🟡 #پیشنهاد_ویژه 👇🏻👇🏻👇🏻
⁉️ چرا ایران ۳ روز عزای عمومی گرفت ولی خود فلسطین ۱ روز پاسخ
🔻ارتباط عجیب المپیک با شهادت هنیه پاسخ
🔻مگه اسماعیل هنیه سنی نیست چرا بهش میگن شهید که شرطش قبولی ولایته پاسخ
🔻چرا ایدی کوهن گفته هلیکوپتر شهید رئیسی رو هم موساد زده پاسخ
🔻ماجرای درخواست تجاوز به زندانیان مرد فلسطینی چه بود پاسخ
🔻شایعه ازدواج هفتم اسماعیل هنیه در ترکیه چی بود پاسخ
💯پاسخ به کلی شایعات و شبهات سیاسی و مذهبی روز رو از اینجا ببینید👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3205365940C074e2e7bbe
اشراق ؛ تلخی هجران را چه کسی میفهمد؟
📚 @DasTanaK_ir | داناب
داناب (داستانک+نکاتناب)
معاد از دیدگاه امام خمینی ره ۹ 📚 @DasTanaK_ir | داناب
معاد از دیدگاه امام خمینی ره ۱۰
📚 @DasTanaK_ir | داناب
🟢 قضیه مسلمان شدن ژاکلین زکریا توسط #شهید_علمدار در عالم رویا
🔹خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم اما مشکل پدر و مادرم بودند به پدر و مادرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی میرویم بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است میرویم اما باز مخالفت کردند دو روز قهر کردم لب به غذا نزدم ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم 28 اسفند ساعت 3 نیمه شب بود هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم به ذهنم نرسید با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم.
کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم خواندن هرچه بیشتر در دعا غرق میشدم احساس میکردم حالم بهتر میشود نمیدانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستادهام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: «زهرا، بیا بیا». بعد ادامه داد: «میخواهم چیزی نشانت بدهم». با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است». ولی هرچه میگفتم گوشش بدهکار نبود مرتب مرا زهرا خطاب میکرد.
راه افتادم به دنبال آن مرد رفتم در نقطهای از زمین چالهای بود اشاره کرد به آنجا و گفت «داخل شو». گفتم این چاله کوچک است گفت دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی به خودم جرئت دادم و اینکار را کردم آن پایین جای عجیبی بود یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند وسفیدش نور آبی رنگی پخش میشد. آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود. انتهای آن عکسها عکس رهبر انقلاب آقا سیدعلی خامنهای قرار داشت به عکسها که نگاه کردم میدیدم که انگار با من حرف میزنند ولی من چیزی نمیفهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا.
آقا شروع کرد با من حرف زدن خوب یادم است که ایشان گفتند: «شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند مانند شهید جهانآرا، شهدی همت، شهید باکری، شهید علمدار و...» همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند «علمدار همانی است که پیش شما بود همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی».
به یک باره از خواب پرسیدم خیلی آشفته بودم نمیدانستم چکار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه میخورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمیشد پدرم به همین راحتی قبول کرد. خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم. اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبتنام موقع ثبتنام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم زهرا من زهرا علمدار هستم. بالاخره اول فروردین 1378 بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجیها و مریم عازم جنوب شدیم کسی نمیدانست که من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فکر کردم.
از بچهها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمیدانست وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند نوار مدحی خریدم در راه هرچه بیشتر نوارهای او را گوش میدادم بیشتر متوجه میشدم که آقا چه فرمودند. درطی چند روزی که چند روزی که جنوب بودیم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچهها نماز جماعت میخوانند من کناری مینشستم زانوهایم را بغل میگرفتم و گریه میکردم گریه به حال خودم که بان آنها زمین تا آسمان فرق داشتم.
شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم احساس میکردم خاک آنجا با من حرف میزند با مریم دعا میخواندیم یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شدهاند و زیارت عاشورا میخوانند منقلب شدم و از هوش رفتم در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. صبح روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم. آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه میرویم چون قرار است امام خامنهای به شلمچه بیایند. و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم به همه چیز در خوابم رسیده بودم.
بعد که از جنوب برگشتیم تمام شکهایم به یقین بدل گشت آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد. او هم خیلی خوشحال شد وقتی شهادتین را میگفتم. احساس میکردم مثل مریم و دوستانش من هم مسلمان شدهام.
🔹برای مشاهده و مطالعه داستان کامل به لینک زیر مراجعه کنید👇
https://ghorbanimoghadam.ir//171
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 «ماجرای حیرت انگیز دختر فیلمساز سوری»
که شاهد عینی دو جنگ بود و داعش تهدید به بریدن سرش کرد!
📚 @DasTanaK_ir | داناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔈ضربه تماشایی و زیبای نماینده سوئد در فینال تنیس روی میز المپیک ۲۰۲۴ برابر یکی از بهترین بازیکنان تاریخ
#المپیک_۲۰۲۴
📚 @DasTanaK_ir | داناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #فیلم | اولین معلم
🔸 بخشهایی از سخنان مرحومه میردامادی، مادر بزرگوار حضرت آیتالله خامنهای درباره #روش_تربیت فرزندانشان
📚 @DasTanaK_ir | داناب
#تلنگر
ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ" ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ
ﻭﻟﯽ" ﻣﻐﺰ "ﻧﺪﺍﺭﺩ.
ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ
ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ ﺑﺎﺷﺪ.
ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ
ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﻐﺰ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ
ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻧﺸان ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ.......
بهترین جواب بدگوی ، سکوت
بهترین جواب خشم ، صبر
و بهترین جواب درد ، تحمل است!
@DasTanaK_ir | داناب 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند کاپیتان، روایتی کوتاه از رشادتها و دستاوردهای شهید عباس بابایی، معاون عملیات فرماندهی نیروی هوایی ارتش ایران در دوران دفاع مقدس، به مناسبت سالگرد شهادت این قهرمان ملی
📚 @DasTanaK_ir | داناب
﷽، سلام
از حدود 10 کتابی که در اولین سفرم به فرانسه با خود همراه کردم یکیش «پرواز تا بینهایت»، زندگی «عباس بابایی» از زبان دوستانش بود؛ یکی از پرتاثیرترین کتب زندگیم. بیش از سه بار این کتاب را در سنین مختلف خواندم، و به نظرم کتابی است که باید همراه انسان باشد. از طرفی چون ایشان یک بازه زمانی، زندگی در غرب را هم تجربه کرده بودند، خواستم پس از تجربهی شخصی هم، یک بار دیگر آن را بخوانم.
داستان زیر یکی از داستان های منتخبم است که به ذهنم رسید اینجا به اشتراک بگذارم:
«بند رخت است؟ یا...
برای گذراندن دوره خلبانی در پایگاه «ریس» واقع در شهر «لاواک» از ایالت تگزاس آمریکا بودیم. فرهنگ غرب بر روی اکثریت دانشجویان اثر گذاشته بود. مدت زمانی که عباس در «ریس» وجود داشت با علاقه فراوانی دوست یابی می کرد، آنها را با معارف اسلامی آشنا می کرد و می کوشید تا در غربت غرب از انحرافشان جلوگیری کند.
به یاد دارم که در آن سال، به علت تراکم بیش از حد دانشجویان اعزامی از کشورهای مختلف، اتاق های با مساحت تقریبی 30 متر را به دو نفر اختصاص داده بودند. همسویی نظرات و تنهایی، از علت های نزدیکی و دوستی من با عباس بود؛ به همین خاطر بیشتر وقتها با او بودم.
یک روز هنگامی که برای مطالعه وتمرین درس ها به اتاق عباس رفتم، درکمال شگفتی نخی را دیدم که به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم کرده بود. نخ در ارتفاع متوسط بود؛ به طوری که مجبور به خم شدن و گذر از زیر نخ شدم. به شوخی گفتم:
ـ عباس! این چیه؟ چرا بند رخت را در اتاقت بسته ای؟
او پرسش مرا با تعارف میوه، که همیشه در اتاقش برای میهمانان نگه می داشت، بی پاسخ گذاشت.
بعداً دریافتم که هم اتاقی عباس جوانی بی بندوبار است و در طرف دیگر اتاق، دقیقاً روبروی عباس، تعدادی عکس از هنرپیشه های زن و مرد آمریکایی چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجی را بر روی میزش قرار داده است.
با پرسشهای پی درپی من، عباس توضیح داد که با هم اتاقی اش به توافق رسیده و از او خواهش کرده چون او مشروب می خورد لطفاً به این سوی خط نیاید؛ بدین ترتیب یک سوی اتاق متعلق به عباس بود و طرف دیگر به هم اتاقی اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بین آن دو بود.
روزها از پس یکدیگر می گذشت و من هفتهای یکی، دو بار به اتاق عباس میرفتم و در همان محدوده او به تمرین درسهای پروازی مشغول میشدم. هر روز میدیدم که به تدریج نخ به قسمت بالاتر دیوار نصب میشود؛ به طوری که دیگر به راحتی از زیر آن عبور میکردم.
یک روز که به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دریافتم که اثری از نخ نیست. علت را جویا شدم . عباس به سمت دیگر اتاق اشاره کرد. من باکمال شگفتی دیدم که عکسهای هنرپیشهها از دیوار برداشته شده بود و از بطریهای مشروبات خارجی هم اثری نبود. عباس گفت:
ـ دیگر احتیاجی به نخ نیست؛ چون دوستمان هم با ما یکی شده.
روز گذشته عباس و دوستش تمام موکتها را شسته بودند و اتاق رنگ و بوی دیگری پیدا کرده بود.
عباس همینقدر که شخصی را شایسته هدایت مییافت، میکوشید تا شخصیت او را دگرگون سازد. آن نخ، آن مرزبندی و مشاهده اخلاق و رفتار عباس، آنچنان در روحیه آن شخص تأثیر گذاشت بود که به پوچ بودن و ضرر و زیان کار حرامش آگاه شد و آن را ترک کرد.
گرچه آن شخص نتوانست دوره خلبانی را با موفقیت طی کند و به ایران بازگردانیده شد؛ ولی هربار که بابایی را میدید، با لبخندی خاطره آن روز را یادآور میشد و خطاب به شهید بابایی میگفت که بر عهد خود پایدار است.»
📚 کانال مشاهدات دانشجویی از فرانسه
به مناسبت ۱۵ آبان سالروز شهادت عباس بابایی🌸
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
🟡 فوری
برخی منابع خبر دادند که حملات #سپاه ساعت 1:20 بامداد (ساعت شهادت حاج قاسم) شروع میشود یا ساعت 2:58 دقیقه بامداد!!!
یا ساعت ۴ صبح
یا فردا ظهر
یا پسفردا
یا دو روز دیگه
یا هفته دیگه
نمیدونم بالاخره میزنن دیگه، دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره
😂😂😂
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پربازدیدترین کلیپ چند روز اخیر در رسانههای چینی و تیکیتاک با موضوع حمله ایران و اسرائیل
همه دنیا فهمیدن که اسرائیل مثل سگ وحشت کرده
📚 @DasTanaK_ir | داناب
🟢 یکی از علمای سنّی: یک میلیارد و نیم مسلمان اهل سنّت، منتظر خونخواهی (رهبر) شیعیان، از رهبر سنّی هستند.
📚 @DasTanaK_ir | داناب
🌹شهیدی که به دستور صدام ،بدن او دو نیم کردند و در دو مکان مختلف دفن کردند؟؟؟!!
🌹شهیدی که به دستور امام خمینی(ره)، در حرم حضرت معصومه (س)دفن شد؟؟!
🌹شهیدی که عراقی ها،سر او را از بدنش جدا کردند و سه سال،مخفیانه دفن کردند؟؟!!
🌹شهیدی که تندیس او در پایگاه آموزش تکاور انگلستان، نصب شده است؟؟!
🌹شهیدی که قرآن را با خط خودش نوشت و با تمام شدن کتابت قران،خودش هم شهید شد؟؟!!
🌹شهیدی که،هم آزاده بود،هم فرزند شهید،هم جانباز،هم در ارتش خدمت کرد هم در سپاه و هم در ژاندارمری؟!
✅نشر معارف شهدا،در کانال👇👇
🕊🌹شور شیــــــــــــدایــــی🕊🌹
🟣 آدرس ما در ایتا :
https://eitaa.com/joinchat/1741095207C27c8db9def
•|دعای هر روز ماه صفر|•
✦ روزی ده بار برای محفوظ ماندن از بلاهای نازل در این ماه بخواند:
یا شَدیدَ الْقُوی وَ یا شَدیدَ الْمِحالِ یا عَزیزُ یا عَزیزُ یا عَزیزُ ذَلَّتْ بِعَظَمَتِکَ جَمیعُ خَلْقِکَ فَاکْفِنی شَرَّ خَلْقِکَ یا مُحْسِنُ یا مُجْمِلُ یا مُنْعِمُ یا مُفْضِلُ یا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَکَ اِنّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمینَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَنَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنینَ وَصَلَّی اللَّهُ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِهِ الطَّیِّبینَ الطَّاهِرینَ!
مفاتیح الجنان
📚 @DasTanaK_ir | داناب
🟢 حکایتی از عارف واصل مرحوم صمصام اصفهانی
🟡 شخصی از معتمدین اصفهان نقل میکرد که در ایام جوانی، زمانی که تازه ازدواج کرده بودم، خواب دیدم که در حیاط منزلمان در کنار حوض آب نشسته ام. ناگهان از میان چاه آب، مار بزرگی سر بیرون آورد و پاهایم را نیش زد. این مطلب گذشت و باز چند شب دیگر خواب دیدم که یک مار دو سر، هر دو پای مرا تا زانو بلعیده است و من در عالم خواب به شدت زجر می کشیدم. و باز فردای آن روز خوابی قریب به این مضمون دیدم که جزئیات آن در ذهنم نماند. این خواب های عجیب و معنی دار، من را به فکر انداخت که حتما مفهوم آن را پیدا کنم و به دنبال سرّ آن بگردم.
نزدیکی های ماه مبارک رمضان بود که در چهار باغ بالا، جناب صمصام را دیدم که روی سکویی نشسته بودند و خوشه ای انگور را دانه دانه می کردند و یکی به اسبشان می دادند و یکی خودشان می خوردند. رفتم نزدیک ایشان و سلام کردم. ایشان هم جوابی گفتند و انگورها را دانه می کردند. من هم فرصت را غنیمت شمردم و داستان خواب هایم را برای ایشان نقل کردم. جناب صمصام هم وقتی انگور خوردنشان تمام شد بدون این که حتی سرشان را بالا بیاورند
فرمودند: چرا میذاری زنت با پای لخت و بدون جوراب توی کوچه و خیابون قدم بزنه؟ اون مارها، نگاه جوون های نامحرم محله است که پاهای تو را نیش می زنند. بنده که از این تعبیر عجیب جناب صمصام یکه خورده بودم و اشاره دقیق ایشان مرا حیرت زده کرده بود، عرض کردم : آقا پس چرا مارها پاهای مرا نیش میزدند و میجویدند؟ چرا پاهای زنم را در خواب ندیدم؟
ایشان باز فرمودند: چرا اجازه می دهی با پاهای لخت توی کوچه قدم بزند. اگر تو به او تکلیف کنی که حجاب بگیرد او حتما قبول می کند. پس مسئول این گناه خود تو هستی! مارها هم پای تو را نیش می زنند. این سخن جناب صمصام آن قدر عجیب و با نفوذ بود که من همان لحظه سراسیمه به خانه رفتم و با همسرم ماوقع را در میان گذاشتم. ایشان هم سفارش جناب صمصام را اطاعت کردند و از آن لحظه پوشش خود را اصلاح کردند.
📚غبار روبی از چهره صمصام، صفحه 129
📚 @DasTanaK_ir | داناب
💠 انتظار، ابهام، انتقام
✍ شبیر فیروزیان
⚠️ حالت انتظار و ابهامی که جمهوری اسلامی و جبهه مقاومت درباره زمان و نوع خونخواهی و انتقام در اسرائیل ایجاد کرده و صهیونیستها را به وحشت انداخته، تصویری از این توصیه نظامی امام امیرالمومنین(ع) به یارانش است:
🔸"وَ قَلْقِلُوا السُّيُوفَ فِي أَغْمَادِهَا قَبْلَ سَلِّهَا وَ الْحَظُوا الْخَزْرَ؛ و (پیش از شروع جنگ) شمشیرها را در نیامشان بجنبانید و با گوشه چشم، خشمگینانه به دشمن بنگرید."
⚠️ این جنگ روانی پیش از انتقام، خود بخشی از انتقام است.
📚 @DasTanaK_ir | داناب