سربلند ایران
دلاور ایران
عشق ما ایران
🥇امیر حسین زارع مدال طلا رو گرفت 🇮🇷
شیر مادر و نان و پدر حلالت پهلوان
📚 @DasTanak_ir
هدایت شده از پاسخ به شبهات فجازی
🚨 اتّفاق عجیب هنگام #غسل_دادن آیتالله بروجردی
آیتالله مرتضوى لنگرودى میگوید یکى از آقایان مورد اطمینان مىگفت بعد از فوت آقای بروجردی، من و یکى از دوستان وارد حمام شدیم تا ایشان را غسل دهیم هنوز آب نریخته بودم که دیدم چشم آقا این طرف و آن طرف را نگاه مىکند و گاهى تبسم مىکردند به خودم گفتم شاید اشتباه مىبینم بعد از اتمام غسل، آقا را جای دیگر براى کفن کردن بردیم باز دیدم چشمهاى آقا اطراف حمّام را نگاه مىکند و گاهى لبخند مىزنند. در حالت بهت و حیرت بودم که رفیقم به من گفت...😱
🔴 ادامه اینجا...👇
https://eitaa.com/joinchat/890306563Ceb69f62f94
https://eitaa.com/joinchat/890306563Ceb69f62f94
📎سنجاق شده در کانال👆
تصویری از منزل شهید یاسر شجاعیان که دیشب توسط اغتشاشگران به شهادت رسید
✅️به منزل و وضعیت زندگی این شهید دقت کنید. به راستی که این انقلاب؛ انقلاب مستضعفان است و مستضعفان از آن دفاع خواهند کرد.
📚 @DasTanak_ir
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
صبح زود با صدای خروس بی محلمون بیدار شدم
خیس بودن رختخوابمو حس میکردم
ای داد بی داد، دوباره خودمو خیس کردم
گاهی دوست داشتم یه کتک مفصل به خودم بزنم. پسره ی سیاه سوخته😡
پتو رو بالا زدم
آروم به تشکم نگاه کردم انگار یه پارچ آب زیرم ریخته بودن🤦♂️
سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم به دور و برم نگاه کردم باید چیکار کنم؟
فلورا هنوز خواب بود
این مُفتِش، خدا رو شکر هنوز بیدار نشده بود. همیشه حواسش به من بود ببینه من که بیدار میشم جامو خیس کردم یا نه 😕
گاهی ازش متنفر میشدم.
۵ سال از من بزرگتر بود و نمیشد چیزی بهش گفت.
نمیدونم چرا ولی هیچ وقت ندیدم فلورا جاشو خیس کنه
البته میگن دخترا خودشونو خیس نمیکنن ولی چراشو نمیدونم
داداشم از من بزرگتر بود، مدرسه میرفت و خیلی سال درس خونده بود ولی بازم جاشو خیس میکرد 😒
باید یه فکری میکردم فلورا داشت تکون میخورد. ترسیده بودم😟
چند دقیقهای گذشت، فلورا بیدار شد با اون چهره زیرکش به من نگاه کرد: چطوری فرهاد باز آبشار نیاگارا راه انداختی؟😏
از زیر پتو بیرون اومد. چار دست و پا مثل کسی که برای دستگیری میاد به سمتم اومد کنارم که رسید نشست.
من فقط ۹ سالم بود
به چشمای من نگاه کرد و سریع پتو رو از روی من کنار زد و به تشک چشم دوخت.
تشک خشک خشک بود.
خندید: چه عجب! میبینم که امروز اتفاقای قشنگ قشنگ افتاده.
قلبم تند تند میزد
فلورا رخت خوابش رو جمع کرد و خیلی زود از اتاق بیرون رفت.
یه اتاق فسقلی داشتیم.
۸ تا بچه بودیم. من، برادرم بهرام، ننم و برادر کوچکترم بهروز کنار هم میخوابیدیم. کمی اون طرفتر چهارتا خواهرام میخوابیدن
فلورا از همه کوچیکتر بود ولی زبونش از همه تیزتر و درازتر بود
یه داداش دیگم داشتم اون بزرگتر از هممون بود توی اتاق مهمونی میخوابید.
همش میگفتم خوش به حالش
آخه ما مجبور بودیم کنار هم با فاصله کم بخوابیم
آقام کنار در و پایین خونه میخوابید.
چون دوست داشت راحت و بی سر و صدا بخوابه.
خداییشم ما بد خواب بودیم گاهی من از اول اتاق تا آخر اتاق قل میخوردم.
گاهی با دستم یا با پام به داداشم آسیب میزدم. یه زخم روی لپش یا روی دستاش😥
بهرام خیلی مظلوم بود با اینکه از من بزرگتر بود شب ادراری داشت
به خاطر همین اخلاقش هر بار فلورا بهش گیر میداد و به خاطر شب ادراریش مسخرش میکرد
آروم زیراندازمو که ننم حتی فرصت نداشت اونا رو بشوره برای همین مینداختیمشون تو آفتاب تا خشک بشن و شب دوباره روشون بخوابیم از جای بهرام برداشتم.
بیچاره بهرام نمیدونست تشکش رو با تشک خودم عوض کردم
بهرام رفته بود گوسفندا رو ببره چرا
منم خیلی وقتا باهاشون میرفتم
امروزم باید میرفتم خرمنو گندما رو با ننم از کاه جدا میکردیم ولی باید حتما اول سری به چراگاه میزدم
زیراندازم رو بردم انداختم روی یک فرقان که گوشه حیاط بود.
حیاط پشتی توش کم رفت و اومد بود برای همین فلورا کم میرفت اونجا و متوجه نمیشد که من جامو خیس کردم
وقتی تشکو انداختم اونجا، سریع دویدم تو اتاق و شلوارمو عوض کردم شلوارمو بردم توی حموم بین لباسهای چرک انداختم خودمم با افتخار اومدم
چون فلورا فکر میکرد من امروز یه موفقیت کسب کردم که با تشک خشک بیدار شدم.ـ
انگار دنیا رو بهم داده بودن
کنار ننم رفتم مثل همیشه مشغول بافتن قالی بود. دستاش خیلی ضمخت و پوست پوست شده بود.
ننم خیلی کار میکرد صبح تا شب، حتی توی خونه نمیاومد یه کم دراز بکشه تا خستگیش در بره.
دلم براش میسوخت. دوست داشتم بزرگ که شدم کاره ای بشم و اونقدر ثروتمند بشم که دیگه ننم کار نکنه.
کنارش ایستادم دامنش رو گرفتم: سلام ننه. صبح بخیر...
✍️ آمنه خلیــــــــلی
قسمت اول (داستانی بر اساس واقعیت)
ادامه دارد....
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥حکم #کاشت_ناخن برای آدمی که ناخن میذاره و آرایشگری که این کار رو انجام میده....
💥ببینید و تا میتونید نشر بدید خیلی ها آگاهی از احکام این مسأله رو ندارن!!👌
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت گنده گویی در فضای مجازی
در ضمن نوش جان 😁
پ.ن: راستی پیامرسان خارجی امنه راحت میشه فحاشی کرد اره؟😏
📚 @DasTanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سیمین_بهبهانی :
از #شهریار پرسیدن: بهترین شعری که شنیدی چی بوده؟
شهریار هم گفته: #خدایا_خدایا_تا_انقلاب_مهدی #خمینی_را_نگهدار
سیمین بهبهانی هنگ کرده. میگه از استاد و پیشوای خودم چنین توقعی نداشتم!
📚 @DasTanaK_ir | داناب 👈
هدایت شده از عماد
🌹یاد یاران
پیشتر در شرح احوال شهید امیرسرلشگر منفرد نیاکی داشتیم، علیرغم اینکه دخترش در بیمارستان با مرگ دست و پنجه می کرد، به علت فرماندهی و شرکت در عملیات، حاضر به خالی کردن صحنه دفاع مقدس نبود.
❌این بار به ماجرای سرلشگر خلبان شهید علی اکبر شیرودی می پردازیم:
✅در ارديبهشت ١٣۶٠ هجری خورشیدی، شهید شیرودی فرماندهی تیم آتشی بود که قرار بود از نفوذ یک لشگر زرهی عراق ( شامل صدها تانک، پشتیبانی توپخانه و چند فروند جنگنده) به سرپل ذهاب و ارتفاعات بازی دراز جلوگیری و از تصرف مجدد آنها جلوگیری کند.
❌در آستانه حرکت از پادگان سرپل ذهاب، به او خبر می دهند که فرزندش در بیمارستان کرمانشاه بستری است و لازم است که بر بالین فرزندش حاضر شود.
❌او می توانست با بالگرد خود را به بیمارستان کرمانشاه برساند،اما شهید شیرودی با آرزوی شفای عاجل برای کلیه بیماران و فرزندش سوار بالگرد می شود و عازم صحنه نبرد می شود.
✅در این عملیات شهید شیرودی و همرزمانش تعداد زیادی از تانک ها و نیروهای پیاده دشمن را نابود می کنند و در همین عملیات به شهادت می رسد.
📊منبع : برگرفته از کتاب بر بال های سیمرغ، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش ص ١۴.
https://eitaa.com/joinchat/2700804115Cb7c0563901
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گل مردود النصر به دلیل در آفساید بودن رونالدو
#فوتبال
📚 @DasTanaK_ir | داناب 👈
اندیشه مطهر ؛ فکر ریشه گرایشها
🔻صفحات ما | zil.ink/shobhe_shenasi
دقت کردین ما دستامونو
نمیشوریم؟
در واقع اونا خودشون خودشونو میشورن
ما فقط اونارو نگاه میکنیم 😂😂😂
هنگ کردی؟😎😂
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)👇
📚 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گزارش ربع پهلوی از آخرین گام های انقلابشون😅
📚 @DasTanaK_ir | داناب 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجری اینترنشنال: من فکر نمیکنم رئیسی از اینجا رد بشه (جایی که منافقین تجمع کردند)
بله ...ابراهیم رئیسی رو میبینیم که داره از هتل خارج میشه😂
📚 @DasTanaK_ir | داناب 👈
26.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 وقتی خبرنگار ایراناینترنشنال سنگ روی یخ میشود
🔸این روزها کار خبرنگاران شبکۀ تروریستی ایراناینترنشنال این شده که در حاشیۀ مجمع سازمان ملل برای خبرنگاران و همراهان رئیسجمهور مزاحمت ایجاد کنند.
🔹امروز خبرنگار اینترنشنال که سر راه خبرنگاران ایرانی قرار گرفته بود، وقتی با این سوال مواجه شد که «چرا در مورد تاثیر تحریمها روی بیماران پروانهای چیزی نمیگویید» پاسخی نداشت.
🔹در همین حین یک مرد نیجریهای و ۲ خاخام یهودی که در آنجا حضور داشتند گفتند ما ایران را دوست داریم. خبرنگار اینترنشنال که دنبال حاشیهسازی بود پرسید: «ایران را یا جمهوری اسلامی را؟» که ناگهان پاسخ گرفت جمهوری اسلامی ایران را.
🔻صفحات ما | zil.ink/shobhe_shenasi
داناب (داستانک+نکاتناب)
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈• صبح زود با صدای خروس بی محلمون بیدار شدم خیس بودن رختخوابمو حس میکردم ای داد ب
شادی های بی بازگشت
(بر اساس یک اتفاق واقعی)
قسمت دوم
ننم خندید: سلام
فلورا گف جاتو خیس نکردی. باریکلا
خجالت کشیدم که به همه دروغ گفته بودم. از خجالتِ خودم گفتم: من صبحونه نخوردماااا 😥
ما تو خونمون کَله ی صبح سفره پهن میشد. ۱۲ تا لیوان پلاستیکی سبز از ماشینی که میومد تو کوچمون اسباب اثاثیه میفروخت خریده بودیم، ننم چایی شیرین برامون میریخت و ماها با خوشحالی با پنیر سنتی میخوردیم.
پنیرا رو خود ننم درست میکرد اول توی قابلمه یه عالمه شیر میریخت و وقتی میجوشید از رو اجاق برش میداشت و بهش مایه پنیر میزد. خیلی قشنگ بود اخه زود دلمه میشد. بعدم ننم میریختش توی یه پارچه و زیر یه سنگ میگذاشتش. وقتی صاف و سفت میشد روش نمک میریخت و با چاقو ۸ یا ۱٠ تکش میکرد. آروم و طبقه ای توی آب جوش خنک شده و نمک و پونه مینداخت. صبحونه ی خیلی خوشمزه ای بود.
ولی امروز من دیر بیدار شدم.حتی نفهمیدم کی صبحونه خوردن.
ننم کنارش یه کاسه ی مسی با یه کم پنیر بود و یه چیزی تو پارچه گذاشته بود. از پارچه یه ساق بی بی( نانی که خیلی ضخیم بود و ته تنور انداخته میشد) بیرون آورد و برام روش پنیر مالید و بهم داد. بوی عطر پونه ی داخلش آدم رو بیهوش میکرد.
من که عجیب عجول بودم، بدون اینکه منتظر چایی شیرین بشم به طرف صحرا دویدن.
گوسفندم تازه زاییده بود یه دوقلو
اون سفیده رو خیلی دوست داشتم گفته بودم اونو آقام بهم بده.
صحرا پر از گوسفند بود. صدای زنگوله ها، هی هی چوپونا، صدای قور قور قورباغهها و صدای جیرجیر جیرجیرکها به گوش میرسید.
هوا آفتابی بود وقتی نفس میکشیدی تا ته ریه هات رو هوای تازه قلقلک میداد
بهرام رو بین تموم آدما شناختم. زیاد با من فاصله نداشت.
همینطور که نون و پنیرم رو به دندون میگرفتم و گاز میزدم و میخوردم به سمت بهرام میدویدم.
یک روز خوب رو قرار بود شروع کنم مثل همه روزها با بهرام و با یه عالمه گوسفند که خیلی دوست داشتنی بودن
بهرام به طرفم برگشت و برام دست بلند کرد. چهره ی آفتاب سوخته ای داشت.
دستها و صورتمون همش ترک میخورد. چون هوای روستامون خیلی خشک بود. توی زمستون روی چراغ دمبه گرم میکردیم و روی ترکها میگذاشتیم.
بهرام لباشم خیلی ترک میخورد. وسط غذا یه دفعه خون میومد و لقمش نجس میشد
وضع دست و پای ننم از هممون بدتر بود
پاشنه پاش اونقد ترک ترک میشد که نمیتونست قشنگ راه بره. شبا اونم کنار چراغ علا الدین مینشست و با دمبه ترکها رو چرب میکرد و با پلاستیک میبست تا یه کم دردش کم بشه.
دستاشم بخاطر شستن زیاد لباسای ما توی قنات تکه تکه شده بود.
بهرام یه شاخه ی درخت رو تراشیده بود و یه چوب چوپونی خوب درست کرده بود. اونو برداشت و بهم گفت بدو بریم سراغ کِمچیز گِلیا ( در زبان محلی به بچه قورباغه ها میگفتند ) منم باهاش دویدم لب آب. کمچیز گلیا خیلی زیاد بودن. دختر داییم یه بار فکر کرده بود اینا ماهین. به قول خودش صیدشون کرده بود و تو ماهی تابه سرخش کرده بود. ماهام کلی مسخرش کردیم گفتیم دیگه باید بهش بگید قورباغه تابه😂 اونم چون یه کم چهرش قشنگ بود خیلی لوس بود. شهریم حرف میزد میگفت: مامان به اینا بگو منو مسخره نکنن. بی تربینااااا😫😫
ما هم دلمون رو میگرفتیم و غش غش میخندیدیم
من یه سنگ تخت برداشتم و پرت کردم وسط جلسه ی غیبت کردن کمچیز گلیا ، همه فرار میکردن. دوتایی داشتیم شیطونی میکردیم که یهو یه نفر صدا زد...
✍️ آمنه خلیــــــــلی
ادامه دارد....
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
🔸 بسم الله الرحمن الرحیم
💠 ثبت نام پانزدهمین دوره آموزشی خطابه موسسه امیربیان علیه السلام
🔶 در راستای گفتمان #تربیت_خطیب_انقلابی
در شهرهای؛
قم
تهران
اصفهان
شیراز
مشهد
شهرکرد
لرستان(خرم آباد)
سمنان
یزد
گلستان(خان ببین)
◀️ #دوره_شهید_مهدی_زاهدلویی
‼️‼️ ظرفیت محدود‼️‼️
♾ مزایا
✨ بهرهمندی از اساتید مجرب و توانمند در عرصه تبلیغ و سخنرانی
✨ قرارگرفتن در سیر استادیاری و مدرّسی مهارتهای خطابه امیربیان
✨ شرکت در عملیاتهای تبلیغی امیربیان
✳️ شرایط پذیرش:
◀️ اتمام پایه 6 برای شهر قم
◀️ و اتمام پایه 4 در دیگر شهرها
⬅️ قبولی در مصاحبه
❇️ مهلت ثبتنام:
📆 از ۱۸ شهریور ماه تا ۴ مهر ماه ۱۴۰۲
📆🎊🎉 شروع و افتتاحیه دوره در شعبه اصفهان دوشنبه ۱۰ مهر ماه ۱۴۰۲
❣ برای ثبتنام به لینک زیر مراجعه فرمایید:
https://www.amirebayan.ir/
🔸 #رسانه_باشید
🔸 #امیربیان
❣ کانال رسمی مؤسسه امیربیان
https://eitaa.com/amirebayan_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدیویی که یک پیج اینستاگرامی از جوانمردی امیرحسین زارع قهرمان جهان در مسابقات جهانی کشتی در فینال منتشر کرد🇮🇷⁉️
🔹این ویدئو بیش ۲ میلیون بار در اینستاگرام دیده شده است.
📚 @DasTanaK_ir | داناب 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کدام عارف ایرانی توانست نوه چنگیزخان را مسلمان کند؟
📚 @DasTanaK_ir | داناب 👈