فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر مشق های آب بابا، یادمان رفت !
رسم نوشتن با قلم ها، یادمان رفت !
گل کردن لبخند های هم کلاسی!
با یک نگاه ساده حتی، یادمان رفت
ترس از معلم، حل تمرین، پای تخته !
آن زنگ های بی کلک را، یادمان رفت !
راه فرار از مشق های توی خانه !
ای وای ننوشتیم آقا، یادمان رفت !
آنروز ها را آنقدر شوخی گرفتیم !
جدّیت تصمیم کبری، یادمان رفت !
شعر خدای مهربان را حفظ کردیم !
یادش بخیر، اما خدا را یادمان رفت !
در گوشمان خواندند رسم آدمّیت !
آنحرف ها را زود، اما، یادمان رفت!
فردا چه کاره میشوی؟ موضوع انشا!
ساده نوشتیم آنقدر تا، یادمان رفت!
دیروز، تکلیف آب بابا بود و خط خورد!
تکلیف فردا، نان و بابا، یادمان رفت !
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آرزو میکنم
مدام تو زندگیت بگی
خدایا شکرت چقدر حالم خوبه💚
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚مرد فقیر و بقال
مرد فقیری بود که همسرش کره میساخت و او آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت، آن زن کرهها را به صورت دایرههای یک کیلویی میساخت. مرد آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت و در مقابل مایحتاج خانه را میخرید.
روزی مرد بقال به اندازه کرهها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامی که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمیخرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من می فروختی در حالی که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار میدادیم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚راز_مثلها🔏🌱
#زد_که_زد_خوب_کرد_که_زد
هر وقت یک ساده دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد حاضران این مثل را می زنند.
می گویند یك روز زنی كه شغلش ماست فروشی بود،
ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد.
در راه با خودش فر كرد كه «ماست را می فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم.
تخم مرغ ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا جوجه بشه. جوجه ها كه مرغ شدند می فروشم
و از قیمت آن گوسفند می خرم. كم كم گوسفندهام زیاد میشه،
یك روز میان چوپون من و چوپون كدخدا زد و خورد میشه
كدخدا مرا میخواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟
منم میگم : زد كه زد خوب كرد كه زد !
زن كه در عالم خیال بود همینطور كه گفت :
«زد كه زد خوب كرد كه زد» سرش را تكان داد و ظرف ماستی از رو سرش به زمین افتاد و ماست ها پخش زمین شد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
<🔖🌱>
در روزگاران قدیم، جوانی که در شهر به فساد معروف بود از دنیا رفت
عده ای از اطرافیانش او را غسل داده و کفن کردند
در شهر، پیرمرد ریش سفید و دنیا دیدهای بود که معمولا بر کسانیکه از دنیا می رفتند نماز می خواند
یک نفر به خدمت او رفت و گفت: "فلان جوان از دنیا رفته است و ما او را غسل داده و کفن کردهایم، حالا جنازه اش روی زمین مانده است و از شما میخواهیم بر او نماز بخوانید تا دفنش کنیم"
پیرمرد با گوشه چشم نگاهی به آن مرد کرد و پاسخ داد: "همان جوان یاغی را میگویید که 365 روز سال را مست بود عربده کشی می کرد و همیشه مزاحم مردم بود؟!"
مرد، خجالت زده سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: "بله، حالا که هر چه بود مرده است"
پیر مرد بدون آنکه به آن مرد نگاه کند ادامه داد: "من با این همه سن و سال نمی آیم بر مرده ای لاابالی و بی سر و پا نماز بخوانم هیچ، فکرش را کرده ای مردم پشت سرم چه حرفهایی خواهند زد ؟ بهتر است بروی شخص دیگری را پیدا کنی که البته با این سابقه ای که دوست شما دارد بعید میدانم کسی خودش را بد نام کند و بر او نماز بخواند"
مرد دلشکسته از خانه آن پیرمرد بیرون آمد و در راه با خود میگفت: "چقدر این آدم ها دست به قضاوتشان خوب است آنچنان حکم صادر میکنند که انگار جای خدا نشسته اند"
مرد به نزد دوستانش برگشت و ماجرا را برای آنان تعریف کرد و گفت: "شاید به هر کس دیگری هم رو بزنیم همین حرف ها را بزند بهتر است تا شب نشده و جنازه روی زمین نمانده است خودمان بر او نماز بخوانیم و دفنش کنیم"
اطرافیان با این پیشنهاد موافقت کردند و خودشان بر مرده نماز خواندند و جنازه را دفن کردند.
همان شب پیرمرد، خواب آن جوان مرده را دید که با لباس سفید و تمیز در قصری زیبا و سر سبز زندگی میکرد
پیرمرد با تعجب از او پرسید: "تو با اینهمه گناه چطور به این مقام رسیدی؟! تو باید الان در آتش جهنم باشی نه در این قصر"
جوان پاسخ داد: "وقتی تو مرا از خود راندی و در میان آن همه جمعیت، کوچک و خارم کردی و از گناهان من گفتی، داشت شب می شد و نزدیک بود جنازه من روی زمین بماند، تو دل من و دوستانم را با حرفایت سوزاندی،
من از آن کردههایم پشیمان بودم، خداوند که دل سوخته ام را دید بر من مهربانی کرد و از گناهانم گذشت"
پیرمرد وقتی از خواب بیدار شد از رفتار خود بسیار شرمنده بود اما دیگر راه جبرانی نداشت با خود گفت: "تو که اینقدر ادعای بزرگی داری همان بهتر که بر هیچکس نماز نخوانی، تو با این همه سابقه ای که از آن حرف میزنی هنوز نفهمیده ای که خدا بر هر کس که بخواهد و مصلحت ببیند میبخشد و حساب خدا با بقیه جداست، تو به جای عیب جویی از دیگران برو و خویشتن را اصلاح کن"
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚داستان جالب پیش زمینه ذهنی
رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ میکند.
ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ می کند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ مییابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل می شود. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ میرود ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ می شود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ!
ﺳﻮﺍﻝ: «ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟» چند ثانیه فکر کنید سپس بخوانید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚باد آورده
در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانی ها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ی ارتش ایران درآمد و سقوط آن نزدیک شد.
مردم رم فردی را به نام هرقل به پادشاهی برگزیدند. هرقل چون پایتخت را در خطر می دید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندیه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، گنجینه ی روم بدست ایرانیان نیافتد.
این کار را هم کردند. ولی کشتی ها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و چون کشتی ها در آن زمان با باد حرکت می کردند، هرچه ملاحان تلاش کردند نتوانستند کشتی ها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتی ها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود در آمد.
ایرانیان خوشحال شدند و خزاین را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند.
خسرو پرویز خوشحال شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بود خسرو پرویز آن را ( گنج باد آورده ) نام نهاد. از آن روز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آن را بادآورده می گویند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚گردنبند با برکت
روزی پیامبر در مسجد نشسته بودند که
عرب بادیه نشینی وارد شد و گفت: ای رسول خدا! من گرسنه ام، لباس مناسبی ندارم، پولی هم ندارم و مقروض هستم. کمکم کنید.
پیامبر به بلال فرمودند: که این مرد را به خانه فاطمه ببر و به دخترم بگو که پدرت او را فرستاده است.
بلال آمد و داستان را برای حضرت زهرا تعریف کرد. حضرت گردنبند خود را که هدیه بود باز کردند و به بلال دادند و فرمودند: که این گردنبند را به پدرم بده تا مشکل را حل کنند.
بلال بازگشت و امانتی را تحویل پیامبر داد. رسول خدا فرمودند: هر کس این گردنبند را بخرد، بهشت را برای او تضمین می کنم.
عمار یاسر آن را خرید و مرد سائل(فقیر) را به خانه خود برد. به او لباس و غذا داد و دو برابر میزان قرض به او پول داد.
سپس عمار غلام خود را صدا زد و گفت: این گردنبند را به خانه فاطمه زهرا می بری و می گویی که هدیه است. تو را نیز به فاطمه بخشیدم.
غلام گردنبند را به حضرت داد و گفت: عمار مرا نیز به شما بخشیده است.
حضرت نیز غلام را در راه رضای خدا آزاد کردند.
غلام گفت: متعجبم! چه گردنبند با برکتی! گرسنه ای را سیر کرد، بی لباسی را پوشاند، قرض مقروضی را ادا کرد، غلامی را آزاد کرد و دوباره نزد صاحبش بازگشت.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚سالن_مرگ!!
در اردوگاههای عراق سالنی عریض وجود داشت که اطراف آن را مأموران عراق پر کرده بودند و اسرا را پس از انتقال به آن مکان بهشدت کتک میزدند و پس از شکنجههای مختلف، اسرای ایرانی را برای مدتی بدون آب و غذا در همان محل رها میکردند.
بسیاری از اسرای ایرانی بخصوص جوانترها و زخمیهایی که توان ایستادگی در برابر شکنجه سنگین مأموران عراقی را نداشتند در سالنهای مرگ اردوگاههای عراق به شهادت میرسیدند. سختترین شکنجه دشمن پخش ترانههای عربی در محیط اردوگاه بخصوص در مناسبتهای مذهبی و جلوگیری از خواندن نماز در آسایشگاهها بود.
راوی: آزاده سرافراز حاج اسماعیل ناصریپور [از اهالی شهر درق با تحمل بیشترین زمان اسارت و گذشت ۱۱۹ ماه از عمر با برکت خود در اردوگاههای عراق عنوان صبورترین رزمنده خراسان شمالی را از آن خود کرده است.]
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚استان از اونجایی شروع شد که یه روزی عموی بزرگم همراه پدریزرگم اومد خونمون منو برای پسرش خواستگاری کرد اونموقع من ۱۸ سالم بود و پسر عموم امیرحسین ۲۵ سالش
پدرم ازشون فرصت خواست تا درمورد خواستگاری با من صحبت کنه و نظر منو بپرسه اونا هم قبول کردن و رفتن و گفتن منتظر جواب میمونیم.
بابام گفت که نظرتو بگو اصلا هم خجالت نکش گفتم امیرحسین پسر خوبیه ولی بابا من دوست ندارم ازدواج کنم گفت چرا بابا گفتم هنوز میخوام درس بخونم گفت باشه اصلا نگران نباش من به عموت میگم جوابت منفیه خیلی خوشحال شدم فردا بابام به عموم گفته بود جوابم منفیه و اونا اصرار کرده بودن که ما یبار دیگه بیایم شاید نظرش عوض شد بابام هم قبول مرده بود ولی گفته بود حرف آخر و الناز خودش میزنه
وقتی عموم اینا اومدن زنعموم صدام کرد و گفت توهم بیا بشین پیش ما رفتم و نشستم ولی خیلی خجالت میکشیدم با اینکه خیلی رفت و امد داشتیم با خانواده پدریم ولی اینبار قضیه فرق میکرد اینجا دیگه جلسه خواستگاری بود و من واقعا معذب بودم عموم شروع کرد به صحبت کردن و گفت که اگه بخاطر سن الناز جواب منفی دادین مسئله ای نیست ما یه انگشتری به عنوان نشون میزاریم اینجا تا پنج سال بعد که الناز درسش تموم شد انشالله این دوتا جوون و باهم نامزد میکنیم و من قول میدم که تو این پنج سال امیر حسین فقط و فقط به چشم دختر عمو به الناز نگاه میکنه و اصلا رفت و امد و حرف سخن خاصی بینشون نباشه بجز همون حرفای قوم و خویشی که قبلا هم بود
بابام یه نگاهی به من کرد که یعنی نظرت چیه؟ سرمو انداختم پایین بابام فهمید که میخوام فکر کنم یجوری بحث و جمع کرد و به من گفت بابا جون برو سر درست که یعنی بلند شو و خودت و از این جو سنگین نجات بده خداروشکر کردم و با یه نگاه تشکر امیز از جمع معذرت خواهی کردم و بیرون اومدم رسیدم به اتاقم و شالمو باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم یچیزی رو دلم سنگینی میکرد نمیدونستم کجای کار میلنگه ولی دلم اصلا حالش خوش نبود
چند روزی داشتم فکر میکردم همش چهره دلنشین امیرحسین میومد جلوی چشمم موهای خرمایی و چشمای عسلی چهره جذابی داشت ولی من فقط به چشم پسرعمو میدیدمش نه هیچ چیز دیگه ای از طرفی هم فکر میکردم تو این زمونه واقعا به هیچکس نمیتونم به اندازه امیر حسین اعتماد کنم کسی که از بچگی پشت من بود و هنوزم هست در ضمن عمو خودش گفت پنج سال بعد تازه نامزد میکنیم این یعنی من کلی وقت داشتم تا هم درسمو بخونم و هم فکر کنم ولی اگه نشون بزارن دیگه من میشم عروسشون حالا بایه کم تفاوت که زیادم فرقی نمیکنه کم کم داشتم با این فکرا دیوونه میشدم ولی اخر به این نتیجه رسیدم که قبول کنم که پنج سال بعد با امیرحسین ازدواج کنم
ما تو یه محیط کوچیک زندگی میکردیم و بخاطر همین همه فردای اون روز فهمیدن که منو امیر حسین تقریبا باهم نامزد کردیم و همه تبریک میگفتن و خوشحال بودن یه سالی به همین منوال گذشت و اگر انصاف داشته باشم میگم که امیرحسین جز به چشم دخترعمو منو به چشم دیگه ای ندیده بود و اصلا حرفی از قرار بینمون نبود طوری که من گاهی فراموش میکردم اصلا چنین قراری هست یه روز یکی از دوستام بهم پیام داد که ما تو تلگرام یه گروه داریم توام تلگرام نصب کن ادت کنم تو گروه گفتم باشه وقتی دوستم منو اد کرد و اعضای گروه و دیدم فهمیدم گروه مختلطه و همه همشهری هامون بودن و همه رو میشناختم دوستام خوش امد گفتن بهم و پسرا پرسیدن این کیه یکی از دوستام گفت النازه دوست نداشتم تو اون جو باشم و دو روز بعد از گروه لفت دادم یکی از پسرای گروه که همشهریمون بود و ۲۳ سالش بود اومد پی وی و گفت ابجی چرا لفت دادی کسی چیزی گفته؟ گفتم نه اینجوری راحت ترم ،گفت دوست نداری بین ما باشی 😂 دقیقا باهمین ایموجی، پیام و خوندم و تایپ کردم نه بابا این چه حرفیه! ولی بعد پاک کردم و نوشتم اره دقیقا دوست نداشتم تو اون جو باشم!گفت باشه ولی هر وقت خواستی بگو لینک بدم بیای!
بعد در عرض چند دقیقه پروفایلش و عوض کرد و یه عکس نوشته با مزه دختر کوچولو بود که نوشته بود خدایا هر کسی مارو دوست نداره ایدز بگیره ! فهمیدم منظورش به منه منم به طعنه گفتم از فردا شاهد بالا رفتن امار ایدز در ایران خواهیم بود! ویس داد اولش خندید و بعد هم گفته بود عه اینجوریاست!
دلم لرزید! اونم چه لرزشی که زندگیمو ویران کرد ویران تر از زلزله بم!
صدای خندش هیچوقت از ذهنم و دلم پاک نمیشه و این شد شروع پیام دادنای ما هر وقت همه انلاین بودن ما هم انلاین بودیم ولی اونا تو گروه چت میکردن ما تو پی وی
ادامه دارد....
📚طنز 🌱
یک روز از همکارم پرسیدم: چکار کردی که مشکلی با همسرت نداری؟ گفت :"هرکاری راهی داره" . گفتم مثلا. گفت:" مثلا وقتی میخوام برم بیرون و خانومم میگه فلان چیزو بخر، نمیگم پول ندارم چون میدونم این جمله چالش برانگیزه!
فقط دست روی چشمم میذارم و میگم به روی چشممممم.
وقتی هم که برمیگردم و خانوم سراغ خریداشو میگیره، محکم روی زانوم میزنم و میگم دیدی یادم رفت.
استفاده از این دو عضو، یعنی "چشم " و "زانو" راز موفقیت منه".
به خونه که برگشتم تصمیم گرفتم رفتار همکارم را الگو قرار بدم و از چشم و زانو برای شیرین شدن زندگی استفاده کنم! این الگو چند وقتی خوب جواب داد تا یک روز که برای مرمت سیم سرپیچ لامپ، بالای چارپایه رفته بودم! از همسرم خواستم فیوز را بکشه! همسرم هم دست روی چشمش گذاشت و گفت: "به روی چشممم ".
رفت و من هم دست به کار مرمت سیم شدم با خیال اینکه همسرم برقو قطع کرده! که یهو در اثر برق گرفتگی از اتاق با مغز به بیرون پرتاب شدم!!!
وقتی با حال زار به خانمم گفتم چرا فیوز رو نکشیدی؟ محکم روی زانوش زد و گفت: "وااااای دیدی یادم رفت.
♥️ اگه آقایون زرنگن یادشون نره که خانوما هم زرنگن هم باهوش😂
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚اندازه قلبت را بسنج
✍میگویند قلب هرکس به اندازهٔ مشت بستهٔ اوست.
اما من قلبهایی را دیدهام که به اندازهٔ دنیایی از «محبت» عمیقند.
دلهای بزرگی که هیچوقت در مشتهای بسته جای نمیگیرند و مثل غنچهای با هر تپش شکفته میشوند.
دلهای بزرگی که مانند کویر نامحدودند و تشنه، تا اینکه ابر محبت ببارد.
در عوض دلهایی هم هستند که حتی از یک مشت بسته هم کوچکترند.
دلهایی که شاید بتوانند وسیع باشند، اما بیش از یک بند انگشت هم عمق ندارند.
و تو هر وقت خواستی بدانی قلبت چقدر بزرگ است، به دستت نگاه کن، وقتی که مهربانی را به دیگران تعارف میکنی...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh