🦋این متن بسیـار زیــبا
ارزش هزار بار خواندن رو داره 🌺🍃
🦋خداوند نمیپرسد چه ماشینی سوار می شدید
بلکه میپرسد چند پیاده را سوار کردید؟
🦋خداوند نمیپرسد مساحت منزلتان چقدر بوده
بلکه میپرسد .در آن خانه به چند نفر خوش آمد گفتید
🦋خداوند نمیپرسد .در کمد خود چه لباسهایی داشتید
بلکه میپرسد به چند نفر لباس پوشاندید .
🦋خداوند نمیپرسد .بیشترین حقوق دریافتی شما چقدر بوده است،
بلکه میپرسد برای بدست آوردن آن چقدرشخصیت خود را کنترل دادید .
🦋خداوند نمیپرسد .عنوان شغلی شما چه بود ، بلکه می پرسد
چقدر سعی کردید با بیشترین توانتان بهترین کار را انجام دهید .
🦋خداوند نمیپرسد .که در همسایگی چه کسی زندگی می کردید،
بلکه می پرسد چه رفتاری با همسایگانتان داشتید .
🦋خداوند نمیپرسد .چند دوست داشتید، بلکه میپرسد با
دوستانتان چگونه رفتار کردید .
در مورد رنگ پوستتان نمیپرسد ، بلکه
از شخصیت شما سئوال می کند 🌺🍃
🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای کانال مجاز میباشد!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚وقتی صحنه زیبایی را می بینی
و از دیدن آن لذت می بری،
به خودت تبریک بگو!
💚چرا که غیر از آن صحنه زیبا،
چشمانی زیبابین و دلی زیباشناس نیز
در این میان حضور داشته است
که متعلق به توست💚
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پندانه
🔴 از حرف تا عمل
✍روزی مردی، دانایی را در کوچهای دید. پس از احوالپرسی از او پرسید: دوست من! ما همکلاس و هممکتب بودیم؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم ... استادمان نیز یکی بود؛ حال تو چگونه به این مقام رسیدی؟ و من چرا مثل تو نشدم؟
مرد دانا گفت: تو هر چه شنیدی؛ اندوختی و من هر چه خواندم؛ عمل کردم. به عمل کار برآید؛ به سخندانی نیست.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔸 عذاب قبر به خاطر عاق والدين
در روايت آمده:روزي حضرت رسول (ص) در مسجد نشسته بودند. ناگهان جبرئيل(ع) نازل شد و گفت: (السلام عليك يا رسول الله) به بقيع قدم نِهتا قدمت به آن غريبان و محبوسان زندان تنگ و تاريك رسد و نسيم رحمت تو بر ايشان بوزد. حضرت برخواسته با ياراني چند رو به گورستان نهاده مي رفتند كه اميرالمؤمنين(ع) به ايشان رسيده و عرض كردند: كجا تشريف مي بريد؟ حضرت فرمودند: به بقيع. چون به ميان قبرستان رسيدند آواز شخصي به گوش آن حضرت رسيد كه مي گفت: الامان يت رسول الله. حضرت گوش به قبر نهاده فرمودند:مرا از كيفر خود خبر دهو علّت آن را بگو؟ صدا آمد اي شفيع عاصيان و اي پيشواي اهل ايمان نفرين مادر مرا به اين كيفر مبتلا كرده كه او را آزرده ام الامان يا رسول الله. آن حضرت فرمودند: بلال در مدينه ندا كند. بلال به صداي بلند ندا كرد: اي مردم به امر رسول خدا (ص) بر سر قبر هاي پدران و مادران و نزديكان خود بياييد.
صداي بلند بلال به گوش اهل مدينه رسيد شهر به جوش و خروش آمد و مردم در قبرستان بقيع حاضر شدندو پير زني پشت خميده كه به عصا تكيه نموده آمده در برابر آن قبر ايستاد و بر آن حضرت سلام نمود و خاك پاي آن حضرت را بوسيد و عرض كرد: يا رسول الله فرمان چيست؟ حضرت فرمودند: اي پير زن اين فرزند تو است؟ پير زن گفت: بلي يا رسول الله. حضرت فرمودند: فرزند تو در ميان بلا و گرفتاري است او را حلال كن. پير زن گفت: يا رسول الله حلال نمي كنم. حضرت فرمودند: چرا؟ پير زن عرض كرد: او را با شيره جان پروردم و خون جگر خوردم تا روزي پشت و پناه من باشد و بر من احسان كند. ولي چون بزرگ شد به آزارم پرداخت. حضرت دست به دعا برداشته گفت: الهي به حرمت پنج تن آل عبا صداي اين فرزند را به گوش مادرش برسان تا شايد دلش بسوزد و بر فرزندش رحم كند. سپس به پير زن فرمود: گوش بر قبر بگذار تا ناله فرزندت را بشنوي. پير زن چون گوش بر قبر نهاد ناله جان سوزي شنيد بي اختيار گريست و شنيدكه مي گويد: بالاي سرم آتش است پايين پايم آتش است از طرف راستم آتش است از طرف چپم آتش است از پشت سرم آتش است امان بده امان بده. اي مادر از من در گذر وگرنه تا قيامت اين چنين در بلا خواهم ماند و بي شك در دوزخ مخلد خواهم بود. پير زن به حال پسرش رقت كرد و
گفت: خداوندا از تقصير فرزندم گذشتم. در همان حال خداوند لباس رحمت بر وي پوشانيد و او را بخشيد و فرزند ندا داد مادر اي مادر خداي تعالي از تو راضي باشد كه از من راضي شدي وبخشيدي.(منبع: حقوق الوالدين ص315- از كتاب داستان هاي شگفت انگيزص197 )
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✨﷽✨
#پندانه 🌻💛
✍️ دارکوبها را از درخت زندگیتان دور کنید!
🔹به دارکوبها نگاه کنید. آنها اَرهبرقی ندارند. مته همراهشان نیست اما تنه سختترین درختها را سوراخ میکنند و در دلشان لانه خودشان را میسازند.
🔸دارکوبها با ضربههای سریع، کوتاه اما پشتسرهم درختها را سوراخ میکنند. آنها سردرد نمیگیرند، خسته نمیشوند، تا لحظهای که موفق نشوند دست از کار نمیکشند، نه ناامید میشوند و نه پشیمان. دارکوبها به خودشان ایمان دارند.
🔹در زندگی هر کدام از ما دارکوبهایی هست که با نوکزدنهای مکرر، با سماجت و بدون آنکه خسته شوند، به درونمان نفوذ میکنند و لانهشان را میسازند.
🔸این دارکوبها خسته نمیشوند، به کارشان ایمان دارند و تا وقتی که پیروز نشوند، دست از آن نوکزدنهای مکرر برنمیدارند. سردرد نمیگیرند، کلافه نمیشوند اما ما را کلافه میکنند.
🔹دارکوبهای طبیعت اگر لانه میسازند و زندگی تازهای خلق میکنند، دارکوبهای زندگی فقط یک حفره سیاه خلق میکنند، توی دل آدم را خالی میکنند و بعد میروند سراغ درخت زندگی یک نفر دیگر و خلق یک حفره دیگر.
💢به روان آدمهای دیگر نوک نزنیم، نیش نزنیم، ما دارکوب نیستیم، انسانیم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
❣﷽❣
🔻 #بندگیِ_خالص🔻
هر چیزی خالصش خوبه.
👈 مثل گلاب...
👈 مثل عسل...
👈 حتّی، مثل آب...
✅️ آبی که توی یخچال میذاریم، بعد از یک مدّت، بوی طالبی و گوشت و ماست و... میگیره..
❌این آب دیگه گوارا نیست.❌
✔ آبی گواراست که طعمِ آب داشته باشه..
✔ بوی آب داشته باشه..
✔ رنگ آب داشته باشه..
✔ خالص باشه😊
✅️ #عبادت هم همین طور..
عبادتی خوبه که #خالص باشه..❤️
لذا قرآن کریم میفرماید:
🕋 أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ، ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ، وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ (یوسف/۴۰)
💢 خداوند امر کرده است که، کسی غیر از او را نپرستید!
💢 این دینِ قیّم، و آیین محکم و پابرجاست.
💢 ولی بیشتر مردم نمیدانند!
⚠ جز #خدا، هیچ کس رو #بندگی نکنیم..
یعنی #بندگیِ خودمون رو #خالص کنیم.👌
متاسفانه #بندگیِ ماها بوی چیزهای دیگه رو به خودش گرفته...😔💔
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#جملات_الهام_بخش_برای_زندگی
🌸خوشبخت ترین آدم ها کسانی هستند
که به خوشبختی دیگران
حسادت نمی کنند
و زندگی خودشان را باهیچ کس
مقایسه نمی کنند...
🌸مدارا بالاترین درجه ی قدرت و میل به
انتقام اولین نشانه ی ضعف است...
مواظب کلماتی که در صحبت استفاده
میکنید باشید...
شاید شما را ببخشند
اما هرگز فراموش نمی کنند...
🌸سکه ها همیشه صدا دارند
اما اسکناس ها بی صدا...
پس هنگامی که ارزش و مقام شما بالا
می رود، بیشتر آرام و بی صدا باشید...
🌸به کسانی که به شما حسودی می کنند
احترام بگذارید...!!
زیرا این ها کسانی هستند که از صمیم
قلب معتقدند شما بهتر از آنان هستید..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستانک
گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران می كرد.
تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع آوری هیزم به اطراف رفت.
زیر درختی، مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد. دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است كه خود و خانواده اش در گرسنگی به سر برده اند.
شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو .
مرد بینوا گفت: مرا رضایت نیست تو در سفر حج در خرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم.
شیخ گفت :
حج من تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به ز آنكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📝#حکایت_گوسفند_مفت_خور
کره خری از مادرش پرسید:
این کجای انصاف است که ما با کلی سختی و مشقت ، یونجه را از مزرعه به خانه حمل می کنیم، در حالی که گل های یونجه را گوسفند میخورد و ته مانده آن را به ما می دهند...؟!
گوسفند آنچنان به حرص و ولع گلهای یونجه را می خورد که صدای خرت خرت آن و حسرت یکبار خوردن گل یونجه، ما را می کشد...
خر به فرزندش گفت: صبر داشته باش و عاقبت این کار را ببین...
بعد از مدتی سر گوسفند را بریدند...
گوسفند در حالیکه جان می داد، صدای غرغرش همه حا پیچیده بود...
خر به فرزندش گفت:
کسی که یونجه های مفت را با صدای خرت خرت می خورد، عاقبت همینطور هم غر غر می کند!
👌هرکسی حاصل دسترنج دیگران را مفت میخورد باید نگران عواقبش هم باشد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پسر_خشن🕳
#پارت_49
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
پوریا بلند خندید گفت:
_شوخی کردم ترسو
زهرا نفسشو بیرون فرستاد و گفت:
_مگ من با شما شوخی دارم قلبم امد تو حلقم
پوریا بی تفاوت به حال زهرا گفت:
_اگ احترام بزرگترتون نگه ندارین، دفه بعدی خبری از شوخی نیستااا، قدر همین شوخی بدون!
و از اتاق رفت بیرون
متعجب لب زدم:
_وااا زهرا این چش بود نکنه چیز میزی زده
اولین بارمه میبینم میخنده!
زهرا پوکر نگام کرد گفت:
_اره منم موندم اخه این کیی شوخی کرد
که الان بار دومش باشه!
لبخندی زدم گفتم:
_زری دیدی چه قشنگ میخندید
چشاش برق مینداخت
زهرا اخمو گفت:
_نخیرم شما زیاد دلت صابون نزن کف کنه برات! بد میشه ها از من گفتن بود...
ابرویی بالا انداختم گفتم:
_توام نگران خودت باش
که اگه کیارش بفهمه باید با دست های خودت قبر خودتو بکنی زری خانوم
زهرا مثل خنگ ها گفت:
_خوبه حداقل خودم میتونم سنگ قبرم انتخاب کنم.... میخوام شیک باشه هااا
بعدشم مشکی باشه چون مشکی رنگ عشقه بگن عشقش کشتش...
به سختی دست هامو رو به سقف اتاق گرفتم گفتم:
_خدایا الشفاااا
#پسر_خشن🕳
#پارت_50
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
زهرا ادامو در اورد گفت:
_خفه بمیر بابا
ل.بمو گاز گرفتم گفتم:
_هوییی احترام بزرگترت نگه دااااار
زهرا لبخند دندون نمایی زد گفت:
_عزیزم نیم ساعت فقط ازم بزرگتریااا
حالا واسه من قیافه گرفته...
●از زبان زهرا●
بعد از چند مین پگاه گفت
-بزار یکم بخوابم خیلی خستم
-باش بخواب منم برم یکم هوا بخورم
-باشه
پگاه روی تخت دراز کشید که منم از اتاق خارج شدم
سرم پایین بود ک ناگهان خوردم به کسی آروم گفتم
-ببخشید حواسم نبود
خواستم راهم رو کج کنم برم که بازوم رو گرفت با تعجب برگشتم و خواستم چند حرف درشت بارش کنم
که کیارش رو جلو خودم دیدم باتعجب گفتم
-تو اینجا چیکار میکنی
با همون اخمای درهمش گفت:
-اولا سلام دوممن اومدم دنبال زنم حرفیه
سرم رو پایین انداختم و گفتم
-سلام
زیر لب زمزمه کردم
_خوبه هنوز منو نگرفته زنم زنم میکنه...
اخمی کرد گفت:
_چیزی گفتی؟
سرم به نشونه نه تکون دادم
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: نرگس بانو⚡️
ܣܝܭَوܝߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝߊܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝܥ ܦߊܝߺوܝߺܨ ܥߊܝܥ⭕️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚 حکایت کوتاه
از امام باقر علیه السلام نقل شده است: روزى حضرت داوود(ع)نشسته بود و جوانى ژوليده با ظاهرى فقيرانه كه خيلى نزد آن حضرت مى آمد نيز در محضر آن حضرت حاضر بود.
در اين هنگام فرشته مرگ وارد شد و نگاه تندى به آن جوان كرد و بر وى خيره شد. داوود(ع) دلیل این کارش را پرسید فرشته مرگ گفت: من مامورم هفت روز ديگر جان اين جوان را در همين جا بگيرم. داوود پيغمبر(ع ) از اين سخن، دلش به حال آن جوان سوخت و رو به او كرد و فرمود: اى جوان! زن گرفته اى؟ پاسخ داد: نه ، هنوز ازدواج نكرده ام
داوود به او فرمود: به نزد فلان مرد كه يكى از بزرگان بنى اسرائيل است برو و از طرف من به او بگو كه داوود به تو دستور داده كه دخترت را به همسرى من درآور و همين امشب نزد آن دختر مى روى و خرج ازدواج تو نيز هر چه مى شود بردار و هم چنان نزد همسرت باش تا هفت روز ديگر و پس از هفت روز همين جا نزد من بيا.
جوان به دنبال ماموريت رفت و پيغام حضرت داوود(ع) را به آن مرد بنى اسرائيلى رسانيد و او نيز دخترش را به آن جوان داد و همان شب ، عروسى انجام شد و جوان هفت روز نزد آن دختر ماند و پس از هفت روز نزد حضرت داوود بازگشت داوود از وى پرسيد: در این هفت روز وضع تو چگونه بود؟
پاسخ داد: هيچ گاه در خوشى و نعمتى مانند اين چند روز نبوده ام. داوود فرمود: اكنون نزد من بنشين جوان نشست، و داوود چشم به راه آمدن فرشته مرگ بود تا طبق خبرى كه داده بود بيايد و جان اين جوان را بگيرد.
اما مدتى گذشت و فرشته مرگ نيامد، از اين رو به جوان رو كرد و فرمود: به خانه ات بازگرد و روز هشتم دوباره به نزد من بيا. جوان رفت و پس از گذشت هشت روز دوباره به نزد داوود بازگشت و هم چنان نشست و خبرى از فرشته مرگ نشد و همين طور هفته سوم تا اين كه فرشته مرگ به نزد داوود آمد. داوود بدو فرمود: مگر تو نگفتى كه من مأمورم تا هفت روز ديگر جان اين جوان را بگيرم ؟ پاسخ داد: آرى فرمود: تاكنون سه هشت روز از آن وقت گذشته است ؟ فرشته مرگ گفت : اى داود! چون تو بر اين جوان رحم كردى ، خداوند نيز او را مورد مهر خويش قرار داد و سى سال بر عمرش افزود.
📚 داستانهای بحار الانوار
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✔️ضرب المثل “جواب ابلهان خاموشی ست” از کجا آمده؟
🍁نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد .
🍁مردی سوار بر خرش آنجا رسید. از خر فرود آمد و خرِ خود را کنار اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود رو به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند.
🍁شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند .
مرد آن سخن نشنید و با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد.
مرد گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد.
شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود.
🍁 مرد او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سوال کرد. شیخ هم چنان خاموش بود.
قاضی به مرد شاکی گفت : این مرد لال است ………؟
مرد گفت : این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا این که تاوان خر مرا ندهد پیش از این با من سخن گفته ……
قاضی پرسید : با تو سخن گفت….؟!
او جواب داد که : آری؛ به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند…….
🍁 قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت. شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت: “جواب ابلهان خاموشی ست”
#ابلهان
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh