📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت50
روز آخر بود و همه وسیله هامون و جمع کرده بودیم و باید برمیگشتیم .
فرزین هم حسابی این چند روز از کاراش عقب مونده بود و منم برنامه داشتم تا رسیدیم تهران بلافاصله برم دنبال کلاس ناخنم که پول کلاس و فرزین داده بود .
ما زندگی خیلی معمولی داشتیم در حدی که با حقوق بازنشستگی پدرم زندگی میکردیم و من واقعا دلم میخواست کمک خرج مادرم باشم اصلا به خاطر همین تصمیم گرفته بودم برم تو کار ناخن چون میدونستم درآمدش خیلی خوبه .
تا خود تهران تو ماشین زدیم و رقصیدیم و گفتیم و خندیدیم .
ساعت چهار بعد از ظهر بود که فرزین ما رو جلوی در خونمون پیاده کرد و خودش رفت .
کلید انداختم و وارد خونه شدیم .
_آخیییییش خونمووووون چقد دلم براش تنگ شده بود .
نرگس با لحن بامزه ای گفت به قول مامانا هیچ جا خونه خود آدم نمیشه .
از حرفی که زد خنده ام و گفتم حالا چرا به قول مامانا ؟؟
*چون مامانا همیشه از این حرفها میزنن دیگه میرن کلی میگردن بعد که میان خونه میگن آخیییش خونههههه .
_دیوونه ای تو نرگس .
-نیره ؟
_بله
-میگم یه کاری کن این فرزین زودتر بیاد خواستگاریت .
-با تعجب گفتم چرا ؟؟
_بابا یارو هم خوشگله هم خوشتیپه هم پولداره از چنگت درش میارنااااا .
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت50
#سرگذشت_رویا
فربد بعد از اینکه قهوشو تموم کرد با ناراحتی خاصی که کمتر ازش دیده بودم گفت:
-من خانوادم رو به خاطر یه سری از مشکلات نمیبینم
خیلی حالم بد میشه وقتی میخوام درموردشون حرف بزنم یا چیزی بگم
+یعنی چی؟ منظورت چیه ؟ چرا نباید خانوادت رو ببینی
-جریانش مفصله ، حالا بعدا برات تعریف میکنم
چون الان اصلا وقتش نیست
حس بدی از این حرف فربد بهم دست داد
اون از همه زندگی من خبر داشت اما من هیچی ازش نمیدونستم
+باشه فربد حق داری منو تو نسبتی باهم نداریم که بخوای از مسائل خانوادگیت برام بگی …
من میرم خونه بعدا باهم حرف میزنیم
ببخش که مزاحمت شدم
نمیخواستم حالتو بد کنم
سریع از روی مبل بلند شدم و رفتم سمت در و همون لحظه که خواستم در و باز کنم دست فربد دور مچم حلقه شد و گفت:
-ء رویا ، داریم باهم صحبت میکنیم الان این کارا یعنی چی؟
+کاری نمیکنم که
اصلا پشیمونم از سوالی که پرسیدم معذرت میخوام
-بیا بشین باهم حرف بزنیم
اینطوری نکن رویا
لطفا
اولش خواستم مخالفت کنم اما نگاهش انقدر خیره و عمیق بود که نتونستم حرفی بزنم …
فربد منو دنبال خودش کشوند همچنان که دستش توووی دستم بود و دوباره روی مبل نشستیم
قلبم ی حسی داشت
نمیدونم ترس بود یا دوست داشتن 🥺
فربد با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود و انگار سعی داشت خودش رو قانع کنه تا بتونه حرفاش رو بزنه
ادامه دارد.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh