📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت71
بر عکس همیشه وقتی رسیدیم از خونه دایی اینا چنان بوی غذایی میومد که آدم ضعفه میگرفت .
ما خیلی کم میومدیم اینجا یعنی خیلی کم دعوت میکردن و سالی یه بار عید به عید بود و اونم همیشه غذا از بیرون سفارش میدادن و من خودم یادم نمیاد دستپخت زندایی و خورده باشم .
بعد سلام احوالپرسی رو به زندایی گفتم زندایی چیکار کردی چه بوی غذایی میاد گشنه ام شد .
زنداییم با لبخند گفت اتفاقا غذا حاضره تا شما لباسهاتون و عوض کنید غذا رو کشیدم .
همراه مادرم رفتیم تو اتاق و مادرم با خنده گفت دست داداشم درد نکنه با این پیشنهاد عالی که داد ببینید یه ساعت چیکار که نمیکنه بعد صد سال زن داداشم دعوتم کرده خونه اش اونم چی خودش غذا درست کرده .
_مامان از این به بعد شده پول رو هم بزاریم بیا واسه زندایی یه کادو بخر خیلی تاثیر داره .
با مامانم و نرگس کلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم …
از اتاق که بیرون رفتیم چشمم افتاد به میز ناهار خوری که کامل چیده شده بود .
_زندایی میزاشتی میومدیم کمک .
+خوشگلم از عصری میز و من چیدم .
مادرم که چشم از رو میز برنمیداشت گفت زن داداش خیلی زحمت افتادی .
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh