📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت72
+نه بابا چه زحمتی شما بشینید تا من برم غذا رو بکشم بیارم .
مادرم نشست روی مبل ولی من و نرگس رفتیم تو آشپزخونه تا کمک کنیم .
با دیدن قابله ها روی گاز چشمام چهار تا شد چه خبره مگه ؟؟
مگه چند جور غذا درست کرده ؟؟
بالای سر زندایی وایساذه بودم و منتظر بودم تا در قابلمه ها رو باز کنه و ببینم چی پخته برامون .
+نیره جون اون مرغ خوری و میدی بهم ؟؟
_بله چشم
مرغ خوری و دادم به زندایی و در اولین قابلمه رو کخ باز کرد روی مرغ زعفرونی مشامم و پر کرد .
_چه عطر و بویی به به …
نرگس طاقت نیاورد اومد یکی یکی در قابلمه ها رو برداشت .
قرمه سبزی هم درست کرده بود کشک بادمجون هم درست کرده بود قابلمه آخر دلمه بود .
نرگس با لحن بامزه ای گفت زندایی قراره هیئت شام بدیم ؟؟
زن دایی خندید و گفت نه بابا هیئت کجا بوده برای خودمونه ؟؟
_آخه چه خبره این همه غذا .
+دیگه گفتم چند مدل غذا بزارم برای فردا هم میمونه دیگه .
_هموووون برای یک هفته بعد خودتونم درست کردید .
+نه بابا کجا یک هفته امشب میخوریم فردا هم ناهار و با هم بخوریم تموم میشه .
با شنیدن این حرف با چشمهای گشاد شده نگاه نرگس کردم …
چی شد ؟؟
گفت فردا با هم میخوریم ؟؟
یعنی میخواد شب نگهمون داره ؟؟
جلل خالق باور کن زندایی یه چیزیش شده مگه میشه این همه تغییر فقط برای یه ساعت ؟؟
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت72
#سرگذشت_رویا
صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم
ی حسه خوبی داشتم اول صبحی
خدارو شکر انگار همه چی داره خوب پیش میاد
رفتم اول یه دوش گرفتم
میخواستم رفتارمو با رویا تغییر بدم میخواستم امیدوارش کنم
که تووو تمام این مدت این کارو کرده بودم اما الان خیلی بیشتر
رویا الان به غیر از من هیچکس رو نداره
که از ماجرای مریضیش خبر داشته باشه
وظیفه خودم میدونم کمکش کنم
پس تنها کسی که میتونست بهش اعتماد به نفس بده و روحیش رو ببره بالا من بودم اخه اونم حسه خوبی بمن داره
من از رفتار و حرفاش متوجه میشم
نظرم این بود قبل از اینکه کارای درمان شروع بشه با هم بریم مسافرت
اخه همیشه تغییر و تحول مخصوصا سفر
میتونه ی حس خوبه به آدم بده
اونم به رویا که عاشق طبیعته
اما نمیدونستم کار درستیه یا نه،بهتر بود
ولی فک کنم خوب باشه این سفر
با دکترش صحبت میکردم تا ببینم نظرش چیه...
بعد از اینکه لباسم رو پوشیدم
عطر خوش بویی زدم
صبحونه مفصلی آماده کردم رفتم سراغ رویا
درو که باز کرد با دیدن قیافش ناخودآگاه زدم زیر خنده
خیلی میخواستم خودمو کنترل کنم
اما نشد که نشد
قیافه رویا دیدنی بود
موهاش تو هم گره خورده بود و بالای سرش جمع شده بود و کمی هم تووو صورتش ریخته بود چشماش از خواب زیاد پف کرده بود لبته شاید هم از بیخوابی...
ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh