eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
11.7هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
109 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
سربلند ایران دلاور ایران عشق ما ایران 🥇امیر حسین زارع مدال طلا رو گرفت 🇮🇷 شیر مادر و نان و پدر حلالت پهلوان 📚 @DasTanak_ir
هدایت شده از پاسخ به شبهات فجازی
🚨 اتّفاق عجیب هنگام آیت‌الله بروجردی آیت‌الله مرتضوى لنگرودى می‌گوید یکى از آقایان مورد اطمینان مى‌گفت بعد از فوت آقای بروجردی، من و یکى از دوستان وارد حمام شدیم تا ایشان را غسل دهیم هنوز آب نریخته بودم که دیدم چشم آقا این طرف و آن طرف را نگاه مى‌کند و گاهى تبسم مى‌کردند به خودم گفتم شاید اشتباه مى‌بینم بعد از اتمام غسل، آقا را جای دیگر براى کفن کردن بردیم باز دیدم چشمهاى آقا اطراف حمّام را نگاه مى‌کند و گاهى لبخند مى‌زنند. در حالت بهت و حیرت بودم که رفیقم به من گفت...😱 🔴 ادامه اینجا...👇 https://eitaa.com/joinchat/890306563Ceb69f62f94 https://eitaa.com/joinchat/890306563Ceb69f62f94 📎سنجاق شده در کانال👆
اشراق: دل پاک و عمل ناپاک؟! 📚 @DasTanak_ir
در محضر روح الله 📚 @DasTanaK_ir | داناب 👈
حدیث خوبان؛ اثر ناسزاگویی! 📚 @DasTanak_ir
تصویری از منزل شهید یاسر شجاعیان که دیشب توسط اغتشاشگران به شهادت رسید ✅️به منزل و وضعیت زندگی این شهید دقت کنید. به راستی که این انقلاب؛ انقلاب مستضعفان است و مستضعفان از آن دفاع خواهند کرد. 📚 @DasTanak_ir
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈• صبح زود با صدای خروس بی محلمون بیدار شدم خیس بودن رختخوابمو حس می‌کردم ای داد بی داد، دوباره خودمو خیس کردم گاهی دوست داشتم یه کتک مفصل به خودم بزنم. پسره ی سیاه سوخته😡 پتو رو بالا زدم آروم به تشکم نگاه کردم انگار یه پارچ آب زیرم ریخته بودن🤦‍♂️ سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم به دور و برم نگاه کردم باید چیکار کنم؟ فلورا هنوز خواب بود این مُفتِش، خدا رو شکر هنوز بیدار نشده بود. همیشه حواسش به من بود ببینه من که بیدار می‌شم جامو خیس کردم یا نه 😕 گاهی ازش متنفر می‌شدم. ۵ سال از من بزرگتر بود و نمی‌شد چیزی بهش گفت. نمیدونم چرا ولی هیچ وقت ندیدم فلورا جاشو خیس کنه البته میگن دخترا خودشونو خیس نمی‌کنن ولی چراشو نمی‌دونم داداشم از من بزرگتر بود، مدرسه می‌رفت و خیلی سال درس خونده بود ولی بازم جاشو خیس می‌کرد 😒 باید یه فکری می‌کردم فلورا داشت تکون می‌خورد. ترسیده بودم😟 چند دقیقه‌ای گذشت، فلورا بیدار شد با اون چهره زیرکش به من نگاه کرد: چطوری فرهاد باز آبشار نیاگارا راه انداختی؟😏 از زیر پتو بیرون اومد. چار دست و پا مثل کسی که برای دستگیری میاد به سمتم اومد کنارم که رسید نشست. من فقط ۹ سالم بود به چشمای من نگاه کرد و سریع پتو رو از روی من کنار زد و به تشک چشم دوخت. تشک خشک خشک بود. خندید: چه عجب! میبینم که امروز اتفاقای قشنگ قشنگ افتاده. قلبم تند تند می‌زد فلورا رخت خوابش رو جمع کرد و خیلی زود از اتاق بیرون رفت. یه اتاق فسقلی داشتیم. ۸ تا بچه بودیم. من، برادرم بهرام، ننم و برادر کوچکترم بهروز کنار هم می‌خوابیدیم. کمی اون طرف‌تر چهارتا خواهرام می‌خوابیدن فلورا از همه کوچیکتر بود ولی زبونش از همه تیزتر و درازتر بود یه داداش دیگم داشتم اون بزرگتر از هممون بود توی اتاق مهمونی می‌خوابید. همش میگفتم خوش به حالش آخه ما مجبور بودیم کنار هم با فاصله کم بخوابیم آقام کنار در و پایین خونه می‌خوابید. چون دوست داشت راحت و بی سر و صدا بخوابه. خداییشم ما بد خواب بودیم گاهی من از اول اتاق تا آخر اتاق قل می‌خوردم. گاهی با دستم یا با پام به داداشم آسیب می‌زدم. یه زخم روی لپش یا روی دستاش😥 بهرام خیلی مظلوم بود با اینکه از من بزرگتر بود شب ادراری داشت به خاطر همین اخلاقش هر بار فلورا بهش گیر می‌داد و به خاطر شب ادراریش مسخرش میکرد آروم زیراندازمو که ننم حتی فرصت نداشت اونا رو بشوره برای همین می‌نداختیمشون تو آفتاب تا خشک بشن و شب دوباره روشون بخوابیم از جای بهرام برداشتم. بیچاره بهرام نمیدونست تشکش رو با تشک خودم عوض کردم بهرام رفته بود گوسفندا رو ببره چرا منم خیلی وقتا باهاشون می‌رفتم امروزم باید می‌رفتم خرمنو گندما رو با ننم از کاه جدا می‌کردیم ولی باید حتما اول سری به چراگاه میزدم زیراندازم رو بردم انداختم روی یک فرقان که گوشه حیاط بود. حیاط پشتی توش کم رفت و اومد بود برای همین فلورا کم می‌رفت اونجا و متوجه نمی‌شد که من جامو خیس کردم وقتی تشکو انداختم اونجا، سریع دویدم تو اتاق و شلوارمو عوض کردم شلوارمو بردم توی حموم بین لباس‌های چرک انداختم خودمم با افتخار اومدم چون فلورا فکر می‌کرد من امروز یه موفقیت کسب کردم که با تشک خشک بیدار شدم.ـ انگار دنیا رو بهم داده بودن کنار ننم رفتم مثل همیشه مشغول بافتن قالی بود. دستاش خیلی ضمخت و پوست پوست شده بود. ننم خیلی کار می‌کرد صبح تا شب، حتی توی خونه نمی‌اومد یه کم دراز بکشه تا خستگیش در بره. دلم براش می‌سوخت. دوست داشتم بزرگ که شدم کاره ای بشم و اونقدر ثروتمند بشم که دیگه ننم کار نکنه. کنارش ایستادم دامنش رو گرفتم: سلام ننه. صبح بخیر... ✍️ آمنه خلیــــــــلی قسمت اول (داستانی بر اساس واقعیت) ادامه دارد.... ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) دانابی شو؛ دانا شو!👇👇 📚 @dastanak_ir