#حکایت_بهلول_دانا📚
``بهلول و مرد شیاد``
آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازي می نمود. شیادي چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم. بهلول چون سکه هاي او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم اگر سه مرتبه با صداي بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود. بهلول به او گفت: خوب الاغ تو که با این خریت فهمیدي سکه اي که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه هاي تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📘#حکایت_بهلول_دانا
بهلول بعد از طی یک راه طولانی به
حوالی روستایی رسید و زیر درختی
مشغول به استراحت شد .او پاهای
خود را دراز کرد و دستانش را زیر
سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده
او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید:
تو دیگر چه کافری هستی؟
بهلول که آرامش خود را از دست داده بود
جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟
به چه دلیل گمان می کنی که من کافر
و گستاخ هستم؟
پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز
کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف
مکه قرار دارند و به همین دلیل به
خداوند توهین کرده ای!
بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که
چشم های خود را می بست گفت:
اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان
که خداوند در آن جا نباشد!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh