💢 سرگذشت زندگی پناه
✍قسمت 13
_بیکار نبودی که مدام پلاس رستوران و سفره خونه و کافی شاپا نبودی در حال موهیتو خوردنو فال گرفتنو تست طعم سالادای چپونده شده توی منوها
+هر وقت من تو کارت دخالت کردم توام به خودت حق این کارو بده
پارسا دست هایش را بالا میبرد و میگوید :
_من درخواست ویدئو چک دارم بچهها ، کی بود که اول فضولی کرد ؟!
آذر انگار عادت دارد که فقط نیشخند میزند! دو چشم تیز آبیاش که من را به یاد بچه گربههای روی پشت بام خانهی آقاجون میاندازد ، خیره میشود روی من، میترسم ، انگار هزار حرف نگفته را با زبان شیشهای نگاهش میزند … طوری بدون ملاحظه خیره میشود که بجای او من #معذب میشوم!
بوی عطرش بنظرم همه جا را تحت شعاع قرار داده … دکمه های سرآستینش را قبلا با لاله توی بوتیک قیمت کرده بودیم ، گران بود و البته زیبا
هنگامه کنار گوشم پچ پچ میکند :
+هر وقت زود کوتاه بیاد خطرناکه
_کی؟
+پارسا دیگه ! پسر خوبیه ولی خدا نکنه رو یه فازایی بیفته
_چه فازایی؟ تازه الان که انگار آذر کوتاه اومد !
+اگه هنوز هیچی نشده من کل پتهی بچهها رو بریزم رو دایره که تو هیچ ذوقی نداری باهاشون آشنا بشی پانی جون .
نفسم را فوت میکنم و سری تکان میدهم موبایلم زنگ می خورد ، باباست نمیتوانم حالا جوابش را بدهم ، طبق معمول ریجکت میکنم .
سرم را که بلند میکنم دوباره درگیر چشمهای رو به رو میشوم، این چشم ها از همان ابتدا تابحال مدام روی من زوم شده ..
+خب ، کسی نمیخواد این خانوم رو معرفی کنه ؟
کیان دهان باز میکند اما باز این آذر است که پیش دستی میکند :
+دوست کیانه ، شهرستانیه و ترم یکی
لحنش بی شباهت به #تحقیر نیست
میگویم :
_هرکی تهرانی نباشه شهرستانیه
+غیر از اینه مگه ؟
_من تا ده سالگی تهران بودم
+مهم اینه که الان از کجا اومدی عزیزم !وگرنه خب منم هلند به دنیا اومدم
_ولی شهرری بزرگ شدی
با این حرف پارسا همه میزنند زیر خنده ولی آذر فکش را محکم بهم فشار میدهد و میگوید :
+تهرانه بهرحال !
_ولی هلند نیست
+خیلی اعصاب خورد کن شدی پارسا ، بعد از اون دختره انگار ارث باباتو از ماها طلب داری
پارسا چنان بیهوا روی میز میکوبد که جیغ من با دو سه تا قاشق چای خوری بلند میشود و فرو میافتد.
انگشت اشاره اش را سمت آذر تکان میدهد و با لحنی که کم خوفناک نیست می گوید :
_دفعهی آخرت باشه که پا از گلیمت درازتر میکنی
آذر که نمی دانم ترسیده یا میخواهد بی اهمیت بودن تهدید پارسا را به رخش بکشد، درجا بلند میشود ،کیفش را برمیدارد و بیرون میزند .
نمیدانم از کدام دختر حرف زد که پارسا اینطور بهم ریخت و ذهن من را درگیر خودش کرد ؟
از جذبه اش خوشم میآید، کاش بهزاد هم کمی جنم داشت ! اصلا همین بی دست و پا بودن و تو سری خوردنش بود که حالم را بهم میزد ..
بعد از رفتن بچه ها ،کیان نظرم را راجع به دوستانش می پرسد
_والا زیادی خوددرگیری داشتن اما در کل بد نبودن
_عجله نکن پناه اینا رفقای تا ته خطن، همه جوره باهاشون بهت خوش میگذره
حوالی غروب شده و با کیان خداحافظی میکنم و شب قبل از خواب به این فکر میکنم که امروز روز خوبی بود …
با صدای خروسی که حتما بیمحل هم هست به سختی چشم باز میکنم و دستم را جلوی صورتم میگیرم تا نور آفتابی که پهن شده وسط اتاق بیشتر از این اذیتم نکند .
خمیازه ی بلندی میکشم و گاز را روشن میکنم، سوسیس و تخم مرغ برای صبحانه ی روز جمعه گزینه ی خوبی ست .
از حیاط سر و صدا میآید ،
کنار پنجره میروم و پرده را کنار میزنم . فرشته چادر رنگی به کمرش بسته و کنار برادرش شهاب وسط کوهی از خاک و برگ و گلدان ، بیلچه به دست نشستهاند و آهنگ سنتی گوش میدهند
از دیدن گلدانهای رنگی و فرشته ای که یک روز هست ندیدمش ذوق میکنم و بلند میگویم :
_سلام ،صبح بخیر
هر دو متعجب سربلند میکنند ،
فرشته با دیدنم دستش را روی سرش میکوبد و شهاب که سریع رو برگردانده سراغ باغچه میرود …
اصلا حواسم نبود که روسری ندارم ! میخندم و برای فرشته شانه بالا می اندازم و با پررویی می گویم :
_خوبی؟
+آره
_کمک نمی خواین ؟
_نه عزیزم
+تعارف میکنی ؟!
_نه بابا چه تعارفی ! برو تو منم یه سر میام بالا پیشت
+نه حوصلم سر رفته ، الان خودم میام پایین
میدانم برادرش از بودن من معذب میشود و اتفاقا از لجش میخواهم که باشم ! این را از رفتارهای این چند روزش فهمیدم ، هرجا من هستم او نیست مثل جن و بسم الله
از پسرهای مدعی دین که فقط جانماز آب میکشند بدم میآید !حداقل امثال کیان و دوستانش یک رنگ اند .
مطمئنم بخاطر بودنم در خانه شان کلی به جان پدر و مادرش نق زده و دعوا کرده ! چون فرشته هم وقتی او هست کمتر با من معاشرت میکند و حدس میزنم....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✍قسمت 50
سرگذشت زندگی پناه
_....حالام بفرمایید یکی بزنید تو گوش پسر ناخلفتون و با همون هزار و یک بدبختی بشونیدش پای سفره عقد…برای من فقط درده بهزاد.....
+اینجا چه خبره؟
از روی شانه ی خاله ی ناتنی ام،
بابا را میبینم که با صورت سرخ ایستاده و نظارهگر ماست.با دیدنش مثل بچه یتیمها بغضم میشکند و های های گریه میکنم.
+چه خبره افسانه؟
_ه…هیچی ،برو بیرون یه دور بزن صابر جان
~•خوش اومدی ،به موقع سر رسیدی.خبر اینکه صابر خان،کلاهت رو بذار بالاتر. دخترت دست از دهن کشیده و منو که جای مادرشم شسته گذاشته کنار!
+پناه؟!اعظم خانوم چی میگه بابا؟
با گریه جیغ میکشم:
××دروغ میگه،نحسی پسرش باز…
~•تو رو خدا آقا صابر،دستم به دامنت. بچت رو بفرست همونجایی که چند وقت بود! بهزاد از روزی که دیدش فیلش یاد هندستون کرده و کاسه کوزه ی ما رو ریخته بهم. قرار عقد و عروسی رو بهم زده به هوای عشقش!جوانه و جاهل…اون کوره نمیبینه و نمیفهمه.من که میدونم خیر و شر کدومه، نمیتونم دست رو دست بذارم که براش قالب بگیرن!
صبوری پدر را نمیفهمم،....
براق میشوم سمت اعظم خانوم و میگویم:
××قالب کردن کار خانوادگی شماست که بیست سال پیش دختر ترشیدتون رو انداختین به بابای بدبخت من! همین تو بودی که لقمه گرفتیش و بعد به من لبخند پیروزمندانه میزدی، منی که فقط چند سالم بود و داغدار مامانم بودم.
~•خاک بر سرم!ببین چه چیزا میگه این بلا گرفته…
+بسه ،تمومش کنید.پناه ساکت شو … اعظم خانوم شمام احترام خودت رو حفظ کن
حالا افسانه هم گریه می کند!
بی توجه به بابا که هر لحظه کبودتر میشود و قلبش را بیشتر چنگ میزند بی وقفه جواب حرفهای نیش دار مادر بهزاد را میدهم. برایم مهم نیست چه اتفاقی میافتد فقط میخواهم خودم را سبک کنم…
_یا حضرت عباس…صابر !!
جیغ افسانه را که می شنوم،
برمیگردم و پدرم را میبینم که مثل درختان تنومند تبر خورده از کمر تا و بعد پخش زمین میشود…
گیج شده و شبیه بت ایستادهام. افسانه به اورژانس زنگ میزند و من فقط گریه میکنم…
نمیدانم چقدر و چند ساعت گذشته، توی راهروی بیمارستان نشسته ام و به پدری فکر میکنم که در بخش مراقبت های ویژه بستری شده.
بخاطر چه چیزی؟
منی که ده بار همین بلاها را سرش آورده بودم.زیر نگاه های سنگین و غمگین افسانه و پوریا حس خورد شدن دارم…
چقدر در حق خانوادهام بدی کردهام.
اعظم راست میگفت،
من نباید برمیگشتم!حتی عرضه ی خوب زندگی کردن را ندارم…فقط باعث سرافکندگی ام و بس.
بلند میشوم و از بیمارستان بیرون میزنم. نمیدانم کجا اما باید دور بشوم.
بیهدف توی خیابان ها قدم میزنم، تاکسی زرد رنگی کنار پایم ترمز میزند و راننده فریاد میکشد:
_خانوم اگه #حرم میری بیا بالا
جای دیگری هم هست؟!
سوار میشوم و راه میافتد. چادر امانت گرفته را روی سرم میاندازم و زیر باران تندی که گرفته راه میافتم.
همه دنبال پناهگاهی برای خیس نشدن میگردند اما من انگار تازه پناه پیدا کرده ام..😓😭
وضو ندارم اما چه اشکالی دارد؟
کفشهایم را به پیرمرد مهربان کفشدار امانت میدهم و روی فرشهای گرم حرم راه میروم.جایی روبه روی ضریح پیدا میکنم و مینشینم.تکیه میدهم به کتابخانه کوچکی که پشت سرم هست.
به جمعیتی که برای زیارت میآیند ،
و میروند نگاه میکنم.حسرت روزهایی را می خورم که نزدیک بودم اما دور!
چشمه ی اشکم دوباره راه میگیرد....
شروع میکنم به درددل کردن میگویم و میگویم.....
😭✋“غلط کردم امام رضا....
هرچی بد بودم و بدی کردم؛ هرچی اشتباه کردم و پا کج گذاشتم از روی بیعقلیم بوده....من چه میدونستم به این روز میافتم؟ بابام اگه چیزیش بشه دق میکنم، میمیرم. تو رو خدا ایندفعه هم #معجزه کن…حالشو خوب کن.اون که نباید چوب ندونم کاری منو بخوره…😭آخ چه حرفایی شنیدم امشب. چه نیشی بود زبون اعظم...دروغ نمیگفتا…همش راست بود!....تا وقتی مشهد بودم و دین و ایمان حاج رضا و خانوادشو ندیده بودم برای خودم #میتازیدم.چقدر چزوندم این افسانه رو نذاشتم یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره....انقدری که لاک دست و رنگ موم مهم بود، هوای بابای مریضمو نداشتم.....😭چقدر حرص منو خورد،هی گفت نرو با این دوستا نگرد ولی #کر_بودم! اگه نبودم که امشب #تحقیر نمیشدم....چه #عزت و #احترامی داشت فرشته و چه ارج و قربی دارم من!...اصلا غلط کردم آقاجون... بابام خوب بشه من دیگه فقط در خونه خودتو می زنم.شهاب و بهزاد و همه ی پسرا پیشکش خانوادشون....من دوست ندارم دیگه #خورد بشم،😭دلم #حرمت میخواد، #احترام می خواد… این چند روز آرامش داشتم.نه دغدغه ی الکی بود و نه ولگردی…نه دوستای آن چنانی و نه وقت گذرونی الکی…
میخوام مثل شیدا باشم و فرشته…...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh