♻️🔆♻️🔆♻️🔆♻️🔆♻️
«خط قرمز»
دو دستش را به شیشه ماشین چسباند، سرش را روی دست هایش گذاشت.
موهای طلایی اش در نور خورشید زیبا تر به نظر می رسید.
چشم های پر از عصبانیتش را به جاده دوخت
مادر که میدانست زهرا ناراحت است، تکانی خورد، به عقب برگشت، کش چادرش را در دستانش انداخت و آن را روی سرش مرتب کرد : زهرا جان، چرا ساکت شدی؟
زهرا بغض کرده بود، فقط دنبال بهانهای بود تا گریه کند با صدای آرام، گرفته و پر از بغض گفت: بابا منو دوست نداره.
سپس هق هق گریه اش بلند شد.
مادر نگاهی به پدر کرد : این چه حرفیه! بابا تو رو از همه ی دنیا بیشتر دوس داره.
_نخیرم، اگه دوست داشت میذاشت من آهنگمو گوش کنم.
پدر که تا آن زمان سکوت کرده بود، در آینه به زهرا نگاه کرد : باباجان، گفتم امروز شهادته، خط قرمز بابا حضرت زهراس، چند روز احترام نگه داشتن چیزی نیست که بخوای ناراحت بشی.
زهرا سرش را به صندلی پدر تکیه داد :من حوصلم سر میره.
پدر لبخند زد : دختر گلم، اسم تو رو به خاطر بی بی گذاشتم زهرا، میدونستی؟ چون همه ی دنیا رو به یه تار موی خانوم نمیدم، خواستم هر بار اسمتو صدا میزنم بدونی چقدر دوست دارم که اسم خانم رو روت گذاشتم.
زهرا بی اختیار بلند خندید: راست میگی؟
_بله، مادرت میدونه، ازش بپرس
زهرا خودش را ببین دو صندلی جلو جای داد : مامان، بابا واقعا منو این همه دوست داره؟
مادر با تکان دادن سرش و با لبخند شیرینی که به لب داشت حرف پدر را تایید کرد.
پدر بی درنگ سینه اش را صاف کرد و گفت : زهرا جان به جای آهنگ شما، بیا باهم یه آهنگ توپ بخونیم، موافقی؟
زهرا شوکه شد : آهنگ توپ با شما؟!
قبل از اینکه زهرا قبول کند پدر با صدای بلند شروع به خواندن کرد : مست تمنای توام حجت بن الحسن...
زهرا دست هایش را از پشت دور گردن پدر انداخت، این شعر را حفظ بود، چقدر با آن آرام می شد.
سرش را کنار گوش پدر برد و با صدای کودکان اش با او همراه شد: مست تمنای توام....
صدای در هم پیچیده و زیبای پدر و دختر فضای کوچک ماشین را پر کرده بود .
مادر با لبخندی آرام جاده را دنبال می کرد .
از دور تابلوی ۶۰ کیلومتر تا نائین به خوبی به چشم میخورد.
✍️به قلم : سرکار خانم آمنه خلیلی
#داستانک
#خط_قرمز
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_هنری_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
♻️🔆♻️🔆♻️🔆♻️🔆♻️
40.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
✅️ تا حالا به کسی پیشتون امانتی گذاشته؟
قصه ی زیبای کیک امانتی رو در قالب موشن گرافی ببینید و لذت ببرید.👆👆
🎞تولیدگر موشن : جناب آقای محمود باغی
🎙تولید پادکست: گروه یار دبستانی
🎧راوی قصه : سرکار خانم آمنه خلیلی
#نگهداری_امانت
#گروه_تبلیغی_هنری_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
🔑چند نکته کلیدی در مورد نوجوانان
💠 توی این ویدئو میخوام؛ چند نکته کلید در مورد نوجوان در دوران بلوغ بهتون بگم.
🌀کاری از گروه تبلیغی هنری تارینو
🇮🇷اداره فضای مجازی، هنر و رسانه
#مشاوره
#روانشناسی_نوجوان
#کلیپ_تصویری
#گروه_تبلیغی_هنری_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
هدایت شده از تارینو
🔳▪️🔳▪️🔳▪️🔳▪️🔳
«معامله»
وضعیت بازار نابسامان بود. جوان بود و پر از امید.
برای مخارج سنگین زندگی باید تجارتی می کرد که در آمد قابل توجه داشته باشد، اما خودش تجارت را نیاموخته بود از طرفی هم وجه قابل توجه برای کسب و کار نداشت.
مطلع شد که شخصی برای تجارت به سفر می رود، تصمیم گرفت مقدار پولی که دارد به او بدهد تا با آن کار کند و برایش سودی بدست آورد.
با خود گفت بهتر است با پدر مشورت کنم.
آمد خدمت پدر و تصمیم خود را بیان داشت.
پدر که دنیا دیده بود و به مسائل و احکام هم آشنائی داشت؛ صلاح او را در این معامله ندید و اورا منع کرد زیرا مردم در مورد آن تاجر دید مثبتی نداشتند و می گفتند او لب به شراب می زند.
از خدمت پدر مرخص شد و با خود گفت من جوان امروزم، نباید پولم راکد بماند و باید در آمد و سود داشته باشم.
پس تصمیم خود را عملی کرد و پولش را در دست آن تاجر به امانت سپرد تا برایش سودی بدست آورد.
اما زمانیکه تاجر از سفر باز گشت برخلاف انتظارش، حتی اصل پول را هم به او باز نگردانید.
هر چه دلیل آورد و تلاش کرد سودی نبخشید و سرمایه اش از دستش رفته بود.
حالش بد و بهم ریخته بود و نمی دانست چه بکند.
موقع ایام حج فرا رسیده بود، تصمیم گرفت به زیارت خانه خدا مشرف شود اما بسیار غمگین بود، کلاه بزرگی بر سرش رفته بود.
در حال طواف بسیار دعا می کرد.
«خدایا مرا ببخش و عوض پولم بهره مندم کن»
اما تاجر آن کسی نبود که تغییر رویه دهد و پول را برگرداند و می گفت با آن پول سودی نکرده و اصل پول هم در سفر از بین رفته است...
در همین حال که مشغول دعا بود، شخصی از پشت بر شانه اش زد و گفت:
تو هیچ حقی بر خدا نداری که به تو عطا کند ای فرزند،
آیا ندانستی که او شراب خوار است و سرمایه ات را به او سپردی!
پسر گفت: من که ندیدم او شراب بخورد، مردم در مورد او می گفتند لب به شراب می زند!!.
پدر گفت: آیا ندیدی که خدای متعال در کتابش فرمود:
«پیامبر خدا، خدا و مومنین را تصدیق می کند-سوره توبه/ آيه 61.»
پس تو هم باید به روش پیامبر خدا، سخنان مردم مومن را نادیده نمی گرفتی و در طرف معامله ی خود تحقیق بیشتر می نمودی.
و آیا ندیدی که فرمود:
«اموال خود را به انسانهای نادان ندهید. سوره نساء/ آيه 5.»
پسرم اسماعیل؛
بدانکه،پیشنهاد شراب خوار در مورد ازدواج پذیرفته نیست، میانجیگری او قبول نشود،امانت به او سپرده نمی شود، پس کسی که به شراب خوار اعتماد کند بر خدا حقی ندارد.
پس پسر،دست پدر( امام صادق علیه السلام) را بوسید و معذرت خواست...
بحارالانوار، ج 78، ص 320.
✍️ به قلم: سرکار خانم مریم رضایت
#داستانک
#امام_جعفر_صادق
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_هنری_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈