فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌شنیدین میگن :
فلانی رو خیلی دوست دارم
اما هیچ وقت سهم دل من نمیشه
بعضی وقتا سخت ترین قسمت
عشق همین ممنوعه بودنشه
یک نفرو با تمام وجودت بخوای
اما بدونی محاله بهم برسین
دیگه راهی نمیمونه واست جز اینکه
مظلوم و بیقرار نگاه کنی
جلوی چشمات دارو ندارِ یه نفر دیگه بشه
خونت آباد عشق ...چه دلها سوزوندی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نبخشیدن باعث
کوچک شدن افق نگاهت
و پرشدن فضای ذهنت
از چیزهایی میشود که هیچ نیازی به آنها نداری
می بخشی چون
به اندازه کافی قوی هستی
که درک کنی همه آدم ها ممکن است خطا کنند…
بخشیدن
هدیه ای است که تو به خودت میدهی…
به خاطر بسپار که آدم های ضعیف هرگز نمی توانند ببخشند…
بخشیدن خصلت آدم های قوی است …
بخشیدن یک اتفاق لحظه ای هم نیست …
فقط قدرتمندها می بخشند…
پس قوی بودن را انتخاب کن…
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️به جای نفرت، عشق بورزیم❤️
همه ی نعمت های خداوند که در طبیعت به وجود می آیند برای خودشان نیستند بلکه برای هدیه دادن و بخشیدن هستند.
هیچ درختی سیب را برای خودش نمی خواهد بلکه برای بخشیدن به دیگر موجودات این سیب به وجود آمده است.
انسان ها هم همین قانون های الهی که در طبیعت در جریان هستند را باید به عنوان آموزش هایی در جهت بالا بردن کیفیت زندگی و ترویج عشق و محبت به کار بگیرند.
به جای عشق، نفرت را زنده نکنیم!
به جای دوستی ها و پیوندها، نفاق را زنده نکنیم!
به جای مهربانی و بخشش، حسادت را زنده نکنیم!
خداوند همه جا حضور دارد
پس بیایید در هر لحظه و در هر مکانی،
اندیشه و رفتاری زیبا و الهی داشته باشیم.
🎙#دکترآزمندیان
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔹 به نام انیس اراده کنندگان
🇮🇷امروز شنبه
11/ شهریور / 1402
16/ صفر/ 1445
02/ سپتامبر / 2023
🍃امروز هرچقد بخندي و عاشق باشي
🌸از محبت عالم كم نميشود،
🍃پس بخند و عاشق باش
🌸كسي به تو خرده نميگيرد،
🍃پس شادي بخش باش
🌸سلام یاران،پگاهتون گلباران
🦋اول هفته تون قشنگ، عاشقانه، شاد،
🌸امروزتون سرشار از برکت
🦋 و مملو از نگاه رحیمانه خداوند
💠 ذکر امروز َ"یا رب العالمین"
اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
❤التَّائِبُونَ الْعَابِدُونَ الْحَامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاكِعُونَ السَّاجِدُونَ الْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهُونَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ ۗ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ
❤[آن مؤمنان، همان] توبه کنندگان، عبادت کنندگان، سپاس گزاران، روزه داران، رکوع کنندگان، سجده کنندگان، فرمان دهندگان به معروف و بازدارندگان از منکر و پاسداران حدود و مقرّرات خدایند؛ و مؤمنان را [به رحمت و رضوان خدا] مژده ده
👈🏼 " سوره توبه آیه ۱۱۲"
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🦋 التماس دعا🦋
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
صبحها
مسیری روشن آغاز میشود
به سوی مقصدی و هدفی
پس با همه توانت قدم بردار
و یادت باشد همه آنچه زیباست
در همین مسیر و در بین راه رسیدن
نهفته است
در بامداد رودخانه حیات جاری میشود
زلال و پاک پس چون خورشید
مهربان و گرم و خالص باشیم
روز خوب رو خودت میسازی
روز بد رو ديگران
پس سعی کن یه سازنده عالی باشی
تا یه مصرف کننده ناتوان
روزتون عالی و بینظیر 🍃🌸
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✿✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿
داســتــان مـعـنــوی
✧✾════✾✰✾════✾✧
از علامه جعفری پرسيدند چه شد که
به اين کمالات رسيديد؟
ايشان در جواب خاطرهای از دوران
طلبگی تعريف میکنند که هر چه دارند
از کراماتی است که به دنبال اين امتحان الهی
نصيبشان شده است
ايشان میگویند: ما در نجف در مدرسه صدر
اقامت داشتيم خيلی مقيد بوديم در ايام
سرور مجالس جشن بگيريم و ايام سوگواری
را هم مجلس عزا داشته باشيم
شبی مصادف شده بود با ولادت حضرت
فاطمه سلام الله عليها اول شب نماز مغرب
و عشاء خوانديم آنگاه با فکاهياتی مجلس
جشن و سرور ترتيب داديم
آقائی بود به نام شيخ حيدر علی اصفهانی
که معدن ذوق بود بعد از شب نشستيم
شربت هم درست شد مدير مدرسهمان مرحوم
آقا سيد اسماعيل اصفهانی هم آنجا بود
به آقا شيخ علی گفت: آقا شب نميگذره
حرفی داری بگو!
ايشان يک تکه کاغذ روزنامه درآورد
عکس يک دختر بود که زيرش نوشته بود
اجمل بنات عصرها (زيباترين دختر روزگار)
گفت: آقايان من درباره اين عکس از شما
سؤالی میکنم
اگر شما را مخير کنند بين اينکه با اين دختر
به طور مشروع و قانونی ازدواج کنيد
(از همان اولين لحظه ملاقات عقد جاری شود
و حتی يک لحظه هم خلاف شرع نباشد)
و هزار سال با کمال خوش روئی و بدون غصه
زندگی کنيد يا اينکه جمال علی عليه السلام
را مستحباً زيارت و ملاقات کنيد
کدام را انتخاب میکنید؟
سؤال خيلی حساب شده بود
يک طرف دختر حلال و زيبا
و هزار سال زندگی بی دغدغه بود
و يک طرف ديدار حضرت علی علیهالسلام
گفت: آقايان واقعيت را بگوئید!
جانماز آب نکشيد درست جواب دهيد
اول مدير مدرسه کاغذ را گرفت و نگاه کرد
و خطاب به پسرش که در کنارش نشسته بود
با لهجه اصفهانی گفت: سيد محمد!
ما يک چيزی بگوئیم نری به مادرت بگوئیها؟
معلوم شد نظر آقای مدير چيست
همه زدند زير خنده
کاغذ را به دومی دادند گفت آقا شيخ علی
اختيار داری وقتی آقا (مدير مدرسه)
اينطور فرمودند مگر ما قدرت داريم
کپ خلافش را بگوئیم
آقا فرمودند ديگه! دوباره خنده را ه افتاد
نفر سوم گفت: آقا شيخ حيدر
اين روايت از امام علی علیهالسلام معروف
است که فرمودند: ای حارث حمدانی
هر کس بميرد مرا ملاقات میکند
پس ما انشاءالله در موقعش جمال علی
علیهالسلام را ملاقات میکنیم!
باز همه زدند زير خنده
نفر چهارم گفت: آقا شيخ حيدر گفتی
زيارت آقا مستحبی است؟
گفتی آن طرف هم شرعی صد در صد؟
آقا شيخ علی گفت بلی
گفت چه عرض کنم والله
نفر پنجم من بودم اين کاغذ را دادند دست
من ديدم که نمیتوانم نگاه کنم کاغذ را رد کردم
به نفر بعدی گفتم: من يک لحظه ديدار علی
علیهالسلام را به هزاران سال زندگی با اين
زن نمیدهم
يک وقت ديدم يک حالت خيلی عجيبی دست
داد تا آن وقت همچو حالتی نديده بودم
شبيه به خواب و بیهوشی
بلند شدم و به حجره رفتم يکدفعه ديدم
يک اتاق بزرگی است يک آقایی نشسته
صدر مجلس تمام علامات و قيافهای که
شيعه و سنی درباره امام علی علیهالسلام
نوشتهاند در اين مرد صادق است
يک جوانی در سمت راستم نشسته بود
پرسيدم اين آقا کيست؟
گفت: اين آقا خود علی علیهالسلام است
من سير او را نگاه کردم آمدم بيرون
رفتم همان جلسه کاغذ رسيده بود دست
نفر نهم يا دهم رنگم پريده بود
نمیدانم شايد مرحوم شمس آبادی بود
خطاب به من گفت: آقا شيخ محمدتقی
شما کجا رفتيد و آمديد؟
نمیخواستم ماجرا را بگويم اگر میگفتم
عيششان بهم میخورد اصرار کردند و من
بالاخره قضيه را گفتم خيلی منقلب شدند
خدا رحمت کند آقا سيد اسماعيل (مدير) را
خطاب به آقا شيخ حيدر گفت: آقا ديگه از
اين شوخیها نکن ما را بد آزمايش کردی!
اين از خاطرات بزرگ زندگی من است
حالا ....
باید چشم رو یه چیزهائی ببندیم تا لیاقت
دیدن مهدی عج رو پیدا کنیم
طاووس خواهی جور هندوستان داره
خوش به حال کسی که میفهمه داشتن
مهدی فاطمه لذت بخش ترینه
امام زمان میخوای؟
باید ترک گناه کنی
✧✾════✾✰✾════✾✧
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔻خواجه و غلام بخیل
آوردهاند که خواجهای بود بسیار بخیل و غلامی داشت که هزار مرتبه از خواجه بخیلتر بود. روزی خواجه گفت: ای غلام، نان را بیاور و در را ببند. غلام گفت: ای خواجه، خطا گفتی. میبایست گفت در را ببند و نان را بیاور که آن به حزم نزدیکتر است.
پس خواجه را این سخن خوش آمد و او را آزاد کرد😄
#لبخند
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💌هنـوز هـم می تــوان شــــاد بود
حتـی با وجـود تمــامِ دغـدغه ها
من ایمــــان دارم که چیزی به نام "مشکــل" وجودِ خارجی نــدارد !
اتفـاقات ، ماهیتـی خنثـی دارند
نه منفی اند و نه مثـبت
نه خـوب اند و نه بد
اتفــاقات ذاتشــان ، فقـط افتـــادن است !
اینڪه مشکل تلقـی شوند یا پلـه ای برای صعـــود
به ذهنیــتِ مـن و تــو بستــگی دارد
تـــو ذهـنی مثــــبت داشتــه باش
قــــوی باش و جســــور
آن وقـت می بیـنی این به اصطلاح "مشکــلات"
همــه شان ســوء تفاهمی بیشتر نبوده اند
یک ذهـن مثــــبت اندیــش و شــــاد ؛
مقــدمه ایست برای صعــــود !
بــــاور ڪن...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔻من آنم که خود میدانم
يكى از بزرگان را در مجلسى ، بسيار ستودند و در وصف نيكيهاى او زياده روى كردند. او سر برداشت و گفت : ((من آنم كه خود مى دانم . )) (خودم را مى شناسم ، ديگران از عيوب من بى خبرند.)
شخصم به چشم عالميان خوب منظر است
وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پيش
طاووس را به نقش و نگارى كه هست خلق
تحسين كنند و او خجل از پاى زشت خويش
🦚🦚🦚
حکایتهای #سعدی
#شعر
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#حکایت
🔴قدر نعمتهامون رو بدونیم.🤲
مردی که ﻋﻘﺐ تاکسی ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮی ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﭼﻴﺰی ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ میﻛﺮﺩ، ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮچی میدوییم، ﺑﺎﺯﻡ ﻋﻘﺒﻴﻢ.
🔸کسی جوابی ﻧﺪﺍﺩ.
🔹ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ: همهاش ﺩﺍﺭﻳﻢ میدوییم، ﺑﺎﺯﻡ هیچی.
🔸زنی ﻛﻪ ﺟﻠﻮی ﺗﺎکسی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ:ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ.
🔹ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭼﺮﺍ؟
🔸ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﭘﺴﺮ ﻣﻦ همهاش 6ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭلی نمیتونه ﺑﺪﻭئه. ﻫﺮ ﻛﺎﺭی میکنیم نمیتونه.
🔹ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻﻛﺪﺍﻡ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻳﻢ.
🔸خیلی مواقع نعمتهایی که ما داریم، حسرت دیگرانه. پس قدرشون رو بدونیم و بابتشون سپاسگزار باشیم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚#داستان_کوتاه
نوجوانی که احساس ناامیدی شدیدی می کرد به یک کارگردان سینما مراجعه کرد و گفت: من می خواهم بازیگر شوم.
کارگردان از او پرسید: چه نقشی را می توانی اجرا کنی؟
نوجوان گفت: نقش یک آدم بدبخت و فلاکت زده را.
کارگردان گفت: متاسفم. من در فیلم خودم به یک نوجوان خوشبخت و با نشاط نیاز دارم. اگر تمایل داشته باشی می توانی آن نقش را بازی کنی. اما یک شرط دارد.
نوجوان پرسید: شرطش چیست؟
کارگردان گفت: شرطش این است که به مدت یک ماه نقش آدم های خوش بخت را تمرین کنی.
نوجوان یک ماه نقش خوش بخت ها را به خود گرفت. مثل آن ها فکر کرد، مثل آن ها راه رفت، مثل آن ها زندگی کرد.
در آخر ماه او به کارگردان مراجعه کرد و گفت: من دیگر برای بازیگری در سینما علاقه ای ندارم. یک ماه تمرین برای من کافی بود که بدانم زندگی خود نیز بازی است و من بازیگر، می خواهم در زندگی خود نقش خوش بخت ها را بازی کنم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💠قسمت هفتم
💠سرگذشت زندگی سمانه
خلاصه تصمیم بر این شد که به طبقه ی پایین منزل پدر شوهر اسباب کشی کنه تا الان که باردار شده مادر شوهرش بیشتر بهش برسه و بهمن هم بتونه محسن رو ادب کنه.
محسن راضی نبود ولی جرات نداشت روی حرف پدرش حرف بزنه به ناچار به خونه پدر شوهر عزیمت کردن و طبقه ی پایین منزلشون ساکن شدن. هرچقدر که آقا بهمن و اختر خانم ذوق داشتن برای ورود بچه سمانه و مخصوصا محسن بی توجه بودن... دیر آمدن های محسن همچنان دادمه داشت تا اینکه یه شب پدرش رو پله کشیک کشید تا ببینه کی میاد وقتی ساعت 3 صبح محسن آمد چنان کتکی از پدرش خورد که خود سمانه دلش بحالش سوخت بعد از اون دعوا محسن اجازه نمیداد زنش خیلی با خانواده اش در ارتباط باشن (با خانواده خودش آقا بهمن واخترخانم
ماجرا گذشت و سمانه وقتی محسن نبود میرفت بالا خونه مادر شوهرش اونا هم خیلی بهش توجه میکردن تنها عروسشون بود و حالا هم که باردار بود بد جور نور چشمی بود پدر شوهرش هم خیلی هواشو داشت خیلی سمانه که محبت کردنی از پدرش ندیده بود بدجور دلبسته ی پدر شوهرش بود و اون هم هیچ فرقی بین اون و دختراش نمیزاشت منتهی محسن اخلاقش عجیب غریب بود از بعد اون دعوا دیگه پیش پدرش نمی رفت و صبح تا شب معلوم نبود کجا الاف بود توی ماه هفتم بارداری بود که حالش بد شد و بردنش بیمارستان بچه نبض نداشت و گفتن ظاهرا بچه تو شکمش مرده اون شب توی بیمارستان بود و فرداش مجدد آزمایش ها رو تکرار کردن انگار معجزه شده متوجه شدن که بچه نبض داره منتهی خیلی ضعیفه و باید استراحت مطلق بشه و از هر استرسی به دور
دقیقا همون روز که از بیمارستان آوردنش خونه محسن با یک نفر توی کوچه دعواش شد و زد به سیم آخر قشنگ دیوانه شده بود هیچ کس نمیتونست آرومش کنه سمانه به حدی ترسیده بود که نفش بالا نمیومد اصلا رفتارش عادی نبود. از ترس اینکه نیاد بیرون در رو قفل کرده بودن 1 ساعتی از عربده زدنش گذشت که آمبولانس آمد و چندتا مرد درشت هیکل با زنجیر بستنش و به زور بردنش. دنیای سوال توی سر سمانه بود تنها جوابی که از پدر شوهرش شنید این بود که مارو حلال کن دختر...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh