هدایت شده از پاسخ به شبهات فجازی
😍اینجابهترین جنس های ایرانی رو
با بهترررررررین قیمت بخر 😍
🤩 تابستونی هامون هم حراجه 🤩
🎊تولیدای خودمونم بزودی آماده میشه🎊
طرح های بسیار جذاب و خاص برای پاییز...
😍😍😍
🛍با کیفیت و قیمت های عالی 🛍
https://eitaa.com/joinchat/2913730659C71611d85fe
🤩🎁 یه وقت جا نمونی 🎁🤩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ذهن_میمونی!!
امام علی عليه السلام : الحِرصُ لا يَزيدُ في الرِّزقِ ، ولكنْ يُذِلُّ القَدْرَ ؛ حرص و #طمع روزى را زياد نمى كند، بلكه قدر و منزلت را خوار مىکند.
📚 @DasTanaK_ir
داناب (داستانک+نکاتناب)
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ❁﷽❁ « اینجا کربلاست» پدر در کنارِ همه ی قرا
( اینجا کربلاست2)
کاروان در کربلا اتراق کردن هوا به شدت گرم بود، صدای نفس نفس زدن اسب ها و بالا و پایین رفتن سینه هایشان نشان از طی کردن مسیری طولانی داشت.
روز پنجشنبه دوم محرم بود.
۲۴ یا ۲۵ روز حرکت بر سر شتر ها بدن ها را کوفته کرده بود، مخصوصاً بدن دختر سه ساله را.
رقیه ، به برپایی خیمه ها نگاه می کرد. عمو عباس و پدر دقت زیادی می کردند که خیمه ها را کجا برپا میکنند، خیمه ها به شکل نعل اسب برپا شد.
دقیقا خیمه ای که رقیه در آن بود، پشت خیمه ی پدر قرار گرفته بود.
این به رقیه آرامش میداد.
فقط نمی دانست چرا خیمه ها در زمینی گودال مانند، بر پا میشود.
صدای های و هوی بچه ها بلند بود. از اینکه دیگر سوار شترها نبودند خوشحال بودند.
رقیه خانم کفش هایش را درآورد و روی خاک گرم کربلا پا گذاشت دوست داشت مثل دیگر بچهها بدود.
آهسته آهسته داشت آماده همراهی با دیگر بچه ها می شد که صدای برادرش علی اکبر را شنید که می گفت: رقیه جان خواهر من، کجایی؟؟؟
رقیه: بله داداش، میخواستم بروم همراه بچه ها بازی کنم...
علی اکبر: باشه عزیز دلم، برو.
رقیه : نه.... نمیروم، بگویید داداش با من چه کاری داشتید؟ بگویید....!!
و در همین حین لباس برادر را گرفته بود، میکشید، و به اصرارش ادامه میداد .
علی اکبر :میخواستم کمی با تو حرف بزنم، خیلی وقت است کنار من نبوده ای و زبان شیرینی نکرده ای.
رقیه: نه بعدا می روم بازی، می خواهم چیزی برایت بگویم....
علی اکبر : موافقی برویم پشت خیمه عمو عباس با هم صحبت کنیم؟؟
رقیه: بله، من رفتم.
و بدون هیچ توقفی، دوان دوان به پشت خیمه عمو عباس رفت. در دلش بسیار خوشحال بود که با برادرش می خواهد صحبت کند.
علی اکبر کنار رقیه نشست و آهسته او را بر روی زانوانش نشاند وسپس رو به خواهر گفت : بگو ببینم، چه می خواستید بگویید؟؟
رقیه : داداش تمام راه به این فکر میکردم که جایی که می رویم کجاست؟ باغستان داریم؟ آیا در همسایگی ما، دختری اندازه من هست؟
علی اکبر، لبخند زد و گفت :خب دیگر چه؟
رقیه ادامه داد: من دوست دارم یک خانه بزرگ داشته باشیم، آخر علی اصغر دوست دارد بغلش کنیم. می خوامه بغلش کنم و دور تا دور حیاط با او بدوم. چه حس زیبایی به نظرت زیبا نیست؟؟
علی اکبر: زیباست. من هم که کوچک بودم از این کارها میکردم.
رقیه سرش را پایین انداخت: البته داداش، یک چیز خیلی ناراحتم میکند.
_چه چیزی؟
_ناراحتی عمه زینب، از وقتی آمده ایم دلش بی قراری میکند، مدام بیرون خیمه میرود و از دور پدر را نگاه میکند. خاک را در مشتش میگیرد و خیلی گریه میکند.
آهسته دست علی اکبر را گرفت و نگاه مهربانش را به چشم های او انداخت : تو میدانی چرا؟؟ ممکن است من کار بدی کرده باشم؟؟
_ اصلا رقیه ی من، مثل یک فرشته مهربان و عزیز است.
علی اکبر، سریع سخن را عوض کرد و گفت: رقیه جان، آنطرف را ببین، آنجا فرات است، آب خنک و خوبی دارد. اینجا که خیمه ها را برپا کردیم از آب کمی فاصله دارد. چون راحت تر خیمهها نصب بشود و اذیت نشویم.
رقیه به نخلستان نگاه کرد، نخلستانی که به زور دیده میشد.
_داداش، تا کی اینجا میمانیم؟؟ راستی پدر اینجا را خریده است؟؟
_ بله پدر اینجا را از صاحبانش خریده است.
_مگر اینجا قرار است خانه درست کنیم؟؟
_نه ولی پدر میخواهد در جایی باشد که متعلق به اوست. شاید هم، دلیلش این باشد که مدتی اینجا می مانیم.
_داداش میتوانم یک خواهش از شما بکنم؟
_بله میتوانی.
_ وقتی به کوفه رسیدیم قول میدهی من را به دیدن بازار و جاهای دیدنی کوفه ببرید؟
_حتماً.
_ دیگر من بروم بازی کنم، خیلی خوب بود که پیش شما بودم.
خیلی تند، بوسه ای پر از محبت بر صورت برادر زد و دوان دوان با چادر کوچکی که بر سرداشت از آنجا دور شد.
✍️ آمنه خلیلی
♻️ ادامه دارد....
#داستانک
#اینجا_کربلاست2
#تارینو
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
چو بیشه ز شیران تهى یافتند
سگان فرصت روبهى یافتند...
📚 @DasTanaK_ir
📒 #احکام | نماز مستحبى
🔻 آیا نماز مستحبى را مى توان در حال حرکت خواند؟ رعایت قبله در نمازهاى مستحبى چگونه است؟
🔹همه مراجع (به جز بهجت): نماز مستحبى در حال حرکت صحیح است و در هنگام راه رفتن و سوارى، براى نماز مستحبى رعایت قبله لازم نیست.
آیه اللّه بهجت: ولى در حال کار کردن در منزل، بنابر احتیاط
واجب، مراعات قبله لازم است.
💬 سایت هدانا
📚 @DasTanaK_ir
«غسل زیارت اذکار و اورادی دارد که در اثنا و بعد از غسل خوانده میشود.
در اثنای غسل کردن بگو:
اللَّهُمَّ طَهِّرْ قَلْبِي وَ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ أَجْرِ عَلَى لِسَانِي مِدْحَتَكَ وَ الثَّنَاءَ عَلَيْكَ. اللَّهُمَّ اجْعَلْهُ لِي طَهُوراً وَ شِفَاءً وَ نُوراً إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ. بار الها! قلب مرا پاکیزه گردان و سینه ام را باز و گشاده نما و مدح و ثنایت را بر زبانم جاری ساز. بار الها این غسل را زمینه ای برای طهارت روح و شفای دردهایم قرار ده و مایه نورانیت و روشنایی جانم ساز که تو بر هر چیزی توانایی.
بعد از تمام شدن غسل بگو:
اللَّهُمَّ طَهِّرْ قَلْبِي وَ زَكِّ عَمَلِي و وَتَقَبَّلْ سعْیِی وَ اجْعَلْ مَا عِنْدَكَ خَيْراً لِي. اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِنَ التَّوَّابِينَ وَ اجْعَلْنِي مِنَ الْمُتَطَهِّرِينَ.بار الها قلبم را پاکیزه و عملم را پاک گردان و سعی و کوشش مرا بپذیر و آنچه از نزد توست برای ما خیر مقرر فرما. بار الها مرا از توبه کنندگان و پاکیزگان قرار بده.»
#کوثر_اربعین صفحه ۶۵
📚 @DasTanaK_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 یا ابالفضل العباس! من هم گم شدهام، منو پیدا کن..
❤️ خاطرۀ شنیدنی یک مادر از پیدا شدن معجزهآسای بچۀ شیرخوارهاش در اربعین
#پیاده_روی #اربعین
📚 @DasTanaK_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلوه هایی از تشییع با شکوه #آیتالله_ناصری
📚 @DasTanaK_ir
مدیر شرکت در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت، چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.
🆔 @dastanak_ir
جلو رفت و از او پرسید: شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟
جوان با تعجب جواب داد: ماهی دوهزار دلار.
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود شش هزار دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیاش بود پرسید: آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: او پیک پیتزافروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.
پ.ن.
۱. باز هم قضاوت عجولانه میکنید؟
۲. کارمندان خود را میشناسید؟
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 «خیام» چشم سوم ایران
✅ دیتای این ماهواره قابل استفاده کشور ثالث نیست!
💢 درباره ماهواره خیام بدانیم...
📚 @DasTanaK_ir
حکایت عجیب دیدار علامه جعفری با زیباترین دختر دنیا و حضرت علی (ع)
#قسمت_اول
از علامه محمد تقی جعفری سوال میشود که چه شد که به این کمالات رسیدید ؟! ایشان در جواب خاطره ای از دوران طلبگی تعریف میکنند و اظهار میکنند که هر چه دارند از کراماتی ست که بدنبال این امتحان الهی نصیبشان شده است.
علامه جعفری چنین شرح می دهد: ما در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتیم . خیلی مقید بودیم که ، در جشن ها وایام سرور ، مجالس جشن بگیریم ، وایام سوگواری را هم ، سوگواری می گرفتیم.یک شبی مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) اول شب نماز مغرب و عشا می خواندیم و یک شربتی می خوردیم آنگاه با فکاهیاتی مجلس جشن و سرور ترتیب می دادیم.
یک آقایی بود به نام آقا شیخ حیدر علی اصفهانی ، که نجف آبادی بود ، معدن ذوق بود . او که ، می آمد من به الکفایه ، قطعا به وجود می آمد جلسه دست او قرار می گرفت. و حسابی خوش میگذشت. آن ایام مصادف شده بود با ایام قلب الاسد (10 الی 21 مرداد ) که ما خرما پزان می گوییم نجف با 25 و یا 35 درجه خیلی گرم می شد . آنسال در اطراف نجف باتلاقی درست شده بود و پشه های بوجود آمده بود که ، عربهای بومی را اذیت می کرد ما ایرانیها هم که ، اصلا خواب و استراحت نداشتیم . آنسال آنقدر گرما زیاد بود که ، اصلا قابل تحمل نبود نکته سوم اینکه حجره من رو به شرق بود . تقریبا هم مخروبه بود . من فروردین را در آنجا بطور طبیعی مطالعه می کردم و می خوابیدم . اردیبهشت هم مقداری قابل تحمل بود ولی دیگر از خرداد امکان استفاده از حجره نبود . گرما واقعا کشنده بود ، وقتی می خواستم بروم از حجره کتاب بردارم مثل این بود که وردست نان را از داخل تنور بر می دارم ، در اقل وقت و سریع !
با این تعاریف این جشن افتاده بود به این موقع ، در بغداد و بصره و نجف ، گرما ، تلفات هم گرفته بود ، ما بعد از شب نشستیم ، شربت هم درست شد ، آقا شیخ حیدر علی اصفهانی که ، کتابی هم نوشته بنام « شناسنامه خر » آمد. مدیر مدرسه مان ، مرحوم آقا سید اسماعیل اصفهانی هم آنجا بود ، به آقا شیخ علی گفت : آقا شب نمی گذره ، حرفی داری بگو.
ایشان یک تکه کاغذ روزنامه در آورد . عکس یک دختر بود که ، زیرش نوشته بود » اجمل بنات عصرها » « زیباترین دختر روزگار » گفت : آقایان من درباره این عکس از شما سوالی می کنم . اگر شما را مخیر کنند بین اینکه با این دختر بطور مشروع و قانونی ازدواج کنید. از همان اولین لحظه ملاقات عقد جاری شود و حتی یک لحظه هم خلاف شرع نباشد – و هزار سال هم زندگی کنید . با کمال خوشرویی و بدون غصه ، یا اینکه جمال علی (ع) را مستحبا زیارت و ملاقات کنید ، کدام را انتخاب می کنید . سوال خیلی حساب شده بود . طرف دختر حلال بود و زیارت علی (ع) هم مستحبی. گفت آقایان واقعیت را بگویید . جا نماز آب نکشید ، عجله نکنید ، درست جواب دهید. اول کاغذ را مدیر مدرسه گرفت و نگاه کرد و خطاب به پسرش که در کنارش نشسته بود با لهجه اصفهانی گفت :
سید محمد! ما یک چیزی بگوئیم نری به مادرت بگوئی ها؟
معلوم شد نظر آقا چیست؟ شاگرد اول ما نمره اش را گرفت! همه زدند زیر خنده.
کاغذ را به دومی دادند. نگاهی به عکس کرد و گفت: آقا شیخ علی، اختیار داری، وقتی آقا (مدیر مدرسه) اینطور فرمودند مگر ما قدرت داریم که خلافش را بگوئیم. آقا فرمودند دیگه! خوب در هر تکه خنده راه می افتاد.
نفر سوم گفت : آقا شیخ حیدر این روایت از امام علی (ع) معروف است که فرموده اند » یا حارث حمدانی من یمت یرنی » (ای حارث حمدانی هر کی بمیرد مرا ملاقات می کند) پس ما انشاالله در موقعش جمال علی (ع) را ملاقات می کنیم! باز هم همه زدند زیر خنده، خوب ذوق بودند. واقعا سوال مشکلی بود.
یکی از آقایان گفت : آقا شیخ حیدر گفتی زیارت آقا مستحبی است؟ گفتی آن هم شرعی صد در صد؟ آقا شیخ حیدر گفت : بلی . گفت : والله چه عرض کنم (باز هم خنده حضار)
نفر پنجم من بودم .....
#ادامه_دارد
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
حکایت جاد الله قرآنی را نشنیدید؟
#قسمت_اول
حدود پنجاه سال پیش، در فرانسه، پیرمرد پنجاه ساله ای از اهالی ترکیه، زندگی می کرد که ابراهیم نام داشت و یک خواربار فروشی را اداره می کرد. این خواربار فروشی در آپارتمانی واقع بود که خانواده ای یهودی در یکی از واحدهای آن زندگی می کردند. این خانواده پسری داشتند به نام جاد که هفت سال بیش تر نداشت. جاد عادت داشت هر روز برای خرید نیازمندی های منزل به مغازه عمو ابراهیم می آمد و هر بار هنگام خروج از مغازه، از فرصت استفاده می کرد و شکلاتی می دزدید.
روزی جاد فراموش کرد که از مغازه شکلات بردارد. عمو ابراهیم او را صدا زد و به او یادآوری کرد، شکلاتی را که هر روز بر می داشته، فراموش کرده بردارد.
جاد حسابی تعجب کرد. او گمان می کرد عمو ابراهیم از دزدی های او چیزی نمی داند، برای همین از او خواهش کرد که او را ببخشد و به او قول داد دیگر این کار را نکند.
عمو ابراهیم گفت: «نه، به شرطی تو را می بخشم که به من قول بدهی هرگز در زندگی ات دزدی نکنی و در مقابل می توانی هر روز از مغازه من یک شکلات برداری.»
جاد با خوش حالی این شرط را قبول کرد. سال ها گذشت و عمو ابراهیم برای جاد یهودی، مانند پدری مهربان بود. هر وقت جاد با مشکلی برخورد می کرد، یا از حوادث روزگار به تنگ می آمد، پیش عمو ابراهیم می رفت و مشکل خود را برای او مطرح می کرد.
عمو ابراهیم هم کتابی را از کشوی میز مغازه بیرون می آورد و به جاد می داد و از او می خواست صفحه ای از کتاب را باز کند. وقتی جاد کتاب را باز می کرد، عمو ابراهیم دو صفحه ای از کتاب را می خواند و کتاب را می بست، و این گونه مشکل جاد را حل می کرد. جاد وقتی از مغازه بیرون می آمد، احساس می کرد ناراحتی اش برطرف و مشکلش حل شده است.
سال ها گذشت. بعد از هفده سال، عمو ابراهیم از دنیا رفت و قبل از وفاتش صندوقی برای فرزندانش به جا گذاشت. او در صندوق کتابی را گذاشته بود که همیشه جاد آن را در مغازه می دید. او به فرزندانش وصیت کرد کتاب را به جاد هدیه دهند. وقتی فرزندان عمو ابراهیم صندوق را به جاد دادند، او از مرگ عمو ابراهیم باخبر شد. از شنیدن این خبر، جاد بسیار ناراحت شد، چرا که عمو ابراهیم یار و یاور او در همه مشکلات بود.
روزها گذشت. روزی برای جاد مشکلی پیش آمد و به یاد عمو ابراهیم و صندوقی افتاد که به او هدیه داده بود. صندوق را آورد و آن را باز کرد. دید در صندوق همان کتابی است که همیشه آن را در مغازه عمو ابراهیم باز می کرد و عمو ابراهیم آن را می خواند! جاد صفحه ای از کتاب را باز کرد، اما کتاب به زبان عربی بود و او از زبان عربی چیزی نمی دانست.
او پیش همکاری از اهالی تونس رفت و از او خواهش کرد تا دو صفحه از کتاب را برایش بخواند. او نیز خواند. پس از این که جاد مشکلش را برای همکار تونسی اش شرح داد، مرد تونسی راه حلی برای مشکلش پیدا کرد. جاد شگفت زده از او پرسید: «این کتاب چیست؟»
مرد تونسی گفت: «این قرآن کریم، کتاب مسلمانان است.»
#ادامه_دارد
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
30.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تاریخ پهلوی به زبان طنز
با سری مجموعه ی تابیخ همراه باشید تا ببینید داستان از چه قراره
#تابیخ | قسمت دوم
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
داناب (داستانک+نکاتناب)
حکایت جاد الله قرآنی را نشنیدید؟ #قسمت_اول حدود پنجاه سال پیش، در فرانسه، پیرمرد پنجاه ساله ای از
پوستر فیلم عمو ابراهیم و جاد الله قرآنی که در فرانسه و با بازی عمر الشریف ساخته شده است
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
گفت: اگر اربعین نرفتی کربلا,
برای سه ساله ی ارباب گریه کن!
گفتم: چطور؟!
گفت: آخه اونم اربعین نرفت کربلا...
🏴 شهادت حضرت رقیه(س) تسلیت باد
📚 @DasTanaK_ir
نشانههای آدمی که اعتماد به نفسش پایینه
1️⃣ آدمها رو از خودش دور میکنه چون نگران هست در آینده اونا طردش کنند.
2️⃣ از ابراز عقایدش در گفتوگوها میترسه. چراکه نگرانه اگر مخالفش نظری باشه شخصیتش خُرد بشه و نتونه دفاعی کنه.
3️⃣ معمولا در نه گفتن به کارهایی که دوست نداره در اونا مشارکت داشته باشه مشکل داره.
4️⃣ معذرتخواهی دائم در زبانشه و برای هرحرف و یا بیان احساساتش دائم معذرتخواهی میکنه.
5️⃣ انتقادات از خودش رو بیش از حد جدی میگیره و یک نقد کوچیک رو خیلی بزرگ میکنه.
این آدمها معمولا در این شرایط واکنش عاطفی (گریه) رو نشون میدن تا واکنش عقلانی.
6️⃣ معمولا نسبت به بقیه سوءتفاهم داره و فکر میکنه کسی دوستش نداره.
7️⃣ در تصمیمگیریها معمولا بلاتکلیفه و به انتخاب دیگران بیشترتر اعتماد میکنه تا انتخاب خودش.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دق کردن دختر شهید مدافع حرم از خبر نحوه شهادت پدر 😔
🏴 بمیرم برات رقیه جان....
۵ صفر سالروز شهادت دردانه امام حسین (ع)
📚 @DasTanaK_ir
داناب (داستانک+نکاتناب)
حکایت عجیب دیدار علامه جعفری با زیباترین دختر دنیا و حضرت علی (ع) #قسمت_اول از علامه محمد تقی جعف
حکایت عجیب دیدار علامه جعفری با زیباترین دختر دنیا و حضرت علی (ع)
#قسمت_دوم
نفر پنجم من بودم. کاغذ را که دادند دست من، دیدم اصلاً نمی توانم نگاه کنم، کاغذ را رد کردم به نفر بعدی، گفتم:
من یک لحظه دیدار علی (ع) را به هزاران سال زناشویی با این زن نمی دهم. یک وقت دیدم یک حالت خیلی عجیبی دست داد. تا آن وقت همچو حالتی ندیده بودم. شبیه به خواب و بیهوشی بلند شدم اول شب قلب الاسد وارد حجره ام شدم، حالت غیر عادی، حجره رو به مشرق دیگر نفهمیدم، یکبار به حالتی دست یافتم. یک دفعه دیدم یک اتاق بزرگی است یک آقایی نشسته در صدر مجلس، تمام علامات و قیافه ای که شیعه و سنی درباره امام علی (ع) نوشته در این مرد موجود است. یک جوانی پیش من در سمت راستم نشسته بود. پرسیدم این آقا کیست؟ گفت : این آقا خود علی (ع) است، من سیر او را نگاه کردم. آمدم بیرون، رفتم همان جلسه، کاغذ رسیده دست نفر نهم یا دهم، رنگم پریده بود.
نمی دانم شاید مرحوم شمس آبادی بود خطاب به من گفت : آقا شیخ محمد تقی شما کجا رفتید و آمدید؟ نمی خواستم ماجرا را بگویم، اگر بگم عیششون بهم می خوره، اصرار کردند و من بالاخره قضیه را گفتم و ماجرا را شرح دادم، خیلی منقلب شدند. خدا رحمت کند آقا سید اسماعیل ( مدیر) را خطاب به آقا شیخ حیدر گفت : آقا دیگر از این شوخی ها نکن، ما را بد آزمایش کردی. این از خاطرات بزرگ زندگی من است.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشعار پیرمرد عراقی:
ایران، برة برة
بغداد تبقی حرة ...
📚 @DasTanaK_ir
۱۱ شهریور، ۳۶مین سالگرد شهادت سردار بیسر و سرافراز اسلام، #شهید حاج سید مرتضی امیدیان (فرمانده تعاون لشکر امام حسین علیهالسلام) گرامی باد.
در وصیت نامه شهید آمده: «هر گاه خواستید مرا یاد کنید سوره مبارکه صف را بخوانید»
🌺شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
📚 @DasTanaK_ir
داناب (داستانک+نکاتناب)
حکایت جاد الله قرآنی را نشنیدید؟ #قسمت_اول حدود پنجاه سال پیش، در فرانسه، پیرمرد پنجاه ساله ای از
داستان جاد الله قرآنی
#قسمت_دوم
جاد گفت: «چگونه می توانم مسلمان شوم؟»
مرد تونسی گفت: «کافی است شهادتین را بگویی و از شریعت پیروی کنی!»
جاد با راهنمایی های مرد تونسی گفت: «أشهد ان لا اله الا الله و اشهد أن محمداً رسول الله.»
جاد مسلمان شد و به خاطر بزرگ داشت کتاب مقدس مسلمانان نام خود را جاد الله قرآنی گذاشت و تصمیم گرفت عمر خود را وقف خدمت به قرآن کند. جاد الله، قرآن را فرا گرفت و آن را فهمید و در اروپا دیگران را هم به اسلام دعوت کرد تا آن جا که تعداد زیادی یهودی و مسیحی، مسلمان شدند.
روزی از روزها در حالی که جاد الله اوراق قدیمی خود را زیر و رو می کرد، قرآنی را که عمو ابراهیم به او هدیه داده بود، باز کرد. ناگهان در صفحه اول قرآن نقشه جهان را دید. بارها این نقشه را دیده بود، اما به آن توجه نکرده بود. روی آن نقشه، قاره افریقا توجهش را جلب کرد، چرا که روی آن امضای عمو ابراهیم نقش بسته و در زیر آن، این آیه نوشته شده بود: «ادْعُ إِلِی سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ» با حکمت و اندرز نیکو (دیگران) را به راه پروردگارت دعوت کن.» (نحل: 125)
جاد الله فهمید که این وصیت عمو ابراهیم است و تصمیم گرفت آن را عملی کند. بنابراین برای دعوت به دین خدا، اروپا را به قصد کشورهای افریقایی ترک کرد. گفته می شود که کارش آن قدر موفقیت آمیز بود که میلیون ها نفر مسلمان شدند. جاد الله قرآنی، سی سال از عمر خود را برای دعوت انسان ها به سوی خدا در افریقا سپری کرد. او در سال 2003م (1382ش) در افریقا به دلیل بیماری از دنیا رفت. او هنگام فوت 54 سال داشت
فیلم عمو ابراهیم و جاد
در سپتامبر سال 2003 (بعد از وفات جاد الله) سینمای فرانسه از داستان زندگی عمو ابراهیم و جاد الله فیلمی ساخت به نام آقا ابراهیم و گل های قرآن. قهرمان این فیلم عمر الشریف، هنرپیشه معروف مسلمان است که نقش عمو ابراهیم را بازی می کند. این فیلم در سال 2004 نمایش داده شد و جوایز بسیاری را کسب کرد. در این فیلم قصه برخوردهای عمو ابراهیم با جاد و تحولات او را به تصویر کشیده است.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
یک نکته، یک روایت
نشانی اینستاگرام #صالح_جون👇
instagram.com/salehjoon1383/p/CXD2-wAAIYO/?utm_medium=copy_link
📚 @DasTanaK_ir