هدایت شده از کانال رسمی استاد جواد حیدری
⭕️ سلام و درود به #دادا_جواد😉
نیستی دادا؟
یه سوال کوچولو دارم.
زودی بوگو، کار و زندگی دارم.😃
این #جنگ_هیبریدی که هی میگن چیه؟
مگه ماشین هس که هیبریدی باشه و با برق کار کنه؟🙈
🔵 به به! سلام به رو ماهت دادا مسعود😘
هستیم دادا. از این کلاس به اون کلاس تو فضا حقیقی. از یه گروه به گروه دیگه تو فضا مجازی. هر از گاهی هم باید با ساجده چاشا بازی کنیم.😁
دادا مسعود #هیبریدی یعنی #ترکیبی.
مرکب از چند تا چیز.
خوب گفتی ماشین هیبریدی، چون سوخت ترکیبی داره هم با بنزین و هم با برق کار میکنه.👌
#جنگ_هیبریدی یعنی: همه گزینه ها را گذاشتن رو میز.😡
هم سیاسی، هم اقتصادی، هم فرهنگی و هم #رسانه و هم #شناختی🤜
اما دادا مسعود یه چیز بهت بگم و برو.
اگه گوشمون به دهان #رهبر_عزیزمون باشه
و البته به فرمایشاتشون #عمل کنیم، به لطف خدا #پیروز این میدان ما هستیم.
#امید داشته باشیم و #نا_امید نشیم.
#سرباز باشیم در #جهاد_تبیین. 🌹
جوونهامون را باید در یابیم و اگه #شبهه یا #سوالی دارن، باهاشون گفت و گو کنیم.
البته #مسئولین باید #مشکلات_اقتصادی را درست کنند.
مردم همه جوره پا #انقلاب هستن و #کشور❤️
⭕️#دادا_جواد خوب فهمیدم، دمت گرم.
فردا #میدون_امام، #راهپیمایی #سیزده_آبان می بینمت.
فعلا خداحافظ🖐
✅ آیدی دریافت سوالات دینی👇👇
@khameneieshQ
کانال رسمی استاد جواد حیدری 👇👇
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
♨️ https://eitaa.com/joinchat/4071489550C59c970ae1b
🔸چطور لقمه از گلویمان براحتی پایین میره؟! 🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
🐓 پدر دم صبح به شیراز رسیده بودند. نماز را با هم خواندیم. صبح جمعه بود. ساعت نزدیک ده بود که از جا بلند شدم، دیدم روی زمین جلوی تلویزیون دراز کشیدهاند و کتاب میخوانند و چشمانشان قرمز شده. سلام کردم. خواستند از جا بلند شوند اما کمردرد شدید، مانع شد. دست به میز گرفتند و با حالت دولا به زحمت بلند شدند. به خاطر کمر درد فصلی که یادگار ایام طاغوت بود، نتوانستند کمر راست کنند. کج کج راه افتادند.
🐓 متعجب پرسیدم: «صبح که حالتان خوب بود، یکهو چطور شد؟»
گفتند: «به کُلِه مرغی سر زدی؟»
گفتم: «نه»
گفتند: «برو شیرینکاری پدرت را ببین»
🐓 از زمانی که ازدواج کرده بودم، مستأجر و آپارتمان نشین شده بودم. شاید پنج آپارتمان را به فواصل دو سال در میان، جابجا شده بودم. وقتی مادرم مرحوم شد، با اصرار پدر به منزل مادری اسبابکشی کردم. خب بعد از قریب ده سال، به خانۀ حیاطدار رسیده بودم و خاطرات ایام کودکی ...
کُله مرغی که از قدیم، پایین حیاط بود را تعمیر کردم و هفت، هشت تا مرغ و خروس آنجا پرورش میدادم. به غیر از آن، مرغ عشق، فنچ، بلبل خرمایی و هر چیزی که ذوق ایام کودکی را در من زنده کند ...
واقعا پدر راست میگفت: «اگر خانه ای #حیاط نداشت، اهل خانه #حیات ندارند».
بگذریم.
🐓 آن محرومیت های گذشته را تماماً در این ایام کوتاه جبران کردم. بعد از مدتی هم از صرافت کار افتادم و دیگر مثل سابق به پرندهها رسیدگی نمیکردم. یک ظرف آب مکانیزهای داشتم که با لولۀ باریک آبی به سقف کُله مرغی وصل بود. هر وقت آبش تمام میشد، سبک میشد و بالا می رفت و چون پر می شد، سنگینیاش آن را به پایین میآورد تا مرغها بتوانند دوباره آب بیاشامند. تنظیم ظرف بهم خورده و ارتباطش با لوله جدا شده بود. خب من هم دیگر حوصلۀ درست کردنش را نداشتم ...
🐓 گفتند: «صبح بعد از نماز آمدم به مرغها سر بزنم. دیدم زبان بستهها نه آب دارند و نه غذا. با نخ ماهیگیری چند ساعت تلاش کردم تا ظرف آب را به سقف سه متری کله مرغی نصب کنم تا بالاخره نزدیکیهای هشت و نه صبح موفق شدم ظرف آب را درست کنم. کجی کمرم برای این است. بعد دیدم غذا هم ندارند؛ رفتم در آشپزخانه دیدم فقط چند کیلو پیاز هست. همه را با رندۀ ریز، رنده کردم تا پرندههای کوچک هم بیبهره نمانند. قرمزی چشمم هم از این است ...
🐓 گفتم: «چرا به خودتون رحم نمیکنید؟»
نگاهی گذرا به من کردند و گفتند: «چون میخام خدا به تو #رحم کنه!». بعد ادامه دادند: «آهِ این طیور رو دست کم نگیریا ! کفالت اینها را تو به دست گرفتی. اینها مثل زن و بچه و عیال تو هستند. اگر در حالی که خدا اموراتشان را بدست تو داده بهشان رسیدگی نکردی، نفرینت میکنند و خدا هم به این واسطه تو را از رحمتش دور میکند. چطور میتونی سیر و سیراب باشی وقتی این خلایق خدا که بدست تو سپرده شدند گرسنه و تشنه هستند؟»
بعد گویی چیزی از ذهنشان رد شده باشد سکوت کردند، چشم و ابرو در هم کشیدند و با حالت گریه ادامه دادند: «مردم هم عیال ما #مسئولین هستند. چطور ماها لقمه از #گلویمان براحتی پایین میره، وقتی خدا کفالت و اداره امور امتی را به دست ما سپرده و ما هرچی گذاشتن جلومون می خوریم انگار نه انگار گرسنهای هم هست»
بعد گفتند: «استغفار کن برای این بیتوجهی که داشتی»
📚 @DasTanaK_ir | داناب