هدایت شده از تبلیغات
⁉️ چرا قدیما تو تقویمها عبارت وفات بوده بعدا گذاشتنش شهادت دیدن پاسخ
🏴 میگن خونه های مدینه اون زمان دری نداشتن که بخوان آتشش بزنن دیدن پاسخ
🏴 امام علی(ع) از کجا میدونستن بچشون پسره که اسمشو محسن گذاشتن دیدن پاسخ
🏴 چطور امام علی(ع) با اون همه شجاعت دفاع نکردن از همسرشون دیدن پاسخ
🏴 آیا امام علی(ع) سه روز بعد از شهادت حضرت زهرا(س) ازدواج کردن دیدن پاسخ
🏴 چرا اسم بعضی فرزندان امام علی(ع) همنام خلفای اهل سنته دیدن پاسخ
🏴 آیا ازدواج ام کلثوم دختر امام علی(ع) با خلیفه دوم صحت داره؟ دیدن پاسخ
💯جواب همش اینجاست ، سر بزن👇🏻👇🏻👇🏻
@ ZSHOBHE تا پاک نشده ببین
@ ZSHOBHE تا پاک نشده ببین
9.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 با شکوه ترین سکانس زندگی شیر حمزه!
🟢 در آستانهی چهلم شهید #حمزه_جهاندیده که در بامداد شنبه پنجم آبان ۱۴۰۳، بر اثر حملات رژیم صهیونیستی به شهادت رسید.
#فرزند_ایران 🇮🇷
📚 @DasTanaK_ir | داناب
📝ادا کردن قرض پدر/ مناعت طبع را از پدرم یاد گرفتم
📚خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
✍پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند.
خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم.
🔻احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم :
کارگر نمی خواهید؟
و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند.
به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت :
🔻اسمت چیه؟ گفتم: قاسم
گفت : چند سالته؟ گفتم : سیزده سال
گفت: مگه درس نمی خونی!؟
گفتم: ول کردم. گفت: چرا؟!
گفتم: پدرم قرض دارد. وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد.
منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود.
🔻گفتم : آقا، تو رو خدا به من کار بدید. اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: می تونی آجر بیاری؟
گفتم: بله. گفت: روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی. خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام.
به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم.
🔻جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت: این هم مزد این هفته ات.
حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم،
همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم.
🔻عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم.
پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم.
سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم.
🔻نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم:
آقا، کارگر نمی خوای؟ همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند: نه.
🔻تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود.
هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم.
حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم.
🔻رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم.
مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا.
آن مرد با قدری تندی گفت : چکار داری؟!
با صدای زار گفتم: آقا، کارگر نمی خوای؟ آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت.
🔻چهره مرد عوض شد و گفت : بیا بالا. بعد یکی را صدا زد و گفت : یک پرس غذا بیار.
چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند.
به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم : نه، ببخشید، من سیرم.
آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت: پسرم، بخور. غذا را تا ته خوردم.
🔻حاج محمد گفت : از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.
برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد.
🔻از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.
📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
📚 @DasTanaK_ir | داناب
🟢 با امام زمان حرف بزن!
🟡 به آیت الله کشمیری رحمة الله علیه گفتند آقا چهکار کنیم راه پیدا کنیم به امام زمان (عج)؟ گفتند که با حضرت حرف بزنید. گاهی پیش میآید طرف به یک روسیاهی مثل من میگوید آقا من فلان گرفتاری را دارم. چهکار کنم؟ میگویم اینها را به حضرت بگو. نه اینکه زیارتنامه بخوانی! چون ما گاهی زیارتنامه که میخوانیم نعوذ بالله انگار داریم برای چوب میخوانیم! یعنی همین، در یک گوشهای [در حرم] رو به قبله خلوت کن بگو آقا وضعم همین است! پارسال هم آمدم اما امسال وضعم بدتر شده که بهتر نشده! یا صاحب الزمان! پارسال که آمدم یک سری مشکلات معنوی داشتم، آنها هست، اضافهتر هم شده. نمازم هم فرقی نکرده، دستگیریام از مردم هم بهتر نشده، توان توبهام هم کمتر شده...
👤 حجتالاسلام_حامد_کاشانی
📚 @DasTanaK_ir | داناب
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اشکهای رهبر انقلاب هنگام نوحهای با ذکر یاد کودکان غزه و لبنان
📚 @DasTanaK_ir | داناب
💢 فرق این خدا با آن خدا 🤔
👱 پسری با اخلاق و نیکسیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود.
👨 پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم!!
👱پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود.
👨 پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند!!
👱 دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!
💠🍃امام صادق علیه السلام فرمودند:
هر که از ترس تهیدستی ازدواج نکند، به خدای متعال گمان بد برده است.
خدای متعال میفرماید:" اگر تهیدست باشد خداوند از فضل خود توانگرشان میسازد. "🍃
📚 @DasTanaK_ir | داناب
روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید: فردا چه می کنی؟ ملانصرالدین گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و علوفه جمع می کنم.
همسرش گفت: بگو ان شاءالله
او گفت: ان شاءا… ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.
از قضا فردا در میانِ راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند، ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد.
همسرش گفت: کیست؟ او جواب داد: ان شاءالله منم 🤨!
📚 @DasTanaK_ir | داناب
سر صبحی تو اتوبوس نشسته بودم داشتم تو فجازی ولگردی میکردم که دیدم این آقازاده داره قبل مدرسه قرآن میخونه. یه جون به جونام اضافه شد و از دهه نودیها درس گرفتم(:
🗣️سِد ساسان
📚 @DasTanaK_ir | داناب
داستان ادلب از کجا شروع شد؟
از سال 2017 که میان ایران، ترکیه و روسیه به عنوان کشورهای ضامن فرمت آستانه، 4 منطقه امن بدون درگیری در سوریه تشکیل شد.
در سال 2018 با کمک مقاومت، ارتش سوریه 3 منطقه را تحت کنترل خود در آورد اما منطقه چهارم در شمال غرب مشتمل بر بخشهایی از استانهای ادلب، لاذقیه، حماه و حلب، وفق توافق آتشبس مارس 2020 در دست معارضه باقی ماند.
از آن زمان بدین سو، نظر مقاومت بر فراگیری یک صلح ملی در سوریه به همراه حفظ فشار نظامی بر تروریستها بود.
اما با گذشت زمان، حاکمیت و به خصوص ارتش سوریه تقابل خود را نسبت به این موضوع از دست داد.
برای خود دلیل هم داشتند:
1. ارتش 9 سال در داخل با انواع و اقسام گروههای معارض درگیر شده و استعداد آن بسیار تحلیل رفته اما همزمان تهدیدات نظامی کلاسیک (رژیم + ایالات متحده) بسیار معتبر است.
2. اقتصاد سوریه طی یک دهه جنگ بسیار ضعیف شده و نظام تحریمهای سزار نیز ضربه سنگینی بر توانمندیهای معروف آن زده است. جنگ و جنگیدن پول میخواهد که نداشتند.
3. مردم نیازمند ریکاوری روانی هستند.
در مسیر پیگیری جدیتر رویکرد بازیابی اقتصادی سوریه از سوی دولت، به مرور زمان ملاحظاتی درباره حضور نظامی نیروهای ایرانی شکل گرفت.
فروکشکردن تب و تاب عملیاتهای نظامی در سوریه از سوی اتاق عملیات مشترک محور، طبعا منجر به کاهش کمیت و کیفیت نیروها میگردید.
از این پاراگراف بگذریم و به 27 نوامبر برگردیم.
طی چند مرحله و در فاصله زمانیهای متعدد به ارتش سوریه و به طور مشخص، صالح عبدالله و لشگر 25 و تشکیلات امن عسکری هشدارهای لازم درباره تحرکات معارضه در ادلب داده شده بود.
اما از آن جا که طی این 5 سال نیز تحرکات و درگیریها در خط تماس به کرّات رخ داده بود، عادیانگاری شده توجه مطلوب به هشدارها نشد.
آخرین هشدار ثبتشده به طرف سوری ساعت 12 شب قبل از آغاز عملیات ابلاغ شده است.
💬 اشاره
📚 @DasTanaK_ir | داناب