eitaa logo
داستان های آموزنده
67هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
🕳 𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ سرش اورد پایین و از اتاق بیرون رفت پاهام نتونستن وزنم رو تحمل کنن و محکم رو زمین افتادم صدای هق هق هام گوش هر کسی رو کر میکرد ■2هفته بعد...‌ مامان: پگاه تو عاشق پوریا هستی؟ من:نه مامان مامان:پس پاشو بریم خرید که فردا عقد پوریا هست من:چشم امدم تو اتاقم بغض کرده بودم از روز خواستگاری تا الان پوریا ندیده بودم اونم انگار خیلی برای عقد عجله داشت چون قرار بود دو هفته دیگه عقد بگیرن ولی به اسرار پوریا فردا عقد میگیرن بعداز حاضر شدن با مامان به بازار رفتیم اول وارد مغازه لباس مجلسی شدیم ی لباس نباتی بلند حریر با کمربند هم رنگش به چشمم خورد خیلی قشنگ بود رفتم تو اتاق پرو و پوشیدمش عالی بود بعد از خرید وارد مغازه کفش فروشی شدیم... ی کفش مشکی ۱۰ سانتی خریدم و بعد وارد مغازه روسری و شال فروشی شدم تصمیم گرفتم ی شال حریر هم رنگ لباسم بخرم و خریدم ی لاک سفید و کمی هم وسایل ارایش خریدم و بعد نوبت مامانم بود ی لباس بلند فیروزه ای یک شال ابی اسمونی و یک کفش مشکی عالی بود بعد خریدامون به بستنی فروشی رفتیم داشتم بستنی شکلاتیمو میخوردم که یهو دیدم پوریا با پریسا دارن وارد بستنی خوری میشن... 𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده: نرگس بانو⚡️ ܣܝ‌ܭَوܝ‌ߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝ‌ߊ‌ܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝ‌ܥ‌‌ ܦ‌ߊ‌ܝ‌ߺوܝ‌ߺܨ ܥ‌‌ߊ‌ܝ‌ܥ‌‌⭕️ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh