eitaa logo
داستان های آموزنده
66.9هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 تعدادی میمون در کوهستانی زندگی می کردند. یک شب بادی وزیدن گرفت و باعث شد تا دمای هوا به شدت کاهش یابد. میمون ها که از سرما به سختی افتاده بودند به دنبال راهی می گشتند تا خود را گرم نگه دارند. ناگهان چشم میمون ها به کرم شب تابی افتاد که در آنجا بود. میمون ها روشنایی کرم را با آتش اشتباه گرفتند. مقداری چوب جمع کردند و بر روی کرم شب تاب ریختند. سپس شروع به دمیدن در چوب ها کردند تا آتش بگیرند. پرنده ای که از روی درخت شاهد ماجرا بود به میمون ها گفت: خودتان را اذیت نکنید. این فقط یک کرم شب تاب است. آتشی در وجودش ندارد تا هیزم ها را شعله ور کند. میمون ها به حرف پرنده توجهی نکردند و به کار خود ادامه دادند. مرد رهگذری از آن جا می گذشت و نصیحت پرنده را نسبت به میمون ها شنید. او به پرنده گفت: نصیحت اینها فایده ای ندارد. اینها نه می فهمند و نه قصدی برای فهمیدن حرف های تو دارند. بی جهت خود را به زحمت نینداز! نصیحت کردن میمون ها مانند کار کسی است که شمشیر خود را بر سنگی می کوبد تا تیزی اش را امتحان کند در حالی که سنگ بر اثر آهن تیز نمی شکند. این تلاش تو فایده ای ندارد و مانند کسی که شکرهایش را در آب پنهان می کند نتیجه ای نخواهی گرفت. پرنده نصیحت های مرد رهگذر را نادیده گرفت. او برای این که حرف خود را بهتر به میمون ها بفهماند از درخت پایین آمد تا از نزدیک با آنها صحبت کند اما میمون ها با عصبانیت سر پرنده را از تنش جدا کردند. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 تلنگر خدا یکی از خوبان و عاشقان امام زمان را رحمت کند شاید مثلا چهل سال پیش بود، سید کریم پینه دوز، هرشب جمعه به محضر آقا مشرف میشد. در بازار تهران حجره کوچک پینه دوزی داشت، امام زمان شبهای جمعه سری به حجره اش میزد و او را میدید. یک روز از صبح تا غروب پولی دشت نکرد،در حجره را تا انتهای شب باز گذاشت به امید مشتری, خبری نشد، زن و بچه گرسنه منتظرش بودند در خانه، حجره را بست و رفت سرکوچه ی خانه شان ایستاد، برف سنگینی می‌بارید گفت انقدر می ایستم تا روزی ام را مولایم حواله کند، جوانی از دور آمد و بقچه ای به او داد، گفت از طرف حضرت صاحب است، نان بود و حلوا،سید کریم میگفت عطرش آدم را مست میکند و طعم غذای بهشت دارد. نان و حلوا را هرچه میخوردند تمام نمیشد ، سفره را که باز میکردند باز همان مقدار روز اول در سفره بود، به خانمش گفت کسی بویی نبرد از این ماجرا، زن همسایه از خانمش پرسید این عطر حلوا که کوچه را برداشته از خانه ی شماست، ماجرایی دارد؟خانمش قصه را به زن همسایه گفته بود، برای وعده ی بعدی سفره را که باز کرده بودند دیگر نانی در سفره نبود. برداشتی آزاد از زندگی سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز 🔰 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸🍃🌸🍃 مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد. یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت: میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم. پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد. چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت. چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند. هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد. چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند. لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد. تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت: با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟ چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن. تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند. اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت. تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد . هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند. صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت ، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد . تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟ مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند. و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند. آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند . هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد. چنین شد و تاحر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید ، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟ چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود. تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت: خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی. در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد. این معنی روزی حلال است الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده ‎ 🔰 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت19 💢سرگذشت زندگی پاییزی بنام بهار برای اخرین بار باهاش قرار گذاشتم... من همیشه با دیدن سریال شهرزاد گریه میکنم بخصوص اون سکانسی که شهرزاد میره تا از عشقش خداحافظی کنه....چون دقیقا یاد خودم میفتم....یاد مظلومیتم و یاد قلب شکستم... من با دست های خودم عشقم رو از ززندگیم بیرون کردم.... فرزاد که چند ماه تمام از من بیخبر بود برای دیدنم پر میکشید....توی یکی از کافی شاپ های همیشگیمون قرار گذاشتیم... وقتی همو دیدیم یه دسته گل بزرگ رز قرمز برام خریده بود......اخ که دلم میخواست بغلش کنم و براش تعریف کنم این مدت چیا به سرم اومده اما نمیتونستم.... از غم توی چشم هام لبخند روی لبش خشک شد... - چیشد بهارم؟ تصمیمتو گرفتی ؟ حاضری پام بمونی؟؟؟ حاضری با مخالفت خونواده هامون باهم ازدواج کنیم؟؟؟ اگه بدونی این مدت چه فکر هایی به سرم زد بهار....دیوونه شدم....قسمت بمیدم دیگه اینکارو باهام نکن.... - فرزاد ؟ - جانم؟؟؟؟ - فرزاد من.... من نمیتونم باهات بمونم.... من.... اشک از چشمام میریخت.... فرزاد خندش گرفت....خوبه خوبه نقش بازی نکن انقدر.... - فیلم نیست ...فرزاد من باهات ازدواج نمیکنم متاسفم....ما بدرد هم نمیخوریم اون لحظه اون احمقانه ترین جملاتی بود که به ذهنم میرسید.... میگفت دروغ میگی مامانت زورت کرده....اون عوضی اجبارت کرده اره؟؟ - نه هیچ زوری نیست...من خودم میخوام ....  - دروغ میگی بهارررررررررررررررررر دروغ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امیرالحق، امیرالعشق، امیرالمومنینی تو خدایی یا بشر؟ حیدر! نه آنی تو، نه اینی تو تو را خواندند بی‌همتا و رقصیدند در آتش علی! تقصیر اینان چیست؟ وقتی این‌چنینی تو زبان شاعرانت می‌شوم، می‌پرسم از خالق: چگونه آفریدت؟ کاین‌چنین شورآفرینی تو (ع)✨🌺 ✨🌺 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت20 💢سرگذشت زندگی پاییزی بنام بهار مجبور شدم تحقیرش کنم تا باور کنه....فرزاد سینا اونیه که من میخوام...سینا مرد رویاهامه...من بچه بودم که عاشق تو شدم چون تواولین مرد زندگیم بودی اما حالا که سینا رو شناختم فهمیدم که اون متونه خوشبختم کنه نه تو... تموم این مدت ساکت بود و من بدون اینکه نگاش کنم حرف میزدم... لحظه اخر که نگاش کردم دیدم چشم های قشنگ سبزش پر از اشک شده... - یعنی همین بهار؟؟ اخرش همین بود؟؟؟ یعنی بهار زندگی من فقط 4 سال تو زندگیم بود و حالا تا ابد فقط 3 فصل تو زندگیم دارم ؟؟؟ تک تک جملاتش تو ذهنمه ....هیچوقت یادم نمیره....هیچوقت.... متاسفم... دیگه نتونستم تحمل کنم و گفتم : دیگه مزاحمم نشو فرزاد اگه دوسم داری از زندگیم برو بیرون.... بعد هم پاشدم و تا خواستم برم فرزاد گفت : اگه دوسم نداری یکبار دیکه تو چشم هام نگاه کن و بگو و بعد برو.... نمیتونستم نگاش کنم... تمام قدرتم رو جمع کردم و نگاه کردم تو چشماش.... ازت متنفرم فرزاد... بعد هم دوییدم و ازش فرار کردم..... کل راه تا خونه رو گریه کردم.... اخ که قلبم هزار تیکه میشه با یاداوری اون روزها....اخ که چقدر دلم براش تنگ شده.....کاش میمیردم....کاش میمردم و اون روزها رو تجربه نمیکردم....  باز هم از اتفاقات و حال و احوالات اون روزهام فاکتور میگیرم چون یاداوریش واقعا ازارم میده.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شخصی از عالمی پرسید: برای خوب بودن کدام روز بهتر است؟ عالم گفت: یک روز قبل از مرگ ! شخص حیران شد و گفت : ولی مرگ را هیچکس نمیداند! عالم جواب داد: پس هر روز زندگی را روزِ آخر فرض کن و خوب باش شاید فردایی نباشد. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 به نام یاور ایمان آورندگان 🇮🇷امروز چهارشنبه 11/ بهمن/ 1402 19/رجب/ 1445 30/ژانویه /2024 💖برخیز دلا ، که دل به دلدار دهیم 🍃جان را به جمال آن خریدار دهیم 💖این جان و دل و دیده پیِ دیدنِ اوست 🍃جان و دل و دیده را به دیدار دهیم 🌹سلام صبحتون معطر به نام خدا 💞دلتون مالامال از شادیها 💠ذکر امروز "یا حی و یا قیوم" اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ❤️و َيَا قَوْمِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَيْكُمْ مِدْرَارًا و َيَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلَى قُوَّتِكُمْ و َلَا تَتَوَلَّوْا مُجْرِمِينَ ❤️{نقل قول از هود علیه السلام} و اي قوم من! از پروردگارتان طلب آمرزش كنيد سپس به سوي او باز گرديد تا (باران) آسمان را پي در پي بر شما بفرستد و نيروئي بر نيروي شما بيفزايد، و روي (از حق) بر نتابيد و گناه نكنيد.  👈"سوره هود آیه ۵۲ " 🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن 🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن 🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن 💞 التماس دعا💞 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✏️ مردی خسیس تمام دارایی‌اش را فروخت و طلا خرید. او طلاها را در گودالی در حیاط خانه‌اش پنهان کرد. مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر می‌زد و آنها را زیر و رو می‌کرد. تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد. همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت. روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت. او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش می‌زد. رهگذری او را دید و پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟» مرد حکایت طلاها را بازگو کرد. رهگذر گفت: «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست. تو که از آن استفاده نمی‌کنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟» : ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است. چه بسیار افرادی هستند که پولدارند اما ثروتمند نیستند و چه بسیار افرادی که ثروتمندند ولی پولدار نیستند. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی.. پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او كار است، شما نمی‌دانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟ عرض كرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن كه از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان كرد. بهلول گفت فهمیدم كه آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز. بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدانكه اینها كه تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریكی دل شود. جنید گفت: جزاك الله خیراً! و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاك باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگویی آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشی بهتر و نیكوتر باشد. و در خواب كردن این‌ها كه گفتی همه فرع است؛ اصل این است كه در وقت خوابیدن در دل تو بغض و كینه و حسد بشری نباشد. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚داستان کوتاه روزي فقيري به در خانه مردي ثروتمند مي‌رود تا پولي را به عنوان صدقه از او بخواهد. هنوز در خانه را نزده بود که از پشت در شنيد که صاحب خانه با افراد خانواده خود بحث و درگيري دارد که چرا فلان چيز کم ارزش را دور ريختيد و مال من را اين طور هدر داديد؟!  مرد فقير که اين را مي‌شنود قصد رفتن مي‌کند و با خود مي‌گويد وقتي صاحب‌خانه بر سر مال خود با اعضاي خانواده‌اش اين طور دعوا مي‌کند، چگونه ممکن است که از مالش به فقيري ببخشد؟! از قضا در همان زمان در خانه باز مي‌شود و مرد ثروتمند از خانه بيرون مي‌زند و فقير را جلوي خانه مي‌بيند. از او مي‌پرسد اينجا چه مي‌کند؟ مرد فقير هم مي‌گويد کمک مي‌خواسته اما ديگر نمي‌خواهد و شرح ماجرا مي‌کند. مرد غني با شنيدن حرف‌هاي او، لبخندي مي‌زند، دست در جيب مي‌کند مقداري پول به او مي‌بخشد، و مي گويد: حساب به دينار، بخشش به خروار از آن زمان اين ضرب المثل را در مورد افرادي به کار مي برند که حواسشان به حساب و کتابشان هست، اما در زمان مناسب هم بي حساب و کتاب مال خود را مي‌بخشند. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh