سرگذشت زندگی پناه
✍قسمت 17
راست میگفت ، با کیان کمی خیابان گردی کرده بودیم و تا برسم ساعت از ۱۱ هم گذشته بود .
_چطور ؟
مینشیند روی کاناپه و ظرف شیرینی را روی میز میگذارد .
+دلواپست شدم ، آخه شهاب گفت عصر دیدت که داشتی میرفتی بیرون.....
داغ میکنم ، پس آمارم را داده بود پسرهی فضول ، با لج میگویم :
_خب ؟ خان داداشتون مگه تایمر انداخته بوده برای ورود خروج من ؟
فرشته با چشمهای گرد شده میگوید:
_باز که ترش کردی زود
+آره چون از جماعت خاله زنک بدم میاد
_من هیچ طرفداری نمیکنم ولی قضیه چیز دیگه ای بود
+جز آمار دادن چی میتونسته باشه ؟
_بابا من داشتم میومدم بالا ، شهاب گفت نرو کسی نیست احتمالا
+همین !
_آره والا همین
+یعنی هیچ حرفی هم در مورد تیپمو اینا نزد ؟
_داداش ما رو قاطی این خاله زنک بازی ها نکن خانوم جان !
میخندد و بلند میشود دنبالش تا توی آشپزخانه میروم
+خیله خب باور میکنم
توی لیوان دستهدار مایع سیاه رنگی میریزد و تکه کوچکی نبات هم میاندازد و به دستم میدهد.
_تا گرمه بخور ، ببینم سالاد ماکارانی دوست داری ؟
+مرسی چه بوی خوبی داره این، آره اهل اینجور غذاهام اصلا
_پس بهت این نوید رو میدم که چند دقیقهی دیگه یه سالاد ماکارانی عالی باهم میخوریم
انقدر خوب و شاد است که مرا هم سر ذوق میآورد .سفره را روی میز میچینیم ، سردردم آرام تر شده و با اینکه حواسم پرت فرشته و غذای خوش آب و رنگش شده اما باز هم یادآوری دعوای امروز و حرفهای کیان اذیتم میکند .
+چه خوب شد اومدی پناه ، وگرنه تنهایی نمیچسبید
_چون نمیچسبید این همه تدارک دیدی برای خودت ؟
+مگه خودم دل ندارم ! آدم باید به شخص شخیص #خودش احترام بذاره عزیزم
_اوه بله … خوشمزه شده
+برات میکشم ببری برای شامت
_دست و دلبازیت به کی رفته شما ؟
+آقاجونم اینا …
از لحن بامزهاش میخندیم ،صدای زنگ در که بلند میشود فرشته هم از روی صندلی بلند میشود و متعجب میپرسد :
_یعنی کیه ؟ تو ادامه بده من الان میام
به دو دقیقه نمی کشد که دست پاچه برمیگردد و میگوید :
+شهاب الدینه
تحت تاثیر هول بودن او من هم مثل شوک زده از جا میپرم
_خب چیکار کنیم ؟
+داره میاد بالا ،یه دقیقه بیا
دنبالش تا توی اتاق تقریبا میدوم ! کشوی پاتختی را باز می کند ، چادری را به دستم میدهد و با #ملایمت میگوید :
_اینو بنداز سرت بیا بیرون
تردیدم را میبیند و دوباره میگوید :
+باشه ؟ من دلم میخواد ناهار باهم باشیما
صدای سلام بلند شهاب را که میشنود نگاهی به من میکند و بیرون میرود ناراحت شدم ؟! به چادر مچاله شده ی توی دستم خیره میشوم .
#عطر خوبش را میشود نفس کشید اما من و چادر رنگی سر کردن !؟ آن هم بخاطر پسری که هنوز هم معتقدم جانماز آب می کشد ؟!
چادر را با اکراه میاندازم روی زمین ولی هنوز دو دلم یاد حرفهای افسانه میافتم
” مگه یه چادر سر کردن چقدر سخته که اینهمه بخاطرش تو روی منو بابات وایمیستی ؟ تو از بس لجبازی روز به روز داری بدتر میشی و اگه اینجوری پیش بری آخرش آبروی این بابای مریضت رو میبری! حالا من به درک ، بیا به دین و ایمون داشته و نداشتهی خودت رحم کن و وقتی مهمون میاد خونه یکم خودتو جمع و جور کن حداقل بخدا انقدرام که تو سختش میکنی بد نیستا !”
تمام سالهای گذشته انقدر اینها را شنیده بودم که مغزم پر بود اما حالا فرشته #خواهش کرده بود ، #لحنش شبیه توپیدن های افسانه نبود ، اینجا همه چیز #آرامش دارد فقط کاش شهاب نبود !
روسریام را گره میزنم و چادر را برمیدارم ، توی هوا بازش میکنم و غنچههای ریز و درشت مخملی اش دلم را میبرد جلوی آینه میایستم و به خود نیمه محجبه ام لبخند میزنم !☺️
نمیدانم خودم را مسخره کردهام یا نه، با آثار آرایشی که هنوز از صبح مانده و موهایی که از زیر روسری به بیرون سرک کشیده اند ،چادر سر کردهام !
دوست دارم عکس العمل شهاب را ببینم ،
شیطنت وجودم بالا میزند در را باز میکنم و راه میافتم به سمت آشپزخانه صدایشان را میشنوم :
_چرا زود اومدی ؟
+یه قرار داشتم بهم خورد ، چقدر خودتو تحویل میگیری
_پس چی !
+چرا سبزی خوردن نداریم ؟
_آخه بیکلاس مگه با سالاد ماکارانی کسی سبزی میخوره ؟
+بیکلاس اونیه که سالادش مزهی ماست میده بجای سس سفید
و بلند میخندد ، من هم میخندم ! چون نظر خودم هم همین بود . با ورودم به آشپزخانه غافلگیرش میکنم. خنده اش جمع میشود، نگاه متعجبش بین من و فرشته تاب میخورد.
بعد از چند ثانیه تازه به خودش میآید، بلند میشود و با متانت سلام میکند ،انگار نه انگار یک دقیقه پیش مشغول شوخی کردن بود !
جوابش را میدهم ، چادر از روی سرم سر میخورد، محکم زیر گلویم میچسبمش. یاد #بچگیام میافتم و شاه عبدالعظیم رفتن و چادرهای دم #حرم.....
🕊ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زندگی پناه
✍قسمت 18
راست میگفت ، با کیان کمی خیابان گردی کرده بودیم و تا برسم ساعت از ۱۱ هم گذشته بود .
_چطور ؟
مینشیند روی کاناپه و ظرف شیرینی را روی میز میگذارد .
+دلواپست شدم ، آخه شهاب گفت عصر دیدت که داشتی میرفتی بیرون.....
داغ میکنم ، پس آمارم را داده بود پسرهی فضول ، با لج میگویم :
_خب ؟ خان داداشتون مگه تایمر انداخته بوده برای ورود خروج من ؟
فرشته با چشمهای گرد شده میگوید:
_باز که ترش کردی زود
+آره چون از جماعت خاله زنک بدم میاد
_من هیچ طرفداری نمیکنم ولی قضیه چیز دیگه ای بود
+جز آمار دادن چی میتونسته باشه ؟
_بابا من داشتم میومدم بالا ، شهاب گفت نرو کسی نیست احتمالا
+همین !
_آره والا همین
+یعنی هیچ حرفی هم در مورد تیپمو اینا نزد ؟
_داداش ما رو قاطی این خاله زنک بازی ها نکن خانوم جان !
میخندد و بلند میشود دنبالش تا توی آشپزخانه میروم
+خیله خب باور میکنم
توی لیوان دستهدار مایع سیاه رنگی میریزد و تکه کوچکی نبات هم میاندازد و به دستم میدهد.
_تا گرمه بخور ، ببینم سالاد ماکارانی دوست داری ؟
+مرسی چه بوی خوبی داره این، آره اهل اینجور غذاهام اصلا
_پس بهت این نوید رو میدم که چند دقیقهی دیگه یه سالاد ماکارانی عالی باهم میخوریم
انقدر خوب و شاد است که مرا هم سر ذوق میآورد .سفره را روی میز میچینیم ، سردردم آرام تر شده و با اینکه حواسم پرت فرشته و غذای خوش آب و رنگش شده اما باز هم یادآوری دعوای امروز و حرفهای کیان اذیتم میکند .
+چه خوب شد اومدی پناه ، وگرنه تنهایی نمیچسبید
_چون نمیچسبید این همه تدارک دیدی برای خودت ؟
+مگه خودم دل ندارم ! آدم باید به شخص شخیص #خودش احترام بذاره عزیزم
_اوه بله … خوشمزه شده
+برات میکشم ببری برای شامت
_دست و دلبازیت به کی رفته شما ؟
+آقاجونم اینا …
از لحن بامزهاش میخندیم ،صدای زنگ در که بلند میشود فرشته هم از روی صندلی بلند میشود و متعجب میپرسد :
_یعنی کیه ؟ تو ادامه بده من الان میام
به دو دقیقه نمی کشد که دست پاچه برمیگردد و میگوید :
+شهاب الدینه
تحت تاثیر هول بودن او من هم مثل شوک زده از جا میپرم
_خب چیکار کنیم ؟
+داره میاد بالا ،یه دقیقه بیا
دنبالش تا توی اتاق تقریبا میدوم ! کشوی پاتختی را باز می کند ، چادری را به دستم میدهد و با #ملایمت میگوید :
_اینو بنداز سرت بیا بیرون
تردیدم را میبیند و دوباره میگوید :
+باشه ؟ من دلم میخواد ناهار باهم باشیما
صدای سلام بلند شهاب را که میشنود نگاهی به من میکند و بیرون میرود ناراحت شدم ؟! به چادر مچاله شده ی توی دستم خیره میشوم .
#عطر خوبش را میشود نفس کشید اما من و چادر رنگی سر کردن !؟ آن هم بخاطر پسری که هنوز هم معتقدم جانماز آب می کشد ؟!
چادر را با اکراه میاندازم روی زمین ولی هنوز دو دلم یاد حرفهای افسانه میافتم
” مگه یه چادر سر کردن چقدر سخته که اینهمه بخاطرش تو روی منو بابات وایمیستی ؟ تو از بس لجبازی روز به روز داری بدتر میشی و اگه اینجوری پیش بری آخرش آبروی این بابای مریضت رو میبری! حالا من به درک ، بیا به دین و ایمون داشته و نداشتهی خودت رحم کن و وقتی مهمون میاد خونه یکم خودتو جمع و جور کن حداقل بخدا انقدرام که تو سختش میکنی بد نیستا !”
تمام سالهای گذشته انقدر اینها را شنیده بودم که مغزم پر بود اما حالا فرشته #خواهش کرده بود ، #لحنش شبیه توپیدن های افسانه نبود ، اینجا همه چیز #آرامش دارد فقط کاش شهاب نبود !
روسریام را گره میزنم و چادر را برمیدارم ، توی هوا بازش میکنم و غنچههای ریز و درشت مخملی اش دلم را میبرد جلوی آینه میایستم و به خود نیمه محجبه ام لبخند میزنم !☺️
نمیدانم خودم را مسخره کردهام یا نه، با آثار آرایشی که هنوز از صبح مانده و موهایی که از زیر روسری به بیرون سرک کشیده اند ،چادر سر کردهام !
دوست دارم عکس العمل شهاب را ببینم ،
شیطنت وجودم بالا میزند در را باز میکنم و راه میافتم به سمت آشپزخانه صدایشان را میشنوم :
_چرا زود اومدی ؟
+یه قرار داشتم بهم خورد ، چقدر خودتو تحویل میگیری
_پس چی !
+چرا سبزی خوردن نداریم ؟
_آخه بیکلاس مگه با سالاد ماکارانی کسی سبزی میخوره ؟
+بیکلاس اونیه که سالادش مزهی ماست میده بجای سس سفید
و بلند میخندد ، من هم میخندم ! چون نظر خودم هم همین بود . با ورودم به آشپزخانه غافلگیرش میکنم. خنده اش جمع میشود، نگاه متعجبش بین من و فرشته تاب میخورد.
بعد از چند ثانیه تازه به خودش میآید، بلند میشود و با متانت سلام میکند ،انگار نه انگار یک دقیقه پیش مشغول شوخی کردن بود !
جوابش را میدهم ، چادر از روی سرم سر میخورد، محکم زیر گلویم میچسبمش. یاد #بچگیام میافتم و شاه عبدالعظیم رفتن و چادرهای دم #حرم.....
🕊ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زندگی پناه
💢قسمت ۳۶
_به قول خودتون حدس زدنش خیلیم سخت نیست
+چطور؟
_پناه خانوم،زندگی صحنه ی #مبارزهست. آدم هایی که توی مبارزه زود کم میارن و عقب نشینی میکنن یا خیلی #ضعیفن یا #خودباخته، که در هر دو صورت جایی برای خوب زندگی کردن ندارن! اینکه آدمیزاد تمام عمر از #هوای_نفسش پیروی کنه یا یه عده غربی و غرب زده رو بیچون و چرا و استدلال و دلیل و برهان الگوی خودش بکنه دلیل بر ضعفشه! ضعیف نباشید دیر وقته، ان شاالله اون کتاب رو بخونید بعد اگر سوالی بود من در خدمتم.
اول به مسیر رفتن او خیره میشوم ،
و بعد به گل رنگی خامه ای نصف شده ی روی کیک.
چقدر زود رفت!
حتی اجازه نداد تا هضم کنم جملات آخری که مغزم را در کسری از ثانیه پر کرده بود فقط گفت و رفت،...
کوبنده نبودند حرفهایش؟
شاید هم میخواست تلنگر بزند؟
گیج شدهام،سینی را روی زمین میگذارم و کتاب را برمیدارم.
“زن آنگونه که باید باشد”
هیچ وقت بجز رمانهای عاشقانه چیزی نخوانده ام! اما اینبار فرق میکند کتابی که شهاب برایم آورده را باید خط به خط و کلمه به کلمه بخوانم.
بیخوابی امشبم را با مطالعه جبران میکنم و از ذوق اینکه شهاب امشب به من هم فکر کرده هرچند دقیقه یکبار خنده را مهمان لبانم میکنم.
صدای اذان صبح که بلند میشود تقریبا نصف کتاب را خواندهام.
روشن شدن چراغ حیاط کنجکاوم میکند. کنار پنجره میروم و هیبت مردانهاش را میبینم که در سرمای اواسط پاییز کنار حوض می نشیند و وضو میگیرد.
دلم میلرزد وقتی چند لحظه دست هایش را سمت آسمان بلند میکند و چیزی مثل ذکر میگوید. و بعد از راهی که آمده برمیگردد.
سه روز از رفتن شهاب میگذرد ،
و من همچنان چشم به راه آمدنش نشستهام! خودم هم نمیدانم که دلیل انتظارم پرسش هاییست که با خواندن سه کتابی که از او و فرشته گرفتهام برایم پیش آمده یا نه…
اینها بهانهی دیدن اوست.
فرشته این روزها در شور و حال مقدمات مراسم عقدش هست و من تمام کلاسهایم را کنسل کرده ام!
تنها چیزی که برایم مهم نیست همین دانشگاه است و بس…
بعد از آخرین باری که با پدر و پوریا حرف زده ام دلم بیتاب دیدنشان شده.هیچوقت انقدر از هم دور نبوده ایم که حالا!
دیشب کلی با لاله درددل کردم و حالا حرفهایش توی سرم رژه میرفت ؛
“ببین پناه یه وقتایی اتفاق هایی میفته که هرچند بنظر خود آدم جالب نیست اما عواقب خوبی داره، انگار پیش درآمد یه اوضاع توپ و خوبه،... مثل خونه ای که دم عید تا میتونی بهمش میریزی ولی میدونی که مجبوری تا شب عید همه چیز رو اوکی کنی و بهرحال روز عید که بشه همه چی نو و تمیز شده جلوی چشمته بعد از چند وقت.... الانم که اوج بهم ریختگی زندگی تو شده شاید حکمتی داره عزیزم،شاید یه زمان مقرری خدا برات گذاشته که نو بشی و زندگیت اتفاقا سر و سامون بگیره…با این چیزایی که از تو شنیدم دور نیست اومدن چنین روزی.فقط کافیه به خدای بالای سرت #اعتماد داشته باشی و #توکل کنی…کی بهتر از اون میتونه #دلسوز و #حامیت باشه آخه؟ بسپار به #خودش... باور کن انقدر خوشحالم از چیزایی که نشستی و با گریه برام تعریف میکنی که نگو!... دختر دایی جان، فکر کردی همه ی آدمایی که سر دو راهی وایمیستن کسی مثل خانواده حاج رضا به پستشون میخوره که دستش رو بگیرن؟.... نه بابا، #خواست_خدا و #دعای_پدرت بوده که کج نرفتی…منم میدونم نباید فضولی میکردم تو کارات ولی برام مهم بود که خونه ی کی رفتی و چیکار میکنی!...همین که صدای زهرا خانوم رو شنیدم و خیالم رو راحت کرد،انگار آب رو آتیش بود برام....خیال کردی براشون راحت بوده توی ببخشید،اما بدحجاب رو چند وقت تحمل کنن تو خونهای که پسر دارن؟....نه پناه خانوم،اینجور خانوادهها #حریم و #چهارچوب خودشون رو دارن؛منتها زهرا خانوم از ترسی میگفت که توی چشمات دیده وقتی داشتی میرفتی شب اول. قرارم نبوده انقدر نگهت دارن ولی نمیدونم چرا موندگار شدی....بالاخره زهرا خانوم زنی نیست که بدون برنامه کاری کنه و از هر چیزی هم حرفی بزنه!...یه کلوم دیگه میگم و تمام،پاشو دستتو بزن به زانوت و کاسه کوزه رو جمع کن و بیشتر از این اذیتشون نکن، هم اونا رو هم خانوادت رو…اینجا خیلیا منتظر برگشتنت هستن.اگرم بخوای درس بخونی خودم هستم باهم یجوری تست می زنیم که همین مشهد خودمون زیر سایه ی امام رضا ادامه بدی…نه کنج یه شهر غریب و با اینهمه اتفاق!...فکر باباتم باش که از خودت لجبازتره و دلتنگ دختریه که چند ماهه ندیدش....دلم روشنه که همه چی خیر پیش میره.از من میشنوی دست دست نکن برای اومدن که همین حالاشم دیره…”
و من حالا پر از تردیدم ،
و چه کنم هایی که در ذهنم نقش بسته.
به رفتن اشتیاق دارم...
اما با گره ای که دلم را به این خانه محکم کرده چه کنم؟ شاید نبودن شهاب....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۲۸
روز موعود فرارسید....
١٣ فروردین بود. خانواده عمو محمد زودتر رسیده بودند. و بعد کوروش خان. یاشار و سمیرا حاضر نشدند بیایند.یوسف گل و شیرینی خریده بود. یک دسته گل نرگس خرید.
شیرینی را به مادرش داد و گل را خودش. چنان ذوقی در دل داشت که فقط خدا میدانست.
بعد از غذا...
همه روی تخت نشسته بودند. آقابزرگ باکمک یوسف، چند تخت کنار هم گذاشت.
آقابزرگ روی صندلی مخصوصش نشسته و عصا را بحالت عمود گرفته بود. خانم بزرگ هم صندلی اش را کنار همسرش قرار داد. کوروش خان لبه تخت نشست. گره خشک و سنگینی به پیشانی داشت.فخری خانم، با دلخوری و غصه نشست.
یوسف با هزار امید، کنار پدرش نشسته بود. زیر لب ذکر میگفت.دستش را روی پای پدرش گذاشت.
_بابا خواهش میکنم، امشب بذارین آقابزرگ حرفش رو تا اخر بزنه بعد.. بعد هرچی شما بگین من نه نمیارم.
کوروش خان نگاهی سراسر خشم به او انداخت و سکوت کرد.
عمو محمد سکوتی عمیق کرده بود. و نگاهش به زمین بود. طاهره خانم نگران از آینده و آبروی دخترکش، آرام در کنار همسرش نشسته بود. ریحانه پر از استرس و دلهره فقط از ته دل #باخدا حرف میزد.«خداجونم هرچی #خیر هس، هر چی #مصلحت تو هس همون بشه.» مرضیه و علی کنار هم. با لبخند نشستند.
آقابزرگ شروع کرد...
روحیه جوانیش برگشته بود.خوشحال و سرحال بود.حس #بزرگی و #عزتی که به او برگردانده شده بود، را مدام ابراز میکرد. با زبان بی زبانی از یوسف تشکر میکرد.
که اگر یوسف نبود، حتی مردنش هم کسی باخبر نمیشد!
که اولین بار است بعد حدود ٢٠ سال همه به خانه اش رفتند..!
که او را #بزرگتر حساب کرده بودند..!
آقابزرگ _همگی خیلی خوش آمدید.خوب کاری کردید اومدید. دل منه پیرمرد رو شاد کردید.اول لطف خدا و بعد مردونگی یوسف بود که کم کم همه چیز داره میاد سرجای اولش.
یوسف باشرم دوزانو نشسته بود. نگاهش میخ آقابزرگ بود.
آقابزرگ_ کوروش وقتی فخری خانم رو انتخاب کرد. ما به انتخابش احترام گذاشتیم. نظرمونو گفتیم. اما آخر کار تصمیم رو گذاشتیم بعهده #خودش.این مقدمه رو گفتم که اینو بگم. ما اینجا جمع شدیم که تکلیف دوتا جوون رو روشن کنیمـ..
کوروش باخشم وسط حرف پدرش پرید.
_ولی اقاجون من راضی نیستم.! به خود یوسف هم گفتم من بهیچ عنوان راضی نیستم. براش هم هیچ کاری نمیکنم.
آقابزرگ_اجازه بده بابا...! هنوز حرفم تمام نشده.
فخری خانم با تمام دل پری که داشت بلند گفت:
_آقاجون، درست میگه کوروش خان، منم راضی نیستم.
علی بالبخند به یوسف نگاه میکرد.
یوسف با ناراحتی،...
نگاهی به همه کرد. کاش میتوانست کاری کند. تپش قلبش بیشتر از حد بود.اما این ضربان با بقیه مواقع فرق داشت. چنان زیاد، طوری که خودش صدایش را میشنید.
باغصه #نیم_نگاهی به ریحانه اش کرد، که به جایی نامعلوم خیره شده بود.غم را در چهره اش می دید. باخجلت و شرمندگی، نگاهش را گرفت.
آقابزرگ باز عصایش را به زمین زد.
_من هنوز حرفم تموم نشده.
بعد رو کرد به پسرش کوروش.
_با محمد مشکل داری؟! اونم بخاطر اتفاقی که بیشتر از ٢٠ سال پیش افتاده.!؟ خودت میدونی اون فقط یه اتفاق بوده.!!.. پس دلیلی نداره اون رو با این موضوع یکی کنی.! یا مشکل جریان شراکت تو و سهراب و آقای سخایی هست.. ؟!
همه در سکوتی محض بودند. کسی حرفی نمیزد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh