💢سرگذشت زندگی پناه
✍قسمت 14
چون فرشته هم وقتی او هست کمتر با من معاشرت میکند و حدس میزنم که از ترس شهاب باشد.
روسری سرم میکنم ،
و با لباس چهارخانه ای که تا روی زانو هست و شلوار جینی که پوشیده ام میروم توی حیاط و با انرژی و دوباره سلام می کنم.
صدای آرامش را میشنوم :
_علیک سلام
خیره نگاهش میکنم و دهانم باز میشود :
+خوشبختم آقا شهاب
فقط یک لحظه سر بلند میکند و با جدیت میگوید :
_سماوات هستم
ابروهایم اتوماتیک وار بالا میپرد ، چه خشونتی به کار برد .
+یعنی منم فامیلی بگم ؟
فرشته دست روی شانهام میگذارد و با لبخند میگوید :
_ایشونم پناهه ، بچه محله ی #امام_رضا (ع) که از شانس خوب ما گذرش افتاده به اینجا
یاد معرفی آذر میافتم و ذهنم ناخوداگاه شروع به #مقایسه میکند ! چقدر معارفهی فرشته بیشتر #به_دلم_نشست
+بسلامتی
شهاب این را میگوید و خاک گلدان را روی موزاییکهای قدیمی برعکس میکند .
مینشینم روی پله مرمری ، یاد مامان میافتم ، چشمم به حرکات دست اوست
_مامانم وقتی بهار میشد تو باغچه کنار درخت انجیر یه عالمه بنفشه میکاشت ، ولی اون موقع ها خیلی تنهی محکمی نداشت همیشه میگفت این درختم مثل تو بزرگ میشه . انجیر دوست داشتم ، بهم قول داده بود که با انجیرایی که خودم میچینم برام مربا بپزه ، اما عمرش قد نداد
آهی میکشم و با سوال فرشته غافلگیر میشوم
+همین درختو میگی؟!
_مگه فقط حیاط شما درخت انجیر داره
چرا نمیخواهم بفهمند که اینجا خانهی ما بوده ؟!
+خدا رحمتشون کنه
_مرسی
فکرنمیکردم در همین حد هم با من همکلام شود!
با ذوق بیل کوچکی که کنار خاکها افتاده را برمیدارم و میگویم :
_میشه منم کمک کنم فرشته ؟آخه عاشق این کارام
+چی بگم والا ؟
شهاب دستی به پشت گردنش میکشد و رو به خواهرش میگوید :
+من برم یه تلفن کاری بزنم ، برمیگردم
و به ثانیه نکشیده محو میشود ، نیشخندی میزنم
_برادرت انگار از ترس گناه فرار کرد!
+همیشه انقد زود حرف درمیاری؟
_نه ولی خنگم نیستم
+دور از جونت
_خوبه ما شیطان ناطق نیستیم حالا !
+عزیزم چرا به خودت میگیری اصلا ؟ نبینم الکی ناراحت بشی ها
_بهم برخورد ، داداشت اگه بخاطر دین و ایمونش نبود جواب سلامم رو هم نمیداد! من خوب جنس پسرا رو میشناسم
+گلم ، آدمها باهم فرق دارن ، شهابالدین اینجوری که تو فکر میکنی نیست، تازه تعجب میکنم چون تو فقط یه بار دیدیشو داری نقدش میکنی .هرچند خب یه چیزایی واقعا برای ما مهمه آره
_مثلا بی محلی کردن به کسی که یکم شبیتون نیست ! که چی ؟ که یعنی کراهت داره حرف زدنو معاشرت با مایی که شاید دلمون پاکترم باشه حتی
+شما تاج سری ، کسی هم حق نداره #باطن آدما رو قضاوت کنه
سکوت میکنم .
و خودش ادامه میدهد:
+ولی وایسا ببینم اصلا چه معنی کرده #پسر_نامحرم بهت محل بده ؟
به ادایی که درمیآورد نمیخندم و میگویم :
_این سخت گیریا دورش گذشته
+صبر کن پناه جون ، اینا سختگیری نیست، #اعتقادات رو با چیزای دیگه....
می پرم وسط حرفش :
_باشه بابا من غلط کردم ، تو رو خدا روضه باز نخون
+یه بار دیگم بهت گفته بودم زود موضع میگیری
_فرشته دعوای اون روزتون رو از پنجره دیدم ، نمیخوای منکر بشی که بخاطر حضور من بوده !
_نه ، دروغ چرا ولی تو تازه چند روزه اومدی اینجا پیش ما و هنوز نمیدونی جو خونمون چجوریه
_حدس زدنش سخت نیست ، اصلا خودت بودی که گفتی امان از روزی که شهابسنگ نازل بشه !
دستش را جلوی بینی میگیرد و هیس کشداری می گوید
+یواش دیوونه ، حالا من یه چیزی گفتم تو چرا دست گرفتی ؟
_فقط خواستم بگم خیلیم پرت نیستم
+میدونم که وقتی بیشتر پیش ما باشی ، نظرتم #عوض میشه بخاطر همین دفاع نمیکنم و همه چیز رو میسپارم به #زمان .
_اوکی ،بیخیال من برم یه چیزی بخورم مردم از گشنگی ، توام وقتایی که بیکاری یه سری بهم بزن
و به همین راحتی بحث را عوض میکنم
رفتار شهاب اصلا زننده نبود ،من بدتر از اینها را دیده بودم قبلا !
ولی امان از چپ افتادن…
با اینکه تابحال از خانواده حاج رضا جز خوبی نصیبم نشده بود ولی حالا یک چیزی هم بدهکارشان کرده بودم!
از بیکاری کلافه شده ام ،
بیهدف شمارههای گوشی را بالا و پایین میکنم ، نمیدانم چرا پیشنهاد تئاتر رفتن با اکیپ بچههای دیروز را انقدر راحت رد کرده بودم ! فقط بخاطر اینکه مثلا نشان بدهم تایمم خیلی هم خالی نیست و حالا پشیمان بودم کاش کیان دوباره دعوتم میکرد..
خودم شمارهی کیان را میگیرم ،با دومین بوق جواب میدهد
_سلام پناه
+سلام خوبی ؟
_توپ ، چه خبرا
+میگم که ، قرار بود امروز بری تئاتر ؟
_آره
+خب ؟
_چیه ؟ پشیمون شدی ؟
+اوهوم
_تو که گفتی آدم تو خونهی حاج رضا حوصلش سر نمیره، میخواستی تجدید خاطرات کنی!
+گفتم، ولی .....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸#ضحی
🌸قسمت ۲۹ و ۳۰
_....خود کنیون هم میگه که هیچ شانسی برای تعیین منشا تکامل شیمیایی حتی ساده ترین سلول ها به شکل تصادفی نداریم بارها توی آزمایشگاه شبیه سازی کردن و نشده...
اصلا تصور این نظم و کارایی دیوونه کننده ست سلول هایی در حجم میکرو با تعداد بالا و کارایی واقعا بی نظیر و ارتباطی که با هم دارن،....
تمایز و تخصصشون،
مکانیسم کاری شون،
و مهمتر طراحی عملکرد و هوش اطلاعاتی شون، DNA که دقیقا یک کامپیوتره با ابعاد بسیار کوچکتر و کارایی بسیار بیشتر اونم با قدمت میلیونها سال
نحوه عملکرد هر کدوم از این اندامک های سلولی واقعا فوق العاده است ....
همکاری شون کارآمدیشون بازم تاکید میکنم در اون ابعاد به شدت ریز و غیر قابل تصور!
_اما این سیستم تماما بهینه نیست باگ هم داره مثل سلول های سرطانی که نتیجه ی همین خطاهای ژنتیکی در ساخت پروتئین ها هستن این سیستم میتونست خیلی کارآمد تر از این حرفا هم باشه...
این ایرادات خلقت شما رو دچار چالش نمیکنه؟ اگر خدایی بود قاعدتا نباید این سیستم بدون عیب و ایراد کار میکرد؟
_البته که نه اصلا طراحی بدن انسان و به طور کلی جهان ماده به گونه ایه که مرگ تعریف شده باشه این کاملا آگاهانه است خدا ماده و جسم رو برای #ابدیت خلق نکرده تاریخ مصرف داره پس طبیعیه همه اینها...
من دارم درباره کیفیت طراحی و کارآمدی صحبت میکنم تضمین بهینه سازی 100 درصد که نمیدم مثل اینکه تو از طراحی فوق اسمارت یه گوشی تعریف میکنی
ولی طبیعتا هیچ وقت تضمین نمیدی که این گوشی هیچ وقت هنگ نکنه یا قطعه ای نسوزه فنا و نقص پذیری جزء لاینفک تمام سیستم های مادیه اصلا ماده پتانسیل جاودانگی نداره...
میتونست کاملتر باشه ولی بیش از این نیاز نبود... جاودانگی مال یه فضای دیگه ست...
_خب پس خلقت ماده اصلا چه توجیهی داشت؟
_یکم جلوتر میگم اینو... بزار جمع بندی این بحث انجام شه بسته شه،
پس درباره تکامل خیلی از دانشمند ها و حتی استوانه های تولید محتوایی خودشون دچار تردید و تشکیک شدن و نظریه طراحی هوشمند به شدت این سالها اوج گرفته ....
و مدام به طرفدارانش اضافه میشه منتها گفتم تحت هیچ شرایطی زیر بار نمیرن که خدایی در کار باشه ....
برای همین درباره اون هوش برتر و طراح میدونی چه توجیهی دارن؟
یه عده میگن ....
فضایی ها اومدن روی زمین تغییرات ژنتیکی روی انسان انجام دادن! یوفولوژیست ها و فرقه رائیلیسم* مربوط به همین تفکره.
اصلا انگار بشر با خدا عناد داره هر چی ام که بشه خدا نه آدم فضایی!
درصورتی که با این فرض هنوز اون سوال اصلی برطرف نشده که پس آدم فضایی ها رو کی به وجود آورده...
❌❌ (پایان مباحثات زیستی) ❌❌
لبخند فاتحانه ای زد:
_خب همین سوال درباره خدا هم وجود داره. خدا رو چه کسی به وجود آورد؟
_خدا یک #شعور و #حقیقت تعریف نشدنیه بخاطر #عظمت بیانتهاش الان تو وسعت این کیهان رو نمیتونی با ظرف محدود #فکر_خودت اندازه بگیری میگی بی نهایت خیال خودتو راحت میکنی اونوقت خدایی که این بی نهایت رو آفریده میخوای بتونی از همه چیزش سر دربیاری و تصورش کنی!
تمام جذابیت خدا به #لایزال بودنشه وگرنه که یکی شبیه من و تو بود
_خب اگر قراره یه سوال بدون جواب داشته باشیم چرا اینهمه راه رو میایم چرا همون اول نمیگیم قابل درک نیست و بیخود به خودمون زحمت میدیم
_چون بدون جواب نیست و قابل درکه دیدی که اینهمه #بحث و #استدلال کردیم ما تا انتهای مرز تصور اومدیم اینجا آخر هر تصوریه
#ماهیت_خدا تنها چیز غیر قابل تصور در جهانه باقی چیزها رو میشه درک کرد پس چرا رها کنیم
اگر رها کنیم که هیچ وقت خدا رو درک نمیکنیم ضرر میکنیم!
_آخه چرا نتونیم خدا رو درک کنیم؟ چرا اصرار داره خودشو مخفی کنه؟ چرا توقع داره وقتی درکش نمیکنم بپرستمش این چه توقعیه؟!
_معلومه که خدایی که نبینی و درک نکنی رو نباید بپرستی...
خدا هیچوقت از تو نمیخواد گنگ و کورکورانه بپرستیش برعکس میخواد به تو تعریف بده...
من گفتم #ماهیت_خدا قابل درک نیست برای ما نه #خود_خدا...
دیدن که همیشه با چشم سر نیست پس ادراک و #معرفت چی میشه...
طبیعیه که تو نمیتونی خدا رو با چشم سر ببینی ما داریم درباره ی یک عظمت بی کران صحبت میکنیم که تمام کائنات رو خلق کرده تمام ابزارهای دریافتی اطلاعات ما محدود هستن و توی بازه خاصی کار میکنن
چشم ما از تمام طول موج ها فقط طیف مرئی رو میبینه
گوش ما فقط گستره خاصی از صوت رو میشنوه قبل و بعدش براش قابل درک نیست
خاصیت #ماده همینه چطور میخوای با این چشم و گوش خدا رو ببینی و صداش رو بشنوی
خدایی که #خالق همه این طیف هاست چطور توی محدوده ای از طیف خلاصه بشه؟ ذهن ما فقط در ابعاد #زمان و #مکان کار میکنه خدایی که در این ابعاد محصور بشه به درد پرستیدن نمیخوره....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
28.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️🍃
✍تو #روانشناسی_دینی ما و حتی روانشناسی غربی اومده که:
🔸حریم درخانواده باید:👇
🔮#زمان محور باشد،نه #مکان محور
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh