📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت59
💜💜
با خنده گفتم خب موقع برگشتن بیا سراغم .
+چشمممم حتماااا ساعت چند میشه ؟
_حدود دو ساعت دیگه .
+باشه قربونت برم میام دنبالت کاری چیزی داشتی زنگ بزن .
خداحافظی کردم و گوشی و قطع کردم …
نرگس راست میگفت کاش زودتر قضیه امون و جدی کنیم امروز که اومد دنبالم خودم حرفش و میندازم …
دیگه تو این مدت خوب همدیگه رو شناخته بودیم و تصمیممون برای ازدواج قطعی بود .
اون روز تمام کارهای کلاس و ثبت نام و انجام دادم و موقع برگشت به خونه همونطوری که قرار بود فرزین اومد دنبالم .
دنبال فرصت بودم تا یه جوری حرف خواستگاری و بندازم ولی اصلا شرایطش پیش نمیومد …
فرزین : نیره میتونی ناهار بریم بیرون ؟؟
من که حسابی از پیشنهاد فرزین خوشحال شده بودم چون قطعا تا اون موقع یه بحثی پیش میومد و من قضیه خواستگاری و بیان میکردم گفتم آره عزیزم بریم .
با فرزین رفتیم یه رستوران سنتی تا دیزی بزنیم .
من عاشق دیزی بودم ولی چون نرگس دوست نداشت مادرم درست نمیکرد و اصلا آبگوشت نمیخوردیم .
روی تخته چوبی نشسته بودیم و داشتم از فضا لذت میبردم …
ما تو قسمت محوطه بازش نشسته بودیم و موسیقی زنده داشت و در کل فضای خیلی شادی داشت …
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت59
#سرگذشت_رویا
ماجرای ستاره از اون موقع شروع شد که دانیال اومد پیشم خیلی زیادصمیمی بودیم
به من گفت با یه دختری دوست شدم نمیدونی چه کارایی داره برام میکنه
نمیتونم بگم که چقدر خوبه این دختر
اولش خیلی متوجه منظورش نشدم و فکر میکردم خب یه رابطه عاشقانه شروع کرده بود
اما هر روز که میگذشت تعریفهای دانیال باعث میشد که من کنجکاوتر بشم تا این دخترو ببینم
اما خب تا حالا موقعیتش پیش نیومده بود
تا روزی رسید که دانیال با قیافه زارو حال بد اومد پیشم و گفت دوست دخترم حامله شده
تورو خدا کمکم کن فربد
نمیدونم چیکار کنم
دنیا واسم تیره و تارشده
اون موقعها منم کم سن و سالتر بودم و احساس میکردم برای رفیقم هر کاری که میتونم باید انجام بدم قرار شد
با همدیگه قرار بزاریم و این دختره رو ببریمجایی که بتونه بچهاش رو سقط کنه،
ادامه دارد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh