eitaa logo
داستان های آموزنده
67.4هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 به نام یاور ایمان آورندگان 🇮🇷امروز چهارشنبه 13/ دی/ 1402 20/جمادی الثانی/ 1445 03/ژانویه /2024 💖عالم تمام غـرق 🌹تـمـنای فاطمه سـت 💖اصلا دلیل خلق، 🌹تماشای فاطمه ست 💖باشد به زیر سایه ی مهرش 🌹تمام خلق 💖هـر ذره ای کـه زیر قدمـهـای 🌹فاطمه ست 💖میلاد دختر نبوت 🌹همسر ولایت ❣️مادر امامت 🌹 مبارک باد🌹 🍃 سلام صبحتون معطر به نام خدا🌷 دلتون مالامال از شادیها💞 💠ذکر امروز "یا حی و یا قیوم" اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ❤إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ 🍃 فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ 💖 إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ ❤ما تو را کوثر بخشیدیم 🍃پس تو هم برای خدا به نماز و قربانی بپرداز 💖که محققا دشمن بدگوی تو مقطوع النسل است 👈"سوره کوثر آیه های ۱؛۲؛۳ " 🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن 🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن 🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن 💞 التماس دعا💞 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫روز-خوب_را_من_میسازم👌 امروز زیباترین روز خداست❤️ یک بغل لبخند و حالِ خوب ، بر می دارم و به استقبالِ اتفاقاتِ خوبِ امروزم می روم ، و شک ندارم که همه چیز ، خوب پیش می رود ؛ چون من اینطور خواسته ام ! به دیروز و اتفاقاتش فکر نمی کنم ، هرچه بود گذشت و تمام شد ، اما زندگی ادامه دارد و من این ادامه را قربانیِ گذشته های تمام شده و دیروزهای از دست رفته نخواهم کرد !😍 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
به اندازه تک تک گلبرگ های دنیا برایتان شادمانی آرزو می کنم حالِ خوب نصیب دلهای مهربان شما •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌹 مرحوم حامد به نقل از شیخ رجبعلی خیاط می‌فرمود: شخصی در مجالس سیدالشهدا علیه‌السلام خدمت می‌کرد و زیر لب این شعر را می خواند: «حسین دارم چه غم دارم؟!» شیخ رجبعلی با دیدن این شخص در دل میگوید : (خوش به حال این شخص) سید الشهدا به این شخص تفضل خواهد کرد و او را از هم‌ها و غم‌های قیامت نجات خواهد داد. پس از مدتی جناب شیخ رجبعلی شب در خواب دید که محشر به پا شده و امام حسین به حساب مردم رسیدگی می‌کند و آن شخص هم در ابتدای صف، نزدیک حضرت قرار دارد. شیخ رجبعلی می‌گفت: در دل (خطاب به آن شخص) با خود گفتم: امروز روز توست؛ گوارایت باد! ناگهان دیدم که امام حسین به فرشته‌ای امر فرمود که آن مرد را به انتهای صف بیندازد؛ در آن هنگام حضرت نگاهی به من کرد و با ناراحتی فرمود: شیخ رجبعلی! ما رئیس دزدها نیستیم! از سخن حضرت تعجب کردم و پس از بیداری جستجو کردم که شغل آن مرد چیست و فهمیدم که عامل توزیع شکر است و شکر را به جای این که با قیمت دولتی به مردم بدهد، آزاد می فروشد. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
👌داستان عبرت انگیز 🌺 ✍حق، حق است ... امام جماعت یکی از مساجد لندن تعریف می کرد : ⬅به یکی از مساجد داخل شهر لندن منتقل شدم که کمی از محل زندگی ام دور بود... هر روز با اتوبوس از مسجدم به خانه برمی گشتم... هفته ای می شد که این مسیر را با اتوبوس طی می کردم که یک روز حادثه ی نه چندان مهمی برایم رخ داد… سوار اتوبوس شدم و پول کرایه را به راننده دادم و او هم بقیه اش را به‌ من پس داد، وقتی روی صندلی ام نشستم متوجه شدم راننده 20 پِنی بیشتر پس داده است با خودم گفتم باید این مبلغ را به راننده پس بدهم، اما از یک طرف این مقدار مبلغ را چندان مهم نمی دانستم و با خودم می گفتم این چندان مبلغی نیست که لازم باشد پسش بدهم!⁉️⁉️ همین طور داشتم با خودم یکی به دو می کردم، تا اینکه تصمیم گرفتم بقیه آن پول را پس بدهم چون بالاخره حق، حق است… هنگام پیاده شدن مبلغ اضافی را به راننده دادم و گفتم: ببخشید شما این 20 پنی را اشتباهی اضافی دادید. راننده تبسمی کرد و گفت: ⬅ببخشید شما همان امام جماعت جدیدی نیستید که تازه به این منطقه آمده‌اید؟ من مدتی است که دارم درباره اسلام فکر می‌کنم، و این مبلغ را هم عمدا به شما اضافی دادم تا ببینم رفتار یک مسلمان در چنین موقعیتی چگونه خواهد بود؟!!! آن امام جماعت مسجد می گوید: وقتی از اتوبوس پیاده شدم حس کردم پاهایم توانایی نگه داشتن من را ندارند. به نزدیکترین تیر چراغ آن خیابان تکیه دادم… 🌹🌹اشکهایم بی اراده سرازیر بودند… نگاهی به آسمان انداختم و گفتم: خدایا! نزدیک بودم دینم را به 20 پِنی بفروشم!!! چنان زندگی کن که.......👇 کسانی که تو را می‌شناسند، اما خدا را نمی‌شناسند، به واسطه آشنایی با تو، با خدا آشنا شوند...🙏 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
مردی مادر پیری داشت که همیشه از دست مادرش می‌نالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی و راه رفتن ضعف داشت. مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چاره‌ای به او نشان دهد. شیخ به او گفت: مادر توست و مراقبت از او وظیفه توست، او تو را بزرگ کرده و از تو مراقبت کرده. الان وظیفه توست که از او مراقبت کنی. مرد گفت: ده‌ها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیده‌ام، هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از آن برایش کرده‌ام و دیگر نمی‌توانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم. شیخ بعد از شنیدن سخنان فرزند مدعی به او گفت: تفاوتی مهم بین مراقبت‌ کردن تو و مراقبت کردن مادرت وجود دارد و آن این است که مادرت تو را برای ادامه زندگی بزرگ و مراقبت کرده و تو از او مراقبت می‌کنی به امید روزی که بمیرد. پس تا عمر داری هر کاری برایش کنی نمی‌توانی زحمات او را جبران کنی. قدر پدر و مادرمان را تا زنده هستند بدانیم و از آنها با حس محبت نگهداری کنیم نه با حس اجبار. راستی! اگر آنها زنده هستند همین الان فرصت خوبی است که حتی با یک تماس هم که شده جویای احوال آنها شویم. و اگر از دنیا رفته‌اند در روز پنجشنبه با خواندن فاتحه و صلوات نثار ارواح طیبه شهدا و صالحین بلاخص اموات خودمون آنها را از خودمون دلشاد کنیم. 🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
عرشیان یکسره تکبیر زنان آمده‌اند خیلِ خوبان بهشت خنده کنان آمده‌اند بوی یاس است و صدایی که فقط می‌گوید مادرِ آل محمد به جهان آمده‌اند (س)💫💞 🎉💫💞 🎉💫💞 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
12.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 (س) 💐بارون محبت سوره‌ی کوثری 💐همه میدونن زندگی حیدری 🎙 👏 👌فوق زیبا •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت48 💢سرگذشت زندگی لیموشیرین اخمامو بیشتر کشیدم توهم گفتم : مودب باشید ! یه نگاهش به برگه ها بود صد نگاهش به من !! پرسید کارم به کجا رسیده ؟ کی بیاد شیرینی بخوره ! با لج گفتم ایشالا به زودی .. حتماْ واستون کارت دعوت میفرستم !!! خندید گفت : خوش خیال نباشم ٬ کسایی مثه اون ُ آرش فقط منو واسه ... میخوان ُ بس ! از حرفای علنی ُ بی حجب ُحیاش حالم بهم میخورد پاشدم بیام بیرون اومد طرفم .. دستمو به زور گرفت ُ گفت محاله دست رو چیزی یا کسی بذاره بهش نرسه !  گفت بخوای نخوای من مال اون میشم ... از اون قربون صدقای چندش آور بهم میکرد ُ بعد میخواست ببوستم که خودمو کشیدم کنار ! گفت چه بخوام چه نخوام من ماله اونم ... گفتم حاضر بمیرم اما با توی بی حیا نباشم .. گفتم همه چیز رو به بابام میگمو منت توی ِعوضی رو نمیکشم ! گفتم از امشب حساب کتابای منو بکنه که از امشب استعفا میدم ! گفتم حق ُحقوقم ُ آماده کنه فردا صبح بابام میاد بگیره ... اومدم بیرون بــــــازم با چشم گریون ! نمیدونستم من چه رفتاری نشون داده بودم که به خودش اجازه داده بود اینجوری باهام رفتار کنه ! عین همونا ٬ همونایی که بابای آرش گفت که هستم !! حالم خیلی خیلی خراب بود ... sms دادم به آرش .. بهش یادآوری کردم عاشقشم .. دوسش دارم تا حد مرگم ... آرش با اینکه میدونس اینقدر بهش علاقه دارم اما یه بارم به خودش اجازه نداده بود اینجوری بهم توهین کنه ! یه بازم صورتمو بوس نکرده بود ! اما اینه عوضی اونقدر جسارت داشت که ..... رفتم خونه با چشم قرمز شده ! به بابا همه چیز ُ گفتم !! دیگه رو ٬رو گذاشتم کنار گفتم اگه یه ذره دیگه اونجا بمونم حتمنی یه بلا ملایی سرم میاره ... بابا گفت نکنه دارم داستان سرهم میکنم واسه خاطر اینکه با آرش اینجوری رفتار کرده ! حالم خراب بود با این حرف بابا خرابترم شد .. گفتم اگه بعد از این همه سال دخترتون رو نشناخته باشید که دیگه هیچی !!!  مامان گفت آخه بهش نمیاد اینحور اخلاقایی داشته باشه !! جوون ۱۸ ساله که نیس سنی ازش گذشته .. گفتم اتفاقاْ باید از این سن گذشته ها ترسید ! مامان گفت والا ما چند سال اونجا کار میکردیم غیر از خوبی از این آقا چیزی ندیدم !  واااااااای که با حرفاشون میخواستم خودمو بکشم .. داد زدم من دیگه برنمی گردم سرکارم ! اگه شما پای بیچاره شدن ِمن نشستید من نمیخوام بیچاره بشم ...  رفتم تو اتاق .. وقتی حرفمو مامان بابایی که بزرگم کردن نمیفهمیدن کی میفهمید ؟!!! چقدر یه آدم میتونه بیچاره باشه ؟ بدبخت باشه ؟؟ بابام آرش رو میگفت میخواد ازت سوءاستفاده کنه اما سوءاستفاده ی مجید ُ قبول نداشت ... فردا صبحش قرار شد بابا بره سراغ مجیدُ از همه چیز سر دربیاره ... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
"اجر بوسیدن پدر و مادر" مردی به حضور پیامبر اکرم (ص) رسید و پرسید: «ای رسول خدا! من سوگند خورده ام که آستانه ی در بهشت را ببوسم، اکنون چه کنم؟» پیامبر(ص) فرمودند: پای مادر و پیشانی پدرت را ببوس، یعنی اگر چنین کنی، به آرزوی خود در مورد بوسیدن آستانه ی در بهشت می رسی او پرسید: اگر پدر و مادرم مرده باشند، چه کنم؟ پیامبر(ص) فرمودند: آنها را ببوس... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو با شرافتي اگر…. آبروي ديگران را مانند آبروي خودت محترم بداني…. تو آزادي، اگر…. خودت را کنترل کني، نه ديگران را…. تو مهرباني، اگر…. وقتي ديگران مرتکب اشتباهي ميشوند، آنها را ببخشي…. تو شادي، اگر…. گلي را ببيني و بخاطر زيباييش خدا را شکر کني…. تو ثروتمندي، اگر…. بيش از آنچه نياز داري نداشته باشي…. و دوست داشتني هستي، اگر…. دردهايت تو را از ديدن دردهاي ديگران کور نکرده باشد…. “ اگر چنين است…. به بزرگيت افتخار کن... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت49 💢سرگذشت زندگی لیموشیرین صبح بابا رفت .. دل تو دلم نبود چی میشه ! آرشم نزدیکای ۱۰ بود بهم زنگ زد از اینکه نرفتم سرکار تعجب کرد ..  دوس نداشتم موضوع رو واسش باز کنم .. گفتم دیگه نمیرم ٬ علتش هم رفتارای همه س که بهم میکنن ! باهم حرفیدم ُ دنبال راه چاره گشتیم واسه رضایت گرفتن از بابا ! به آرش گفتم نهایتاْ اگه اجازه نداد خودم میرم دادگاه رضایت میگیرم ! آرش گفت به هیج عنوان اینکار رو نکنم ٬ اینکه همه ی پلای پشت سرمون رو خراب نکنیم ! اینکه احترام خونوادم ُ داشته باشم ُ به بابام پشت نکنم ...  گفتم :آرش من بدون ِتو هیچم ! بدون تو میمیرم .. هر روز که میگذره بیشتر از روز قبل میخوامت گفت صبر کنم توکل داشته باشم همه چیز حله  بابا نزدیکای ظهر اومد ٬ منو مامان منتظر بودیم یه چیزی بگه .. هیچی نگفت ! به مامان گفت یه چیزی بیار بخوریم .. ماهم جرأت ِحرف زدن باهاش رو نداشتیم .. بابا روز به روز بدخلق تر میشد مامان علتش رو فروش خونه میدونست !  میگفت تنها سرمایه ش تو این چند سال ِکار کردن٬ این خونه بود که مفت مفت از دستش داد ... چند ساعت بعد وقتی دیدم بابا زیادی ساکته خودم ازش با تکون لرزه پرسیدم چی شد ؟؟؟ حقوق ِاین مدّتم ُ گرفتید ؟؟؟ یه نگاهی بهم کرد ! حرف نزد  سرش رو به علامت آره تکون داد ... کلافه بودم بفهمم مجید چی به بابا گفته که اینقدر ساکت ُ آرومه ؟!؟! بابا بالش رو گذاشت زیر سرش ُخوابید . هم من ُهم مامان رو تو خماری نگه داشت ! حوصله خونه رو نداشتم بابا هم خوابه خواب بود انگاری چند سال بوده قحطی خواب داشته .. به مامان گفتم تا یه جایی میرم این خونه داره خفم میکنه ... رفتم بیرون ! رفتم تا یه هوایی قورت بدم ٬ یه بادی به کلّه م بخوره  همینجوری که واسه خودم قدم میزدم صدای ِبوق بوق .. صدای هوار هوار .. صدای ماشین عروس تموم نگاهمو به خودش پرت کرد ... خوش به حال این عروس ! ینی شازده دومادش ُ خیلی دوس داره ! ینی این همون کسی بوده که آرزوشو داشته ! منم میخوام عروس بشم ! منم میخوام زن آرش بشم ! کنار آرش تو ماشین گل زده ی آرش !! شاد ُخندون !!! اصن روز عروسی ِمنو آرش من جلفترین عروس میشم از بس شاد ُشنگولم .. اگه اونروز برسه دیگه از خدا هیچی نمیخوام .. اونقدرررررر غرق ِ حسرت خوردن بودم که نفهمیدم صورتم خیسه خیس ِ !  دوست داشتم این حسرت دیگه مثه حسرتای دیگه م به دلم نمونه ... گِره ی این حسرت فقط و فقط به دست بابام باز میشد!   چقدر بابا بهم نزدیک بود اما ازم دور ... ماشین عروس کلی ازم دور شده بود آروم زیر لبم گفتم " الهی خوشبخت بشید کنار هم " اومدم خونه .. خوشبختانه بابا از خواب چند ساله ش دل کنده بود داشت با مامان حرف میزد ! برق خوشحالی تو چشم ِجفتشون بود .. پرسیدم خبریه ؟؟؟؟ بابا گفت آماده باشیم واسه یه اسباب کشی ! گفت یه خونه خریده قسطی ! تقریباْ نزدیکای مرکز شهر !! گفتم بابا چه جوری ؟؟ با کدوم قسط ؟؟؟ منم که دیگه نمیرم سرکار ؟؟ فقط یه حقوق مامان می مونه و بس !! گفت من به چه جوریش کار نداشته باشم یه جوری جور شده دیگه... اینقدر سر قضیه خونه حواسم پرت شده بود که یادم نبود از بابا بپرسم با مجید چیکار کرده ! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh