eitaa logo
داستان های آموزنده
68هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 🩷 بحث کشیده شد به دوران جوونیشون و گذر زمان و … خلاصه که قضیه خواستگاری فراموش شد و منم نفس راحتی کشیدم … بر عکس نرگس من خیلی خجالتی بودم و اصلا حرف خواستگار و این حرفها میشد لپم گل مینداخت … اون شب زندایی و دایی نزاشتن شب بیایم من برای اولین بار تو زندگیم شب خونه داییم خوابیدم . از اینکه رابطه مامانم و زنداییم خوب شده بود همه خوشحال بودیم و بیشتر از همه دایی . امیدوار بودم تا آخر همینجوری رابطه خوبی داشته باشن و به ما هم خوش بگذره … شب موقع خواب بود که دایی و زندایی تو اتاق خوابیدن و مامانم تو پذیرایی و من و نرگس هم تو اون یکی اتاق خوابیدیم . هر چقدر به مامانم گفتیم بیا تو اتاق بخواب قبول نکرد و گفت اتاقاشون کوچیکه من قلبم میگیره . ساعت یک‌ شب بود و من هنوز بیدار بودم و به خواستگاری فکر میکردم . تصور اینکه واقعا میخوام زن فرزین بشم برام دور از ذهن بود … همیشه به این فکر میکردم که با هم ازدواج کنیم ولی در حد فکر بود الان که قضیه جدی شده واقعا دست و پام و گم کردم . چرخیدم به سمت راستم و دیدم که نرگس هم بیداره . _عه توام نخوابیدی ؟؟ +نه خوابم نمیاد _تو چرا ؟؟ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh