eitaa logo
داستان های آموزنده
68هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
☆🍇ᬼ꙰҈꙰҈‌ 🍇ᬼ꙰҈꙰҈‌☆🍇ᬼ꙰҈꙰҈‌ ☆🍇ᬼ꙰҈꙰҈‌☆🍇ᬼ꙰҈‌ حکایت جالب اختلاف چهار نفر بر سر انگور یک روزی بود و یک روزگاری. چهار نفر گدای غریب به یک آبادی رسیده بودند و تازه باهم آشنا شده بودند. یکی از آن‌ها فارسی‌زبان بود و یکی ترک و یکی عرب بود و یکی هم رومی بود. یک روز وقتی سفره را پهن کردند، هرکدام قدری نان داشتند و جز نان چیزی نیاورده بودند. هرکدام یک‌لقمه‌نان در دهان گذاشته بودند و با بی‌میلی می‌جویدند و رهگذری سر رسید و سفره آن‌ها را دید و دلش به رحم آمد و دست به جیب برد و یک درهم پول درآورد و در سفره آن‌ها انداخت و رفت. فقیرها دعایی کردند و خوشحال شدند. فارسی‌زبان گفت: «خوب این هم پول، این مال هر چهارتایی است حالا یکی برود با این پول انگور بخرد بیاورد با نان بخوریم، من حاضرم بروم بخرم.»ولی سه نفر دیگر که هنوز معنی «انگور» را نمی‌دانستند اعتراض کردند و گفتند: «نه، انگور خوب نیست، باید چیزی بخریم که همه بپسندند، این پول مال همه است.» عرب گفت: «اصلاً غذای فارسی خوشمزه نیست، من مدتی است عِنَب نخورده‌ام و خیلی دلم می‌خواهد نان و عنب بخورم.» ترک گفت: «این رفیق عرب ما همیشه در فکر خوراک‌های عربی است ولی اگر از من بپرسید می‌گویم با این پول «اوزوم» بخریم، هم ارزان است، هم خوراک تابستان است و هم مایه قوت بدن است.» مرد رومی گفت: «نه، نه، من از خوراک ترکی خوشم نمی‌آید، حالا که یک پولی رسیده بهتر است «استافیل» بخریم، خواهش می‌کنم امروز به حرف من گوش بدهید، استافیل از همه‌چیز بهتر است.» مرد فارسی گفت: «این‌که حرف نشد، یک روز که هزار روز نیست، من گفتم امروز هوس انگور کرده‌ام، انگور هم مال فارس نیست مال همه‌جاست، من هم از همه بزرگ‌تر و پیرترم و باید به حرف من گوش بدهید.» عرب گفت: «بزرگ‌تری، برای خودت بزرگ‌تری، این هم شد حرف؟ شتر هم بزرگ است، عوضش من از همه داناترم و عربی می‌دانم و عرب زیر بار حرف زور نمی‌رود.» ترک اوقاتش تلخ شد و گفت: «خواهش می‌کنم اینجا دعوای عرب و عجم به راه نیندازید. برای اینکه اگر کار به دعوا بکشد من از همه قلچماق ترم و حاضر نیستم باج به کسی بدهم. گفتم امروز اوزوم باشد و حالا که این‌طور شد من امروز هیچ‌چیز دیگر نمی‌خورم.» مرد رومی گفت: «اصلاً چرا این حرف‌ها را بزنیم، می‌رویم سکه پول را خرد می‌کنیم و چهار جور خورش می‌خریم کمی انگور، کمی عنب، کمی اوزوم، من هم برای خودم استافیل می‌خرم، اینکه دلخوری ندارد» عرب گفت: «نه،اگر هرکسی بخواهد به سلیقه خودش زندگی کند اختلاف پیدا می‌شود، به عقیده من امروز عنب، فردا چیز دیگر.» مرد فارسی اعتراض کرد و گفت: «اهه، اگر قرار است هرروزی یک‌چیزی باشد چرا امروز انگور نباشد؟» ترک گفت: «چرا او زوم نباشد؟» رومی گفت: «چرا استافیل نباشد؟» مرد فارسی گفت: «باور کنید همان‌که من گفتم از همه بهتر است.» عرب عصبانی شد و گفت: «غیرممکن است، من انگور نمی‌خورم.» ترک هم از جای خود برخاست و گفت: «پس من هم نمی‌گذارم غیر از اوزوم چیز دیگری بخرید.» در این موقع پیرمردی که ازآنجا می‌گذشت نزدیک شد و گفت: «چه خبر است؟ برادرها، چرا دعوا می‌کنید؟ صبر کنید ببینم گفتگو بر سر چیست؟» آن چهار نفر گفتند: «ما باهم زندگی می‌کنیم و می‌خواهیم مطابق میل خودمان چیزی بخوریم و یک سکه پول بیشتر نداریم و حالا یکی انگور می‌خواهد، یکی عنب می‌خواهد، یکی اوزوم می‌خواهد، یکی هم استافیل می‌خواهد و سلیقه‌ها اختلاف دارد.» پیرمرد قهقه خندید و گفت: «گفتگوی شما بر سر همین است؟» گفتند: «بله، همین است، صحیح است که خوردن یا نخوردن یک‌چیزی چندان مهم نیست. ولی موضوع این است که هیچ‌کس نمی‌خواهد زیر بار حرف زور برود، اینکه خنده ندارد!» پیرمرد که زبان فارسی و عربی و ترکی و یونانی را می‌دانست بازهم خندید و گفت: «حق با شماست، هیچ‌کس نمی‌خواهد زور بشنود ولی خنده من مال این است که حرف زوری در میان نیست و اختلاف شما اختلاف زبانی است، شما بیخود باهم گفتگو می‌کنید و من می‌دانم که شما باهم اختلافی ندارید.» چهار نفر گفتند: «یعنی چه؟» پیرمرد گفت: «یعنی اینکه بیشتر جنگ‌ها و اختلاف‌ها مانند همین دعوای شما اختلاف انگوری است، و از نادانی و بی‌خبری سرچشمه می‌گیرد وگرنه مردمی که توی این دنیا زندگی می‌کنند همه یک‌چیز را می‌خواهند. و اختلاف بزرگ بر سر چیزهای دیگر است.»گفتند: «چه می‌خواهی بگویی؟» پیرمرد گفت: «بدانید که شما همه‌تان یک‌چیز را می‌خواهید، انگور و عنب و اوزوم و استافیل همه یک‌چیز است. به‌جای این حرف‌ها باهم بروید خوراکتان را بخرید و با خوشحالی بخورید.» 📚 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸🍃🌸🍃 قصه‌گویی در شب، نیرنگهای خیاطان را نقل می‌کرد که چگونه از پارچه‌های مردم می‌دزدند. عدهٔ زیادی دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش می‌دادند. نقال از پارچه دزدیِ بیرحمانهٔ خیاطان می‌گفت. در این زمان ترکی از سرزمین مغولستان از این سخنان به شدت عصبانی شد و به نقال گفت: ای قصه‌گو در شهر شما کدام خیاط در حیله‌گری از همه ماهرتر است؟ نقال گفت: در شهر ما خیاطی است به نام «پورشش» که در پارچه دزدی زبانزد همه است. ترک گفت: ولی او نمی‌تواند از من پارچه بدزدد. مردم گفتند : ماهرتر و زیرکتر از تو هم فریب او را خورده‌اند. خیلی به عقل خودت مغرور نباش. ترک گفت: نمی‌تواند کلاه سر من بگذارد. حاضران گفتند می‌تواند. ترک گفت: سر اسب عربی خودم شرط می‌بندم که اگر خیاط بتواند از پارچهٔ من بدزدد من این اسب را به شما می‌دهم ولی اگر نتواند من از شما یک اسب می‌گیرم. ترک آن شب تا صبح از فکر و خیال خیاط دزد خوابش نبرد. فردا صبح زود پارچهٔ اطلسی برداشت و به دکان خیاط رفت. با گرمی سلام کرد و استاد خیاط با خوشرویی احوال او را پرسید و چنان با محبت برخورد کرد که دل ترک را به دست آورد. وقتی ترک بلبل‌زبانی خیاط را دید پارچهٔ اطلس استانبولی را پیش خیاط گذاشت و گفت از این پارچه برای من یک لباس جنگ بدوز، بالایش تنگ و پاینش گشاد باشد. خیاط گفت: به روی چشم! صدبار ترا با جان و دل خدمت می‌کنم. آنگاه پارچه را اندازه گرفت، در ضمن کار داستانهایی از امیران و از بخشش‌های آنان می‌گفت. و با مهارت پارچه را قیچی می‌زد. ترک از شنیدن داستانها خنده‌اش گرفت و چشم ریز بادامی او از خنده بسته می‌شد. خیاط پاره‌ای از پارچه را دزدید و زیر رانش پنهان کرد. ترک از لذت افسانه، ادعای خود را فراموش کرده بود. از خیاط خواست که باز هم لطیفه بگوید. خیاط حیله‌گر لطیفهٔ دیگری گفت و ترک از شدت خنده روی زمین افتاد. خیاط تکهٔ دیگری از پارچه را برید و لای شلوارش پنهان کرد. ترک برای بار سوم از خیاط خواست که بازهم لطیفه بگوید. باز خیاط لطیفهٔ خنده دارتری گفت و ترک را کاملاً شکارخود کرد و باز از پارچه برید. بار چهارم ترک تقاضای لطیفه کرد خیاط گفت: بیچاره بس است، اگر یک لطیفهٔ دیگر برایت بگویم قبایت خیلی تنگ می‌شود. بیشتر از این بر خود ستم مکن. اگر اندکی از کار من خبر داشتی به جای خنده، گریه می‌کردی. هم پارچه‌ات را از دست دادی هم اسبت را در شرط باختی. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh