eitaa logo
داستان های آموزنده
59.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 @ya_zeynabe_kobra0 سلام تعرفه تبلیغات 👆🏻👆🏻👆🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 🩷 روز آخر بود و همه وسیله هامون و جمع کرده بودیم و باید برمیگشتیم . فرزین هم حسابی این چند روز از کاراش عقب مونده بود و منم برنامه داشتم تا رسیدیم تهران بلافاصله برم دنبال کلاس ناخنم که پول کلاس و فرزین داده بود . ما زندگی خیلی معمولی داشتیم در حدی که با حقوق بازنشستگی پدرم زندگی میکردیم و من واقعا دلم میخواست کمک خرج مادرم باشم اصلا به خاطر همین تصمیم گرفته بودم برم تو کار ناخن چون میدونستم درآمدش خیلی خوبه . تا خود تهران تو ماشین زدیم و رقصیدیم و گفتیم و خندیدیم . ساعت چهار بعد از ظهر بود که فرزین ما رو جلوی در خونمون پیاده کرد و خودش رفت . کلید انداختم و وارد خونه شدیم . _آخیییییش خونمووووون چقد دلم براش تنگ شده بود . نرگس با لحن بامزه ای گفت به قول مامانا هیچ جا خونه خود آدم نمیشه . از حرفی که زد خنده ام و گفتم حالا چرا به قول مامانا ؟؟ *چون مامانا همیشه از این حرفها میزنن دیگه میرن کلی میگردن بعد که میان خونه میگن آخیییش خونههههه . _دیوونه ای تو نرگس . -نیره ؟ _بله -میگم یه کاری کن این فرزین زودتر بیاد خواستگاریت . -با تعجب گفتم چرا ؟؟ _بابا یارو هم خوشگله هم خوشتیپه هم پولداره از چنگت درش میارنااااا . •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 🩷 💜💜 خندیدم و گفتم نترس فرزین جز من به هیچ دختری نگاه نمیکنه . _فرزین نگاه میکنه دخترای دیگه چی اونا که نگاه میکنن . _خب نگاه کنن مهم نیست که مهم فرزینه … خر نشو نیره دوستت داره بگو بیاد خواستگاریت, به خدا شانس یه بار در خونه آدم و میزنه ها ببین خودت میدونی من صد تا دوست پسر داشتم تا الان حتی یکیشون هم نزدیک به فرزین نبوده چه از لحاظ قیافه و تیپ چه از لحاظ مالی … تا حالا حرف از خواستگاری زده ؟؟ _آره اتفاقا چند وقت پیش بود میگفت قضیه امون و جدی کنیم . خب بچسب دیگه … _چی ؟؟ ـهمین حرفش و بچسب بگو آره به نظر منم بهتره زودتر رسمیش کنیم و … _بزار حالا برم کلاس ناخن . ـوا چه ربطی داره به کلاس ناخن خلی تو ؟؟ خندیدم و گفتم تو چرا با من مثل ترشیده ها رفتار میکنی ؟؟ کم چرت و پرت بگو نیره آدم باش این دفعه حرفش و زد سریع بچسب بهش و حرف نامزدی و این چیزا رو بنداز وقتی هم تو دوسش داری هم اون دوستت داره هم وضع مالیش اوکیه چرا زودتر ازدواج نکنید خب ؟؟ _راستش من بیشتر به خاطر مامان خیلی اشتیاق نشون نمیدم . وااااای از دست تو نیره یعنی میخوای تا آخر عمرت شوهر نکنی ؟؟ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 🩷 _نه مگه میشه شوهر نکنم ولی خب ذهنم درگیره دیگه . نمیخواد ذهنت درگیر باشه خیالت راحت من حالا حالاها شوهر نمیکنم . با خنده گفتم عزیزم تو شوهر نکرده نیستی وای به حال اینکه شوهر کنی . چپ چپ نگاهی بهم انداخت و گفت من و بگو دارم حرص میزنم تا تو شوهر کنی . _شوهر میکنم بابا قول میدم نپرونم فرزین و خیالت راحت . باشه پس دمت گرم بگرد از تو فامیلاشون یه پسر مثل خودش پیدا کن برای خواهرت کاش داداش داشت خودم مخش و میزدم … با شوخی گفتم بابا شوهرم میخوام کنم میخوای بیای بشی جاریم ولم کن دیگه بابا . اووووو دلتم بخواد بدبخت من نشم جاریت یه خره دیگه جاریت میشه . _نه دیگه چون برادر نداره جاری هم نخواهم داشت … ـنگا نگا با سر افتادی تو کندوی عسل نرگس تند تند چرت و پرت میگفت و میخندیدیم … بعد کلی مسخره بازی نرگس خیلی جدی گفت ولی واقعا میگم فکر نمیکردم عرضه داشته باشی همچین پسری تور کنیا . _من که اون و تور نکردم اون من و تور کرده . اعتماد به نفستم بالاااااست _بله پس چیییی چرا پایین باشه ؟؟ ـنه شوخی میکنم واقعا هم دلش بخواد دختر به این خانمی نجیبی از کجا میخواد پیدا کنه … خندیدم و گفتم الان داری خرم میکنی ؟ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 🩷 نه بابا چه خری بدبختی و ببین ازش تعریف میکنم یه حرفی میزنه تعریف نمیکنم یه حرفی میزنه من از دست تو چیکار کنم آخه ؟؟ با خنده گفتم تقصیر خودته دیگه از بس چرت و پرت میگی آدم نمیفهمه کدوم حرفت جدیه کدوم حرفت شوخیه … یه کم چرت و پرت گفتیم و خندیدیم و رفتم حموم تا یه دوش بگیرم . فردا مادرم میخواست بیاد و کلی کار داشتیم . باید حسابی خونه رو تمیز میکردیم و دایی و زندایی و میگفتیم میومدن خونمون تا وقتی مامان میرسه دایی اینا خونمون باشن مادرم جز داییم با کسی رابطه نداشت و با اینکه رابطه خوبی با زنش نداشت ولی باز رفت و آمد داشتیم . زنداییم آدم بدی نبود ولی هیچ وقت با مادرم رابطه خوبی نداشت . البته میشد حدس زد چرا رابطه اش با مادرم خوب نیست . داییم مادر من و خیلی دوست داشت و اینطوری که شنیده بودیم اوایل ازدواجش با زندایی خیلی سر مادرم دعوا داشتن … ظاهرا زندایی به مادرم حسودی میکرده و از اینکه شوهرش به خواهرش توجه زیادی داشته ناراحت بوده و خلاصه که از اول رابطه خوبی با هم نداشتن … ولی با همه اینا نه مادرم حاضر بود قید برادرش و بزنه نه دایی حاضر بود از خواهرش بگذره … •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 🩷 فردای اون روز ساعت دوازده ظهر مادرم رسید و دایی و زندایی هم که از صبح اومده بودن خونمون و منتظر مادرم بودن . مادرم وقتی رسید و برادرشو دید که اومده به استقبالش خیلی خوشحال شد … بعد از سلام و رو‌ بوسی مادرم با ذوق رو به داییم کرد و گفت داداش جات خالی کاش توام بودی … نگاهی به زنداییم کرد و گفت یعنی کاش شما هم بودید هر جفتتون بودید نمیدونید چقدر خوش گذشت … زنداییم : ایشالا دفعه بعد مادرم : راست میگی ؟؟ زندایی : دروغم چیه . مادرم : یعنی تو راستی راستی با من میای بریم مشهد ؟؟ زندایی با خنده گفت با تو تنهایی که نه ولی با خانواده بلهههه. مادرم : خب بیاید بریم اصلا ماه دیگه بریم . زندایی : والا من راضیم چون خیلی وقته دلم میخواد برم مشهد و قسمت نشده . نرگس با شیطنت گفت فکرش و کن بریم مشهد بعد تو قطار شما دو تا دعواتون بشه ،حتما باید یه کلانتری کنارمونم باشه . زندایی پشت چشمی نازک کرد و گفت نخیر کی گفته ؟؟ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 🩷 💜💜 نرگس با خنده : کسی نگفته خودمون میدونیم … اون روز تا آخر شب دایی اینا خونه ما بودن و برعکس همیشه مادرم و زنداییم خیلی با هم خوب بودن و هیچ حرفی بینشون زده نشد که باعث اخم و تخم دایی بشه . شب موقع خواب بود و من و نرگس تو اتاق خوابیده بودیم که به نرگس گفتم ولی چقد عجیب بودا . نرگس چرخید سمتم و گفت چی عجیب بود ؟؟ _اینکه مامان و زندایی هیچ بحثی بینشون پیش نیومد . وا میخواستی بحثی هم پیش بیاد قربونت برم همیشه زنداییه که بحث میکنه و شروع میکنه تیکه انداختن دیگه که با سوغاتی که مامان براش آورده بود دهنش و بست و روش نشد این دفعه حرفی بزنه . _مگه مامان سوغات براش چی آورده بود ؟؟ ـمگه ندیدی ؟؟ _نه فقط یه سینی و قندون دیدم مگه همونجا نبود ؟؟ ـ نه باباااااا براش ساعت آورده اونم چه ساعتی قشنگ معلومه کلی پولشه نقره بود . با شنیدن این حرف چشمهام چهار تا شد و با تعجب گفتم نقره بود ؟؟ -بلهههه _خیلی پولش میشه از کجا آورده مامان که برای زندایی همچین سوغاتی آورده . -والا برای من و تو از این چیزا نیاورده اون وقت برای اون زن داداش نچسبش ساعت نقره آورده . •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 🩷 من که حسابی تعجب کرده بودم گفتم الان که دیگه مامان خوابیده فردا ازش میپرسم ببینم جریانش چی بوده . نرگس : جریانش هر چی بوده خود زندایی هم بنده خدا قفل کرده بود اصلا باورش نمیشد لحظه ای که مامان ساعت و بهش داد و گفت نقره ست باید قیافش و میدیدی کپ کرده بود بنده خدا . _من کجا بودم که ندیدم ؟؟ چه میدونم حتما دستشویی جایی بودی دیگه . _پس همون موقع خداحافظی برای فردا شب دعوتمون کرد . عه مگه برای فردا شب دعوت کردن ؟؟ _آره بابا مگه نشنیدی ؟؟ نه نفهمیدم _زندایی خودش دعوت کرد این دفعه دیگه به دایی نگفت تو بگو . نرگس خندید و گفت خب خوبه فکر کنم تا دو سه ماهی زندایی آدمانه رفتار کنه اگه ببینم جوابه میگم مامان دوباره بزنه شارژش کنه . _چیکار کنه ؟؟ شارژش کنه … _یعنی چی شارژش کنه ؟؟ یعنی هر دو سه ماه یه بار یه کادویی مامان براش بگیره شارژ بشه دهنش و ببنده عین آدم رفتار کنه . زدم زیر خنده و گفتم دیوونه ای تو نرگس . پتو رو کشید روش و چشماش و بست و گفت قربون تو بشم که سالمی دیگه حرف نزن خوابم میاد میخوام بخوابم . هنوز حرفش تموم نشده بود خوابش برد •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 🩷 فردا صبح که بیدار شدم مادرم زودتر بیدار شده بود و داشت بساط صبحونه رو آماده میکرد . _سلام مامان جونم عه بیدار شدی سلام دخترم خوبی ؟؟ _خوبمممم مامان میگم یه سوال از دیشب میخوام ازت بپرسم خواب بودی گفتم صبح بیدار شدی بپرسم ازت . مادر در حالیکه داشت چایی میریخت گفت بپرس . _شما واسه زندایی ساعت نقره آوردی از مشهد ؟؟ مادرم لبخندی زد و گفت آره چطور ؟؟ _چند گرفتی ؟؟ برای چی میپرسی ؟؟ _آخه ساعت نقره خیلی گرونه . آره سه تومنی شد _واقعا سه میلیون برای زندایی ساعت خریدی ؟؟ مادرم با خنده گفت نه بابا مگه من چقد پول داشتم که سه تومن برای زنداداشم سوغات بیار . _پس چی ؟؟ ـداییت پول داد گفت داشتی میومدی واسه زن من یه ساعت از این نقره ها بگیر خیلی دوست داره گفت بزار فکر کنه تو براش خریدی . با خنده گفتم دایی چه میدونه چیکار کنه … ـآره خوب رگ خواب زنش دستشه دیدی چقدر مهربون‌ شده بود موقع رفتنم برای امشب دعوتمون کرد . _آره دیدم میگم به دایی بگو هر یکی دو ماه یه بار یه کادویی بگیره بده تو بهش بدی تا آروم بگیره . مادرم زد زیر خنده و گفت اتفاقا دیشب که رفتن بهم پیام داد اگه میدونستم انقد با کادو دادن تو خوشحال میشه تو این چند سال اینکار و میکردم … •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 🩷 زدم زیر خنده و گفتم راست گفته دیگه والا اینجوری هم خدا راضیه هم خلق خدا . مادرم در حالیکه چایی ها رو میزاشت رو میز گفت دیشب که دعوتمون کرد شاخ درآوردم . صندلی رو به روی مادرم و عقب کشیدم و گفتم والا منم وقتی شنیدم شاخ درآوردم . با مادرم دو تایی نشستیم صبحونه خوردیم و کلی تعریف کردیم و مادرم از سفرش میگفت که خیلی بهش خوش گذشته و … بعد از اینکه صبحونه امون و خوردیم تشکر کردم و گفتم مامان من باید برم واسه کلاس ناخن ببینم چی به چیه از کی باید برم که ایشالا شروع کنم . +برو مادر برو موفق باشی دخترم لبخندی زدم و گونه اش و بوسیدم . رفتم تو اتاق تا حاضر بشم نرگس هنوز خواب بود و یه جوری خوابیده بود که معلوم بود حالا حالاها بیدار نمیشه . تند تند حاضر شدم و از خونه بیرون زدم . به محض اینکه پام و از خونه بیرون گذاشتم شماره فرزین و گرفتم … _الو سلام -سلااااام نیره خانمممم چطوری _خوبم آقا فرزین شما چطوری ؟؟ منم خوبم کجایی ؟؟ _از خونه اومدم بیرون دارم میرم برای کلاس ناخن . -عه خب چرا نگفتی بیام سراغت . _گفتم کار داری خودت مزاحمت نشم . -وا نیره مگه تعارف داریم با هم عزیزم چه کاری مهم تر از تو عزیز دلم میگفتی میومدم دنبالت دیگه . •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 🩷 💜💜 با خنده گفتم خب موقع برگشتن بیا سراغم . +چشمممم حتماااا ساعت چند میشه ؟ _حدود دو ساعت دیگه . +باشه قربونت برم میام دنبالت کاری چیزی داشتی زنگ بزن . خداحافظی کردم و گوشی و قطع کردم … نرگس راست میگفت کاش زودتر قضیه امون و جدی کنیم امروز که اومد دنبالم خودم حرفش و میندازم … دیگه تو این مدت خوب همدیگه رو شناخته بودیم و تصمیممون برای ازدواج قطعی بود . اون روز تمام کارهای کلاس و ثبت نام و انجام دادم و موقع برگشت به خونه همونطوری که قرار بود فرزین اومد دنبالم . دنبال فرصت بودم تا یه جوری حرف خواستگاری و بندازم ولی اصلا شرایطش پیش نمیومد … فرزین : نیره میتونی ناهار بریم بیرون ؟؟ من که حسابی از پیشنهاد فرزین خوشحال شده بودم چون قطعا تا اون موقع یه بحثی پیش میومد و من قضیه خواستگاری و بیان میکردم گفتم آره عزیزم بریم . با فرزین رفتیم یه رستوران سنتی تا دیزی بزنیم . من عاشق دیزی بودم ولی چون نرگس دوست نداشت مادرم درست نمیکرد و اصلا آبگوشت نمیخوردیم . روی تخته چوبی نشسته بودیم و داشتم از فضا لذت میبردم … ما تو قسمت محوطه بازش نشسته بودیم و موسیقی زنده داشت و در کل فضای خیلی شادی داشت … •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 🩷 خیلی عصبی بودم از اینکه مادرم بدون هماهنگی من بهشون اجاره داده بیان خواستگاری واقعا ناراحتم میکرد . تو اتاقم نشسته بودم و داشتم به این فکر میکردم اگه فرزین بفهمه چقدر ناراحت میشه … ولی نباید بفهمه آره اصلا نباید بهش چیزی بگم جون میدونم خیلی بدش میاد . تو اتاق نشسته بودم و با خودم فکر میکردم که در اتاق باز شد و نرگس پرید تو اتاق . -سلام چطوری ؟؟ نگاهی بهش انداختم که با لباس بیرون بود و پریده بود تو اتاق . _سلام کی اومدی ؟؟ -همین الان نگاهی بهش انداختم و چیزی نگفتم … نرگس که انگار متوجه شد ناراحتم جلو اومد و گفت چیزی شده ؟؟ _چی بگم والا -با فرزین دعواتون شده ؟؟ _نه بابا پس چته ؟؟ _برو از مامانت بپرس -از مامان بپرسم ؟؟ _بله همون لحظه مادرم وارد اتاق شد و گفت نرگس تو بهش یه چیزی بگو خواستگار میخواد براش بیاد نگاه چه مسخره بازی درآورده . نرگس با تعجب نگاه من کرد و گفت خواستگار میخواد برات بیاد ؟؟ +آره والا تو بگو این قهر کردن داره ؟؟ -حالا کی هست ؟؟ +پسر خواهر طاهره خانم رامتین ؟؟ مادرم با دست زد رو صورتش و گفت خدا مرگم بده تو اسم پسر خواهر طاهره خانم و از کجا میدونی ؟؟ نرگس با خنده گفت همون مو بور خوشگله دیگه ؟؟ دختر زبون به دهن بگیر تو چرا انقد بی چشم و رویی … •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 🩷 -بی چشم و رو کجا بوده بابا خب میان میرن آدم میبینه دیگه … +پس چرا نیره ندیده ؟؟ -چه میدونم نیره کوره +امان از دست تو دختر نرگس نگاهی بهم انداخت و گفت خب حالا چرا قهر کردی خواستگاره دیگه مردم از خداشونه براشون خواستگار بره این جفتک میندازه . چپ چپ نگاهش کردم و سریع حساب کار دستش اومد و گفت مامان جان شما برو بیرون من باهاش حرف میزنم درستش میکنم . مادرم با ناراحتی گفت نرگس راضیش کن بزاره بیان خواستگاری به من میگه زنگ بزن کنسلش کن آخه من روم نمیشه زنگ بزنم چی بگم ؟؟ -نمیخواد زنگ بزنی تو برو من باهاش حرف میزنم . مادرم نگاهی به من انداخت و با ناراحتی از اتاق بیرون رفت . نرگس جلو اومد و گفت تو چته چرا اینجوری میکنی ؟؟ _چه جوری میکنم نرگس تو که دیگه میدونی درد من چیه ؟؟ دردت چیه ؟؟ _مرض و دردت چیه یعنی تو نمیدونی ؟؟ نه والا اگه بدونم _نرگس خری یا خودت و زدی به خریت فرزین و چیکار کنم ؟؟ -اووووووو مسخره لوس به خاطر فرزین میگی نیان ؟؟ با تعجب گفتم پس به خاطر پسر بقالی میگم ؟؟ -نیره چقدر تو دیوونه ای دختر _چرا ؟؟ -بزار بیان برن چیکارشون داری تو که جوابت بهشون نه دیگه چی میگی ؟؟ _نرگس فرزین اگه بفهمه میدونی چقدر ناراحت میشه ؟؟ -نمیفهمه چرا باید بفهمه ؟؟ _بعدشم همین امروز بهم گفت برو با مادرت حرف بزن یه روز مشخص کنید بیام خواستگاری حالا من بزارم یکی دیگه بیاد خواستگاری ؟؟ نرگس نگاهی بهم انداخت و گفت واقعا این حرف و بهت زد ؟؟ _آره همین امروز … •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh