eitaa logo
داستان های آموزنده
67.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 🩷 من که حسابی تعجب کرده بودم گفتم الان که دیگه مامان خوابیده فردا ازش میپرسم ببینم جریانش چی بوده . نرگس : جریانش هر چی بوده خود زندایی هم بنده خدا قفل کرده بود اصلا باورش نمیشد لحظه ای که مامان ساعت و بهش داد و گفت نقره ست باید قیافش و میدیدی کپ کرده بود بنده خدا . _من کجا بودم که ندیدم ؟؟ چه میدونم حتما دستشویی جایی بودی دیگه . _پس همون موقع خداحافظی برای فردا شب دعوتمون کرد . عه مگه برای فردا شب دعوت کردن ؟؟ _آره بابا مگه نشنیدی ؟؟ نه نفهمیدم _زندایی خودش دعوت کرد این دفعه دیگه به دایی نگفت تو بگو . نرگس خندید و گفت خب خوبه فکر کنم تا دو سه ماهی زندایی آدمانه رفتار کنه اگه ببینم جوابه میگم مامان دوباره بزنه شارژش کنه . _چیکار کنه ؟؟ شارژش کنه … _یعنی چی شارژش کنه ؟؟ یعنی هر دو سه ماه یه بار یه کادویی مامان براش بگیره شارژ بشه دهنش و ببنده عین آدم رفتار کنه . زدم زیر خنده و گفتم دیوونه ای تو نرگس . پتو رو کشید روش و چشماش و بست و گفت قربون تو بشم که سالمی دیگه حرف نزن خوابم میاد میخوام بخوابم . هنوز حرفش تموم نشده بود خوابش برد •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚حکایتی زیبا درباره عاقبت حق الناس... ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩستشاﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ. ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد ! ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ به خوﺍﺏ ﺭﻓﺖ. ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ نکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ ‏(ﺧﺮ ‏) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و.... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ  که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید. ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ میشود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ... ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست... ای کاش این حکایت به گوش همگان  برسد •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 به نام نهایت جستجو کنندگان 🇮🇷امروز پنجشنبه 05/ مهر /1403 22/ ربیع الاول/1446 26/ سپتامبر /2024 🍃صبح شـد 🌹زندگی در می زند 🍃 مهربانی، شوق، شـادی 🌹پشت در منتظر است 🍃باز کن پنجره را که خداوند 🌹ز شوقِ من و تو می خندد 🍃ســــلام 🌹صبح زیبای 🌱پاییزی تون بخیر 💠 ذکر امروز " لا اله الا الله الملک الحق المبین " اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرّجیم بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ  ❤️مُتَّكِئِينَ عَلَى رَفْرَفٍ خُضْرٍ وَ عَبْقَرِيٍّ حِسَانٍ ❤️اين در حالي است كه اين بهشتيان بر تختهائي تكيه زده‏ اند كه با بهترين و زيباترين پارچه‏ هاي سبز رنگ پوشانده شده.  👈 " سوره الرحمن آیه ۷۶ " 💐دسته گلي بفرستيم براي تموم آنهايي كه در بين ما نيستند ولي دعاهاشون هنوز كارگشاست ✨دسته گلی به زیبایی حمد وسوره نثارشان میکنیم.. تاخوشحال بشن و در حق ما دعا کنند. ☀🍃روحشان شاد 🍃☀ 🌟بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ🌟 اَلسَّلامُ عَلی اَهْلِ لا إِلهَ إلاَّ اللهُ مِنْ أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ کَیْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مِنْ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ اِغْفِرْ لِمَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ وَحْشُرْنا فی زُمْرَهِ مَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ علیٌّ وَلِیٌّ الله 🌺 التماس دعا 🌺 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
❣واقعا زیباست ..... 🔸فروغ فرخزاد میگويد: ✍در حیرتم از "خلقت آب " اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا میکند اگر با آتش تماس بگیرد، آنرا خاموش میکند. اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آنرا تمیز میکند. اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا آماده طبخ میکند. اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود. ولی اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب میگردد. دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده و تأثیر پذیر است، و در تنهایی مرده وگرفته است... ✍"باهم" بودنهایمان را قدر بدانیم... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدما تا کَسی رو دارن ، قدرشو نمیدونن ! بعضی وقتا اصلاً نمیفهمن که هست ... گاهی تا طرف میره ، میگن : "آخی ... راحت شدیم " اما بعد از یه مدت ... وقتی میبینن هیشکی مثه اون نمیشه ؛ اول یادش میفتن ، بعد دلشون تنگ میشه و بعد دنبالش میگردن ... ولی دیگه پیداش نمیکنن ! حتی اگه پیداش کنن ، دیگه اون همون آدم ِسابق نیست !... کاش قدرِ آدمارو همون جور که هستن ، همون جا که هستن بدونیم ، تا تبدیل به حسرت نَشن ... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🍂🌸🍃🌺🍂🌸 📝داستانی‌ زیبا و پندآموز از مولانا 🔸اندر حکایت شکر و ناشکریهای ما آدم ها ✍پیرمرد تهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند. و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت. از قضا یکروز که به آسیاب رفته بود دهقانی مقداری گندم در دامن لباسش ریخت. پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه دوید !!!! 🔸در همان حال با پرودرگار از مشکلات خود سخن می گفت، و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار میکرد. ای گشاینده گره های ناگشوده, عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره ای از گره هایش باز شد. و تمامی گندمها به زمین ریخت. 🔹او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت : من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز؟؟ آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟؟ پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندمها را از زمین جمع کند. 🔸ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند. تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه ‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هر چیزی وقت خودش رو میخواد؛ نه گل قبل از وقتش شکوفه میزنه نه خورشید قبل از وقتش غروب میکنه نه پروانه قبل از وقت پیله رو رها میکنه نه درخت‌ها قبل از وقتشون سبز میشن؛ منتظر بمون هر چیزی که نیاز داری زمان درستش بهت می‌رسه 𔗨✨ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
رشد فردیت رو در اولویت قرار بده سلامت ذهنیت رو در اولویت قرار بده آرامش درونیت رو در اولویت قرار بده اهمیت دادن به خودت رو در اولویت قرار بده •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 🩷 فردا صبح که بیدار شدم مادرم زودتر بیدار شده بود و داشت بساط صبحونه رو آماده میکرد . _سلام مامان جونم عه بیدار شدی سلام دخترم خوبی ؟؟ _خوبمممم مامان میگم یه سوال از دیشب میخوام ازت بپرسم خواب بودی گفتم صبح بیدار شدی بپرسم ازت . مادر در حالیکه داشت چایی میریخت گفت بپرس . _شما واسه زندایی ساعت نقره آوردی از مشهد ؟؟ مادرم لبخندی زد و گفت آره چطور ؟؟ _چند گرفتی ؟؟ برای چی میپرسی ؟؟ _آخه ساعت نقره خیلی گرونه . آره سه تومنی شد _واقعا سه میلیون برای زندایی ساعت خریدی ؟؟ مادرم با خنده گفت نه بابا مگه من چقد پول داشتم که سه تومن برای زنداداشم سوغات بیار . _پس چی ؟؟ ـداییت پول داد گفت داشتی میومدی واسه زن من یه ساعت از این نقره ها بگیر خیلی دوست داره گفت بزار فکر کنه تو براش خریدی . با خنده گفتم دایی چه میدونه چیکار کنه … ـآره خوب رگ خواب زنش دستشه دیدی چقدر مهربون‌ شده بود موقع رفتنم برای امشب دعوتمون کرد . _آره دیدم میگم به دایی بگو هر یکی دو ماه یه بار یه کادویی بگیره بده تو بهش بدی تا آروم بگیره . مادرم زد زیر خنده و گفت اتفاقا دیشب که رفتن بهم پیام داد اگه میدونستم انقد با کادو دادن تو خوشحال میشه تو این چند سال اینکار و میکردم … •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
ﺧﯿﺮ ﺩﺭ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽﺍﻓﺘﺪ؛ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺑﻮﺩ... ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺣﺎﺩﺛﻪﺍﯼ ﺭﺥ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻏﺼﻪﺩﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽﺷﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺍﯾﻦ ﺑﺤﺮﺍﻥ، ﺑﺮﮐﺎﺗﯽ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺑﺴﺘﻪﺑﻨﺪﯼ ﺗﻠﺦ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯽﺩﻫﺪ! ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ: "ﺳﺎﻗﯽ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺭﯾﺰﺩ ﺍﺯ ﻟﻄﻒ ﺍﻭﺳﺖ..." ﺧﺪﺍﯾﺎ؛ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺷﮏ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻨﺪﻩﺍﺕ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﺳﺖ... ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﺸﺎﻧﺪﯼ... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 🩷 زدم زیر خنده و گفتم راست گفته دیگه والا اینجوری هم خدا راضیه هم خلق خدا . مادرم در حالیکه چایی ها رو میزاشت رو میز گفت دیشب که دعوتمون کرد شاخ درآوردم . صندلی رو به روی مادرم و عقب کشیدم و گفتم والا منم وقتی شنیدم شاخ درآوردم . با مادرم دو تایی نشستیم صبحونه خوردیم و کلی تعریف کردیم و مادرم از سفرش میگفت که خیلی بهش خوش گذشته و … بعد از اینکه صبحونه امون و خوردیم تشکر کردم و گفتم مامان من باید برم واسه کلاس ناخن ببینم چی به چیه از کی باید برم که ایشالا شروع کنم . +برو مادر برو موفق باشی دخترم لبخندی زدم و گونه اش و بوسیدم . رفتم تو اتاق تا حاضر بشم نرگس هنوز خواب بود و یه جوری خوابیده بود که معلوم بود حالا حالاها بیدار نمیشه . تند تند حاضر شدم و از خونه بیرون زدم . به محض اینکه پام و از خونه بیرون گذاشتم شماره فرزین و گرفتم … _الو سلام -سلااااام نیره خانمممم چطوری _خوبم آقا فرزین شما چطوری ؟؟ منم خوبم کجایی ؟؟ _از خونه اومدم بیرون دارم میرم برای کلاس ناخن . -عه خب چرا نگفتی بیام سراغت . _گفتم کار داری خودت مزاحمت نشم . -وا نیره مگه تعارف داریم با هم عزیزم چه کاری مهم تر از تو عزیز دلم میگفتی میومدم دنبالت دیگه . •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
ریشہ هاے قالے را تا مےکنیم تا سالم بماند ولے ریشہء زندگے یکدیگر را با تبر نامہربانے قطع مےکنیم و اسمش را مےگذاریم برخورد منطقے... دل مےشکنیم و اسمش مےشود فہم و شعور... چشمے را اشکبار مےکنیم و اسمش را مےگذاریم حق... غافل از اينكہ اگر در تمام این موارد فقط کمے صبورے کنیم دیگر مجبور نیستیم عذرخواهے کنیم... ریشہء زندگے انسانہا را دریابیم و چون ریشہ هاے قالے محترم بشماریم... گاهے متفاوت باش بخشش را از خورشید بیاموز محبت را بےمحاسبہ پخش کن... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh