فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرگذشت صاحبِ برند، شیرین عسل
👌
@dastanak6✍️
📚 اهمیت فرهنگ
اولین روزهایی كه در سوئد استخدام شدم،
یکى از همکارانم هر روز صبح مرا با ماشینش از هتل برمیداشت و به محل کار میبرد.
ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفى بود.
ما صبحها زود به کارخانه میرسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک میکرد.
در آن زمان، ٢٠٠٠ کارمند کارخانه اسکانیا با ماشین شخصى به سر کار میآمدند.
روز اول، من چیزى نگفتم،
همین طور روز دوم و سوم!
روز چهارم به همکارم گفتم: «آیا جاى پارک ثابتى داری؟
چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک میکنى؟
در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟»
او در جواب گفت: «براى این که ما زود میرسیم و وقت براى پیادهرفتن داریم.
این جاها را باید براى کسانى بگذاریم که دیرتر میرسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیکتر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند.
مگه تو این طور فکر نمیکنی؟»
” فرهنگ“ عامل اصلی، پیشرفت جوامع بشری است...
@dastanak6✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨
خانواده، تمامیت یک انسان 🪴🤍
@dastanak6 ✍️
📚 داستان طلبکار
✍️طلبکاری که مدتها سر دوانده شده بود، برای وصول طلبش.
عزم جزم کرد و خنجر برهنه ای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند.
بدهکار چون وضع را وخیم دید گفت:
چه به موقع آمدی که هم اکنون در فکرت بودم تا کل بدهی را یکجا تقدیمت کنم!
چون طلبکار را با زبان کمی آرام کرد دستش را گرفت و
گوسفندانی را که از جلوی خانه اش میگذشتند نشانش داد و گفت:
ببین در هر رفت و برگشت این گوسفندان،
چیزی از پشمشان به خار و خاشاک دیوارهای کاه گلی این گذر گیر کرده و از همین امروز من شروع به جمع آوری آنها میکنم.
بقدر کفایت که رسید آنها را شسته و به رنگرز میدهم تا رنگ کند و بعد از آن زن و بچه ام را پای دار قالی مینشانم
تا فرشی بافته و به بازار برده فروخته و وجه آن را دو دستی تقدیم تو میکنم.
طلبکار از شنیدن این مهملات از فرط خشم به خنده افتاد و بدهکار هم چون خنده او را دید
گفت:مرد حسابی، طلب سوخته رو به این راحتی زنده کردی،
تو نخندی من بخندم....؟!!
@dastanak6 ✍️
📚 عشق مادر
✍در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم.
مادرم مرا بوسید و گفت:
«نمیتوانی عزیزم!»
گفتم:
«میتوانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.»
مادر گفت:
«یکی میآید که نمیتوانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.»
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر میکردم مادرم را بیشتر دوست داشتم.
معلمی داشتم که شیفتهاش بودم ولی نه به اندازه مادرم.
بزرگتر که شدم عاشق شدم.
خیال کردم نمیتوانم به قول کودکیام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم:
«کدام یک را بیشتر دوست داری؟»
باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد.
سالها گذشت و یکی آمد.
یکی که تمام جان من بود.
همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت:
«دیدی نتوانستی.»!!
من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر میخواستم.
او با آمدنش سلطان قلب من شده بود.
من نمیخواستم و نمیتوانستم به قول دوران کودکیام عمل کنم.
آخر من خودم مادر شده بودم!
@dastanak6 ✍️
📚 ارزش زندگی
سگی از کنار شیری رد می شد.
چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود،
شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم.
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
شیر چون رها شد،
خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.
خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.
شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد...
@dastanak6✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌مراقب واژه هایی که به کار
می گیریم باشیم...
@dastanak6✍️
📚 عیب جویی
مرد جوانی با دختر جوان
کم سن و سالی ازدواج کرد.
در یکی ازروزها جمعی از دوستانش برای دیدنش به خانه آنها آمدند.
مرد از دیدن دوستانش بسیار خوشحال شد و به رسم عادتشان در میهمان نوازی و بخشش ، لاشه ای گوشت تهیه و از همسرش خواست آن را بعنوان غذایی برای مهمانانش آماده کند.
اما در كمال تعجب همسرش گفت: كه نمیداند چطور آن را بپزد وآن را در خانه پدرش یاد نگرفته است.
مرد بسیار ناراحت و آزرده خاطر شد و بر همسرش خشم گرفت و از او خواست خودش را آماده کند تا او را به خانه پدرش باز گرداند ،
چرا که او بلد نبود گوشت را بپزد و به او گفت: كه شايستگی اين را نداردکه همسرش باشد.
زمانیکه به خانه خانواده همسرش رسیدند ،
مرد به پدر زنش گفت: دخترتان بلد نیست چگونه گوشت بپزد، من نیازی به او ندارم مگر اینکه اصول آشپزی و پخت و پز را به او یاد دهید.
پدر حکیمانه و عاقلانه جواب داد و گفت : تا دوماه او را نزد ما بگذار در این فرصت، آنچه نمیداند به او یاد خواهیم دادو بعد از آن میتوانی همسرت را برگردانی.
زن به مدت دو ماه در خانه پدرش ماند.
در موعد مقرر مرد آمد تا مجددا همسرش را برگرداند چونکه اموزش پخت و پز را به اتمام رسانده بود و بعد از اینکه پدر زنش به او گفت الان دخترش در هنر آشپزی بخصوص در پختن گوشت بسیارماهر شده است!!
گفت: پس در این صورت اجازه دهید ما به خانه مان بر گردیم.
اما پدر زنش مانع رفتنشان شد و اصرار كردكه شوهر دخترش بايد قبل از رفتنشان ببيند كه همسرش پخت گوشت را بخوبی ياد گرفته!!
پس بلند شد و گوسفند زنده ای را آورد و به شوهر دخترش گفت : این را سر ببُر، تا حقیقتا ببینیم دخترمان پختن گوشت را یاد گرفته است.
مرد گفت : اما من که بلد نیستم گوسفند سر ببرم پدر زنش به او گفت : بسیار خوب!!
پس نزد خانواده ات برو تا مردانگی را به تو یاد دهند ،
هر وقت یاد گرفتی بیا و همسرت را ببر!!!
از یکی از صالحان پرسیده شد:
ندیده ایم هیچوقت از کسی عیب بگیری!!؟
گفت: کامل نیستم، که بخواهم از کسی عیب بگیرم.
@dastanak6✍️
📚 خاطره
دوستی تعریف میکرد چند وقت پیش از تهران سوار اتوبوس شدیم بریم اهواز.
پیرزنی پشت سر راننده نشسته بود.
اول جاده قم پیرزن به راننده گفت: پسرم رسیدی بروجرد خبرم کن.
راننده هم گفت : باشه
🔻رسیدیم قم، پیرزن پرسید:
نرسیدیم بروجرد؟
راننده گفت: نه
نزدیکی های اراک دوباره پرسید:
نرسیدیم؟
راننده گفت : یه ساعت دیگه می رسیم.
🔻نرسیده به بروجرد پیرزنه رو خواب برد و راننده هم یادش رفت بروجرد بیدارش کنه؛
تا اینکه رسیدیم نزدیکی خرم آباد و پیرزن از خواب بیدار شد و گفت :
نرسیدیم بروجرد؟
راننده گفت :
رسیدیم خیلی هم ازش رد شدیم.
🔻پیرزن شروع کرد به جیغ و داد،
طوری که همه مسافرا به ستوه اومدن؛
راننده هم اولین دوربرگردون دور زد سمت بروجرد.
از بس پیرزن زبون به دهن نمیگرفت وُ دایم نِفرین میکرد مسافرا هم هیچی نگفتن.
🔻خلاصه رسیدیم بروجرد!
اول بروجرد راننده دور زد و به پیرزنه گفت :
ننه رسیدیم با احتیاط پیاده شو.
پیرزن گفت : برا چی پیاده بشم؟
کی گفته میخام اینجا پیاده بشم؟
من میخام برم اندیمشک.
🔻دکتر تو تهران بهم گفته هر وقت رسیدی بروجرد قرصات رو بخور.
حالا بیزحمت یه لیوان اَب بده قرصامو بخورم.
😅
@dastanak6✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پا به پای کودکیم بیا...
@dastanak6✍️
📚حکایت های ملا نصرالدین
✍️روزی ملانصرالدین از بازار رد میشد كه دید عده ای برای خرید پرندهی كوچكی سر و دست میشكنند و روی آن ده سكهی طلا قیمت گذاشتهاند.
ملا با خودش گفت:
مثل اینكه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته.
سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد.
دلالی بوقلمونِ ملا را خوب سبك سنگین كرد و روی آن ده سكهی نقره قیمت گذاشت.
ملا خیلی ناراحت شد و گفت:
مرغ به این خوش قد و قامتی ده سكهی نقره
و پرندهای قد كبوتر ده سكه ی طلا؟
دلال گفت: آن پرندهی كوچك طوطی خوش زبانی است كه مثل آدمیزاد میتواند یك ساعت پشتسر هم حرف بزند.
ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون كه داشت در بغلش چرت میزد و
گفت: اگر طوطی شما یك ساعت حرف میزند
در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فكر میكند.
@dastanak6 ✍️
✨✨
خشمگین شو!!!
بخاطر هر چیزی که
خواستی و فقط حسرتش
بهت رسیده....
@dastanak6 ✍️
✨
📚 داستان فریبکاری
✍️جانی ساعت 2 از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود،
تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و
راهی شرکت شود.
چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود:
”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”.
جانی معطل نکرد،
داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.
گارسون برایش دو نوع سوپ،
سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد
و به اعتراض جانی توجهی نکرد که
گفت: ”ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.”
گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت:
”خودشان می فهمند که من نخوردم!”
اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است
که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت 15 دلار و 10 سنت!!!
جانی معترض شد:
”ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!”
و مرد پاسخ داد:
”ما آوردیم!
می خواستین بخورین!”
جانی که خودش بچه زرنگ تهران بود ،
سری تکان داد و یک سکه 10 سنتی روی پیشخوان گذاشت.
و وقتی متصدی اعتراض کرد،
گفت: ”من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره 15 دلار می گیرم.”
متصدی گفت: ”ولی ما که مشاوره نخواستیم!”
و جانی پاسخ داد: ”من که اینجا بودم!
می خواستین مشاوره بگیرین!”
و سپس به آرامی از آنجا خارج شد...
@dastanak6 ✍️
📚 مهر و محبت
✍لقمان حکیم گفت:
من سیصد سال با داروهای مختلف،
مردم را مداوا کردم؛
و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم؛
که هیچ دارویی بهتر از “محبت” نیست !
▪️کسی از او پرسید:
و اگر این دارو هم اثر نکرد چی؟
لقمان حکیم لبخندی زد و گفت؛
▫️“مقدار دارو را افزایش بده !! ”
امروز سعی کنیم، یه اتفاق خوب توی زندگی دیگران باشیم...
مثل یه چتر توی روزای بارونی مهربون باشیم و صمیمی!
بدون شک هزاران مهربونی به ما برمیگرده...
@dastanak6 ✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨
قــوی بـاش و نترس!
هــرگـاه بترسی، شکست می خــوری!
تــرس از تنگدستی
تــرس از شکست
تـــرس از دست دادن!
تــرس هیچ قـدرتی برایـت به جـا نمی گذارد!
وقتی هراسانی،
آنچه که از آن بیم داری را به سوی خود می کشانی…!
آنقدر قوی باش تا هر روز با زندگی روبه رو شوی…
زندگی یک مسابقه نیست
بلکه سفری است که هر قدم از مسیر آن را باید لمس کرد
باید چشید و لذت برد.
@dastanak6 ✍️
📚 پندانه
✍️مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاهپوست)، در گوشهای نشسته است.
به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد،
برای همه کسانی که اینجا هستند غذا میخرم،
غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!
گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز زن آفریقایی...
زن سیاهپوست به جای آن که مکدر شود، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت،
تشکّر میکنم...
مرد ثروتمند خشمگین شد.
دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت،
این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است.
دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود.
وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد،
زن آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، سپاسگزارم.
مرد از شدت خشم دیوانه شد.
به سوی گارسون خم شد و از او پرسید:
این زن سیاهپوست دیوانه است؟
من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبانی شود از من تشکر میکند و لبخند میزند و از جای خود تکان نمیخورد.
گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، خیر قربان.
او دیوانه نیست.
او صاحب این رستوران است.
«شاید کارهایی که دشمنان ما، در حق ما میکنند نادانسته به نفع ما باشد»
@dastanak6 ✍️
داستان کوتاه ؛
مدت زندگی:
اسکندر مقدونی، هنگامی که در یکی از شهرهای ایران، از گورستان عبور میکرد، از مشاهدهی سنگ قبرها، بسیار متعجب شد. پیرمردی را که آن جا بود، خطاب قرار داد و پرسید که: چرا در شهر شما، همهی مردم در سنین کودکی یا نوجوانی میمیرند؟ و به سنگ قبرها اشاره کرد که روی آنها، نام متوفّا و مدت زندگیشان نوشته شده بود و همهی عددها بین یک تا ده بودند.
پیرمرد، سری تکان داد و گفت: در شهر ما، رسم بر این است که به جای عمر طبیعی افراد، میزانی را که شخص در عمرش گناه نکرده است، به عنوان عمر واقعی او حساب میکنیم. هر کسی در آخر عمرش، روزهایی را که مرتکب گناه نشده است، میشمارد و حساب میکند که چند سال میشود. به فرض مثال، اگر جمع همهی روزهای بدون گناه او، دو سال بشود، ما روی سنگ قبرش مینویسیم: مدت زندگی: دو سال.
اسکندر، کمی در فکر فرو رفت و بعد از مکثی کوتاه، از آن پیرمرد پرسید: اگر اسکندر کبیر در شهر شما بمیرد، روی سنگ قبر او چه خواهید نوشت؟ آن پیرمرد روشنضمیر، پاسخ داد: روی سنگ قبر تو مینویسیم: اسکندر، مردی که هرگز زاده نشد.
#داستانک
#داستان
📚🧡@dastanak6📚
داستان کوتاه
پدربزرگ
پیرمردی با پسر، عروس و نوهی پنجسالهاش زندگی میکرد. دستان پیرمرد میلرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی میتوانست راه برود. شبی هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را به زمین انداخت و شکست.
پسر و عروسش، از این خرابکاری پیرمرد ناراحت شدند و گفتند: باید دربارهی پدربزرگ کاری کنیم؛ وگرنه، تمام خانه را به هم میریزد. آنها یک میز کوچک در گوشهی اتاق گذاشتند و پیرمرد مجبور شد به تنهایی غذا بخورد. بعد که یک بشقاب و یک لیوان از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسهی چوبی بخورد.
یک روز عصر، پدر متوجه پسر پنجسالهی خود شد که داشت با چند تکه چوب، بازی میکرد. پدر رو به پسرش کرد و گفت: پسرم، داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرینزبانی گفت: دارم برای تو و مامان، کاسهی چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید، توش غذا بخورید! سپس تبسمی کرد و به کارش ادامه داد. از آن روز به بعد، همهی خانواده با هم سر یک میز غذا میخوردند.
#داستانکوتاه
#پدربزرگ
#داستانک
📚🧡@dastanak6📚