✍قسمت 44
💢سرگذشت زندگی پناه
در کمال تعجبم بعد از چند بوق جواب میدهد.
_بله؟
+سلام عروس خانوم
جیغ میکشد و با ذوق میگوید:
_وای پناه تویی؟؟ سلام خانوم،خوبی؟
+مرسی عزیزم.مگه میشه تو عروس شده باشی و من خوب نباشم؟
_الهی قسمت خودت بشه
+ما که بخیل نیستیم! ایشالا…خوش گذشت امروز؟؟
_فکر کن بگم نه!
+همینو بگو
_ولی پناه باور کن خیلی جات خالی بود
+آخه تو اون همه شلوغی اصلا تو حواست به جای خالی منم بود؟
_معلومه!من از پلیس فتا بدترم، همیشه حواسم به همه چی هست.تازه شیدا و شیرین و از همه بدتر عمه مریمم سراغت رو میگرفتن مدام
سراغ گرفتن عمه و دخترعموهایش به هیچ درد من نمیخورد! میترسم از اینکه حتی اسم شهاب را بیاورم…
+لطف دارن،خانوادهی مهربونی داری قدرشون رو بدون
_چشم.تو چه خبر؟ اوضاع خوبه؟ پدرت بهتره؟
+خوبه الحمدلله…
_ولی لحنت یه جوریهها
+چجوری؟
_نمیدونم انگار کسلی
+چه عروس ریزبینی
_میبینی؟ انقدر خستهام که اگه همین الانم بخوابم دست کم فردا ظهر بیدار میشم
+منم مزاحمت شدم
_لوس نشو لطفا
+چشم.شوهرت خوبه؟
_آخی…آره اونم رفت خونشون
+خوشبخت باشین ایشالا
_عروسی خودت باشه به زودی
نمیتوانم جلوی آه کشیدنم را بگیرم!دوست ندارم قطع کنم.
+دلم براتون تنگ شده،برای تو…مامانت… خونه
_نرفتی که بمونی!خب برمی…
+نه فرشته فکر نمیکنم دیگه دلیلی برای برگشتن داشته باشم
کمی سکوت میکند و بعد میپرسد:
_پس درس و دانشگاهت چی میشه؟
+یه روز زنگ میزنم بهت و یه دل سیر حرف میزنیم.اما فقط بدون که همین چند ماهم این دانشگاه رفتن هیچ لطفی نداشت برام
_با دل پر از تهران رفتی پس
+اگه دلی مونده باشه
_جان؟! یعنی چی اونوقت؟؟
از ترس اینکه بند را آب نداده باشم موضوع را سریع عوض می کنم.
+میگم که دلتنگ شماهام.راستی فرشته کتابای داداشت دستم جا…
می پرد وسط حرفم:
_اتفاقا شهاب دیروز عصر رسید خونه
با شنیدن اسمش ضربان قلبم شدت میگیرد. بالاخره صحبتش به میان آمد.
+بسلامتی
_ برات سوغاتی آورده بود
با تعجب میپرسم:
+برای من؟ سوغاتی؟!
_آره. البته ببخشید من چون خیلی کنجکاوم فهمیدم چیه، یعنی خودش توضیح داد
+خب؟
_چندتا سی دی و کتاب و این چیزا بود. فرهنگیه دیگه!
+چه کتابی؟
_دقت نکردم اما فکر کنم یکی دوتاش در مورد شهدا بود
+دستشون درد نکنه
_وقتی بهش گفتم که رفتی مشهد،اولش تعجب کرد ولی بعد خوشحال شد.
خوشحال شده بود از برگشتن من؟ نمیدانم باید ذوق سوغاتی ها را بکنم و اینکه به یادم بوده یا ناراحت خوشحال شدنش باشم!
فرشته میگوید:
+بهش گفتم حتی دو روز صبر نکرد که مراسم عقد من بگذره و بعد جمع کنه بره، ولی شهاب گفت عقد تو از زیارت امام رضا و خانوادهش که مهمتر نیست!راستی رفتی زیارت؟ منو دعا کردی؟
_خب…آره
طوری دستپاچه میشوم که انگار از پشت تلفن دروغ گفتنم را میفهمد! چه کسی باور میکند که چند سال شده و گذرم به حرم نیفتاده!😓😞
+پس حسابی زیارتت قبول باشه.راستی پناه، نمیدونی موقع بله گفتن چی شد.حاج آقا داشت خطبه میخوند و من قرآن.مامان محمد،یعنی همون زن عمو.....
صحبت های بعدیش را نمیشنوم.
جمله ای که شهاب گفته را هزار بار توی ذهنم مرور میکنم.نمی توانم برداشت منفی داشته باشم…
حتما او هم به درستی کارم ایمان داشته، حتما تصمیم خوبی گرفته بودم!حالا بیشتر ذوق میکنم هم از اینکه تایید غیرمستقیم او را گرفته ام و هم از سوغاتیهایی که هرچند به دستم نرسید اما به قول فرشته محفوظ میماند و این یعنی شهاب حتی در سفرش هم مرا فراموش نکرده بوده!
کتابهایی که لاله داده بود را خواندهام ،
و مخم پر شده از سوالاتی بی سر و ته #باورهایی که تمام این سال ها برای خودم داشتهام حالا یکی یکی رنگ میبازند انگار. دوست دارم بیشتر در مورد #حجاب و #زن و باقی چیزها بدانم،اما جز چند کتاب مرجعی ندارم..
یک ساعتی هست که خواهر افسانه برای دیدنش آمده و من را با کنجکاوی بررسی میکند و کلافه ام کرده.دلم نمیخواهد بیشتر از این زیر نظرش باشم،
لباس میپوشم تا از خانه بیرون بزنم.
همین که پا به کوچه می گذارم آه از نهادم بلند می شود.به امید اینکه بهزاد که در حال قفل کردن در ماشینش است مرا ندیده باشد سرم را پایین میاندازم و چند قدم میروم ....
اما صدایش را میشنوم
_پناه؟؟
پوفی میکشم و زیر لب می گویم
”خدا بخیر کنه!”
برمیگردم و سلام میکنم.متعجب نگاهم میکند و میپرسد:
_خودتی؟
به این فکر میکنم که قبلا لحنش انقدرها هم خودمانی نبود! #اخم میکنم، نگاه #خیرهاش را برمیدارد و میگوید:
_ببخشید،آخه…یعنی…باورم نمیشه.چرا کسی به من نگفته بود برگشتین؟!
نیشخندی میزنم و به کنایه جواب میدهم:
_شما خودت که خوب بلدی آمار منو دربیاری! عجیبه که......
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh