🐍داستان آموزنده چوپان و مار
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ میگذاشت. ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽآمد، شیر را میخورد ﻭ سکهاﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ میانداخت.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «دیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور، ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش میکنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را.»
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم های خوب ❤️
نه خاطره اند نه تاریخ❤️
بلکه ❤️
حقیقت روزگارند ❤️
درست مثل خودت....❤️
❤️..تقدیم به شما عزیزان 🌺🌺🌺🌺🌹🌹🌹
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت3
💢سرگذشت زندگی لیموشیرین
منو آرش روی نیمکت نشستیم اولین بار بود باهم به دور از هیاهوی دانشگا پیش هم بودیم .یهو گرمی دستی رو روی دستمام حس کردم دستای آرش بود تا نیگاش کردم لبخندی به لب داشت اولین بار بود دستمو میگرفت و من با تمام وجود حس کردم عاشقشم .دیگه این بازی نبود واقعن عاشقش شده بودم
پا شدیمو قدم زنون تو پارک دست تو دست هم میرفتیم.حس اونو نمیدونستم یعنی باور نداشتم اینهمه دانشجوی دختر دنبالش بودن حتمن منو هم بازیچه قرار داده بود اما دوس داشتم باور کنم باور کنم که دوستم داره باور کنم عاشقمه
همش بهم میگفت زیباییه خیره کننده ای دارم همش بهم میگفت دختر خوشگل زیاد دیده اما من یه چیز دیگه ام :) اونروز تا یه دو سه ساعتی پیش هم بودیم خواست منو برسونه خونه که من اجازه ندادم
میترسیدم اگه خونه مونو ببینه رویاهای من دود میشه بره هوا .خونه به اون محقری با دردویوارای....!
اومدم خونه باز مامان خونه نبود یه حس عجیبی داشتم دیگه مثه قبل احساس حقارت نمیکردم دیگه فقرم واسم مهم نبود فقط این واسم مهم بود آرش رو دارم آرش تو زندیگم بود این بهترین خوشبختی واسم بود
صب زود واسم یه اس ام اس اومد از آرش:
"" هلوی پوست کنده ی من خواب دیگه بسه پاشو 😘 اگه بگم مال منی چی میشه دوست دارم تا آخر عمرم""
هر روز دنیا واسم قشنگتر میشد دوس داشتم رخت و خوابمم ببرم تو دانشگاه دیگه
شنبه اول صبح صوبونه نخورده رفتم دانشگاه ماشین آرشو دیدم پارک بود بهش زنگ زدم.گفت دانشگاس و دوس داره با فاطمه برم سر کلاسش.اما اونروز فاطمه نیومده بود :(
فقط تو حیاط دانشگاه دیدمش بعد اومدم خونه.ماه ها گذشت و یه سال شد /// منو آرش خیلی بهم وابسته بودیم .آرش پسر هیزی بود اما الحق از وقتی با من آشنا شده بود این عادت بدش رو کنار گذاشته بود.به نوبه از دانشجوهاش میشنیدم که دیگه اخلاق اون روزاشو نداره هیشکی از عشق بینمون خبردار نبود و کلهم اجمعین دانشجوهاش میگفتن حتمن نامزدی چیزی کرده که اینقدر سروسنگین شده
و من تو دلم کلی ذوق میکردم و تو خودم میگفتم بیچاره ها آرش مال منه فقط من
من یه روز نمیتونستم بدون آرش سر کنم اونم یه روز بدون من نمیتونست.خوشحال بودم عشقمون دوطرفه ست اینقدر بهم وابسته ایم. اما یه روز رفتیم تریا در حال خوردن بستی میوه ای بودم که آرش بهم گفت:
میخوام درباره زندگیت بیشتر بدونم .آشناییمون فکر میکنم در این حد کافیه .تو همون دختری هستی که تو رویاهام آرزوشو داشتم.زیبا جذاب و جسور ))))))))
حالا از خونواده ت بیشتر بگو .. کجا زندگی میکنید .پدرت چیکارس؟؟؟؟؟؟
( مادر آرش پزشک عمومی بود و پدرش متخصص قلب و عروق ...یه برادر داشت که اونم آمریکا فکر کنم مهندسی میخوند)
با این اوصاف چه جوری میتونسم به آرش بگم بابام چیکارس و مادرم نظافت چی !
مکث کردم بین راست و دروغ مونده بودم .آرش قصد زندگی باهامو داشت چه طور میتونستم بهش دروغ بگم اگه راستشم میگفتم امکان داشت به خاطر وضع خونوادم ولم کنه؟با این وابستگیمو علاقم بدون اون می مردم.
مونده بودم درمونده بهش چی بگم...
مستاصل گفتم:
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍ #چندراهبرایآرامش:
🔹در آوردن کفشها به کاهش فشار عصبی کمک میکند.
🔹هوای دریا ، آب شور و صدای امواج ، همگی باعث آرامش شدید میشوند ، پس حداقل سالی یکبار مسافرت به سواحل دریا را فراموش نکنید.
🔹دست کم روزی 15 دقیقه را در سکوت کامل بگذرانید و به نیازهای واقعی خود و نیز چیزهایی که دارید فکر کنید.
🔹آهسته غذا خوردن و جویدن ، باعث تجدید قوای فکری و احساس آرامش خواهد شد. یاد بگیرید حداقل نیم ساعت سر سفر بنشینید
🔹جلوی گریه خود را نگیرید وگاهی گریه کنید.
🔹وقتی احساس میکنید که سرتان پر از فکرهای جور و واجور است و جای خالی در آن نیست ، با قدم زدن ، آنها را پاک کنید.
🔹اگر نتوانید کسی را ببخشید ، افکار خشمگین تان شما را برای همیشه با این افراد مرتبط خواهد کرد. کارهای خیریه وشاد کردن دیگران ، باعث آرامش میشود.
🔹آرامش را از کودکان بیاموزید ، ببینید که چگونه در همان لحظهای که هستند ، زندگی می کنند و لذت می برند.
🔹از همان که هستید راضی باشید ، در این صورت احساس آرامش
بیشتری میکنید.
🔹هر چه اکسیژن بیشتری به شما برسد ، آرامتر خواهید شد ، خوب است در محل کار و زندگی خود گیاهی نگه دارید.
🔹مهم نیست که با شما مودبانه برخورد کنند یا نه ، برخورد مودبانهی شما باعث ایجاد آرامی و احساس خوبی در شما خواهد شد.
🔹سرعت حرکت شما با احساستان رابطهای مستقیم دارد ، آرام راه بروید و حرکات بدن خود را آرامتر کنید ، طولی نمی کشد که آرام خواهید شد. گاهی میتوانید برای رسیدن به آرامش ، دراز بکشید ، عضلات خود را شل کنید و به هیچ چیز فکر نکنید.
🔹 راحتی ، یکی از عناصر مهم آرامش است ، مثل دمای مناسب ، صندلی راحت و لباس غیر چسبان و کفش راحت
🔹هر چند وقت یک بار ساعتتان را باز کنید و خود را از فشار زمان نجات دهید.
🔹احساسات و مشکلات خود را به دیگران بگویید و آرامش بیشتری
احساس کنید.
🔹روزانه چند دقیقه به گفتگو با خدا بپردازید و از او بابت هرچیزی که دارید مخصوصا سلامتی، تشکر کنید. باز خورد این عادت را به زودی در زندگیتان میبینید
👌یکی از مهمترین مهارتها در آرام بودن ، فکر نکردن به مسایل کوچک است دومین مهارت کوچک شمردن تمام مسایل است
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ فوق العاده زیبا
تقدیم به شما دوستان 🌺🍃
حس آرامش یعنـی:
بدونیم خدایی داریم
که همیشه حواسش
به زندگیمون هست...
زندگی تون پراز یاد خدا 🌺🍃
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستان_واقعی #رزق_حلال
✨لوطی واقعی مرشد چلویی✨
✅یکی از فرزندان شیخ رجبعلی خیاط میگوید:
روزی مرحوم مرشد چلویی معروف، خدمت جناب شیخ رسید و از کسادی بازارش گله کرد و گفت: داداش! این چه وضعی است که ما گرفتار آن شدیم!!!!
قبلا وضع ما خیلی خوب بود، روزی سه چهار دیگ چلو میفروختیم و مشتریها فراوان بودند،
⛔️ اما یک باره اوضاع زیر و رو شده مشتریها یکی یکی پس رفتند، کارها از سکه افتاده، و اکنون روزی یک دیگ هم مصرف نمیشود ...!
✳️شیخ تأملی کرد و فرمود:
« تقصیر خودت است که مشتریها را رد میکنی »!
مرشد گفت: من کسی را رد نکردم، حتی از بچهها هم پذیرایی میکنم و نصف کباب به آنها میدهم.
✨شیخ فرمود:
« آن سید چه کسی بود که سه روز غذای نسیه خورده بود؛ بار آخر او را هل دادی و با تحقیر از در مغازه بیرون کردی؟!
🔴 گرفتار همان کار هستی!😔
مرشد سراسیمه از نزد شیخ بیرون آمد و شتابان در پی آن سید راه افتاد، او را یافت و از او پوزش خواست، 😍
و پس از آن تابلویی بر در مغازهاش نصب کرد و روی آن نوشت:
« نسیه داده میشود، حتی به شما،
وجه دستی به اندازه وسعمان پرداخت میشود »
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
هر کی دلتو شکست صداشو درنیار.......
ی روز دلش میشکنه صداش درمیاد.......
اینـــــــــــــــــــــــــــو آویزه گوشت کن...
بــــــــــــــا (دل) کســــــــــــــــــی بازی نکن
دست بـــــــــــــــــــــالای دست بسیـــــــــــــار است.....
از سرنوشت پرسیدم با آنکه با احساسم بازی کرد چه کنم؟ انگشت بر لبانم گذاشت و گفت :
بسپارش به ما که هیچ احدی از سرنوشت خویش خبر ندارد…….!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت 4
💢سرگذشت زندگی لیمو شیرین
مستاصل گفتم:
آرش چقدر منو دوس داری؟
خیلی ..خیلی عزیزم ..بیشتر از اونچیزی که فکرشو بکنی :)
آرش؟ خونواده....خونوادم چقدر واست مهمه؟
باتعجب بهم خیره شد و گفت : خیلی زیاد که نه ! اما خب باید بدونم همسر آینده م تو چه خونواده ای تربیت شده ! اصلا دوس دارم این پدرو مادر خوشبختو ببینم و تو دستشون بوسه بزنم واسه همچین گلی که نصیب من کردن :)))))))
کلی ذوق کردم.شنیدن این جملات از زبون کسی که عاشقش بودم برام کلی ارزش داشت
آرش؟
جانم؟
با گفتن " جانم "ش باز سست شدم، اگه واقعیت رو میفهمیدو منو ول میکرد میمردم.میمردم.واقعن میمردم
آرش... من خونواده ای معمولی دارم .پدر زحمت کش و مادر دلسوز
عذاب وجدان گرفته بودم.بغض کردم. آرش متوجه شد.بهم گفت آروم باشم و هیچی رو ازش پنهون نکنم
بغضم ترکید با گریه داد زدم
از فقر بیزارم.از بی پولی متنفرم.آرش من بچه ی فقیریم.بابام حقوق بخور نمیری داره مامانمم تو هتل نظافتچی
آرش من دختر این خونوادم آرش من تو این خونواده تربیت شدم آرش مثه سگ جون کندم تا دانشگا قبول شم آرزو مامان بابامو برآورده کنم لاقل من تو این جامعه کسی بشم
هق هق گریه میکردم آرشم مات و مبهوت نیگام کرد.ادامه دادم:
آرش نمیخوام از دستت بدم خیلی دوست دارم میفهمی ؟ اگه بی پولیه من واست مهم نباشه اگه به شغل پدرومادر زنت اهمیت نمیدی تا آخر عمرم قول میدم خوشبختت کنم
همین.من اینم. مطمئن باش اگه قصدمون دوستی بود هزار جور دروغ دلنگ بارت میکردمو میگفتم عجب دختر نازپروده ایم. انتخاب دیگه با توئه .همه چیز رو بی هیچ کم و کاستی گفتم چون دوست دارمو میخوام بات زندگی کنم.
آرش با انگشتای قشنگش اشکامو پاک کرد بعد از چند دقيقه سرشو گرفت اروم گفت :خونوادم؟ خونوادمو چیکار کنم ؟؟؟؟ دستامو گرفت بوس کرد اولین بوسه ای که از آرش میدیدم.. دستامو بوس کردو بهم گفت بهش فرصت بدم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کاری را با تمام #وجودت انجام بده
هر کاری رو با تمام وجودت انجام بده
وقتی میخندی از ته #دل بخند
وقتی #غذا میخوری با تمام وجود #حسش کن
وقتی #بازی میکنی با تمام وجود ازش لذت ببر
فرقی نمیکنه که چه کاری داری انجام میدی،
ولى #مهمه که از انجامش واقعاً لذت ببری
و کیف کنی و بهت حس خوب بده
و #حالت رو بیاره سر جاش
یادت باشه تو یکبار به دنیا اومدی پس
با تمام وجود حسش کن و ازش #لذت ببر ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
در بعضی طوفانهای زندگی،
کم کم یاد میگیری که نباید توقعی داشته باشی مگر از خودت.
متوجه میشوی, بعضی را هرچند نزدیک، اما نباید باور کرد،
متوجه میشوی روی بعضی هر چند صمیمی، اما نباید حساب کرد.
میفهمی بعضی را هر چند آشنا، اما نمیتوان شناخت.
و این اصلاً تلخ نیست، شکست نیست،
آگاه شدن نام دارد ممکن است در حین آگاه شدن درد بکشی،
این آگاهی دردناک است...
اما تلخ هرگز !!!
@#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
زندگی کردن،
نایاب ترین چیز در این دنیاست.
لذت ببر، نفس بکش، عاشق شو، شکست بخور، پیروز بشو، کارهای خارق العاده انجام بده،
وگرنه زنده بودن را که همه بلدند
و یکی از مهم ترین چیزی که باید تو زندگیمون یاد بگیریم :
بیخیال شدنه
زندگی کن ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستان
یه دختر و پسر تو جزیرهای زیبا زندگی میکردن. از بچگی باهم بزرگ شده بودن و عاشق هم بودن. دختره روحیه ماجراجویی داشته و عاشق این بوده که بیرون جزیره رو ببینه، اما خانوادش اجازه خروج از اون جزیره رو نمیدن.
تو یه روز شلوغ تو جزیره یه توریست به طور اتفاقی دختره رو میبینه و ظاهر زیبای دختر و لباس محلیش پسره رو جذب میکنه و ازش میخواد که جزیره رو بهش نشون بده.
بعد از یه پیاده روی طولانی توریسته خسته میشه و یجا میشینن به استراحت و شروع میکنه به درد و دل با دختره. دختره از توریسته میخواد که از دنیای بیرون جزیره براش تعریف کنه و بهش بگه که بیرون جزیره چه شکلیه. پسر با کلی ذوق تمام جاهایی که رفته رو برای دختر تعریف میکنه و دختر تمام مدت با دقت به حرفای پسره گوش میده و پیش خودش تصویر سازی میکنه که دنیای بیرون از جزیره چقدر قشنگه که یهو پسر توریست به دختر پیشنهاد میده اگه دوست داری بیا باهم دنیا رو بگردیم. بهش میگه من همیشه دنبال کسی بودم که مثل من دنبال ماجراجویی داشته باشه و بخواد کل دنیا رو سفر کنه. دختره به پسر توریست گفت که من نمیتونم از جزیره خارج بشم چون خانوادم اجازه نمیده. پسر توریست بهش گفت نیازی نیست بهشون بگی فقط با من بیا، اونا حتما درک میکنند.
برای دختر، جزیره حکم یه زندان بزرگ رو داشت و همیشه دوست داشت از اون جا بره بخاطر همین پیشنهاد پسر توریست رو قبول میکنه. یه شب پسر توریست به دختره میگه من امشب دارم از این جزیره میرم و خیلی خوشحالم که تو هم با من میای
دختر میره با پسری که از بچگی باهاش دوست بوده خداحافظی کنه فقط بخاطر این که دوست داشته یه نفر بدونه که قراره کجا بره...
وقتی بهش میگه پسر خیلی شوکه میشه و به دختر میگه چرا داری میری؟ دختره به پسر میگه من میخوام بیرون از اینجا رو ببینم دیگه نمیتونم تحمل کنم این جزیره رو برام مثل یه زندان شده و الان بهترین فرصته و من آدم مناسبش رو پیدا کردم.
پسر بخاطر علاقه زیادی که به دختر داشته نمیره به کسی بگه. فقط دوست داشته که دختره خوشحال باشه و خوشبخت بشه بخاطر همین فقط به دختره میگه یه درخواست ازت دارم، امشب بیا همو ببینیم. دختره میپرسه کجا؟ پسره میگه بیا امشب زیر بزرگ ترین درخت نخل داخل ساحل اونجا منتطرتم.
شب میشه و دختر میره که پسر رو ببینه. پسر رو در حال درست کردن آتیش میبینه و کنارش میشینه. پسر ازش میخواد که با هم برقصن و در همین حین دختر ازش میپرسه چرا گفتی بیام اینجا؟ پسره به دختر میگه من هیچ وقت فکر نمیکردم از این جزیره بری. فکر میکردم همیشه پیشم میمونی. تو بین همه تکراری بودن جزیره برای من تازه بودی. دختره چشماش پر از اشک میشه. پسره به دختره میگه چرا الان بهم میگی اینا رو؟ پسره به دختره میگه من فکر میکردم همیشه وقت دارم.
دختره با توریسته میره و اون شب پسر خودکشی میکنه.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh