✍قسمت 48
💢سرگذشت زندگی پناه
نمیفهمم استرس دارم یا خوشحالم،
دفعه ی اولی نیست که با یک پسر قرار دارم! اما این بار همه چیز فرق میکند…
پیراهن سفید با راه های باریک آبی پوشیده و شلوار پارچه ای سورمه ای رنگ. #ساده و #موقر!
هیچوقت تصور هم نمیکردم که از یک پسر مذهبی خوشم بیاید و به این حال و روز بیفتم…
تقدیر چه کارها که نمیکند!
به ساعت مچیش نگاه میکند ،
و بعد هم به اطرافش…من را ندیده؟! تعجب میکنم وقتی از کنارم میگذرد بیآنکه آشنایی بدهد!
قبل از اینکه دورتر بشود صدایش میزنم:
_آقا شهاب؟
برمیگردد و با دیدنم انگار چیز باورنکردنی باشم چندبار پلک میزند و بعد میگوید:
+شمایین؟
_سلام.بله
تازه میفهمم که بخاطر چادر و حجابم نشناخته! به زمین نگاه میکند و میگوید:
+سلام،شرمنده متوجه نشدم
_خواهش میکنم
چند ثانیه مکث میکند و بعد بسته را به سمتم دراز میکند.
+امانتی،خدمت شما
انگار او هم دست پاچه شده!حتی فراموش کرده که احوالپرسی بکند
_دستتون درد نکنه .باعث زحمت شما هم شدم
+اختیار دارین،چندتا کتابه و سی دی و یه چیزایی که فرشته خودش خبر داره فقط...
بسته را میگیرم و برای پرسیدن سوالم این پا و آن پا می کنم…
پیش دستی میکند و میگوید:
_اگر امری نیست…
چه عجله ای دارد برای رفتن،درست برعکس من!
+این کتابا هم مثل همون قبلیاست که تهران بهم داده بودین؟
_چندتا از کتابای شهید مطهری و یکی از اساتید خوب ارزشیه و یکی دوتا رمان دفاع مقدسی
+یادتونه اون دفعه چی گفتین؟
_در مورده؟
+کتابا…گفتین بخونمو اگه سوالی بود بپرسم
_بود؟
+زیاد!
واقعیت را گفته ام…
موبایلش زنگ میخورد؛با یک عذرخواهی کوتاه قطعش میکند.
_فکر میکنم هرچی بیشتر بخونید بهتره
+و سوالام بیشتر میشه
_اما لابلای متن و سطر هر کتابی به جوابهای کوتاه و بلند خوبی هم میرسین
+توجیه میکنه اما من دلیل میخوام برای بعضی از اتفاقای جدید
_چه اتفاقی؟
+مثلا..خب مثلا همین چادر
به گوشه چادرم نگاه میکند و با لبخند میگوید:
_خودتون بگید،چی بوده دلیلش؟
هول میشوم!
سوالم را دوباره از خودم میپرسد…بگویم بخاطر تو؟!بخاطر خانواده ی مذهبیت؟لبم را تر میکنم و جواب میدهم
+با امام رضا بعد از چندسال یه عهد و شرطی کردم و نتیجش فعلا شده این...
_خیره
+بود که برام معجزه کرد حتما
_من به اعتقاد معتقدم
گیج میشوم و میپرسم:
+چی؟
_خیلی خوبه که یه منبع #نور و #معجزهای باشه و آدم در جوارش زندگی کنه… باهاش #عهد ببنده و #جواب بگیره و اتفاق های #مثبت براش بیفته.چی بهتر از این؟
+بله اما همشم همین نیست!
_من بهتون اطمینان میدم که این اتفاق از هرجا و به هردلیلی که بوده خیره.
دلم میریزد…
دلیلش تو بودی و بی خبری!
خیری و بی خبر بودم؟
سکوت می کنم.هزار حرف نگفته دارم اما میترسم از اینکه کلامی بگویم و آبروی تازه جمع کرده ام را به باد بدهم…
حتما می فهمد خوددرگیری دارم که میگوید:
_آدمهای زیادی رو با شرایط شما دیدم پناه خانوم با جنبه های مختلف.رک بگم باید #شاکر_خدا باشید که امروز تو این نقطه ایستادین
+چه نقطه ای؟ چون من خونم مشهده و جلوی در حرم وایسادم؟
جدی پرسیدم اما او ناگهانی میخندد....
حتی خنده اش هم حساب شده و با متانت است…کوتاه و نه با بی قیدی کسانی مثل پارسا!
سریع صدایش را صاف می کند و با لحنی که هنوز ته مایه خنده دارد میگوید:
_نه!اون که صد البته جای خود داره…اما منظورم #نظرکردن خداست و اینکه به نسبت، خیلی زود راهتون رو دارید توکل بر خدا پیدا می کنید. با ارزشه!
+آهان، آره اما آرزو داشتم تو این شرایط پیش زهرا خانوم یا فرشته میبودم که حداقل از راهنماییهاشون استفاده کنم
_حاج خانوم سلام رسوندن و گفتن در خونه خودتون به روی خانواده و شما بازه، شماره تلفن فرشته و بقیه رو هم که دارین. هر موقع نیازی بود خوشحال میشن حتما که کمکی بکنن
+زهرا خانوم از راه دورم انرژی مثبت میفرسته. مرسی
_ان شاالله که براتون اتفاق های پیش بینی نشده خوبی همچنان بیفته.
جملهاش را چندبار توی سرم تکرار و هر بار هزار و یک برداشت جدید میکنم!
_با اجازه من باید مرخص بشم،دوستان منتظرن
وا می روم.به این زودی!؟فقط و به سختی میگویم:
+خواهش میکنم
_سلام برسونید به خانواده
+سلامت باشید
_زیارتتون هم قبول
+خیلی ممنونم.خدانگهدار
_یا علی
رفتنش را نگاهش میکنم و آهسته میگویم:
+یاعلی..
روی تختم مینشینم و با ذوق بستهی شهاب را باز میکنم.در نظر اول دیدن چند کتاب و سی دی برایم هیچ جذابیتی ندارد. اما به خودم میگویم :
(خوبه که بنده خدا گفت توش چیه تازه عقلم بد چیزی نیستا، مثلا توقع نداشتی که شهاب مثل فلان پسر و فلان بنده خدا ادکلن و شال و گردنبند مد روز سوغات بیاره که...)
کف جعبه،پارچه ی چادررنگی.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh