فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کاری را با تمام #وجودت انجام بده
هر کاری رو با تمام وجودت انجام بده
وقتی میخندی از ته #دل بخند
وقتی #غذا میخوری با تمام وجود #حسش کن
وقتی #بازی میکنی با تمام وجود ازش لذت ببر
فرقی نمیکنه که چه کاری داری انجام میدی،
ولى #مهمه که از انجامش واقعاً لذت ببری
و کیف کنی و بهت حس خوب بده
و #حالت رو بیاره سر جاش
یادت باشه تو یکبار به دنیا اومدی پس
با تمام وجود حسش کن و ازش #لذت ببر ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
در بعضی طوفانهای زندگی،
کم کم یاد میگیری که نباید توقعی داشته باشی مگر از خودت.
متوجه میشوی, بعضی را هرچند نزدیک، اما نباید باور کرد،
متوجه میشوی روی بعضی هر چند صمیمی، اما نباید حساب کرد.
میفهمی بعضی را هر چند آشنا، اما نمیتوان شناخت.
و این اصلاً تلخ نیست، شکست نیست،
آگاه شدن نام دارد ممکن است در حین آگاه شدن درد بکشی،
این آگاهی دردناک است...
اما تلخ هرگز !!!
@#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
زندگی کردن،
نایاب ترین چیز در این دنیاست.
لذت ببر، نفس بکش، عاشق شو، شکست بخور، پیروز بشو، کارهای خارق العاده انجام بده،
وگرنه زنده بودن را که همه بلدند
و یکی از مهم ترین چیزی که باید تو زندگیمون یاد بگیریم :
بیخیال شدنه
زندگی کن ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستان
یه دختر و پسر تو جزیرهای زیبا زندگی میکردن. از بچگی باهم بزرگ شده بودن و عاشق هم بودن. دختره روحیه ماجراجویی داشته و عاشق این بوده که بیرون جزیره رو ببینه، اما خانوادش اجازه خروج از اون جزیره رو نمیدن.
تو یه روز شلوغ تو جزیره یه توریست به طور اتفاقی دختره رو میبینه و ظاهر زیبای دختر و لباس محلیش پسره رو جذب میکنه و ازش میخواد که جزیره رو بهش نشون بده.
بعد از یه پیاده روی طولانی توریسته خسته میشه و یجا میشینن به استراحت و شروع میکنه به درد و دل با دختره. دختره از توریسته میخواد که از دنیای بیرون جزیره براش تعریف کنه و بهش بگه که بیرون جزیره چه شکلیه. پسر با کلی ذوق تمام جاهایی که رفته رو برای دختر تعریف میکنه و دختر تمام مدت با دقت به حرفای پسره گوش میده و پیش خودش تصویر سازی میکنه که دنیای بیرون از جزیره چقدر قشنگه که یهو پسر توریست به دختر پیشنهاد میده اگه دوست داری بیا باهم دنیا رو بگردیم. بهش میگه من همیشه دنبال کسی بودم که مثل من دنبال ماجراجویی داشته باشه و بخواد کل دنیا رو سفر کنه. دختره به پسر توریست گفت که من نمیتونم از جزیره خارج بشم چون خانوادم اجازه نمیده. پسر توریست بهش گفت نیازی نیست بهشون بگی فقط با من بیا، اونا حتما درک میکنند.
برای دختر، جزیره حکم یه زندان بزرگ رو داشت و همیشه دوست داشت از اون جا بره بخاطر همین پیشنهاد پسر توریست رو قبول میکنه. یه شب پسر توریست به دختره میگه من امشب دارم از این جزیره میرم و خیلی خوشحالم که تو هم با من میای
دختر میره با پسری که از بچگی باهاش دوست بوده خداحافظی کنه فقط بخاطر این که دوست داشته یه نفر بدونه که قراره کجا بره...
وقتی بهش میگه پسر خیلی شوکه میشه و به دختر میگه چرا داری میری؟ دختره به پسر میگه من میخوام بیرون از اینجا رو ببینم دیگه نمیتونم تحمل کنم این جزیره رو برام مثل یه زندان شده و الان بهترین فرصته و من آدم مناسبش رو پیدا کردم.
پسر بخاطر علاقه زیادی که به دختر داشته نمیره به کسی بگه. فقط دوست داشته که دختره خوشحال باشه و خوشبخت بشه بخاطر همین فقط به دختره میگه یه درخواست ازت دارم، امشب بیا همو ببینیم. دختره میپرسه کجا؟ پسره میگه بیا امشب زیر بزرگ ترین درخت نخل داخل ساحل اونجا منتطرتم.
شب میشه و دختر میره که پسر رو ببینه. پسر رو در حال درست کردن آتیش میبینه و کنارش میشینه. پسر ازش میخواد که با هم برقصن و در همین حین دختر ازش میپرسه چرا گفتی بیام اینجا؟ پسره به دختر میگه من هیچ وقت فکر نمیکردم از این جزیره بری. فکر میکردم همیشه پیشم میمونی. تو بین همه تکراری بودن جزیره برای من تازه بودی. دختره چشماش پر از اشک میشه. پسره به دختره میگه چرا الان بهم میگی اینا رو؟ پسره به دختره میگه من فکر میکردم همیشه وقت دارم.
دختره با توریسته میره و اون شب پسر خودکشی میکنه.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#آرامبخش
#ایمان چیزی نیست که تو بتوانی آن را ببینی یا لمس کنی!
ایمان را باید در قلبت احساس کنی ...
وقتی دیگران ناامید شدهاند
ایمان تو را به تلاش و تقلا وا میدارد
ایمان به تو انگیزه خوب بودن و خوب زیستن میدهد
ایمان تو را در مقابله با سختیها قوی میکند.
ایمان برای تو آرامش میآورد
ایمان برای تو راه میگشاید،
حتی اگر امروز هیچ راهی نبیــنی
ایمان به تو قدرت پرواز میدهد
حتی اگر که خسته یا زخمی شدهای ...
ایمان همان چیزیــست که تو به آن نیاز داری،
درست به اندازه نفس کشیدنهایت...
حواست هست؟؟
لطفاً بگذار کنار دلشورهها و نگرانیهای همیشگی را
و ایمان را جایگزین ترسها کن ...
خدا هنوز هست
تو هنوز نفس میکشی
و زندگی هنوز جریان دارد ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#حکایت_های_پند_آموز
🔻فضل و بخشش...
🔹امام سجاد (ع) فرمود روز قیامت که مردم در صحرای قیامت جمع می شوند، منادی ندا می کند کجایند اهل فضل؟
جماعتی بر می خیزند.
خطاب می شود به سوی بهشت بروید.
🔸ملائکه به آنها می رسند و می گویند شما کیستید، کجا می روید؟
می گویند ما اهل فضل هستیم و رو به بهشت می رویم.
ملائکه می گویند فضل شما در دنیا چه بود؟
🔹می گویند ما کسانی هستیم که هرگاه به ما ظلم می کردند، آنها را عفو می کردیم و از آنها در می گذشتیم.
🔸ملائکه به آنها می گویند داخل بهشت شوید.
همین قدر در شرافت و فضیلت این صفت بس که از نیکوترین صفات پروردگار است.
📚داستان هایی از خدا، نوشته احمد میرخلف زاده و قاسم میرخلف زاده،
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت 5
💢سرگذشت زندگی لیموشیرین
آرش رفت... رفت تا فكر كنه رفت تا با خودش و خونوادش كنار بياد
اومدم خونه.مثل هميشه تنها بودم .. نشستم يه دل سير گريه كردم .. گريه كردم نفسم بالا نميومد حس ميكردم دارم خفه ميشم لعنت فرستادم به پدرومادرم كه در اوج بدبختيشون منم بدبخت كردن
اس ام اس دادم واسه آرش كه من بي تو ميميرم .. آرش توروخدا برگرد پيشم .. آرش خوشبختت ميكنم .. از حال رفتم
بيدار شدم هيچ اس ام اس از آرش نداشتم دوباره گريه و گريه و گريه
مامان اومد خسته و هلاك. حوصله ی اونو نداشتم. گفت كتفم درد ميكنه با بی تفاوتی گفتم خلايق هر چه لايق :(((((
صبح با صداي اس ام اس پريدم . خودش بود آرشم .. عشقم نفسم زندگيم
بازم قربون صدقه ام رفت بازم بهم سلام و صبح بخير گفته بود گوشي رو بوسيدمو رخت خوابامو جمع كردم يه ماچ گنده از مادري كه ديشب تا صبح از كتف درد نخوابيده بود كردم :)) مامان گيج شده بود گيجه گيج
با بودن آرش من با نداشته هام همه چیز داشتم
دو روز بعد با هم وعده گذاشتیم همو ببینیم. اون روز سر از خود نمیشناختم ..
آرش خوشتیپم٬ کسی که با نفساش نفس میکشیدم دیدمش پریدم بغلش کردم .. مهم نبود واسم که مردم چی میگن یا صاف وسط خیابون وایساده بودیم واسه من فقط آرشم مهم بود فقط و فقط اون
آرش گفت بهتره به پدرومادرش چیزی نگه و یه روز قرار بذاره مادرش منو ببینه. قبول کردمو به آرش قسم دادم به عشق پاکمون که نهایت تلاشش رو بکنه واسه رسیدن بهم
با آرش رفتیم خرید. دیگه با آرش راحت بودم دیگه نیازی نبود به دروغ گفتن از اینکه فلان چیزو دارم... حالا آرش میدونست من هیچم .. همه رویاهاش با من نابود شد فقط زیباییم واسش مونده بود همینو بس !
مانتو روسری کیف کفش مقداری لوازم آرایش ولی آرش تاکید کرد خودم باشم خود ِخودم ! نمیخواست از خودم بوم نقاشی درست کنم میگفت تو نقاشی شده ی خدادادی هستی :)))))) با گفتن کلمه به کلمه این حرفا من جون ِتازه ای میگرفتم.
فردا شد و من قرار بود مادر عشقم رو ببینم ... دستام یخ کرده بود .. آب دهنم خشکیده بود .... مانتو یاسی و روسری رو پوشیدم مقداری رژ زدمو بنا به سفارش عشقم خیلی ساده اما شیک رفتم
داخل یک هتل قرار گذاشته بودیم که قبلاْ با آرش رفتیم من همه چیزو یاد گرفتمو دیدم .. اخه من تابه حال تو عمرم یه کافی شاپ ساده رو نرفته بودم چه برسه به این جور جاها !!!!!
آرش و مامانش زودتر رسیده بودن .. انصافاْ مادر شیکی داشت به عشقم میخورد پسر همچین مادری باشه .. وقتی داشتم بهشون نزدیک میشدم با مادر خودم قیاس کردم غمی قلمبه خورد تو فرق سرم.. مامان پینه بسته ی من کجا و این مامان ناخن کاشته شده کجا !!
مامان من از هفت فرسنگی بوی وایتکس و تمیز کننده میده این خانوم از چهل فرسنگی بوی ادکلنی خدا تومنی !!!!
باختم
همون آن خودمو باختم .. اما دلمم باخته بودم :(( تفاوتا رو قبول داشتم ولی منم حق داشتم حق داشتم عاشق بشم حق داشتم آرشمو بخوام به خدا حق داشتم
کی کی جواب این اشکامو میده ؟؟؟ کی مسئوله ؟؟؟ مگه من چیم از بقیه کمتر بود؟؟؟ مگه من آدم نبودم ؟؟؟؟ بابا منم ادمم گوشت استخون پوستم ... از فقیرررررررررر بودن بیزارم بیزار ...
خسته ام .. خیلی خسته ..
زندگیم پر از غصه ... کمرم شکست .. تو اوج جوونی..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚 نجات از مرگ فقط بخاطر یک خداحافظی!
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد، ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهايی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ،ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد. ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : « ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ،
ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با ﻣن ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽ کنی ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💧 #ابراهیم_مجاب
💎ﺍﺯ ﺗﻞ ﺯﯾﻨﺒﯿﻪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ
ﻣﯽﺷﻮﯼ ﺍﻭﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﻗﺒﺮ " ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ " ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﮐﻨﯽ .
ﺍﻣﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ ﮐﻴﺴﺖ؟
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ،
ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ (ﺑﻪ
ﻧﻮﺑﺖ) ﺑﺮﺩﻭﺵ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ؛ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺍﺫﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﺪ .
ﯾﮏ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﺮﺩ، ﺩﺭ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ
ﺑﻪ
ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ
ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﺎ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﻮﻻ ﻭ ﺁﻗﺎﻳﻢ
ﺍﻣﺎﻡﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﺒﺮ
ﻭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﮐﻤﺮ ﺭﻧﺞ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﻣﺎﺩﺭ
ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ
ﺩﺭﺩ
ﺑﻪ ﻧﺠﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ :
ﺁﻗﺎ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﺁﯾﺎ ﺍﻳﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﺣﻤﺎﺕ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟
ﺁﯾﺎ ... ؟
ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﯿﺰ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺦ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ
ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍﺯ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ :
" ﺍﻟﻬﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﯾﻦ ﺯﺣﻤﺖ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﺪ ﻣﺎﺩﺭ"
ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﻀﺠﻊ
ﺷﺮﯾﻒ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻝ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻬﻤﺎ ﻣﯽ ﮔﻮید:
" ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ ﺍﺑﺎ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ "
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ
ﺷﻨﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺿﺮﯾﺢ ﻣﻄﻬﺮ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺑﺲ ﺩﻝ ﻧﻮﺍﺯ ﭘﺎﺳﺦ
ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ:
" ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﯾﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ "
ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺑﺮﺧﯽ ﻋﻠﻤﺎ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ
ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺳﻼﻡ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ
ﺍﻣﺎﻡ
ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ . ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ (ﯾﻌﻨﯽ
ﺍﺟﺎﺑﺖﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺳﻮﯼ آﻗﺎ) ﻧﺎﻣﻴﺪﻧﺪ .
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ، ﺑﻪ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ
ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﻓﻌﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻳﻨﮏ ﻫﺮﮐﺲ
ﺍﺯ
ﺗﻞ ﺯﯾﻨﺒﯿﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﻮﺩ، ﻻﺟﺮﻡ ۲ ﺑﺎﺭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺭﺕ
ﺧﻮﺍﻫﺪﮐﺮﺩ
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﺋﻤﻪ ﻣﻌﺼﻮﻣﯿﻦ ﻋﻠﯿﻬﻢ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﯿﺮﯾﺪ، ﺍﺩﺏ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ( ﺯﻧﺪﻩ ﯾﺎ ﻣﺘﻮﻓﯽ ) ﺭﺍ
ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﻴﺪ .
ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻭ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺑﺨﯿﺮﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺍﻣﻮﻥ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻗﯿﺪ
ﺣﯿﺎﺕ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺎﺩﯼ ﺭﻭﺣﺸﻮﻥ ﺻﻠﻮﺍﺕ
#مذهبی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستان_کوتاه
✍روزی مردی از کنار جنگلی می گذشت مرد دیگری را دید که با اره ای کند به سختی مشغول بریدن شاخه های درختان است .پرسید ای مرد چرا اره ات را تیز نمی کنی تا سریعتر شاخه ها را ببری . مرد گفت وقت ندارم باید هیزم ها را تحویل دهم کارم خیلی زیاد است و حتی گاه شب ها هم کار میکنم تا سفارش ها را به موقع برسانم .
دیگر وقتی برای تیز کردن اره نمی ماند .مرد داستان ما اگر گاهی می ایستاد و وقتی برای تیز کردن اره می گذاشت شاید دیگر با کمبود وقت مواجه نمی شد چون بدون شک با اره کند نمی توان سریع و موثر کار کرد .
حکایت بیشتر ما انسانها نیز همین است .باید اندکی تامل کنیم . گاه ذهن ما بسیار درگیر کار یا تحصیل است و ما با فشار زیاد سعی در پیش کشیدن خود داریم .گاه باید بایستیم و به درون خود رسیدگی کنیم و اره ذهن و روح خود را تیز کنیم زندگی ترکیبی است از تناقض هاست.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
««چقدر حرف تو این عکسه »»
اگر مردم بدانند که شاید فردا وجود نداشته باشند امروز چه کارهایی انجام می دهند؟
اگه میخوای ورزش کنی و رژیم بگیری همین حالا شروع کن
اگه میخوای به عشقت یا همسرت بگی که چقدر دوسش داری و قدرِ حضورش و میدونی همین الان بگو
اگه میخوای از پدر و مادرت به خاطر زحمت هایی که واست کشیدن تشکر کنی و دستشون رو ببوسی همین الان اینکار و بکن
اگه میخوای به خواهر یا برادرت بگی چقدر از داشتنش خوشحالی همین الان بگو و و و
قدرِ لحظه به لحظه ی زندگی رو بدونیم رفقا
واقعا هیچکس از فردای خودش خبر نداره
الهی عمری طولانی و باعزت داشته باشین و به همه آرزوهای خوووب و قشنگتون برسین🙏
💢قسمت6
💢سرگذشت زندگی لیمو شیرین
مادر آرش و خودش جلوم ایستادن.. با همون دست یخ کرده به مادر آرش دست دادم و سلام دادم. مادرش سرتاپامو برانداز کردو لبخندی صورتش رو پر کرد.
رو به آرش کردو گفت : الحق که سلیقه ت به مادرت رفته.. خوشم اومد از سلیقه و انتخابت .. رو به من کردو گفت : مرحبا که عروس بودن در فامیل فلانی ِبزرگ برازندته
گفت یکمی از خودم بگم .. گفتم دانشجوی فلان جا هستم و در حال حاضر لیسانسه بیکار ! میگفت باید ادامه بدم تا دیگه هیچ چیزی کم نداشته باشم. بعد رفت سراغ چیزی که نباید میرفت !
خونواده َم
تحصیلات مادرو پدرم !! شغلشون !! محل زندگیم !!! اصالتم !!!
چی میگفتم ؟! صُم وبکم شده بودم ! بغضیدم ! آرش نجاتم دادم حرف تو حرف اورد و قضیه فیسله پیدا کرد البته فعلاْ
مادرش گفت هرچه زوتر میخواد این وصلت صورت بگیره و با خنده اضافه کرد مبادا مرغ از قفس بپره !
منو تا جایی که با آرش هماهنگ کرده بودیم رسوندن و رفتن ... دوباره اون بغض لعنتی اومد تو گلوم خونه کرد .. اَه متنفر بودم از گریه و بغض
رسیدم خونه رفتیم زیر دوش و گریه کردم با صدای بلند ...
آرش بهم زنگ زده بود .. بهش زنگ زدم .. گفت : ایشالا امیدی هست عزیزم . گویا مادرش یه ساعته همه جا رو پر کرده بود .. میگفت عجیب مهرت افتاده تو دلش و پسندت کرده .. میگفت صبر کنیم به مرور با واقیعت روبه روش کنیم !
گفتم آرش: امیدی هست ؟؟!
تا خدا هست هیچ ناامیدی نیست ..
خنیدیم .. ذوق کردم .. الهی به امید تو ...
باز گفتم : آرشم ما خیلی با هم تفاوت داریم مادر ِمن ... نذاشت ادامه بدم .. گفت واسه ی مادرم مهم توئی که پسندیده و کل فامیل رو پر کرده
آرش می خندید ُمیگفت مادرم جوری مهرت افتاده تو دلش که میگه همین فردا بریم . زودی قرار مدارای عقد رو بذاریم .. صبر کن ایشالا درست میشه ..
گوشی رو قطع کردم رفتم جلوی آینه موهامو شونه بزن به چشمای قرمز شده و بینی پف کردم نیگایی کردم و با خنده گفتم :
امـیـدی هـسـت
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh