میدانیم. ما با امام زمانمان عهد می‌بندیم که راه این شهیدان عزیز را با حضور حد اکثری در انتخابات و انتخاب اصلح ادامه دهیم. انتخاب کسی که به فکر مردم باشد نه به فکر منافع خودش،وسط میدان باشد نه پشت میز ریاست،خادم مردم باشد نه مخدوم مردم، در یک کلام رییسی دیگر باشد... https://eitaa.com/dastana_yadashtha
کفش‌های گِلی‌اش را تکاند. فایده‌ای نداشت. لبه‌ی عبای مشکی‌اش هم از گِل زرد بود. در بین برنامه‌ی روزانه‌اش دنبال فرصتی برای شستن عبا و کفشش، گشت. فکر کرد: «چاره‌ای ندارم! بعد همون دست تمیز تو چمدون رو می‌پوشم.» با همان کفش و عبای گلی از هلیکوپتر پایین آمد. خیابان‌های خاکی این روستا، دست کمی از روستای قبل نداشت. آنتن و نت تلفن همراهش را چک کرد. ابروهایش درهم رفت. پسرک آفتاب سوخته، سرش را از لای در زنگ خورده خانه، بیرون آورد. چشمانش گرد شد. داخل رفت. دو دقیقه بعد مادر، با ابروهای درهم، بیرون آمد. چشمانش از حدقه بیرون زد. همسایه‌های دیگر، کم کم در کوچه سرک کشیدند. این روستا تا به حال، فرماندار را از نزدیک ندیده بود. رییس جمهور، به صورت بهت زده‌ی آن‌ها لبخند زد. شهادت مظلومانه و خادمانه رییس جمهور شهید و همراهانش تبریک و تسلیت باد. https://eitaa.com/dastana_yadashtha
💠 دلم قرص بود که هستید. حتی به شوخی چند باری به بقیه میگفتم بابا اونا سالم هستن. الانم یه فلاسک چایی برداشتن دارن توی دشت و طبیعت از منظره لذت میبرن و واسه چند ساعت هم گوشی ها رو گذاشتن رو حالت پرواز که یکم به خودشون استراحت بدن. نگرانی نداره که... اما دریغ از یک لحظه استراحت... فردا صبح صدای خواهرم رو شنیدم که از مامانم پرسید فوت شدن؟ مامانم جواب نداد. چشمام رو باز کردم اما انگار نمی‌خواستن باز شن و در برابر نور مقاومت می‌کردن. به هر طریقی باز کردم و تلویزیون رو دیدم. شبکه خبر بود. ربان مشکی کنار تلویزیون توجه ها رو به خودش جلب می‌کرد. رفتی؟! واقعنی؟! دوباره چشمام نمی‌دید اما این بار بخاطر لایه اشک روی چشمم بود. از اینجا و اونجا یادگرفته بودم نقد کنم و همیشه دهنم به انتقاد باز بود و این سه سال که شاید بزرگ شده بودم انتقاد هام سر به فلک می‌کشید. حالا همه جا پر شده از کار هایی که کردی و من ندیدم... و این دل شرمنده‌س... چه کار‌ها کردی که هیچکس حتی اون رو توی یه شب نشينی کوچیک هم نخوند. نمی‌دونم این خوبه یا نه! نمی‌دونم این ضعفه یا قدرت! سید ... از همین جا... به همین دقیقه ها سوگند یاد می‌کنم که تا جون دارم راه حق رو پیش ببرم تا شاید ما هم یعنی من هم به سرنوشتی مثل تو برسم... https://eitaa.com/dastana_yadashtha