eitaa logo
داستان کوتاه درست حسابی
27 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
 یوتاب›   داستان کوتاه›   لبخند اگزویری لبخند اگزویری   بسیاری از مردم كتاب « شاهزاده كوچولو » اثر اگزوپری را می شناسند. اما شاید همه ندانند كه او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و در نهایت در یك سانحه هوایی كشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیكتاتوری فرانكو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گرد آوری كرده است. در یكی از خاطراتش می نویسد كه او را اسیر كردند و به زندان انداختند او كه از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد. می نویسد: مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همین دلیل بشدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا كنم كه از زیر دست آنها كه حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد. یكی پیدا كردم وبا دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی كبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یك مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم "هی رفیق كبریت داری؟ به من نگاه كرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیك تر كه آمد و كبریتش را روشن كرد. بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این كه خیلی به او نزدیك بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. به هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر كرد. تبلیغ 5000+ ساتوشی برای شما و 2500 ساتوشی برای دوستت🤩 ثبت نام 🎁  می دانستم كه او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد ... ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخند شكفت. سیگارم را روشن كرد ولی نرفت و همانجا ایستاد. مستقیم در چشمهایم نگاه كرد و لبخند زد. من حالا با علم به اینكه او نه یك نگهبان زندان كه یك انسان است به او لبخند زدم نگاه اوحال و هوای دیگری پیدا كرده بود. پرسید: بچه داری؟ با دستهای لرزان كیف پولم را بیرون آوردم و عكس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: آره ایناهاش. او هم عكس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی كه برای آنها داشت برایم صحبت كرد. اشك به چشمهایم هجوم آورد. گفتم كه می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم. دیگر نبینم كه بچه هایم چطور بزرگ می شوند. چشم های او هم پر از اشك شدند. ناگهان بی آنكه كه حرفی بزند. قفل در سلول مرا باز كرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن كه به شهر منتهی می شد هدایت كرد. نزدیك شهر كه رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنكه كلمه ای حرف بزند. یك لبخند زندگی مرا نجات داد ... نتیجه گیری:     اجاره روزانه آپارتمان یک خوابه ساحلی شمعدونی آبی بندر انزلی از جاباما ۹۰۰,۰۰۰ تومان رزرو  بله لبخند بدون برنامه ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی، زیباترین پل ارتباطی آدم هاست. ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم. لایه مدارج علمی و مدارك دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این كه دوست داریم ما را آن گونه ببینند كه نیستیم. زیر همه این لایه ها من حقیقی و ارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از این كه آن را روح بنامم من ایمان دارم كه روح های انسان ها است كه با یكدیگر ارتباط برقرار می كنند و این روح ها با یكدیگر هیچ خصومتی ندارد. متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما كه در ساخته شدنشان دقت هولناكی هم به خرج می دهیم؛ ما را از یكدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوای ما می شوند. داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است. آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه كردن به یك نوزاد این پیوند روحانی را احساس می كند. وقتی كودكی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسانی را پیش روی خود می بینیم كه هیچ یك از لایه هایی را كه نام بردیم روی خود نكشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و آن روح كودكانه درون ماست كه در واقع به لبخند او پاسخ می‌دهد.
اجرای عدالت   یعقوب لیث صفاری شبی هر چه کرد؛ خوابش نبرد. غلامان را گفت: حتما به کسی ظلم شده؛ او را بیابید. پس از کمی جست و جو؛ غلامان باز گشتند و گفتند: سلطان به سلامت باشد، دادخواهی نیافتیم. اما سلطان را دوباره خواب نیامد؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل، از قصر بیرون شد. در پشت قصر خود؛ ناله ای شنید که می گفت خدایا: یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم می شود. سلطان گفت: چه می گویی؟ من یعقوبم و از پی تو آمده ام؛ بگو ماجرا چیست؟ آن مرد گفت: یکی از خواص تو که نامش را نمی دانم؛ شبها به خانه من می آید و به زور، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار می دهد. سلطان گفت: اکنون کجاست؟ مرد گفت: شاید رفته باشد. شاه گفت: هرگاه آمد، مرا خبر کن؛ و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت: هر زمان این مرد، مرا خواست؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم. تبلیغ 5000+ ساتوشی برای شما و 2500 ساتوشی برای دوستت🤩 دریافت جایزه  شب بعد؛ باز همان سرهنگ به خانه آن مرد بینوا رفت؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت. یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید؛ دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت. پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست؛ پس در دم سر به سجده نهاد. آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام. صاحبخانه گفت: پادشاهی چون تو؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟ شاه گفت: هر چه هست؛ بیاور. مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید. سلطان در جواب گفت: آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم. پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری مانع اجرای عدالت نشود. چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است. پس سجده شکر گذاشتم. اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم. اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام. گر به دولت برسی؛ مست نگردی؛ مردی گر به ذلت برسی؛ پست نگردی؛ مردی اهل عالم همه بازیچه دست هوسند گر تو بازیچه این دست نگردی، مردی.