📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت62
تو چی گفتی بهش ؟؟
_گفتم باشه میرم صحبت میکنم بهت خبر میدم که اومدم خونه دیدم مامان داره تلفن حرف میزنه و …
-خب تو یه کاری کن .
_چیکار ؟؟
-بزار بیان خواستگاری ولی به مامان بگو یه نفر میخواد بیاد خواستگاری و جوابت بهش مثبته ولی بزار اینا بیان برن …
_آخه که چی بشه وقتی من جوابم منفیه چرا باید بیان خواستگاری ؟؟
-به خاطر مامان بزار بیان ندیدی چقدر ناراحت بود …
نفسم و بیرون دادم و گفتم آخه کار خودش اشتباه بوده که بدون هماهنگی گفته بیان خواستگاری .
-آره قبول دارم ولی دیگه گفته میدونی چقدر براش سخته زنگ بزنه کنسل کته بگه دخترم رو حرفم حرف زده گناه داره نیره بزار بیان برن یه باره دیگه بعدش فرزین میاد و نامزد میکنید و تموم میشه .
مکثی کردم و گفتم چی بگم .
-همینکه من گفتم و گوش کن فرزین هم نمیفهمه از کجا میخواد بفهمه بزای تو خواستگار داره میاد .
با تردید نگاه نرگس کردم و گفتم نه بهش میگم اینطوری بهتره .
-چی و بهش میگی دیوونه شدی میخوای بگی برام میخواد خواستگار بیاد میدونی چقدر بهش برمیخوره چقدر ناراحت میشه …
_خب چیکار کنم نرگس بهتر از اینه باش دروغ بگم .
-دروغ نمیگی اصلا بهش هیچی نگو مگه مرض داری طرفت و اذیت کنی .
_نه نمیخوام اذیتش کنم ولی اگه راستش و بهش بگم خیلی بهتره به نظرم .
-نه عزیزم بهتر نیست چیش بهتره آخه …
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت63
_باور کن اگه بفهمه خیلی از دستم ناراحت میشه
اگه بفهمههههه نمیفهمه که مطمئن باش وقتی هم بهش بگی خواستگار میخواد برات بیاد خیلی ناراحت میشه .
_یعنی تو میگی بهش چیزی نگم ؟؟
نه نگو عزیزم
مکثی کردم و گفتم پس برم به مامان بگم …
آره برو بهش بگو …
از اتاق بیرون رفتم و چشمم افتاد به مادرم که با غصه نشسته بود .
رفتم کنارش نشستم و گفتم خیله خب بگو بیان ولی از الان گفته باشم من جوابم بهشون منفیه ها .
مادرم نگاهی بهم انداخت و گفت من فکر نمیکردم انقد ناراحت بشی وگرنه از اولش میگفتم نیان .
گونه اش و بوسیدم و گفتم قربونت برم من عیب نداره فدای سرت بگو بیان برن فقط مامان …
جانم دخترم ؟؟
_امممم راستش یه خواستگار میخواد برام بیاد گفتن با شما هماهنگ کنم که برای آخر هفته بیان .
مادرم با تعجب گفت تو الان داری من و میکشی چرا گفتم خواستگار بیاد خونه بعد الان میگی خواستگار میخواد برات بیاد آخر هفته ؟؟
با خجالت گفتم خب اصلا به خاطر این خواستگاری گفتم چرا گفتید طاهره خانم اینا بیان دیگه .
مادرم ابروهاش و تو هم کشید و گفت یعنی چی ؟؟
_امممم یعنی اینکه امممم چطوری بگم …
یه دفعه نرگس از اتاق پرید بیرون و با هیجان گفت یعنی اینکه نیره از این خواستگاری که قراره آخر هفته بیاد خوشش میاد و میخواد بهش بله بدهههه .
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت64
مادرم با چشمهای گشاد شده نگاهی بهم انداخت و گفت آره ؟؟
با تته پته گفتم راستش امممم راستش خب من از این پسره خیلی خوشم میاد بعد شرایط خیلی خوبی هم داره .
مادرم که انگار هنوز باور نکرده بود با تردید گفت دارید شوخی میکنید ؟؟
نرگس گفت ای بابا مامان شوخی چیه مگه چه چیز عجیب غریبیه ؟؟
هر چقدر من از این چیزا خجالت میکشیدم نرگس عین خیالش نبود …
مادرم که دید قضیه جدیه گفت خب اگه اینجوریه بگم داییت اینا هم بیان .
نرگس : واسه این خواستگار الکیه نمیخواد بگی بیان واسه خواستگار اصلیه بگو بیان .
مادرم : حالا پسره کی هست چند سالشه ؟؟
نرگس با هیجان گفت خیلی پسر خوبیه خیلیا تازه پولدارم هست آدم حسابیه .
مادرم : تو از کجا میشناسیش ؟؟
چپ چپ نگاه نرگس کردم که یعنی دهنت و ببند تا بیشتر از این گند نزدی .
نرگس دستپاچه گفتم نیره تعریف کرده .
مادرم نگاهی به من کرد و من برای اینکه از زیر سؤالهای پی در پی مادرم فرار کنم گفتم من میرم حموم فقط شما برنامه خواستگاری طاهره خانم و نمیخواد به هم بزنی .
قبل اینکه مادرم بخواد حرفی بزنه پریدم تو حموم .
زیر دوش آب چشمام و بسته بودم سعی داشتم آرامش بگیرم …
چند تا نفس عمیق کشیدم و روز خواستگاری رو تصور کردم .
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت56
فرزین و تو کت شلوار تصور کردم که با یه سبد گل رو به روم ایستاده و با اون لبخند جذابش نگاهم میکنه .
از تصورش هم دلم میرفت …
من واقعا عاشق فرزین بودم و زندگی کنار فرزین برام آرزو بود …
حالا وقت رسیدن به آرزوم رسیده بود و قرار بود برای همیشه کنار فرزین بمونم .
نیم ساعتی تو حموم بودم و تا بالاخره رضایت دادم و از حموم بیرون اومدم …
مادرم خونه نبود و یه کم که تو خونه گشتم فهمیدم نرگس هم خونه نیست .
خب چیز عجیبی نبود نرگس هیچ وقت خونه نمیموند ولی مادرم کجا رفته ؟؟
رفتم تو آشپزخونه تا یه لیوان چایی برای خودم بریزم وقتی از آشپزخونه برگشتم مادرم و دیدم که از بیرون وارد خونه شد .
_سلام کجا رفته بودی ؟؟
-سلام رفته بودم شیرینی بگیرم از سر کوچه گفت یک ساعت دیگه شیرینی های تازشون آماده میشه .
_شیرینی برای چی ؟
-شب خونه داییت ایناییم دیگه یادت رفته ؟؟
_آهااااا آره راست میگی
بگو نرگس هم بره حموم که تا یه ساعت دیگه بریم .
_نرگس ؟؟
-آره دیگه پس کی ؟؟
_مامان نرگس خونه نیست رفته بیرون فکر کنم .
مادرم با تعجب گفت خونه بود کههههه …
با خنده گفتم احتمالا تا تو رفتی اونم پیچیده رفته .
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت67
مادرم با ناراحتی گفت از دست این دختره من چیکار کنم کاش یکی بیاد این دختر و برداره ببره من راحت بشم .
خندیدم و گفتم این نرگس که من میبینم شوهر بکن نیست .
+آره والا برای چی شوهر بکنه مگه شوهر بکنه میتونه اینجوری هر وقت دلش خواست از خونه بزنه بره بیرون و تا دیر وقت بیرون بمونه .
با خنده گفتم همون دیگه به خاطر همین منم میگم فعلا ازدواج نمیکنه .
مادرم در حالیکه داشت میرفت سمت تلفن گفت حالا ببین امشب چه حرصی بده تا بیاد و بریم خونه داییت .
تلفن و برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن .
_به کی داری زنگ میزنی ؟؟
+به نرگس
بر عکس همیشه که جواب نمیداد خیلی زود جواب داد …
+الو علیک سلام کجا رفتی تو باز مگه شب خونه داییت اینا دعوت نیستیم زود یعنی -کی ؟؟
-خیله خب پس زود بیا خداحافظ .
گوشی و قطع کرد و نگاهی بهم انداخت و گفت میگه تا یک ساعت دیگه خونه ام .
_خب میاد دیگه شما هم الکی حرص نخور.
+من برم آشپزخونه یه کم کار دارم جمع و جور کنم تا این دختره بیاد .
_کمک نمیخوای ؟
+نه دخترم تو برو به کارت برس راستی امشب من قضیه خواستگار آخر هفته رو به داییت اینا بگم دیگه ؟
_آره اگه میخواید بگید بهشون که بیان برای اون روز .
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت69
مادرم رفت تو آشپزخونه و منم رفتم تو اتاقم .
نشستم لبه تخت و موبایلم و از رو تخت برداشتم و شماره فرزین و گرفتم .
کلی بوق خورد و بعد قطع شد .
گوشی و کنار گذاشتم و منتظر شدم تا خودش بهم زنگ بزنه .
بلند شدم رفتم جلوی آینه نگاهی به خودم انداختم و مثل همیشه یه آرایش ملیح کردم و برای شب یه شومیز شلوار کرم رنگ برداشتم و برای روش هم یه مانتو کتی مشکی برداشتم که بپوشم و بریم مهمونی .
تو فکر خواستگاری آخر هفته بودم و به این فکر میکردم کاش زودتر بیان و برن راستش خیلی استرسش و داشتم .
تو همین فکرها بودم یه دفعه در اتاق باز شد و نرگس پرید تو اتاق .
+من اومددددم
_وای ترسیدم تو کی اومدی ؟
+همین الان
با تعجب گفتم سرت به سنگی جایی خورده ؟
+نه چرا ؟؟
_آخه تا حالا نشده تو بری بیرون و انقد زود بیای .
+خب مامان زنگ زد گفت شب مهمونی ایم دیگه .
یه تای ابروم و بالا انداختم و گفتم یعنی به خاطر اینکه مامان زنگ زد گفت شب مهمونیم زود اومدی ؟؟
+آره دیگه پس برای چی زود اومدم به نظرت ؟؟
مشکوک نگاهش کردم و گفتم همونو نمیدونم دیگه .
نرگس با لحن بامزه ای گفت چیه به من نمیخوره عین آدم حرف گوش بدم و زود بیام خونه ؟
با خنده گفتم راستش نه بهت نمیخوره .
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت70
-عجب ببین منم که میخوام آدم باشم خودتون نمیزارید .
_خیله خب آدم بیا سریع حاضر شو بریم
+نرم حموم ؟؟
_نه دیگه الان وقت حموم رفتن که نیست …
+خیله خب پس بزار از تو کمد یه لباسی چیزی بردارم بپوشم بریم .
از جلوی در کمد کنار رفتم و نرگس لباسش و برداشت و جمع و جور کرد و از اتاق بیرون رفتیم .
_مامان بریم ؟؟
مادرم نگاهی به جفتمون کرد و گفت ماشالا چه دخترایی دارم خانم سر به راه بریم مادر بریم .
از حرفهای مامانم خنده امون گرفته بود سر به راه …
نرگس با خنده گفت به نظرت اگه مامان بفهمه با دوست پسرت رفتیم شمال باز بهمون میگه سر به راه .
در حالیکه به زور جلوی خنده ام و میگرفتم گفتم هییییس دیوونه میشنوه ها .
نرگس یه کم دیگه چرت و پرت گفت و بعد از خونه زدیم بیرون .
سر راه مادرم از شیرینی فروشی شیرینی گرفت و آژانس گرفتیم سمت خونه دایی.
تا خونه داییم نرگس که هنذفری تو گوشش بود و مادرمم مدام ذکر میگفت و منم در حال چت کردن با فرزین بودم .
خیابونا خلوت بود و خیلی تو راه نبودیم و زود رسیدیم .
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت71
بر عکس همیشه وقتی رسیدیم از خونه دایی اینا چنان بوی غذایی میومد که آدم ضعفه میگرفت .
ما خیلی کم میومدیم اینجا یعنی خیلی کم دعوت میکردن و سالی یه بار عید به عید بود و اونم همیشه غذا از بیرون سفارش میدادن و من خودم یادم نمیاد دستپخت زندایی و خورده باشم .
بعد سلام احوالپرسی رو به زندایی گفتم زندایی چیکار کردی چه بوی غذایی میاد گشنه ام شد .
زنداییم با لبخند گفت اتفاقا غذا حاضره تا شما لباسهاتون و عوض کنید غذا رو کشیدم .
همراه مادرم رفتیم تو اتاق و مادرم با خنده گفت دست داداشم درد نکنه با این پیشنهاد عالی که داد ببینید یه ساعت چیکار که نمیکنه بعد صد سال زن داداشم دعوتم کرده خونه اش اونم چی خودش غذا درست کرده .
_مامان از این به بعد شده پول رو هم بزاریم بیا واسه زندایی یه کادو بخر خیلی تاثیر داره .
با مامانم و نرگس کلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم …
از اتاق که بیرون رفتیم چشمم افتاد به میز ناهار خوری که کامل چیده شده بود .
_زندایی میزاشتی میومدیم کمک .
+خوشگلم از عصری میز و من چیدم .
مادرم که چشم از رو میز برنمیداشت گفت زن داداش خیلی زحمت افتادی .
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت72
+نه بابا چه زحمتی شما بشینید تا من برم غذا رو بکشم بیارم .
مادرم نشست روی مبل ولی من و نرگس رفتیم تو آشپزخونه تا کمک کنیم .
با دیدن قابله ها روی گاز چشمام چهار تا شد چه خبره مگه ؟؟
مگه چند جور غذا درست کرده ؟؟
بالای سر زندایی وایساذه بودم و منتظر بودم تا در قابلمه ها رو باز کنه و ببینم چی پخته برامون .
+نیره جون اون مرغ خوری و میدی بهم ؟؟
_بله چشم
مرغ خوری و دادم به زندایی و در اولین قابلمه رو کخ باز کرد روی مرغ زعفرونی مشامم و پر کرد .
_چه عطر و بویی به به …
نرگس طاقت نیاورد اومد یکی یکی در قابلمه ها رو برداشت .
قرمه سبزی هم درست کرده بود کشک بادمجون هم درست کرده بود قابلمه آخر دلمه بود .
نرگس با لحن بامزه ای گفت زندایی قراره هیئت شام بدیم ؟؟
زن دایی خندید و گفت نه بابا هیئت کجا بوده برای خودمونه ؟؟
_آخه چه خبره این همه غذا .
+دیگه گفتم چند مدل غذا بزارم برای فردا هم میمونه دیگه .
_هموووون برای یک هفته بعد خودتونم درست کردید .
+نه بابا کجا یک هفته امشب میخوریم فردا هم ناهار و با هم بخوریم تموم میشه .
با شنیدن این حرف با چشمهای گشاد شده نگاه نرگس کردم …
چی شد ؟؟
گفت فردا با هم میخوریم ؟؟
یعنی میخواد شب نگهمون داره ؟؟
جلل خالق باور کن زندایی یه چیزیش شده مگه میشه این همه تغییر فقط برای یه ساعت ؟؟
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت73
نرگس که حسابی شوکه شده بود گفت مگه قراره ما شب بمونیم ؟؟
+آره دیگه
نرگس نه گذاشت نه برداشت یه دفعه خیلی رک گفت زندایی چی شد یه دفعه انقد متحول شدی آخه داداش مجردم نداری بگم چشمت ما رو گرفته برای داداشت .
در عین بامزگی چون داشت حرفش و شوخی جدی میزد زن دایی مونده بود ناراحت بشه یا نه ؟
به خاطر اینکه بحث فراموش بشه گفتم امشب از اون شب هاست که قراره کلی خوش بگذرونیم …
زندایی لبخندی زد و با صدای بلند دایی و مادرم و صدا زد برای شام …
مادرم با دیدن اون میز و این همه غذا جا خورد و در حالیکه معلوم بود داره کیف میکنه گفت به به چه کردی حسابی زحمت افتادی .
_نه بابا چه زحمتی بفرمایید .
همه نشستیم پشت میز ناهار خوری ومشغول غذا خوردن شدیم .
باید بگم اصلا فکرشم نمیکردم همچین غذاهای خوشمزه ای بلد باشی درست کنی .
زن دایی نگاه مادرم کرد و با شوخی گفت ببین خودت داری شروع میکنیا .
مادرم با خنده گفت راستش عادت کردم به اینکه هی تیکه بندازی .
زن دایی با لحن بامزه ای گفت پس خودت خواستی …
میدونستم زن دایی بخواد شروع کنه اشک مامان و در میاد .
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت74
برای همین سریع پریدم وسط حرفشون و گفتم بفرمایید غذا تا از دهن نیفتاده.
همه مشغول خوردن شدن .
هر یه قاشقی که میخوردم با خودم میگفتم باباد دهن زن داییم سرویس که تو این مدت برامون آشپزی نکرده.
تا ته غذام و که خوردم تشکر کردم .
روی مبل نشسته بودم و یه خلال دندون دستم بود و داشتم به خواستگاری فکر میکردم که یه دفعه مادرم گفت داداش آخر هفته تشریف بیارید خونه ما
یه دفعه احساس کردم گر گرفتم انگار که این خجالت کشیدن ادامه داشت …
سرم و پایین انداختم و خودم و مشغول نشون دادم …
دایی : به به، به سلامتیییی مبارکه مبارکه
زن دایی : قضیه جدیه یا در حد خواستگاره ؟؟
مادرم : نه قضیه جدیه .
زن دایی : خب پس به سلامتی یه عروسی داریم .
دایی نگاهی بهم انداختم و گفت تحقیق رفتید ؟؟
مادرم : نه داداش بیان برن بعد ایشالا تحقیق هم میریم .
سنگینی نگاه کسی و روی خودم حس کردم و سرم و که بالا گرفتم با دایی چشم تو چشم شدم .
دایی با عشق نگاهم میکرد و گفت چه زود بزرگ شدی دایی انگار دیروز بود مینشستی بغلم برات قصه تعریف میکردم.
با خجالت نگاهم و ازش گرفتم و چیزی نگفتم .
زن دایی : اینا بزرگ میشن و ما پیر میشیم .
مادرم : آره والا من که اصلا نفهمیدم چی شد کی این بیست و چند سال گذشت انگار دیروز بود زایمان کرده بودم .
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت75
بحث کشیده شد به دوران جوونیشون و گذر زمان و …
خلاصه که قضیه خواستگاری فراموش شد و منم نفس راحتی کشیدم …
بر عکس نرگس من خیلی خجالتی بودم و اصلا حرف خواستگار و این حرفها میشد لپم گل مینداخت …
اون شب زندایی و دایی نزاشتن شب بیایم من برای اولین بار تو زندگیم شب خونه داییم خوابیدم .
از اینکه رابطه مامانم و زنداییم خوب شده بود همه خوشحال بودیم و بیشتر از همه دایی .
امیدوار بودم تا آخر همینجوری رابطه خوبی داشته باشن و به ما هم خوش بگذره …
شب موقع خواب بود که دایی و زندایی تو اتاق خوابیدن و مامانم تو پذیرایی و من و نرگس هم تو اون یکی اتاق خوابیدیم .
هر چقدر به مامانم گفتیم بیا تو اتاق بخواب قبول نکرد و گفت اتاقاشون کوچیکه من قلبم میگیره .
ساعت یک شب بود و من هنوز بیدار بودم و به خواستگاری فکر میکردم .
تصور اینکه واقعا میخوام زن فرزین بشم برام دور از ذهن بود …
همیشه به این فکر میکردم که با هم ازدواج کنیم ولی در حد فکر بود الان که قضیه جدی شده واقعا دست و پام و گم کردم .
چرخیدم به سمت راستم و دیدم که نرگس هم بیداره .
_عه توام نخوابیدی ؟؟
+نه خوابم نمیاد
_تو چرا ؟؟
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh