#اعتماد ۱۱۶
🍀قسمت 116
من نازنین هستم که تو دانشگاه باحمید اشنا شدم باهم ازدواج کردیم ولی.....
هر دو بهم حمله کردن و فحاشی میکردن حمید مقابلشون ایستاد و اجازه نمیداد نزدیکم بشن
_برید اونور نمیذارم بزنیدش
_برگشته میگه تو گونی بزرگ شدی باید ادبش کنم که بار اخرش باشه
_خواهر من خودت اول گفتی برو اونور نمیخوام بزنم، شهرام بیا زنتو جمع کن
_شهرام دستت به من بخوره دستتو قلم کردم
شهرام شوهر خواهر حمید بود و از ترس زنش جلو نمیرفت حمیدم بلند گفت
_همون شهرام بی عرضه بوده جمعت نکرده اگر مرد بود دوتا تو دهنی بهت میزد انقدر هار نمیشدی بیای سراغ من
از پشت حمید گفتم
_تو دهنی اولو خودت بهش بزن ادم شه
دوباره خواهر حمید اتیشی شد و ابنبار حمید گفت
_تو هیچی نگو دیگه، ثریا خانم مراقبش باشه ی دقیقه حرف نزنه یا ببرش توی اتاق من اینارو اروم کنم
ثریا دستمو گرفت و به سمت اتاق برد صدای داد و بیداد خانواده شهرام کل خونه رو پر کرده بود
ثریا رو بهم گفت
_اینا چشونه؟
_چه میدونم، ادم نیستن که
_چیکارشون کردی انقدر عصبی هستن و ناراحت
_من بخدا جز نگرانی ستاره هیچ کاری به کسی ندارم فقط نشستم منتظر که ببینم خبری ازش میشه یا نه اینا خود درگیری دارن
صدای فریاد خواهر حمید به گوشم رسید
_بیا بیرون کثافت بیا بیرون بهت بگم بچه دزد کیه
ی دفعه از کوره در رفتم از جام بلند شدم در و باز کردم و با چند قدم بلند خودمو بهش رسوندم
ادامه دارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در هر جایگاهی هستیم انسان باشیم 👌🏻
باور کنید قلمرو انسان نامحدود است.
باور کنید٬ نیروی آدمی بیکران است.
باور کنید٬ هیچ کاری از اراده آدمی خارج نیست.
باور کنید٬ که اکنون مهمترین لحظه است.
باور کنید٬ که روح شما قدرت صعود به
ماورا را دارد.
باور کنید٬ که شما هم میتوانید.
و تمام باورهای خود را
از ته دل باور کنید
تا کائنات شما را باور کند
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💙🌺💙
❗️سفره دلتان را پیش هرکس باز نکنید
✍ زن وشوهر باید آن قدر با هم صمیمی باشند و آن قدر به همدیگر اعتماد داشته باشند كه حاضر نشوند سفره دلشان را
نزد هر كسی باز كنند.
🔸بیشتر دخالت های اطرافیان به دلیل ضعف ارتباط زن و شوهر و یا بخاطر این است كه زوجین حرف خودشان را نسنجیده پیش دیگران (والدین یا ...) بازگو كرده و در واقع خودشان به دیگران چراغ سبز نشان داده اند كه دیگران به خود اجازه داده اند وارد زندگی آنها شده و دخالت كنند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#اعتماد ۱۱۷
🍀قسمت 117
من نازنین هستم که تو دانشگاه باحمید اشنا شدم باهم ازدواج کردیم ولی.....
_اومدم بگو
همه از رفتارم شوکه شدن حتی فروزان که باهام سرجنگ داشت
_بگو دیگه مگه نگفتی بیام بیرون اومدم الانم حسابی عصبی م چند روزه بچه م نیست و زندگیم بهم ریخته حرف بزن تا دونه دونه موهاتو بکنم و اون چشماتو در بیارم
_دهنتو ببند بابا
پشتشو بهم کرد حمید پشتم ایستاد و میخواست با دست هاش محاصره م کنه
_حمید اذیتم نکن برو اونور
دست هاش رو پایین اورد خیلی جدی گفتم
_الان کارتو بگو برو من باید بشینم منتظر که از کلانتری زنگ بزنن بگن ستاره کجاست ممکنه خبری ازش بشه داد و بیداد کنی صدای زنگو نشنوم بد میشه
_واقعا جوری گم شده که بیخبر نشستید؟
حمید پرید وسط
_اره بخدا ابجی چند روزه نه خواب داریم نه خوراک روزگارمون سیاهه
_اسم منو چرا به عنوان بچه دزد دادید؟
ابرو بالا زدم
_کسی اسم تورو به عنوان بچه دزد نداده من چون دیدن ستاره و معلم زبانی که تو معرفی کردی باهم دوستن و بهش مشکوکم به پلیسا اطلاعاتشو دادم گفتن اینو از کجا پیدا کردید یا کی معرفی کرده بهتون که بربماز اونم تحقیق کنیم شاید به نتیجه رسیدیم منم اسم تورو دادم کسی نگفته تو بچه دزدی
_من فکر کردم منو به عنوان مجرم بهشون گفتید
_اشتباه فکر کردی اصلا همچین فکری بکنی میتونی بگی اینا پدر و مادر هستن نگرانن حتما حواسشون نبوده برم مثل انسان درست ازشون بپرسم اوضاع ما الان جوریه حوصله خودمونم نداریم بعد تو قشون کشی میکنی؟
ادامه دارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکنیک تسخیر همسر در 90ثانیه.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ 🔹 به نام صاحب نیکی ها
🇮🇷امروز سه شنبه
04 / دی / 1403
22/جمادی الثانی / 1446
24/ دسامبر / 2024
پروردگارا🤲
💖مثل همیشه
🍃در بَرَم گیر
💖و رهبرم باش
🍃 هدایتم کن
💖 تا تو را داشته باشم
🍃و در هر حال و کیفیّتی
💖اراده ی تو جاری باشد
🌺🍃🌺🍃🌺
🍃یاران همراه سلام
🌺سه شنبه تون زیبا و باطراوت
🍃لحظه هاتون پر از زیبایی
🌺امروز تون بکام
💠ذکرامروز " یا ارحم الراحمین "
️ اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
️ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
❤ وَ عَلَى اللّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ وَ مِنْهَا جَآئِرٌ وَلَوْ شَاء لَهَدَاكُمْ أَجْمَعِينَ
❤بر خداست که راه راست را بنماید از میان راهها نیز راهی است منحرف اگر خدا می خواست ، همه شما را هدایت می کرد
👈" سوره نحل آیه ۱۰ "
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
💞 التماس دعا 💞
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌺👌"سه نکته زیبا و خواندنی"
روزی روستائیان تصمیم گرفتند
برای بارش باران دعا کنند ..
در روزیکه برای دعا جمع شدند،
تنها یک پسر بچه با خود
چتر به همراه داشت،
این یعنی "ایمان"
کودک یک ساله ای را تصور کنید،
زمانیکه شما او را به هوا
پرت میکنید او میخندد،
زیرا میداند او را خواهید گرفت!
این یعنی "اعتماد"
هر شب ما به رختخواب می رویم،
ما هیچ اطمینانی نداریم
که فردا صبح زنده
از خواب برخیزیم اما با این
حال هر شب ساعت را
برای فردا صبح کوک میکنیم،
این یعنی "امید"
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند.
وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
چند روز بعد حاکم به وزیر گفت:
امروز میخواهم بدترین قسمت
گوسفند را برایم بیاوری .
و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.
حاکم با تعجب گفت:
یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟
وزیر گفت:
"قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست"
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حقیقت این است که محبت
بیش از حدم از آدمها یک
خودشیفته ساخت !
آنقدر محبت میکردم که
با خود خیال میکردند
بقیه ی آدمها هم مانند من
همان قدر دوستشان دارند
تلخ است ولی عجیب شرمنده ی
خودم شده بودم
وقتی می دیدم محبتم را
به پای وظیفه و عادت میگذارند !
به خودم که آمدم دیدم فقط در حق
خودم و ارزش هایم خیانت کرده ام
حقیقت این است
گاهی وقت ها آنقدر خودمان را
دست کم میگیریم و سطح توقعمان
را پایین می آوریم
که آدمها به کل خود را فراموش
می کنند ...!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#اعتماد ۱۱۸
🍀قسمت 118
من نازنین هستم که تو دانشگاه باحمید اشنا شدم باهم ازدواج کردیم ولی.....
خواهر حمید از حرفای من قانع شد و سرافکنده یه گوشهای نشست بهم گفت
_ من فکر میکردم اینکه میگید ستاره رو دزدیدن همش در حد حرفه و انقدرم مشکل پیچیده نیست نمیدونستم که اینجوریه
تو اوج ناراحتیم نگاهش کردم و گفتم
_توقع داشتی مثلاً ما دروغ بگیم که بخوایم جلب توجه کنیم نگاه کن بچهم نیست هیچ خبری ازش نداریم رفتیم سراغ امیر نظری چون میدونستم با هم دوستن اما اونم گردن نگرفت همون شبی که گم شد با امیر توی پارتی بودن اما امیر منکر همه چیز شد پلیس رفت سراغ اون کسی که سرایدار اون ویلا بود و به ما گفت که اینا تو اون پارتی بودن اونم منکر شد و گفت که ما دروغ میگیم
با ناراحتی نگام کرد با لحن دلسوزانهای گفت
_چه کاری از دست من بر میاد تو بگو من همون کارو بکنم
لبخند زورکی زدم و گفتم
_همین که در کنارمون باشید و درکمون کنید دعوا درست نکنید و قشون کشی نکنید برای ما ی دنیا ارزش داره از هیچکس هیچ کاری بر نمیاد جز خدا من فقط آرامشمو میخوام
شرمنده سرشو پایین انداخت صدای گریههای مادر حمید بلند شد میون گریههاش گفت
_مگه میشه که اون بچه گم بشه و شما بشینید اینجا پاشید برید یه کاری بکنید
ادامه دارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
خنداندن افراد
موجب فراموشی
مشکلاتشان می شود
چه انسان نیکوکاری ست
آن کس که
فراموشی را به دیگران
هدیه می دهد...
🌱ویکتور_هوگو🌱
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#اعتماد ۱۱۹
🍀قسمت 119
من نازنین هستم که تو دانشگاه باحمید اشنا شدم باهم ازدواج کردیم ولی.....
حمید کلافه وسط خونه راه میرفت و دستشو بین موهاش میکشید ایستاد کنارش گفت
_ چرا حرف غیرمنطقی میزنی رفتیم پیش پلیس اونام گفتن هیچ کاری از دستمون بر نمیاد باید تحقیق کنیم من دارم روانی میشم دخترم نیست اصلا نمیدونم باید چه غلطی بکنم
مامانش اشکاشو پاک کرد و گفت
_ برید سراغ همین پسره امیر که زنت میگه با هم دوست بودن
ی دفعه خواهر حمید رو کرد بهش گفت _مامان چرا گوش نمیدی رفتن سراغش پلیسم رفته یارو کلاً داره منکر میشه هیچکس نمیتونه بهش ثابت کنه مدرکی هم نیستش که بتونن بندازن گردنش تنها راهش اینه که خودش بخواد قبول کنه اونم نمیکنه
شوهر خواهر حمید انگار که فکری به ذهنش رسیده باشه گفت
_ اگه یادت باشه اونی که اینو به ما معرفی کرد خودش آدم حسابی نبود بیا اونم به پلیس لو بدیم شاید تونستن از طریق اون به یه چیزی برسند اینجوری با نشستن دست رو دست گذاشتن که اتفاقی نمیافته اون بچه الان ممکنه جونش در خطر باشه هر لحظه هم برای اون مهمه
از جام بلند شدم و گفتم
_آره بریم
حمید خیلی مهربون بهم گفت
_ نه تو نیا ما دوتا میریم اگر خبری شد بهت میگم
ادامه دارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh