🚦🚥🚦🚥🚦🚥🚦🚥🚦🚥
«چراغ قرمز»
بارش برف آنقدر زیاد بود که درست نمی شد مسیر و چراغ قرمز سر چهارراه را دید.
تمام ماشین ها ایستاده بودند.
بخارِ داخل ماشین، اشک شیشه ی جلویی را در آورده بود.
ناگهان صدایی چشم های راننده ی جوان و شیک پوش را به سمت چپش کشاند.
پسربچهای با کلاه کاموایی خاکستری، دستهای قرمز و یخ زده و با چهره ای معصوم بیرون ماشین ایستاده بود.
چند فال را محکم در دستش گرفته بود و برای اینکه خیس نشود به سینه اش چسبانده بود. فقط یک لباس معمولی با دم آستین های پاره به تن داشت.
پسر جوان شیشه را پایین کشید نگاهی به پسرک انداخت : چه مرگته؟
پسرک آرام دستش را جلو آورد و به کف دستش نگاه کرد. گویی میخواست بگوید :دستم خالیست.
پسر جوان دست در داشبورد ماشین برد چیزی از آنجا در آورد و در دست پسر گذاشت و آن را محکم بست.
پسرک دست مشت شده اش را سریع کنار کشید : امروز هرچی از خدا میخوای بهت بده، هر گره ای در کارت هس خدا باز کنه.
بعد هم لبخند زیبایی بر لبهایش نشاند و از میان ماشین ها دوان دوان عبور کرد تا برود و مشتش را در گوشه ای خلوت باز کند.
صدای بوق ماشین ها بلند شد.
پسرجوان با بی حوصلگی به آینه و ماشین پشت سرش نگاه کرد : مرتیکه مزخرف بی ام وی سواره، فکر کرده کیه... سر آوورده.
سپس با عصبانیت پایش را روی گاز گذاشت.
دنبال آدرس میگشت. مدام چشمهایش چرخ میزد. نیم ساعتی دور زد تا توانست جلوی در شرکت «حُسنا» بایستد.
به ساعت مچی اش نگاه کرد: دیرم شد.
پله ها را دو تا یکی بالا رفت.
با وجود سردی هوا تمام بدنش از استرس خیس عرق شده بود.
کت و شلوارش را جلوی در مرتب کرد.
یک دفعه صدای ضمختی او را تکان داد: کاری دارید؟
مِن مِن کنان گفت : بَ بَله
_ پس بفرمایید....
پسرجوان متوجه شد او از کارمندان شرکت است.
خودش را پشتِ سر او پنهان کرد و داخل شد. بودن او برایش دلگرمی بود و اضطرابش را کم میکرد.
به محض ورود همه روی پا ایستادند منشی به سمت آنها نگاه کرد: آقای رئیس، سلام، روز بخیر، مهمان ها در دفتر تون منتظرن.
پسر جوان خشکش زد: اون رئیس شرکته. کاش باهاش حرف زده بودم و خواهش می کردم یه کار آبرومند بهم بده.
این توبیخ های ذهنی زیاد دوام نداشت. رئیس شرکت به عقب برگشت، به او اشاره کرد : ایشون کاری دارن، ببینید کارشون چیه.
پسر جوان بی درنگ جواب داد : ببخشید برای استخدام خدمت رسیدم.
رییس شرکت در حالی که به سمت اتاقش میرفت گفت: کسی که پشت چراغ قرمز، تو هوای سرد، دست یه پسر بچه ی بیچاره رو پر می کنه، مگه میشه از شرکت من دست خالی بره؟ ایشون بی چون و چرا استخدامه.
پسر جوان دست هایش را مشت کرد و به هم فشرد : این همون بی ام وی سواره.
آرام روی صندلی قهوهای رنگ نشست.
او تنها کسی بود که می دانست آن چیزی که در دستان پسرک گذاشت پول نبود بلکه کاغذ پارههای مصاحبه دیروزش بود.
#داستان_عام
#چراغ_قرمز
#انسانیت
#نویسنده_آمنه_خلیلی
@faryade_varagh_najvaye_ghalam
🚦🚥🚦🚥🚦🚥🚦🚥🚦🚥