eitaa logo
داستان های آموزنده
69.2هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان ارسالی از کانال قسمت اول سلام به اعضای کانال میخواهم داستان زندگیم رو براتون تعریف کنم امیدوارم از سرنوشت من پند بگیرید من خانمی چهل و یک ساله هستم که دردسر و سختیهای زیادی کشیدم بسیار رنج و غم دیدم با مشکلهای زیادی رو به رو شدم بیشتر از همه مشکل عاشقی دخترم که سرانجام بدی برای زندگیم داشت من از خانواده عشایری که شش تا خواهر چهارتا برادر بودیم پدر مادر بسیار زحمتکش داشتم ما رو با هزاران زحمت بزرگ کردن تو یه منطقه محروم بودیم بدون هیچگونه امکاناتی، حتی مدرسه ، همه بی سواد بودیم ، بترتیب خواهرام ازدواج کردن و رفتن سر زندگیشون تا نوبت من رسید چون خانواده دار بودیم خواستگارهای زیادی داشتم, پدرم اسم رسم دار بود تو محل... درسن 19 سالگی ازداوج کردم شوهرم هم عشایر بود زندگی عشایری بسیار سخت بود... صاحب فرزند دختری شدم، تا دخترم به شش سالگی رسد زندگی عشایری جمع کردیم شهر نشین شدیم اولاش سخت بود چون شوهرم شغلی نداشت مغازه گرفت مغازه داری میکرد دخترم به مدرسه رفت تو درسش بسیار باهوش و زرنگ بود همون سال خدا دختر دیگری بهم داد... شوهرم درکنار مغازه داری کشاورزی و حتی بصورت معامله دامداری هم میکرد... چون در امد زیادی نداشت نمیزاشتم گارکر بگیره چون درامدش کم بود خودم تو همه کار کشاورزی کمکش میدادم نخود و لوبیا و عدس گندم و جو کاری میکرد بعضی سال ها برنج کاری هم میکردیم.. مشغول زندگی بودیم دخترام درس میخوندن بسیار خوشحال بودم بهشون افتخار میکردم چون دخترام از همه لحاظ خوب بودن درسخون با ادب حرف گوش کن تا دختر بزرگم به دبیرستان رفت سال سوم دبیرستان بود ،پسر داداشم زن گرفت عروسی کرد عروسی بسیار شلوغی براش گرفتیم چهار هزار و پانصد نفر نهار دادیم شش تا گاو سر برید داداشم بجز مرغ گوسفند و ... دخترمم تو عروسی کمک میکرد پذیرایی میکرد تو همون عروسی پسری که دوست برادر زادهم بود عاشق دخترم میشه چون عروسیمون شلوغ بود من متوجه نشده بودم که خانواده پسر با دخترم حرف زدن و شماره تلفن خونمون گرفتن... بعد از عروسی پیغام دادن بیایم خاستگاری که شوهرم مخالف بود چون میخواستم دخترمون دانشگاه بره اخه درسش خیلی عالی بود نمونه دولتی درس میخوند تا سال اخر معدلش بیست بود مقام استانی میاورد باعث افتخارمون بود تو فک فامیل همه جا صحبت از دختر من بود،از همه لحاظ کامل بود ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
داستان های آموزنده
داستان ارسالی از #اعضای کانال #غم_بی_پایان_1 قسمت اول سلام به اعضای کانال میخواهم داستان زندگیم
داستان ارسالی از کانال داستان قسمت دوم باباش جواب رد به خواستگارش داد، البته ناگفته نمانه قبل از این پسر،خاستگار زیادی داشت که خودش هم مخالف بود میگفت میخوام درسم ادامه بدم شوهر نمیکنم... اما دخترم کم کم عاشق این پسر شده بود پسر هم با وجود اینکه جواب شده بود ولی هم چنان پنهانی با هم در ارتباط بودن... با تحقیقی که داشتیم و حتی از دوستان خود پسره پرسیده بودیم ،پسره بیکار و لات بود و مواد مخدر هم استفاده میکرد تا اینکه خانواده پسر دوباره پیغام دادن بیایم خاستگاری، دخترم موافق بود منو باباش مخالف بودیم . دخترم رو کلاسهای کنکور ثبت نام کردم برا گواهینامه ثبت نامش کردم کتاب کنکور زیادی براش خریدم، باباش صحرا بود دامداری میکرد، متوجه شدم دخترم هیچ درس نمیخونه اما گواهینامه رو زود گرفت بهش گفتم چرا درس نمیخونی ، ندیدم کتاب باز کنی، گفتش که من میخوام ازداوج کنم تو باید بابامو راضی کنی، من خودم مخالفم ، چون این پسر هیچی نداره لایق تو نیست صحرا زندگی میکنه تو باید درس بخونی، بری دانشگاه فعلا برا ازداوج خیلی زوده ، بهش گفتم منو ببین باباتو ببین درس نخوندیم چقدر زحمت و بدبختی کشیدیم بخاطر اینکه بخاطر مخارج زندگیمون با وجود دیسک کمر و گردن میرم کار کشاورزی میکنم تا شماها درس بخونید آینده داشته باشید، ولی انگار برا دیوار حرف میزدم... دخترم چشم رو همه چی بسته بود فقط به اون پسر فکر میکرد میگفت یا من با این پسر ازداوج میکنم یا خودکشی میکنم چند بار هم دست به خودکشی زد قرص میخورد میخواست خودش رو از طبقه بالا بندازه پایین که مانع میشدم متوجه شدم که پسره وادارش میکنه دست به این کارا بزنه، گوشیشو نگاه کردم پیام های پسره رو خوندم ، وقتی به پدرش گفتم جریان رو خیلی ناراحت شد گفت دختر امیدم نا امید کردی من انتظارهای بیشتری از تو داشتم، پسر نداشتم گفتم تو بجا دختر برام پسر باشی دوتا خواهر کوچیکترت رو راهنمای کنی، اخه دختر سومی هم داشتیم که گل سر سبدمون بود... دخترم گفت بابا اگر نزاری من با این پسر ازداوج کنم تا اخر عمر نه درس میخونم نه شوهر میکنم ، باباش گفت اشکال نداره من تا اخر عمر نوکریت میکنم فقط دست از این پسر بکش ... روزی دخترم به من گفت اگر بابامو راضی نکنی با پسر فرار میکنم. ابروتون میبرم ... وقتی اسم آبرو اورد من راضی شدم گفتم پدرم نود سال دارع نود سال با آبرو زندگی کرده پدر بزرگ خودت صدسال با آبرو زندگی کرده تو الف بچه میخوای با ابرو دو طرف بازی کنی... رفتم به باباش گفتم بزار باهاش ازدواج کنه، اجازه بده خانواده پسر بیان... چند بار زنگ زدن اجازه خواستن باباش قبول نکرد میگفت پسره معتاده دخترم رو بدبخت نمیکنم اینا در وصل ما نیستن... ادامه دارد... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh