مداحی_آنلاین_نوید_بهاری_شیرینیه_اناری_حسن_عطایی.mp3
4.02M
🌸 #میلاد_حضرت_معصومه(س)
💐نوید بهاری شیرینیه اناری
💐شما اومدی تا اسم فاطمه بگیره ماندگاری
🎙 #حسن_عطایی
👏 #سرود
👌فوق زیبا
🌷#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#تلنگرانه
نقل است گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد.
عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند
اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند !
چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم، پله ی صعودمان باشد
و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد!
🔰 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃💫🍃🌸🍃💫🍃🌸🍃
خیلی جالبه 😍
بفرستید گروهاتون🌸
💜فَروَردين
خَستِه وُ دآغونَم كِه بآشِه بآزَم تُورُو خُوشحآل ميكُنِه
هَميشِه شآد بِه نَظَر ميآد اَمآ سينَش پُر اَز غَمِه:)
فَقَط يِه [فَروَرديني]لياقَتِ اِعتِمآد رُو دآرِه
💜اُرديبِهِشت
يِه اُرديبِهِشتي ميتونِه رآهِ زِندِگيتُو نِشونِت بِدِه:)
هَميشِه اونجوري هَستَن كِه بِنَظَر ميآن كَم حَرفُ خونگَرم
بآ [اُرديبِهِشتيا]بودَن ليآقَت ميخوآد
💜خُرداد
فَقَط يِه خُرداديِه كِه وَقتي عآشِق بِشِه واسِه عِشقِش جون ميدِه
يِه خُردآدي بي مِنَت ميمونِه اَمآ بي دَليل نِميره:)
[خُرداديا]زِندِگي نِميكُنَن پآدِشآهي ميكُنَن
💜تیر
یِه تیر مآهی هیچوَقت تَرکِت نِميكُنِه دَرکِت میکُنِه:)
تَرجیح میدَن یِه حَقیقَت نآبودِشون کُنِه تآ اینکِه یِه دُروغ آرومِشون كُنِه
آدَمآ سَخت بِه دِل [تیریها]میشینَنـ
اَمآ اونآ بِه دِلِ هَمِه میشینَن
💜مُـرداد
مُرداديآ خِيلي با اِحساسَن وَلي بآ اِحساسِ كَسي بآزي نِميكُنَن:)
دورُو وَرِشون حَسود زيآد هَست چُون بِهتَر اَز اونآ هيجآ نيس
💜شَهريوَر
اَگِه بِه يِه شَهريوَري بَدي كَردي سُكوت كَرد بِدون اَز چِشمِش اُفتآدي:)
بودَن بآ شَهريوَري ليآقَت ميخوآد
[شَهريوَري هآ]سَخت عآشِق ميشَن وَلي پآيدآر
💜مِهر
خُدآ مُتِوَلِدينِ مِهر رآ آفَريد تآ آدَمآ اَز بي مِهري هَلآك نَشَوَند:)
جَذآب وُ تو دِل بُرُو هَستَند
اَصَن رِفيق بآيَد مِهري بآشِه
يِه[مِهري]رُو دآشتِه بآشي غَمي نَدآری
💜آبآن
یِه آبآني وَقتی میگِه هَستَم
یَعنی تآ تَهِش هَست خیآلِت رآحَت
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#تلنگر
زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند و آنها را خواستند. پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم. ماموران مدرک خواستند، زن و مرد گفتند نداریم! ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید؟ زن و مرد گفتند برای ثابت کردن این امر نشانه های فراوانی داریم.
اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند، ما دستهایمان از هم جداست!
دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند، ما رویمان به طرف دیگریست!
سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن، با هم با احساس حرف می زنند، ما احساسی به هم نداریم!
چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند، می بینید که، ما غمگینیم!
پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند، اما یکی از ما جلوتر از دیگری می رود!
ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند، ما هیچ نمی خوریم!
هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند، ما لباسهای کهنه تنمان است!
هشتم... ماموران گفتند خیلی خوب، بروید، بروید، فقط بروید!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پند
✍عارفی را گفتند :
فلانی قادر است پرواز کند ،
گفت :
اینکه مهم نیست ،
مگس هم میپرد
🔸گفتند :
فلانی را چه میگویی ؟
روی آب راه میرود !
گفت :
اهمیتی ندارد ،تکه ای چوب نیز همین کار را میکند .
گفتند :
پس از نظر تو شاهکار چیست ؟
🔸گفت :
اینکه در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی ،دروغ نگویی ،کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی
✍#این_شاهکار_است...👌🏻
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلـــــنگࢪانھ🚶♀
یک روزهایی را باید اختصاص داد
به بی خیالی ...
نه به دغدغه ای فکر کرد
نه غصه ای خورد
نه نگرانِ چیزی بود.
یک روزهایی را باید از تویِ تقویمِ دنیا
بیرون کشید و برایِ خود کرد.
از من می شنوید گاهی اوقات
خودتان را بردارید و بزنید
به جاده ی بی خیالی ...
ميانِ این همه مشغله و
روزمرِگی هایِ تکراری ...
برایِ ساعاتی هم که شده
گوشه ی دنجی رها شوید و
برایِ ادامه ی راه نفس بگیرید ...
اجازه ندهید دلخوشی و آرامش
مسیرِ قلبِ شما را گم کند ...
اجازه ندهید امید و نشاط
در شما بمیرد ...
یک روزهایی برایِ خودتان باشید ...
برایِ خودِ خودتون
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#تلـــــنگࢪانھ🚶♀
كنارِ پير شدن هايت
چند روزى زندگى كن
درختى بكار بر خاكى كه در آن
آرامترين خوابت را نفس خواهى كشيد
بگذار به نام انسانيّت يادت كنند
شايد براى همين كار آمده باشى
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#تلـــــنگࢪانھ🚶♀
همواره به همان مقدار به دست تو میرسد که از دست تو به دست دیگران میرسد.
زیر بارانِ موهبتهای بیدریغِ زندگی برو و خیــــــس شو.
گونههایت را به نوازشهای خورشید حقیقت بسپار و روشــــن شو.
سیبِ سرخِ اشتیاق را گاز بزن و قهرمانانه زنـــــدگی کن.
وزنِ بودن را احساس کن و فارغ باش از تمامی تعلقات.
فراوانی و گشادهدستیِ زندگی را لمس کن و سرشار شو از سپاس و امتنان.
حتی یک لبخندِ تو می تواند دلی مُـــــرده را زنده کند.
در هر موقعیتی از خود بپرس:
- اکنون چه چیزی را می توانم ببخشم؟
- اکنون چگونه میتوانم خدمت کنم؟
لازم نیست چیزی داشته باشی تا ببخشی، فقط کافیست بخشنده باشی.
تو از ثروت برتری، کامل تری.
بنابراین به گونهای باش که ثروت به دنبال تو بدود، نه تو به دنبال ثروت
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوشته بود :
« مهم ترین بخش تیپت کفشته؛
مهم ترین بخش چهرهت چشماته؛
و مهمترین دار و ندارت شخصیتته ! »
و به نظرم چقدر عمیقه این جمله...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃
دنیام اومدی تو دنیام
خوش اومدی به دنیام 💕
#تــولدمون مباࢪڪ 🎂♥️ 🥳
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚حکایت طبیب و قصاب
قصابی در حال کوبیدن ساطور بر
استخوان گوسفند بود که تراشه ای
از استخوان پرید گوشه چشمش.
ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.
طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید.
زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت.
باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد.
بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت.
بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید، کسی مراجعه نکرد.
گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی.
گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💠خوشبختی همین در کنار هم بودن هاست . همین دوست داشتن هاست .
خوشبختی همین لحظه های ماست . همین ثانیه هاییست که در شتاب زندگی گمشان کرده ایم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh