🦋قسمت پایانی
🦋سرگذشت زندگی عروس بندر
مامانم اومد تا دید شروینه کلی تحویلش گرفت مادرمم فهمیده بودد این پسر چه قدر با اون برادرش فرق داره.خلاصشوبگم که چند وقت بعد شروین ازونجا رفت اما منم با خودش برد اعتراف میکنم خیلی شک شدن با رفتنش ..رفت دوتا خیابون اونور تر خونه اجاره کرده بود بود..چند وقت بعد داشتم از داشنگاه برمیگشتم که مادربزرگش جلومو گرفت ..گفت مادرجون میخواستم باهات حرف بزنم..گفتم بفرماین ..گفت پسرمن شروین و که میشناسی گفتم بله..گفت میخواد باهات صحبت کنه گفت بهت بگم فردا که از دانشگاه مبخواستی بیای وایساده و منتظرته فقط عزیزم ساعت چند تعطیل میشی ..میخواستن بگم اگه حرفی دارن چرا نمیاد در خونه یا..بعد با خودم گفتم بزار ایندفه به حرف دل خودم گوش بدم نه حرف مردم و کسای دیگه..زود گفتم ساعت ۵ و اومدم خونه..هم حس خوبی داشتم هم دلم شور میزد که چی میخواد بهم بگه..فردا بدون اینکه به مادم بگم رفتم سر قرار بهترین تیپمو زدم و تا رفتم دمه در خروجی دیدمش پیاده شده بود و تا منو دید دست تگوم داد..سوار ماشین شدم و قلبم مثل کنجشک میزد.شروین اونروز ازم خواستگاری کرد اما علی رقم میل باطنیم بهش جواب منفی دادم گفتم نمیتونم اینکاروکنم چون شاهین شوهر سابقم بود و به رقم اشنا بودن همش مجبور بودم ببینمش و من اینو نمیخواستم..تازه الانم طلاق گرفته بود و خیلی اوضاع بهن میریخت..شروین قول داد درست میکنه اوصاعو ازم یه قول گزفت که ازدواج نکنم تا اون بتونه اوصاع سرو سامون بده..دوسال کذشت پدرم فوت کرد ومنم فوق دیپلم گرفتم و هم سرکار میرفتن وهم واسه لیسانس میخوندم ..شاهین رفت ترکیه و بیشتر هم و غمم تموم شد ..میموند حرف مردم..اما روزنامه امروز خبرهاب جدید ی که به دستموم میرسه..کاغذباطله های فرداست..
الان یک پسرویک دختر دارم و شروین مرد رویاهای من جلوم نشسته وبرام چای دم کرده
تیکه اخر و بدماجرا وغم انگیزش مرگ مادرم بود که الان دو ساله که ندارمش ..
با حرف دلت پیش برو عزیز.
تمام..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#اموزنده
❤️تكنيك احساس خوب داشتن❤️
از امروز فقط کارهایی را انجام دهيد،
که به شما احساس خوبی میدهد.
افرادی که ارزش شما را پايين می اورند را
از زندگیتان حذف کنيد.
موارد مثبت و ویژگی های مثبت خودتان را مکتوب کنيد و بابت داشتن آن ها سپاسگزاری کنيد.
هر روز جلوی آیینه قرار بگیريد
و با تمام وجود فریاد بزنيد،
من خودم را دوست دارم
من لایق بهترین ها هستم.
من انسان ارزشمندی هستم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔹سلامت روان شما مهمتر است از شبکههای اجتماعی، مهمونی ناسالم و...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸نسیم صبح
🌺بوی عطرخوش زندگی میدهد
🌸امروز تا میتوانی شادباش
🌺محبت کن عشق بورز
🌸وشکرگزار باش
🌺امیدوارم صبحی شـاد
🌸همراه با تندرستی
🌺و سراسر عشق داشته باشید
🌸صبحتون بخیر و سرشار از آرامش
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🍀رسول خدا صلواتاللهعلیهوآله فرمود:
☘️أَعلَمُ اُمَّتي مِن بَعدِي عَلِيُّ بنُ أبِيطَالِبٍ
🌱عالمترین [فرد] امّتم بعد از من، علی بن ابیطالب علیهماالسّلام است.
📚 الأمالی (شیخ صدوق)، ص642.
#علم_حضرت_علی
#فضائل_امیرالمؤمنین
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹به نام مهربان تر از هر مهربان
🇮🇷امروز چهارشنبه
29/ شهریور/1402
04/ ربیع الاول/1445
20/ سپتامبر/2023
🍃صبح آمده برخیز
💞چون رقصِ شفق
🍃 در برِ این صبح،
💞با نورِ خداوند درآمیــز
🍃تا بوسه زند حضرت خورشید
💞 به چشمانِ تو اے خِطهے زرخیـز
🌹سلام
💞روزتون
🍃پر از سلامتی
🥀ذکر امروز« یا حی و یا قیوم"
️ اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
️ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
❤️وَ الَّذِينَ يُؤْتُونَ مَا آتَوْا وَ قُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ أَنَّهُمْ إِلَى رَبِّهِمْ رَاجِعُونَ
❤️و آنها كه نهايت كوشش را در انجام طاعات بخرج ميدهند اما با اين حال دلهايشان ترسان است از اينكه سرانجام به سوي پروردگارشان باز ميگردند.
👈" سوره مومنون آیه ۶۰ "
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🍃 التماس دعا 🍃
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پندانه
✍️ عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
🔹مردی بهسرعت و چهارنعل با اسبش میتاخت. اين طور به نظر میرسيد که جای بسيار مهمی میرود.
🔸مردی که کنار جاده ايستاده بود، فرياد زد:
کجا میروی؟
🔹مرد اسبسوار جواب داد:
نمیدانم، از اسب بپرس!
🔸و اين داستان زندگی خيلی از ماست. سوار بر اسب عادتهايمان میتازیم، بدون اينکه بدانیم کجا میرویم.
🔹وقت آن رسيده که کنترل افسار را به دست بگيريم و زندگیمان را در مسير رسيدن به جایی قرار دهيم که واقعاً میخواهيم به آنجا برسیم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
برای ساختن کشتی آرزوهایت، هرچقدرم که سخت باشد..صبر کن….
چرا که قایق کاغذی رویاها..خیلی زودتر از آنچه فکر میکنی..
زیر آب خواهد رفت….
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#زندگی
رفیق اینجا خدا میگه:«دیگر هیچ ترسی (از وقایع آینده) و ناراحتی و اندوهی از (گذشته خود) نداشته باشید» وقتی خودش گفته یعنی وقتی بسپاری دیگه همه چی رو خودش به بهترین نحو درست میکنه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🖊قسمت اول
🖊داستان زندگی عروس روستایی
دوران دانشجویی من سخت ترین روزای زندگیم بود، یه دختر روستایی سر به زیر تو شهر بزرگ و غریب!
این زندگی رو مدیون مادری بودم که خونوادشو با یه پسر روستایی عوض کرده بود... البته که اوایل خیلی خوشبخت بودن! مامان از همه نظر از بابا سر تر بود، از یه خونواده اصیل و نجیب، خیلی هم زیبا بود!
مامان شهرزاد من که حالا زیباییشو من به ارث بردم و اون روز به روز شکسته تر شده.
دختر شهری که تو روستا با سختی ها ی زیاد ساخته و زندگی کرده اما بابا درعوض با خیانتش به مامان و خونواده جواب خوبی هاشو داد😔
همین چندسال پیش بود که یه زن اومد خونمون و یه نوزاد بغلش بود، گفتن این داداشته! همیشه فکر میکردم ته تغاری منم... نگو جز منم کسی هست!
این داستان 5سال از ما مخفی مونده تا این که اون زن قرار بود واسه قتل شوهرش بره زندان (خودشو میخواست تحویل پلیس بده)، یا بهتره بگم شوهر سابق، چون وقتی میاد از زن سابقش که زن بابای منه باج بگیره درگیری میشه و اینم طرفو میکشه! تو باغچه چالش میکنه... هه مثل فیلما
بگذریم...
یه نوزاد دو ماهه رو گذاشت و رفت... دیگم برنگشت
هرچی من و داداشم تو گوش مامان خوندیم این بچه رو بنداز تو کوچه قبول نکرد، قربون اون دل مهربونش برم😢
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#خدا
🌸🍃
چقدر زیباست،امیدوار بودن
و با امید زندگی کردن
نه امید به خود که غرور است
نه امید به دیگران، که حماقت است
امید به خدا، منبع تمام آرامش هاست..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱
🔆ملانصرالدین و نکتهای نغز
🥀ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ. ﻣﻼ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ. ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ به هر ﺯﺣﻤﺘﯽ که شد، ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢﮐﺮﺩﻩ و ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﺭﺳﺎندند
🥀ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺻﺪﺍ ﻣﯽکرد ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ رفت ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ کرد. ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪ و به مردم گفت: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ!
🥀ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ که از این کار و حرف ملا گیج و گنگ شده بودند با تعجب گفتند: ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ مرامیست! ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
🥀ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و گفت: من به این سکهها نیازی ندارم چون کارشان را کردند!! و ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ.
🥀اﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮفهاﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ. چون برایش بهایی پرداخت کرده بودید. ﺩﻭﻡ اینکه من ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ کردم، چون در جیبم پول بود!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh